تذکرة الاولیاء/ذکر امام شافعی

از ویکی‌نبشته

آن سلطان شریعت و طریقت ، آن برهان محبت و حقیقت ، آن مفتی اسرار الهی ، آن مهدی اطوار نامتناهی ، آن وارث و ابن عم نبی ، وتد عالم شافعی مطلبی رضی الله عنه ، شرح او دادن حاجت نیست ، که همه عالم بر نور از شرح صدر او است . فضایل و مناقب او و شمایل او بسیار است . وصف او این تمام است که شعبه اوحه نبوی است و میوه شجره مصطفوی است و در فراست و سیاست و کیاست یگانه بود و در مروت و فتوت اعجوبه بود . هم کریم جهان بود و هم جواد زمان ، و هم افضل عهد و هم اعلم وقت و هم حجة الایمة من قریش ، هم مقدم قدموا آل قریش . ریاضت وکرامت او نه چندان است که این کتاب حمل آن تواند کرد . در سیزده سالگی در حرم گفت : سلو نی ماشئتم ، و در پانزده سالگی فتوی می داد . احمد حنبل که امام جهان بود و سیصد هزار حدیث حفظ داشت ، به شاگردی او آمد و در غاشیه داری سربرهنه کرد . قومی بر وی اعتراض کردند که :مردی بدین درچه ، در پیش بیست و پنج ساله یی می نشیند و صحبت مشایخ و استادان عالی را ترک می کند ؟ احمد حنبل گفت : هرچه ما یاد داریم معانی آن می داند که اگر او به ما نیفتادی ما بر در خواستیم ماند ، که از حقایق واخبار و آیات آنچه فهم کرده است ، ما حدیث بیش ندانستیم . اما او چون آفتابی است جهان را و چون عافیتی است خلق را : و هم احمد گفت : در فقه بر خلق بسته بود . حق تعالی آن در به سبب او گشاده کرد . و هم احمد گفت : نمی دانم کسی را که منت او بزرگتر است بر اسلام در عهد شافعی الا شافعی را . و هم احمد گفت : شافعی فیلسوف است در چهار علم ، در لغت ؛ و اختلاف الناس ، و علم فقه ، و علم معانی . وهم احمد گفت : در معنی این حدیث که مصطفی علیه السلام فرمود که برسرهر صدسال مردی را برانگیزانند تا دین من در خلق آموزاند ، و آن شافعی است . و ثوری گفت : اگر عقل شافعی را وزن کردندی با عقل یک نیمه خلق عقل او را جمع آمدی. و بلال خواص گوید : از خضر پرسیدم در حق شافعی چه گویی ؟ گفت : از اوتاد است . و در ابتدا در هیچ عروسی و دعوت نرفتی و پیوسته گریان و سوزان بودی هنوز طفل بودی که خلعت هزارسال در سر او افگندند . پس به سلیم راعی افتاد ، و در صحبت او بسی بود تا در تصرف بر همه سابق شد . چنانکه عبدالله انصاری گوید : من مذهب او ندارم امام شافعی را دوست می دارم . از آنکه در هر مقامی که می نگرم او را در پیش می بینم . شافعی گوید : رسول را علیه السلام ، به خواب دیدم . مرا گفت : ای پسر تو کیستی ؟ گفتم : یا رسول الله یکی از گروه تو . گفت : نزدیک آی ! نزدیک شدم . آب دهن خود بگرفت تا به دهن من کند . من دهن بازکردم ، چنانکه به لب و دهان و زبان من رسید ، پس گفت : اکنون برو که خدای یار تو باد . و هم در آن ساعت علی مرتضی را به خواب دیدم که انگشتری خود بیرون کرد و در انگشت من کرد ، تا علم و نبی و من سرایت کند . چنانکه شافعی شش ساله بود که به دبیرستان می رفت و مادرش زاده ای بود از بنی هاشم و مردم از امانت بدو می سپردندی . روزی دو کس بیامدند و جامه دانی بدو سپردند بعد از آن یکی از آن دو بیامد و جامه دان خواست . به خوی خوش بدو داد . پس از چندی ، آن دیگر بیامد و جامه دان طلبید . گفت : به یار تو دادم . گفت : مگر نه قرار کردیم که تا هر دو حاضر نباشیم بازندهی ؟ گفت : بلی ! گفت : اکنون چرا دادی ؟ مادر شافعی ملول شد . شافعی درآمد . و گفت : ای مادر ! چرا ملول شده ای ؟ حال باز گفت : شافعی گفت : هیچ باک نیست. مدعی کجاست تا جواب گویم . مدعی گفت : منم ! شافعی گفت : جامه دان تو برجاست . برو و یار خود بیاور و دبستان . آن مرد را عجب آمد وموکل قاضی ، که آورده بود ، متحیر شد از سخن او و برفتند . بعد از آن به شاگردی مالک افتاد و مالک هفتاد و اند ساله بود . بر در سرای مالک بنشست و هر فتوی که بیرون آمدی بدیدی و مستفتی را گفتی : باز گرد وبگوی که بهتر از این احتیاط کن . چون بدیدی حق به دست شافعی بودی و مالک بدو می نازیدی و در آن وقت خلیفه هارون الرشید بود . نقل است که هارون شبی با زبیده مناظره می کرد . زبیده هارون را گفت : ای دوزخی ! هارون گفت : اگر من دوزخی ام فانت طالق . از یکدیگر جدا شدند . و هارون زبیده را عظیم دوست می داشت . نفیر از جان او برآمد . منادی فرمود و علمای بغداد را حاضر کرد و این مساله را فتوی کردند . هیچ کس جواب ننوشت . گفتند : خدای داند که هارون دوزخی است یا بهشتی است ؟ کودکی از میان جمع برخاست و گفت : من جواب دهم ! خلق تعجب کردند . گتفند : مگر دیوانه است ؟ جایی که چندین علمای فحول عاجزند او را چه مجال سخن بود ؟ هارون او را بخواند و گفت : جواب گوی ! گفت : حاجت توراست به من یا مرا به تو ؟ گفت : مرا به تو . شافعی گفت : پس از تخت فرود آی که جای علما بلند است . خلیفه او را برتخت نشاند . پس شافعی گفت : اول تو مساله مرا جواب ده تا آنگاه من مساله تو را پاسخ دهم . هارون گفت : سوال چیست ؟ گفت :آنگه هرگز بر هیچ معصیتی قادر شده ای و از بیم خدای بازایستاده ای؟ گفت : بلی ! به خدای که چنین است . گفت : من حکم کردم که تو اهل بهشتی . علما آواز برآوردند ، به چه دلیل و حجت . گفت : به قرآن که حق تعالی می فرماید : و هرکه او قصد معصیت کند و بیم خدای او را از آن بازداشت ، بهشت جای اوست . همه فریاد برآوردند و گفتند :در حال طفولیت چنین بود ، در شباب چون بود ؟ نقل است که یکبار در میان درس ده بار برخاست و بنشست . گفتند : چه حال است ؟ گفت : علوی زاده ای بر در بازی می کند . هربار که در برابر من آید ، به حرمت او را بر می خیزم که روا نبود فرزند رسول فراز آید و برنخیزی . نقل است که وقتی کسی مالی فرستاد تا بر مجاوران مکه صرف کنند و شافعی آنجا بود . بعضی از آن مال نزدیک او بردند . گفت : خداوند مال چه گفته است ؟ گفت او وصیت کرده است که این مال بر درویشان متقی دهید . شافعی گفت :مرا از این مال نشاید گرفت . من نه متقی ام . و نگرفت . نقل است که وقتی از صنعا به مکه آمد و ده هزار دینار با وی ، گفتند :ضیاعی باید خرید یا گوسفند. از بیرون مکه خیمه ای بزد و آن زر فروریخت . هرکه می آمد مشتی به وی می داد . هنگام نماز پیشین هیچ نماند . نقل است که از بلاد روم هرسال مال بسیار می فرستادند ، به هارون الرشید یک سال رهبانی چند بفرستادند تا با دانشمندان بحث کنند . اگر ایشان بدانند و الا از ما دگر مال مطلبید . چهار صد مرد ترسا بیامدند . خلیفه فرمود تا منادی کردند و جمله علمای بغداد بر لب دجله حاضر شدند . پس هارون شافعی را طلبید و گفت : جواب ایشان تو را می باید کرد . چون همه بردجله حاضر شدند شافعی سجاده بر دوش انداخت و برفت ، و بر سر آب انداخت و گفت : هرکه باما بحث می کند اینجا آید . ترسایان چون بدیدند جمله مسلمان شدند و خبر به قیصر روم رسید که ایشان مسلمان شدند ، بر دست شافعی ، قیصر گفت : الحمدلله کی آن مرد اینجا نیامد که اگر اینجا آمدی در همه روم زنار داری نماندی . نقل است که جماعتی با هارون گفت : شافعی قرآن حفظ ندارد ، و چنان بود ، لیکن قوت حافظه او چنان بود که هارون خواست که امتحان کند ماه رمضان بود لیکن قوت حافظه او چنان بود که هارون می خواست که امتحان کند . ماه رمضان امامیش فرمود . شافعی هر روز جزوه ی قرآن مطالعه می کرد و هر شب در تراویح بر می خواند تا در ماه رمضان همه قرآن حفظ کرد . و در عهد او زنی بود که دوروی بود . شافعی خواست که او را بیند . به صد دینار او را عقد کرد و بدید . پس طلاق داد . و به مذهب احمد حنبل هرکه یک نماز عمدا رها کند کافر شود و به مذهب شافعی نشود ، او را عذابی کنند که کفار را نکنند . شاعفی احمد را گفت : چون یکی ترک نماز کند و کافر شود چه کند تا مسلمان شود ؟ گفت : نماز کند . شافعی احمد را گفت : نماز چون درست بود از کافر ؟ احمد خاموش شد . از این سخن که اسرار فقه است و سوال و جواب بسیار است امااین کتاب جای این سخن نیست . و گفت : اگر عالمی را بینی که به رخص و تاویلات مشغول گردد بدانکه از او هیچ نباید . و گفت : من بنده کسی ام که مرا یک حرف از آداب تعلیم کرده است . و گفت : هرکه علم در جهال آموزد حق علم ضایع کرده باشد ، و هرکه علم از کسی که شایسته باشد بازدارد ظلم کرده است . و گفت : اگر دنیا را به گرده نان به من فروشند نخرم . و گفت : هرکه را همت آن بود که چیزی در شکم او شود قیمت او آن بود که از شکم او بیرون آید . وقتی یکی او را گفت مرا پندی ده گفت : چندان قبطت بر ، بر زندگانی که برمردگان می بری . یعنی هرگز نگویی دریغا که من نیز چندان سیم جمع نکردم که او کرد و بگذاشت به حسرت . بل که غبطت برآن بری که چندان طاعت که او کرد باری من کردمی . دیگر هیچ کس بر مرده حسد نبرد ، بر زنده باید که نبرد که این زنده نیز رود ، خواهد مرد . نقل است که شافعی روزی وقت خود گم کرد . به همه مقامها بگردید و به خرابات برگذشت و به مسجد و مدرسه و بازار بگذشت ، نیافت . و به خانقاهی برگذشت . جمعی صوفیان دید که نشسته بودند . یکی گفت : وقت را عزیز دارید که وقت بیاید . شافعی روی به خادم کرد و گفت : اینک وقت بازیافتم . بشنو چه می گویند . ابوسعید رحمةالله علیه ، نقل می کند که شافعی گفت : علم همه عالم در علم من نرسید ، و علم من در علم صوفیان نرسد ، و علم ایشان در علم یک سخن پیر ایشان نرسید که گفت : الوقت سیف قاطع . و ربیع گفت : در خواب دیدم پیش از مرگ شافعی که آدمی علیه السلام وفات کرده بودی و خلق می خواستند که جنازه بیرون آرند .چون بیدار شدم از معبری پرسید م. گفت : کسی که عالمترین زمانه بود وفات کند که علم خاصیت آدم است که وعلم آدم الاسماء کلها . پس در آن نزدیکی شافعی وفات کرد . نقل است که وقت وفات وصیت کرد که فلان شخص را بگویید تا مرا بشوید ، و آن شخص به مصر بود . چون بازآمد با وی گفتند : شافعی چنین وصیتی کرد که فلان بگویید تا مرا بشوید . گفت : تذکره او بیارید . پس تذکره بیاوردند به پیش آن شخص که شافعی وصیت کرده بود . بعد از آن مرد در تذکره نگاه کرد و در آنجا نوشته بود که هزار درم وام دارم . پس آن مرد وام او بگزارد و گفت شستن او را این بود . و ربیع بن سلیمان گفت : شافعی را به خواب دیدم . گفتم : خدای با تو چه کرد ؟ گفت : مرا بر کرسی نشاند ،زر و مروارید بر من نثار کرد و هفتصد بار چند دینار به من داد . رحمةالله علیه .