ترانههای خیام/هرچه باداباد
ظاهر
هرچه باداباد
۷۴
| گر من ز می مغانه مستم، هستم، | ||||||
| گر کافر و گبر و بت پرستم، هستم، | ||||||
| هر طایفهای بمن گمانی دارد، | ||||||
| من زان خودم، چنانکه هستم هستم. | ||||||
۷۵
| می خوردن و شاد بودن آئین منست، | ||||||
| فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین منست؛ | ||||||
| گفتم بعروس دهر: کابین تو چیست؟ | ||||||
| گفتا: – دل خرم تو کابین منست. | ||||||
۷۶
| من بی می ناب زیستن نتوانم، | ||||||
| بی باده، کشید بار تن نتوانم، | ||||||
| من بندهٔ آن دمم که ساقی گوید. | ||||||
| «یک جام دگر بگیر» و من نتوانم. | ||||||
۷۷
| امشب می جام یکمنی خواهم کرد، | ||||||
| خود را به دو جام می غنی خواهم کرد؛ | ||||||
| اول سه طلاق عقل و دین خواهم داد، | ||||||
| پس دختر رز را بزنی خواهم کرد. | ||||||
۷۸
| ✽ چون مرده شوم، خاک مرا گم سازید، | ||||||
| احوال مرا عبرت مردم سازید؛ | ||||||
| خاک تن من به باده آغشته کنید، | ||||||
| وز کالبدم خشت سر خم سازید. | ||||||
۷۹
| ✽ چون در گذرم به باده شوئید مرا، | ||||||
| تلقین ز شراب ناب گوئید مرا، | ||||||
| خواهید بروز حشر یابید مرا؟ | ||||||
| از خاک در میکده جوئید مرا. | ||||||
۸۰
| ✽ چندان بخورم شراب، کاین بوی شراب | ||||||
| آید ز تراب، چون روم زیر تراب. | ||||||
| گر بر سر خاک من رسد مخموری، | ||||||
| از بوی شراب من شود مست و خراب، | ||||||
۸۱
| روزی که نهال عمر من کنده شود، | ||||||
| و اجزام ز یکدگر پراکنده شود؛ | ||||||
| گر زانکه صراحئی کنند از گل من، | ||||||
| حالی که ز باده پر کنی زنده شود. | ||||||
۸۲
| ✽ در پای اجل چو من سر افکنده شوم، | ||||||
| وز بیخ امید عمر بر کنده شوم، | ||||||
| زینهار، گلم بجز صراحی نکنید، | ||||||
| باشد که ز بوی می دمی زنده شوم. | ||||||
۸۳
| ✽ یاران بموافقت چو دیدار کنید، | ||||||
| باید که ز دوست یاد بسیار کنید؛ | ||||||
| چون بادهٔ خوشگوار نوشید بهم، | ||||||
| نوبت چو بما رسد نگونسار کنید. | ||||||
۸۴
| ✽ آنانکه اسیر عقل و تمییز شدند، | ||||||
| در حسرت هست و نیست ناچیز شدند؛ | ||||||
| رو باخبرا، تو آب انگور گزین، | ||||||
| کان بیخبران بغوره میویز شدند! | ||||||
۸۵
| ✽ ای صاحب فتوی، ز تو پرکارتریم، | ||||||
| با اینهمه مستی، از تو هشیارتریم؛ | ||||||
| توخون کسان خوری و ما خون رزان، | ||||||
| انصاف بده؛ کدام خونخوارتریم؟ | ||||||
۸۶
| شیخی بزنی فاحشه گفتا: مستی، | ||||||
| هر لحظه بدام دگری پا بستی؛ | ||||||
| گفنا؛ شیخا، هر آنچه گوئی هستم، | ||||||
| آیا تو چنانکه مینمائی هستی؟ | ||||||
۸۷
| ✽ گویند که دوزخی بود عاشق و مست، | ||||||
| قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست، | ||||||
| گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود، | ||||||
| فردا باشد بهشت همچون کف دست! | ||||||
۸۸
| گویند: بهشت و حور عین خواهد بود، | ||||||
| و آنجا می ناب و انگبین خواهد بود؛ | ||||||
| اگر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک؟ | ||||||
| آخر نه بعاقبت همین خواهد بود؟ | ||||||
۸۹
| ✽ گویند: بهشت و حور و کوثر باشد، | ||||||
| جوی می و شیر و شهد و شکر باشد؛ | ||||||
| پر کن قدح باده و بر دستم نه، | ||||||
| نقدی ز هزار نسیه بهتر باشد. | ||||||
۹۰
| ✽ گویند بهشت عدن با حور خوش است، | ||||||
| من میگویم که: آب انگور خوش است؛ | ||||||
| این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار، | ||||||
| کاواز دهل برادر از دور خوش است. | ||||||
۹۱
| کس خلد و جحیم را ندیده است ای دل | ||||||
| گوئی که از آن جهان رسیده است ای دل؟ | ||||||
| امید و هراس ما بچیزی است کزان، | ||||||
| جز نام و نشانی نه پدید است ای دل! | ||||||
۹۲
| ✽ من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت، | ||||||
| از اهل بهشت کرد، یا دوزخ زشت؛ | ||||||
| جامی و بنی و بربطی بر لب کشت، | ||||||
| این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت. | ||||||
۹۳
| چون نیست مقام ما درین دهر مقیم، | ||||||
| پس بی می و معشوق خطائی است عظیم. | ||||||
| تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم؟ | ||||||
| چون من رفتم، جهان چه محدث چه قدیم. | ||||||
۹۴
| چون آمدنم بمن نبد روز نخست، | ||||||
| وین رفتن بی مراد عزمیست درست، | ||||||
| برخیز و میان ببند ای ساقی چست، | ||||||
| کاندوه جهان بمی فرو خواهم شست. | ||||||
۹۵
| چون عمر بسر رسد، چه بغداد چه بلخ، | ||||||
| پیمانه چو پر شود، چه شیرین و چه تلخ؛ | ||||||
| خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی، | ||||||
| از سلخ بغره آید، از غره بسلخ! | ||||||
۹۶
| ✽ جز راه قلندران میخانه مپوی، | ||||||
| جز باده و جز سماع و جز یار مجوی؛ | ||||||
| بر کف قدح باده و بر دوش سبوی، | ||||||
| می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی. | ||||||
۹۷
| ✽ ساقی غم من بلند آواز شده است، | ||||||
| سرمستی من برون ز اندازه شده است؛ | ||||||
| با موی سپید سر خوشم کز می تو، | ||||||
| پیرانه سرم بهار دل تازه شده است. | ||||||
۹۸
| ✽ تنگی می لعل خواهم و دیوانی، | ||||||
| سد رمقی باید و نصف نانی، | ||||||
| وانگه من و تو نشسته در ویرانی، | ||||||
| خوشتر بود آن ز ملکت سلطانی. | ||||||
۹۹
| ✽ من ظاهر نیستی و هستی دانم، | ||||||
| من باطن هر فراز و پستی دانم؛ | ||||||
| با اینهمه از دانش خود شرمم باد، | ||||||
| گر مرتبهای ورای مستی دانم. | ||||||
۱۰۰
| از من رمقی بسعی ساقی مانده است، | ||||||
| وز صحبت خلق، بیوفائی مانده است؛ | ||||||
| از بادهٔ دوشین قدحی بیش نماند. | ||||||
| از عمر ندانم که چه باقی مانده است! | ||||||