جامی (اورنگ هفتم خردنامه اسکندری)/سکندر چو ز آلایش جهل پاک
ظاهر
سکندر چو ز آلایش جهل پاک | شد از علم یونانیان بهرهناک، | |||||
ز ناسازی روزگار شموس | نگونسار شد دولت فیلقوس | |||||
درین وحشت آباد پر قال و قیل | به گوش آمدش بانگ طبل رحیل | |||||
فرستاد پیش ارسطو کسی | ستایشگری کرد با او بسی | |||||
بدو گفت کای کوه فر و شکوه! | سر دینپرستان دانش پژوه! | |||||
مرا بازوی عمر سستی گرفت | تنم کسوت نادرستی گرفت | |||||
بیا، زود همراه شاگرد خویش! | پذیرندهی کرد و ناکرد خویش | |||||
که بر کار عمر اعتمادی نماند | وز این بند امید گشادی نماند | |||||
ارسطو چو زین قصه آگاه شد، | به آن قبلهی ملک همراه شد | |||||
رخ آورد در خدمت فیلقوس | سرافراخت از دولت پایبوس | |||||
ملک فیلقوس آن شه سرفراز | به روی سکندر چو شد دیدهباز | |||||
حکیمان آن ناحیت را بخواند | طفیل سکندر به مجلس نشاند | |||||
بفرمود تا از پی آزمون | بپرسندش از مشکلات فنون | |||||
ز هر نکته کردند او را سال | برون آمد از عهدهی قیل و قال | |||||
به انصاف گردن برافراشتند | به تحسین او بانگ برداشتند | |||||
چو شد واقف حال او فیلقوس | بر اهل ممالک، چه روم و چه روس | |||||
دگرباره دادش به شاهی رواج | بدو کرد تسلیم اورنگ و تاج | |||||
همه سرکشان خاک راهش شدند | سلاحآوران سپاهش شدند |