ترانههای خیام/دم را دریابیم
ظاهر
دم را دریابیم
۱۰۸
از منزل کفر تا بدین، یک نفس است، | ||||||
وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است، | ||||||
این یک نفس عزیز را خوش میدار، | ||||||
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است، |
۱۰۹
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است، | ||||||
هر ذره ز خاک کیقبادی و جمی است، | ||||||
احوال جهان و اصل این عمر که هست، | ||||||
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است. |
۱۱۰
تا زهره و مه در آسمان گشنه پدید، | ||||||
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید؛ | ||||||
من در عجبم ز می فروشان، کایشان، | ||||||
زین به که فروشند چه خواهند خرید؟ |
۱۱۱
مهتاب به نور دامن شب بشکافت، | ||||||
می نوش، دمی خوشتر از این نتوان یافت؛ | ||||||
خوش باش و بیندیش که مهتاب بسی، | ||||||
اندر سر گور یک بیک خواهد تافت! |
۱۱۲
چون عهده نمیشود کسی فردا را، | ||||||
حالی خوش کن تو این دل سودا را، | ||||||
می نوش به ماهتاب، ای ماه که ماه | ||||||
بسیار بگردد و نیابد ما را، |
۱۱۳
این قافلهٔ عمر عجب میگذرد! | ||||||
دریاب دمی که با طرب میگذرد؛ | ||||||
ساقی، غم فردای حریفان چه خوری. | ||||||
پیش آر پیاله را، که شب میگذرد. |
۱۱۴
هنگام سپیده دم خروس سحری. | ||||||
دانی که چرا همی کند نوحهگری؟ | ||||||
یعنی که: نمودند در آیینهٔ صبح | ||||||
کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری! |
۱۱۵
وقت سحر است، خیز ای مایهٔ ناز، | ||||||
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز، | ||||||
کانها که بجایند نپایند کسی، | ||||||
و آنها که شدند کس نمیآید باز! |
۱۱۶
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی، | ||||||
بر ساز ترانهای و پیش آور می؛ | ||||||
کافکند بخاک صد هزاران جم و کی | ||||||
این آمدن تیرمه و رفتن دی. |
۱۱۷
صبح است، دمی بر می گلرنگ زنیم، | ||||||
وین شیشهٔ نام و ننگ بر سنگ زنیم، | ||||||
دست از امل دراز خود باز کشیم، | ||||||
در زلف دراز و دامن چنگ زنیم. |
۱۱۸
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد، | ||||||
ابر از رخ گلزار همی شوید گرد، | ||||||
بلبل بزبان پهلوی با گل زرد، | ||||||
فریاد همی زند که: میباید خورد! |
۱۱۹
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت، | ||||||
با یک دو سه تازه دلبری حور سرشت؛ | ||||||
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح، | ||||||
آسوده ز مسجدند و فارغ ز بهشت. |
۱۲۰
بر چهرهٔ گل نسیم نوروز خوش است، | ||||||
در صحن چمن روی دلفروز خوش است، | ||||||
از دی که گذشت هر چه گوئی خوش نیست؛ | ||||||
خوش باش و ز دی مگو، که امروز خوش است. |
۱۲۱
ساقی، گل و سبزه بس طربناک شده است، | ||||||
دریاب که هفتهٔ دگر خاک شده است؛ | ||||||
می نوش و گلی بچین، که تا در نگری | ||||||
گل خاک شده است و سبزه خاشاک شده است. |
۱۲۲
چون لاله به نوروز قدح گیر بدست، | ||||||
با لاله رخی اگر ترا فرصت هست؛ | ||||||
می نوش به خرمی، که این چرخ کبود | ||||||
ناگاه ترا چو خاک گرداند پست. |
۱۲۳
✽ هر گه که بنفشه جامه در رنگ زند، | ||||||
در دامن گل باد صبا چنگ زند، | ||||||
هشیار کسی بود که، با سیمبری | ||||||
می نوشد و جام باده بر سنگ زند. |
۱۲۴
بر خیز و مخور غم جهان گذران، | ||||||
خوش باش و دمی به شادمانی گذران | ||||||
در طبع جهان اگر وفائی بودی، | ||||||
نوبت بتو خود نیامدی از دگران. |
۱۲۵
در دایرهٔ سپهر نا پیدا غور، | ||||||
می نوش به خوشدلی که دور است بجور؛ | ||||||
نوبت چو بدور تو رسد آه مکن، | ||||||
جامی است که جمله را چشانند بدور! |
۱۲۶
از درس علوم جمله بگریزی به، | ||||||
و اندر سر زلف دلبر آویزی به، | ||||||
زآن پیش که روزگار خونت ریزد، | ||||||
تو خون قنینه در قدح ریزی به. |
۱۲۷
ایام زمانه از کسی دارد ننگ، | ||||||
کو در غم ایام نشیند دلتنگ؛ | ||||||
می خور تو در آبگینه با نالهٔ چنگ، | ||||||
ز آن پیش که آبگینه آید بر سنگ! |
۱۲۸
✽ از آمدن بهار و از رفتن دی، | ||||||
اوراق وجود ما همی گردد طی؛ | ||||||
می خور، مخور اندوه، که گفتهاست حکیم: | ||||||
غمهای جهان چو زهر و تریاقش می. |
۱۲۹
زان پیش که نام تو ز عالم برود | ||||||
می خور، که چو می بدل رسد غم برود؛ | ||||||
بگشای سر زلف بتی بند ز بند، | ||||||
زان پیش که بند بندت از هم برود! |
۱۳۰
✽ ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم، | ||||||
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم؛ | ||||||
فردا که ازین دیر کهن در گذریم | ||||||
با هفت هزار سالگان سر بسریم. |
۱۳۱
✽ تن زن چو بزیر فلک بی باکی، | ||||||
می نوش چو در جهان آفت ناکی؛ | ||||||
چون اول و آخرت بجز خاکی نیست، | ||||||
انگار که بر خاک نه ای در خاکی. |
۱۳۲
✽ می بر کف من نه که دلم در تابست، | ||||||
وین عمر گریز پای چون سیمابست، | ||||||
دریاب که، آتش جوانی آبست، | ||||||
هش دار، که بیداری دولت خواب است، |
۱۳۳
می نوش که عمر جاودانی اینست، | ||||||
خود حاصلت از دور جوانی اینست، | ||||||
هنگام گل و مل است و یاران سر مست، | ||||||
خوش باش دمی، که زندگانی اینست. |
۱۳۴
با باده نشین، که ملک محمود اینست، | ||||||
وز چنگ شنو، که لحن داود اینست؛ | ||||||
از آمده و رفته دگر یاد مکن، | ||||||
حالی خوش باش، زانکه مقصود اینست. |
۱۳۵
امروز ترا دسترس فردا نیست، | ||||||
و اندیشهٔ فردات بجز سودا نیست، | ||||||
ضایع مکن این دم ار دلت بیدار است، | ||||||
کاین باقی عمر را بقا پیدا نیست! |
۱۳۶
✽ دوران جهان بی می و ساقی هیچ است، | ||||||
بی زمزمهٔ نای عراقی هیچ است؛ | ||||||
هر چند در احوال جهان مینگرم، | ||||||
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است. |
۱۳۷
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه؛ | ||||||
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه، | ||||||
پر کن قدح باده، که معلومم نیست | ||||||
کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه. |
۱۳۸
نا دست به اتفاق بر هم نزنیم، | ||||||
پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم، | ||||||
خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح، | ||||||
کاین صبح بسی دمد که ما دم نزنیم! |
۱۳۹
لب بر لب کوزه بردم از غایت از، | ||||||
تا زو طلبم واسطهٔ عمر دراز، | ||||||
لب بر لب من نهاد و میگفت براز: | ||||||
می خور، که بدین جهان نمیآیی باز! |
۱۴۰
خیام، اگر ز باده مستی، خوش باش؛ | ||||||
با لاله رخی اگر نشستی، خوش باش؛ | ||||||
چون عاقبت کار جهان نیستی است، | ||||||
انگار که نیستی، چو هستی خوش باش. |
۱۴۱
فردا علم نفاق طی خواهم کرد، | ||||||
با موی سپید قصد می خواهم کرد؛ | ||||||
پیمانهٔ عمر من به هفتاد رسید، | ||||||
این دم نکنم نشاط، کی خواهم کرد؟ |
۱۴۲
گردون نگری ز قد فرسودهٔ ماست، | ||||||
جیحون اثری ز اشک پالودهٔ ماست، | ||||||
دوزخ شرری ز رنج بیهودهٔ ماست، | ||||||
فردوس دمی ز وقت آسودهٔ ماست. |
۱۴۳
عمرت تا کی بخود پرستی گذرد، | ||||||
یا در پی نیستی و هستی گذرد؛ | ||||||
می خور. که چنین عمر که غم در پی اوست | ||||||
آن به که بخواب یا بمستی گذرد. |
پایان |