جامی (اورنگ هفتم خردنامه اسکندری)/سکندر که صیتش جهان را گرفت
ظاهر
سکندر که صیتش جهان را گرفت | بسیط زمین و زمان را گرفت | |||||
چو گرد جهان گشتن آغاز کرد | به کشورگشایی سفر ساز کرد | |||||
ز دیدار او مادرش ماند باز | بر او گشت ایام دوری دراز | |||||
تراشید مشکین رقم خامهای | خراشید مشحون به غم نامهای | |||||
سر نامه نام خداوند پاک | فرحبخش دلهای اندوهناک | |||||
فرازندهی افسر سرکشان | فروزندهی طلعت مهوشان | |||||
به صبح آور شام هر شب نشین | حرارت بر هر دل آتشین | |||||
وز آن پس ز مادر هزاران سپاس | بر اسکندر آن بندهی حق شناس | |||||
بر او باد کز حد خود نگذرد | بجز راه اهل خرد نسپرد | |||||
خیال بزرگی به خود گو مبند! | که بر خاک خواری فتد خودپسند | |||||
چرا دل نهد کس بر آن ملک و مال | که خواهد گرفتن به زودی زوال؟ | |||||
کف بسته مشت است و آید درشت | ز دارنده بر روی خواهنده مشت | |||||
مکن عجب را گو به دل آشیان! | که دین را گزندست و جان را زیان | |||||
بسا مرد کو دم ز تدبیر زد | ولی بر خود از عجب خود تیر زد | |||||
جهان کهنه زالی ست زیرکفریب | به زرق و دغا خویش را داده زیب | |||||
نداند کس از صلح او جنگ او | به نیرنگسازیست آهنگ او | |||||
نشد خانهای در حریمش به پای | که سیل حوادث نکندش ز جای | |||||
بنایی برآورده در چلچله | نگونسار سازد به یک زلزله | |||||
به هر کس که در بند احسان شود | چو طفلان ز داده پشیمان شد | |||||
کند رخنه در سد اسکندری | کند از گل آنگه مرمتگری | |||||
در او یک سر موی، تمییز نیست | تفاوت کن چیز و ناچیز نیست |