جامی (اورنگ هفتم خردنامه اسکندری)/سکندر چو بر هند لشکر کشید
ظاهر
سکندر چو بر هند لشکر کشید | خردمندی بر همانان شنید | |||||
نیامد از ایشان کسی سوی او | ز تقصیرشان گرم شد خوی او | |||||
برانگیخت لشکر پی قهرشان | شتابان رخ آورد در شهرشان | |||||
چو ز آن، برهمانان خبر یافتند | به تدبیر آن کار بشتافتند | |||||
رسیدند پیشش در اثنای راه | به عرضش رساندند کای پادشاه! | |||||
گروهی فقیریم حکمت پژوه | چه تابی رخ مرحمت زین گروه؟ | |||||
نه ما را سر صلح، نی تاب جنگ | درین کار به گر نمایی درنگ | |||||
نداریم جز گنج حکمت متاع | نشاید ز کس بر سر آن نزاع | |||||
اگر گنج حکمت همی بایدت | بجز کنجکاوی نمیشایدت | |||||
سکندر چو بشنید این عرض حال | ز لشکر کشیدن کشید انفعال | |||||
زور و زینت خویش یک سو نهاد | به آن قوم بیپا و سر رو نهاد | |||||
پس از قطع هامون به کوهی رسید | در او کنده هر سو بسی غار دید | |||||
گروهی نشسته در آن غارها | فروشسته دست از همه کارها | |||||
ردا و ازار از گیا بافته | عمامه به فرق از گیا تافته | |||||
زن و بچهی فقر پروردشان | گیاچین به هامون پی خوردشان | |||||
گشادند با هم زبان خطاب | بسی شد ز هر سو سال و جواب | |||||
چو آمد به سر، منزل گفت و گوی | سکندر در آن حاضران کرد روی | |||||
که:«هرچ از جهان احتیاج شماست | بخواهید از من! که یکسر رواست» | |||||
بگفتند: «ما را درین خاکدان | نباید، بجز هستی جاودان» | |||||
بگفتا که: «این نیست مقدور من | وز این حرف خالیست منشور من» | |||||
بگفتند: «چون دانی این راز را، | چرا بندهای شهوت و آز را؟ | |||||
پی ملک تا چند خونریختن؟ | به هر کشوری لشکرانگیختن؟» | |||||
بگفتا: «من این نی به خود میکنم | نه تنها به حکم خرد میکنم، | |||||
مرا ایزد این منزلت داده است | به خلق جهانم فرستاده است | |||||
که تا دین او را کنم آشکار | بر آرم ز جان مخالف دمار | |||||
دهم قدر بتخانهها را شکست | کنم هر که را هست، یزدانپرست | |||||
اسیرم درین جنبش نوبه نو | روم تا مرا گوید ایزد: برو! | |||||
ز دست اجل چون شوم پایبست | کشم پای ازین جنبش دور دست» |