جامی (اورنگ هفتم خردنامه اسکندری)/سکندر چو زد از وصیت نفس
ظاهر
سکندر چو زد از وصیت نفس | ز عالم نصیبش همان بود و بس! | |||||
شد انفاس او با وصیت تمام | به ملک دگر تافت عزماش زمام | |||||
برفت او و ما هم بخواهیم رفت | چه بیغم چه با غم بخواهیم رفت | |||||
درین کاخ دلکش نماند کسی | رود عاقبت، گر چه ماند بسی | |||||
چو اسپهبدان بیسکندر شدند | جدا زو، چو تنهای بیسر شدند | |||||
بکردند آنچ اهل ماتم کنند | که بدرود شاهان عالم کنند | |||||
ز جامه کبودان زمین مینمود | به چشم کواکب چو چرخ کبود | |||||
چو دیدند آخر که از اشک و آه | نیارند بر درد و غم بست راه | |||||
ز آیین ماتم عنان تافتند | به تدبیر تجهیز بشتافتند | |||||
به مشک و گلابش بشستند تن | ز خز و کتان ساختندش کفن | |||||
ز تابوت زر محملش ساختند | ز دیبای چین مفرش انداختند | |||||
به روز سفید و به شام سیاه | امیران لشکر، امینان راه | |||||
ز جور زمن آه برداشتند | به سوی وطن راه برداشتند | |||||
دو منزل یکی کرده میتاختند | به تنهایی آزرده، میتاختند | |||||
پس از چندگاهی از آن راه سخت | به اقلیم خویش اوفگندند رخت | |||||
رسید این خبر رومیان را به گوش | رساندند بر اوج گردون خروش | |||||
به اسکندریه درون مادرش | که بودی فروغ خرد رهبرش | |||||
چو بشنید این قصهی سینهسوز، | شد از شعلهی آه، گیتیفروز | |||||
ز رشح دل و دیده در خون نشست | ز سرمنزل صبر بیرون نشست | |||||
همی خواست تا جیب جان بردرد | گریبان تاب و توان بردرد | |||||
کند موی مشکین ز سر تارتار | کند مویه بر خویشتن زارزار، | |||||
ولی کرد مکتوب اسکندری | در آن شیوه و شیونش یاوری | |||||
به مضمون مکتوب او کار کرد | به صبر و خرد، طبع را یار کرد | |||||
بفرمود تا اهل آن مرز و بوم | چه از شام و مصر و چه از روس و روم | |||||
برفتند مستقبل لشکرش | به گردن نهادند مهد زرش | |||||
نهفتند دل ها پر اندوه و رنج | در اسکندریه به خاکش، چو گنج | |||||
چو از شغل دفنش بپرداختند | حکیمان خردنامهها ساختند | |||||
ز گنج خرد گوهر افشاندند | پس پرده بر مادرش خواندند | |||||
که ای مطلع نور اسکندری! | بلندش ز تو پایهی سروری | |||||
اگر ریخت گل، باغ پاینده باد! | وگر رفت مه، مهر تابنده باد! | |||||
رسد بانگ ازین طارم زرنگار | که سخت است داغ جدایی ز یار | |||||
بدین دایره هر که پا در نهد | چو دورش به آخر رسد، سر نهد | |||||
سپاس فراوان خداوند را | که کرد این کرامت خردمند را | |||||
که بیند در آغاز، انجام خویش | برون ننهد از حکم حق گام خویش | |||||
روان سکندر ز تو شاد باد! | ز روح جنان، روحش آباد باد! | |||||
چو آن در پس ستر عصمت مقیم | شنید آنچه بشنید از هر حکیم، | |||||
بر ایشان در معذرت باز کرد | به پرده درون این نوا ساز کرد | |||||
که: «ای رازدانان دانش پژوه | گشایندهی مشکل هر گروه | |||||
بنای خرد را اساس از شماست | دل بخردان حق شناس از شماست | |||||
زدید از کرم خیمه بر باغ من | شدید از خرد مرهم داغ من | |||||
بگفتید صد نکتهی دلکشام | نشاندید ز آب سخن، آتشام | |||||
ز انفاستان گشت حل، مشکلم | به سر حد جمعیت آمد دلم | |||||
جهان از شما مطرح نور باد! | وز آن نور، چشم بدان دور باد! |