جامی (اورنگ هفتم خردنامه اسکندری)/بیا ساقی و، طرح نو درفکن!
ظاهر
بیا ساقی و، طرح نو درفکن! | گلین خشت از طارم خم شکن! | |||||
برآور به خلوتگه جست و جوی | به آن خشت، بر من در گفت و گوی! | |||||
بیا مطرب و، عود را ساز ده! | ز تار ویام بر زبان بند نه! | |||||
چو او پرده سازد شوم جمله گوش | نشینم ز بیهوده گویی خموش | |||||
بیا ساقی و، زآن می دلپسند | که گردد از او سفله، همت بلند، | |||||
فروریز یک جرعه در جام من! | که دولت زند قرعه بر نام من | |||||
بیا مطرب و ز آن نو آیین سرود | که بر روی کار آرد آبام ز رود، | |||||
درین کاخ زنگاری افکن خروش! | فروبند از کوس شاهیم گوش! | |||||
بیا ساقیا، ساغر می بیار! | فلکوار دور پیاپی بیار! | |||||
از آن می که آسایش دل دهد | خلاصی ز آلایش گل دهد | |||||
بیا مطربا! عود بنهاده گوش | به یک گوشمال آورش در خروش! | |||||
خروشی که دل را به هوش آورد | به دانا پیام سروش آورد | |||||
بیا ساقی! آن بادهی عیبشوی | که از خم فتاده به دست سبوی، | |||||
بده! تا دمی عیبشویی کنیم | درون فارغ از عیبجویی کنیم | |||||
بیا مطرب و، پردهای خوش بساز! | وز آن پرده کن چشم عیبم فراز! | |||||
که تا گردم از عیبجویی خموش | شوم بر سر عیبها پردهپوش | |||||
بیا ساقی! آن جام غفلتزدای | به دل روزن هوشمندی گشای، | |||||
بده! تا ز حال خود آگه شویم | به آخرسفر، روی در ره شویم | |||||
بیا مطرب و، ناله آغاز کن! | شترهای ما را حدی ساز کن | |||||
که تا این شترهای کاهلخرام | شوند اندرین مرحله تیزگام | |||||
بیا ساقی! آب چو آذر بیار! | نه می، بلکه کبریت احمر بیار! | |||||
که بر مس ما کیمیایی کند | به نقد خرد رهنمایی کند | |||||
بیا مطرب! آغاز کن زیر و بم! | که کرد از دلم مرغ آرام، رم | |||||
پی حلق این مرغ ناگشته رام | ز ابریشم چنگ کن حلقه دام! | |||||
بیا ساقیا! در ده آن جام صاف! | که شوید ز دل رنگ و بوی گزاف | |||||
به هر جا که افتد ز عکسش فروغ | به فرسنگها رخت بندد دروغ | |||||
بیا مطربا! زآنکه وقت نواست | بزن این نوا را در آهنگ راست! | |||||
که کج جز گرفتار خواری مباد! | بجز راست را رستگاری مباد! | |||||
بیا ساقی! آن جام گیتیفروز | که شب را نهد راز بر روی روز، | |||||
بده! تا ز مکر آوران جهان | نماند ز ما هیچ مکری نهان | |||||
بیا مطربا! همچو دانا حکیم | که میداند از نبض حال سقیم، | |||||
بنه بر رگ چنگ انگشت خویش! | بدان، درد پنهان هر سینهریش | |||||
بیا ساقیا! درده آن جام خاص! | که سازد مرا یک دم از من خلاص | |||||
ببرد ز من نسبت آب و گل | به ارواح قدسام کند متصل | |||||
بیا مطربا! در نی افکن خروش! | که باشد خروشش پیام سروش | |||||
کشد شایدم جذبهی آن پیام | ازین دوننشیمن به عالیمقام | |||||
بیا ساقی! آن می که سیری دهد | درین بیشهام زور شیری دهد | |||||
بده! تا درآیم چو شیر ژیان | به هم برزنم کار سود و زیان | |||||
بیا مطربا! وز کمان رباب | که از رشتهی جان زهش برده تاب | |||||
ز هر نغمهی زیر، تیری فکن! | به من چوی شکاری نفیری فکن! | |||||
بیا ساقیا! بین به دلتنگیام! | ببخش از می لعل یکرنگیام! | |||||
چو جام بلور از می لالهگون | برونم برآور به رنگ درون! | |||||
بیا مطربا! برکش آهنگ را! | ره صلح کن نوبت جنگ را! | |||||
ز ترکیبهای موافقنغم | شود صد مخالف موافق به هم | |||||
بیا ساقی! ای یار بیچارگان! | ده آن می! که در چشم میخوارگان | |||||
درین زرکش آیینهی نقره کوب | از او بد نماید بد و خوب، خوب | |||||
بیا مطرب! از زخمه، زخم درشت | بزن بر رگ پیر خم گشته پشت! | |||||
که هر حرف دشوار و آسان که هست | رساند به گوش من آنسان که هست | |||||
بیا ساقی! آن آتشین می بیار! | که سوزد ز ما آنچه نید به کار | |||||
زر ناب ما گردد افروخته | شود هر چه نیزر بود، سوخته | |||||
بیا مطرب و، باد در دم به نی! | که از خرمن هستیام باد وی، | |||||
به دور افگند کاه بیگانه را | گذارد پی مرغ جان، دانه را | |||||
بیا ساقی! آن طلق محلول را | که زیرک کند غافل گول را، | |||||
بده! تا نشینم ز هر جفت، طاق | دهم جفت و طاق جهان را طلاق | |||||
بیا مطرب و، تاب ده گوش عود! | به گوش حریفان رسان این سرود! | |||||
که رندان آزاده را در نکاح | نباشد بجز دختر رز، مباح | |||||
بیا ساقیا! در ده آن جام عدل! | که فیروزی آمد سرانجام عدل | |||||
بکش بازوی مکنت از جور دور! | که چندان بقا نیست در دور جور | |||||
بیا مطربا! پردهای معتدل | که آرام جان بخشد و انس دل، | |||||
بزن! تا ز آشفتهحالی رهیم | ز تشویق بیاعتدالی رهیم | |||||
بیا ساقیا! آن بلورینهجام | که از روشنی دارد آیینه نام، | |||||
بده! تا علیرغم هر خودنما | نماید خرد عیب ما را به ما | |||||
بیا مطربا! در نوا موشکاف! | وز آن مو که بشکافتی، پرده باف! | |||||
که تا پرده بر چشم خود گستریم | چو خودبین حریفان به خود بنگریم | |||||
بیا ساقیا! تا کی این بخردی؟ | بنه بر کفم مایهی بیخودی! | |||||
چنان فارغم کن ز ملک و ملک! | که سر در نیارم به چرخ فلک | |||||
بیا مطربا! کز غم افسردهام | ز پژمردگی گوییا مردهام | |||||
چنان گرم کن در سماعم دماغ! | که بخشد ز دور سپهرم فراغ | |||||
بیا ساقیا! می روانتر بده! | سبک باش و جان گرانتر بده! | |||||
به کف باده در ساغر زر، درآی! | چو به دادی، از به به بهتر درآی! | |||||
بیا مطربا! بر یکی پرده، ایست | مکن! کین عجب جانفزا پردهایست | |||||
به هر پرده رازی بود دلنواز | که آن را ندانند جز اهل راز | |||||
بیا ساقیا! لعل بگداخته | به جام بلور تر انداخته، | |||||
بده! تا به اقبال پایندگان | بشوییم دست از نو آیندگان | |||||
بیا مطربا! زخمهای برتراش! | رگ چنگ را زین نوا ده خراش! | |||||
که سرمایهی زندگانی، بسوخت | هر آنکس که باقی به فانی فروخت | |||||
بیا ساقیا! ز آن می راو کی | که صید طرب را کند ناو کی | |||||
بده! تا درین دام دلناشکیب | ببندیم گوش از صفیر فریب | |||||
بیا مطربا! وآن نی فارسی | که بر رخش عشرت کند فارسی | |||||
بزن! تا به همراهی آن سوار | کنیم از بیابان محنت، گذار | |||||
بیا ساقیا! می به کشتی فکن! | کزین موجزن بحر کشتیشکن، | |||||
سلامت کشم رخت خود بر کنار | وز این بیقراریم زاید قرار | |||||
بیا مطربا! زخمه بر چنگ زن! | وز آن پرده این دلکش آهنگ زن! | |||||
که: خوش وقت آن بیسروپا گدای | که زد افسر شاه را پشت پای! | |||||
بیا ساقیا! رطل سنگین بیار! | که سازد سبکبار را بردبار | |||||
به رخسار امید رنگ آورد | به عمر شتابان، درنگ آورد | |||||
بیا مطربا، بر نی انگشت نه! | ز کارش به انگشت بگشا گره! | |||||
ز تو هر گشادش که خواهد فتاد، | نباشد جز آن کارها را گشاد | |||||
بیا ساقیا! تا به می برده پی | کنیم از میان قاصد و نامه طی، | |||||
ببندیم بار از مضیق خیال | گشاییم در بارگاه وصال | |||||
بیا مطربا! کز نوای نفیر | ببندیم بر خامه صوت صریر، | |||||
زنیم آتش از آه، هنگامه را | بسوزیم هم خامه، هم نامه را | |||||
بیا ساقیا! باده در جام کن! | به رندان لب تشنه انعام کن! | |||||
به هر کس که یک جرعه خواهی فشاند | نخواهد جز آن از جهان با تو ماند | |||||
بیا مطربا! پردهای ساز! لیک | به هنجار نیکو و گفتار نیک | |||||
به گیتی مزن جز به نیکی نفس | که این است آیین نیکان و بس | |||||
بیا ساقیا! تا جگر، خون کنیم | وز این می قدح را جگرگون کنیم | |||||
که غمدیده را آه و زاری به است | جگرخواری از می گساری به است | |||||
بیا مطربا! کز طرب بگذریم | ز چنگ طرب تارها بردریم | |||||
ز چنگ اجل چون نشاید گریخت | ز چنگ طرب تار باید گسیخت | |||||
بیا ساقیا! جام دلکش بیار! | می گرم و روشن چو آتش بیار! | |||||
که تا لب بر آن جام دلکش نهیم | همه کلک و دفتر بر آتش نهیم | |||||
بیا مطربا! تیز کن چنگ را! | بلندی ده از زخمه آهنگ را! | |||||
که تا پنبه از گوش دل برکشیم | همه گوش گردیم و دم در کشیم |