پرش به محتوا

تولدی دیگر/در غروبی ابدی

از ویکی‌نبشته

در غروبی ابدی

 
 
 
 

–روز یا شب؟

–نه، ای دوست، غروبی ابدیست

با عبور دو کبوتر در باد

چون دو تابوت سپید

و صداهائی، از دور، از آن دشت غریب،

بی ثبات و سرگردان همچون حرکت باد

–سخنی باید گفت

سخنی باید گفت

دل من میخواهد با ظلمت جفت شود

سخنی باید گفت

 
 

چه فراموشی سنگینی

سییبی از شاخه فرو مییافتد

دانه‌های زرد تخم کتان

زیر منقار قناری‌های عاشق من میشکنند

گل باقالا، اعصاب کبودش را در سکر نسیم

میسپارد به رها گشتن از دلهرهٔ گنگ دگرگونی

و در اینجا، در من، در سر من؟

 

آه...

در سر من چیزی نیست بجز چرخش ذرات غلیظ سرخ

و نگاهم

مثل یک حرف دروغ

شرمگینست و فرو افتاده

 
 

– من به یک ماه میاندیشم

– من به حرفی در شعر

– من به یک چشمه میاندیشم

– من به وهمی در خاک

– من به بوی غنی گندمزار

– من به افسانهٔ نان

– من به معصومیت بازی‌ها

و به آن کوچهٔ باریک دراز

که پر از عطر درختان اقاقی بود

– من به بیداری تلخی که پس از بازی

و به بهتی که پس از کوچه

و به خالی طویلی که پس از عطر اقاقی‌ها

–قهرمانیها؟

–آه

اسب‌ها پیرند

–عشق؟

–تنهاست و از پنجره‌ای کوتاه

به بیابان‌های بی مجنون مینگرد

به گذرگاهی با خاطره‌ای مغشوش

از خرامیدن ساقی نازک در خلخال

 
 

–آرزو‌ها؟

–خود را میبازند

در همآهنگی بیرحم هزاران در

–بسته؟

–آری پیوسته، بسته، بسته

خسته خواهی شد.

–من به یک خانه میاندیشم

با نفس‌های پیچک‌هایش، رخوتناک

با چراغانش، روشن همچون نی‌نی چشم

با شبانش، متفکر، تنبل، بی‌تشویش

و به نوزادی با لبخندی نامحدود

مثل یک دایرهٔ پی در پی بر آب

و تنی پر خون، چون خوشه‌ای از انگور

 

–من به آوار میاندیشم

و به تاراج وزش‌های سیاه

و به نوری مشکوک

که شبانگاهان در پنجره میکاود

و به گوری کوچک، کوچک چون پیکر یک نوزاد

 

–کار ... کار؟

–آری، اما در آن میز بزرگ

دشمنی مخفی مسکن دارد

که ترا میجود آرام آرام

همچنان که چوب و دفتر را

و هزاران چیز بیهدهٔ دیگر را

و سرانجام، تو در فنجانی چای فرو خواهی رفت

همچنان که قایق در گرداب

و در اعماق افق، چیزی جر دود غلیظ سیگار

و خطوط نامفهوم نخواهی دید

 

–یک ستاره؟

–آری، صدها، صدها، اما

همه در آنسوی شب‌های محصور

–یک پرنده؟

–آری، صدها، صدها، اما

همه در خاطره‌های دور

با غرور عبث بال زدنهاشان

–من به فریادی در کوچه میاندیشم

–من به موشی بی‌آزار که در دیوار

گاهگاهی گذری دارد!

–سخنی باید گفت

سخنی باید گفت

در سحرگاهان، در لحظهٔ لرزانی

که فضا همچون احساس بلوغ

ناگهان با چیزی مبهم میآمیزد

من دلم میخواهد

که به طغیانی تسلیم شوم

من دلم میخواهد

که ببارم از آن ابر بزرگ

من دلم میخواهد

که بگویم نه نه نه نه

 
 

–برویم

–سخنی باید گفت

–جام، یا بستر، یا تنهائی، یا خواب؟!

–برویم...