جامی (اورنگ هفتم خردنامه اسکندری)/سخن ز آسمانها فرود آمدهست
ظاهر
سخن ز آسمانها فرود آمدهست | بر اقلیم جانها فرود آمدهست | |||||
بود تابش ماه و مهر از سخن | بود گردش نه سپهر از سخن | |||||
سخن مایهی سحر و افسو بود | به تخصیص وقتی که موزون بود | |||||
زدم عمری از بیمثالان مثل | سرودم به وصف غزالان غزل | |||||
نمودم ره راست عشاق را | ز آوازه پر کردم آفاق را | |||||
به قصد قصاید شدم تیزگام | برآمد به نظم معمام نام | |||||
ز بیچارگیها درین چارسوی | به قول رباعی شدم چارهجوی | |||||
کنون کردهام پشت همت قوی | دهم مثنوی را لباس نوی | |||||
کهن مثنویهای پیران کار | که ماندهست از آن رفتگان یادگار، | |||||
اگرچه روانبخش و جانپرورست | در اشعار نو لذت دیگرست | |||||
دل نونیازان کوی امید | خط سبز خواهد نه موی سفید | |||||
دریغا که بگذشت عمر شریف | به جمع قوافی و فکر ردیف | |||||
کند قافیه تنگ بر من نفس | از آن چون ردیفام فتد کار پس | |||||
نیاید برون حرفی از خامهام | که نبود سیهرویی نامهام |