تذکرة الاولیاء/ذکر امام احمد حنبل
آن امام دین و سنت ، آن مقتدای مذهب و ملت ، آن جهان درایت و عمل ، آن مکان کفایت بی دل ، آن صاحب تبع زمانه ، آن صاحب ورع یگانه ، آن سنی آخر و اول ، امام به حق احمد حنبل رضی الله عنه ، شیخ سنت و جماعت بود و امام دین و دولت و هیچ کس را در علم احادیث آن حق نیست که او را ؛ و در ورع و تقوی و ریاضت وکرامت شانی عظیم داشت و صاحب فراست و مستجاب الدعوه بود و جمله فرق او را مبارک داشته اند از غایت انصاف ، و از آنچه بر او اقرار کردند مقدس و مبراست ، تا حدی که پسرش یک روز معنی این حدیث می گفت که خمر طیبه آدم بیده . و در این معنی گفتن دست از آستین بیرون کرده بود . احمد گفت :چون سخن یدالله گویی به دست اشارت مکن . و بسی مشایخ کبار دیده بود چون ذوالنون و بشر حافی و سری سقطی و معروف کرخی و مانند ایشان . و بشر حافی گفت : احمد حنبل را سه خصلت است که مرا نیست . حلال طلب کردن هم برای خود و هم برای عیال و من برای خود طلب کنم ... پس سری سقطی گفت : او پیوسته مضطر بود در حال حیات از طعن معتزله و در حال وفات در خیال مشبهه و او ا زهمه بری . نقل است که چون در بغداد معتزله غلبه کردند گفتند : او را تکلیف باطد کرد تا قرآن مخلوق گوید . پس او را به سرای خلیفه بردند . سرهنگی بر در سرای خلیفه بود . گفت : ای امام ! زینهار تا مردانه باشی که وقتی دزدی کردم هزار چوبم بزدند ، مقر نشدم ، تا عاقبت رهایی یافتم . من بر باطل چنین صبر کردم تو که بر حقی اولیتر باشی . احمد گفت : آن سخن او یاری بود مرا . پس او را می بردند و او پیر و ضعیف بود . بر عقابین کشیدند و هزار تازیانه بزدند که قرآن را مخلوق گوی ، و نگفت ، و در آن میانه بند ایزارش گشاده شد و دستهای او بسته بودند . دو دست ازغیب پدید آمدند وببست . چون این برهان بدیدند ، رها کردند و هم در آن وفات کرد ، و در آخر کار قومی پیش او آمدن و گفتند : در این قوم که تو را رنجانیدند چه گویی ؟ گفت : از برای خدا مرا می زدند ، پنداشتند که بر باطل ام . به مجرد زخم چوب با ایشان به قیامت هیچ خصومت ندارم . نقل است که جوانی مادری بیمار داشت و زمین شده . روزی گفت : ای فرزند ! اگر خشنودی من می خواهی پیش امام احمد رو و بگو تا دعا کند برای من . مگر حق تعالی صحت دهد که مرا دل از این بیماری بگرفت . جوانی به در خانه امام احمد شد وآواز داد . گفتند :کیست ؟ گفت : محتاجی . حال باز گفت که :مادری بیمار دارم و از تو دعایی می طلبد . امام عظیم کراهیت داشت از آن معنی که مرا خود چرا می شناسد . پس امام برخاست و غسل کرد و به نماز مشغول شد . خامدم امام گفت : ای جوان ! تو بازگرد که امام به کار تو مشغول است . جوان بازگشت . چون به در خانه رسید مادرش برخاست و در بگاشد و صحت کلی یافت و به فرملان خدای تعالی. نقل است که بر لب آبی وضو می ساخت . دیگری بالای او وضو می ساخت . حرمت امام را برخاست و زیر امام شد و وضو ساخت . چون آن مرد وفات کرد او را به خواب دید ند . گفتند : خدای با تو چه کرد ؟ گفت : بر من رحمت کرد ، بدان حرمت داشت که آن را امام را کردم در وضو ساختن . نقل است که احمد حنبل گفت : به بادیه فرو شدم ، به تنها راه گم کردم .اعرابی را دیدم به گوشه ای . نشسته تازه . گفتم : بروم و از وی راه پرسم . رفتم و پرسیدم . گفت : مرا گرسنه است . پاره ای نان داشتم و بدو می دادم . او در شورید . گفت : ای احمد ! تو که ای که به خانه خدای روی ، به روزی رسانیدن از خدای راضی نباشی ، لاجرم راه گم کنی . احمد گفت : آتش غیرت در من افتاد . گفتم : الهی تو را در گوشه ها چندین بندگانند وپوشیده . آن مرد گفت : چه می اندیشی ، ای احمد ! چه می اندیشی ؟ او را بندگانند که اگر به خدای تعالی سوگند دهند جمله زمین و کوهها زر گردد برای ایشان . احمد گفت :نگه کردم . جمله آن زمین و کوه زر شده بودند . از خود بشدم . هاتفی آواز داد : چرا دل نگاه نداری ای احمد که او بنده ای است ما را که اگر خواهد از برای آسمان بر زمین زنیم بر آسمان و او را به تو نمودیم اما نیزش می بینی . نقل است که احمد در بغداد نشستی ، اما هرگز نان بغداد نخوردی و گفتی : این زمین را امیرالمومنین عمر رضی الله عنه وقف کرده است بر غازیان . و زر به موصل فرستادی تا از آنجا آرد آوردند و از آن نان خوردی . پسرش صالح بن احمد یک سال در اصفهان قاضی بود و صایم الدهر و قایم اللیل بود و در شب دو ساعت بیشتر نخفتی و بر در سرای خود خانه ای بی در ساخته بود و شب آنجا دو ساعت بیشتر نخفتی و بر در سرای خود خانه ای بی در ساخته بود و شب آنجا نشستی که نباید که در شب کسی را مهمی باشد و در بسته یابد . این چنین قاضی بود . یک روز برای امام احمد نان می پخت . خمیر مایه از آن صالح بستندند.چون نان پیش احمد آوردند گفت :این نان را چه بوده است ؟ گفتند : خمیرمایه از آن صالح است . گفت : آخر او یکسال قضای اصفهان کرده است . خلق ما را نشاید . گفتند : پس این را چه کنیم ؟ گفت : بنهید ، چون سایلی بیابید و بگویید که خمیر از آن صالح است اگر می خواهید بستانید . چهل روز در خانه بود که سایلی نیامد که بستاند . آن نان بوی گرفت و در دجله انداختند . احمد گفت : چه کردید آن نان ؟ گفتند : به دجله انداختیم . احمد بعد از آن هرگز ماهی دجله نخورد و در تقوی تا حدی بود که گفت : در جمعی اگر همه سرمه دانی سیمین بود نباید نشستن . نقل است که یکبار به مکه رفته بود . پیش سفیان عیینه تا اخبار سماع کند . یک روز نرفت . کس فرستاد تا بداند که چرا نیامده است ؟ چرا برفت ، احمد جامه به گازر داده بود و برهنه نشسته بود و نتوانست بیرون آمدن . مردی بر ایشان آمد و گفت : من چندین دینار بدهم تا در وجه خود نهی . گفت : نه . گفت : جامه خود عاریت دهم . گفت : نه . گفت : بازگردم تا تدبیر نکنی . گفت : کتابی می نویسم ، از مزد آن کرباس بخر برای من . گفت : کتان بخرم ؟ گفت : نه ، آستر بستان ، تا پنج گز به پیراهن کنم و پنج گز به جهت ایزار پای. نقل است که احمد را شاگردی مهمان آمد . آن شب کوزه آب پیش او برد ، بامداد همچنان پر بود . احمد گفت : چرا کوزه آب همچنان پر است ؟؟ طالب علم گفت : چند کردمی ؟ گفت : طهارت و نماز شب و الا این علم به چه می آموزی ؟ نقل است که احمد مزدوری داشت . نماز شام شاگردی را گفت تا زیادت از مزد چیزی بوی دهد . مزدور نگرفت . چون برفت . امام احمد فرمود :برعقب او ببر که بستاند . شاگرد گفت : چگونه ؟ گفت : آن وقت در باطن خود طمع آن ندیده باشد . این ساعت چون بیند بستاند . وقتی شاگردی دیرینه را مهجور کرد ، به سبب آنکه بیرون در خانه را به کاه گل بیندوده بود . گفت : یک ناخن از شاهراه مسلمانان گرفته ای تو را نشاید علم آموختن . امام وقتی سطلی به گرو نهاده بود . چون باز گرفت بقال دو سطل آورد . گفت : آن خود بردار که من نمی شناسم از آن تو کدام است . امام احمد سطل به وی رها کرد و برفت . نقل است که مدتی احمد را آروزی عبدالله مبارک می کرد تا عبدالله آنجا آمد . پس احمد گفت : ای پدر ! عبدالله مبارک به درخانه است . که به دیدن تو آمده است . امام احمد راه نداد . پسرش گفت : در این چه حکمت است که سالهاست تا در آرزوی او می سوختی . اکنون که دولتی چنین به در خانه تو آمده است ، راه نمی دهی ؟ احمد گفت : چنین است که تو می گویی اما می ترسی که اگر او را ببینم خو کرده لطف او شوم . بعد از آن طاقت فراق او ندارم . همچنین بر بوی او عمر می گذارم تا آنجا بینم که فراق در پی نباشد . و او را کلماتی عالی است در معاملات و هرکه از او مساله پرسیدی ، اگر معاملتی بودی جواب دادی ، و اگر از حقایق بودی حوالت به بشر حافی کردی . و گفت : از خدای تعالی در خواست کردم تا دری از خوف بر من بگشاد تا چنان شدم که بیم آن بود که خرد از من زایل شود . دعا کردم . گفتم : الهی تقرب به چه چیز فاضلتر ؟ گفت : به کلام من ، قرآن . پرسیدند : اخلاص چیست ؟ گفت : آنکه ا زآفات عمل خلاص یابی . گفتند : رضا چیست ؟ گفت آنکه کارهای خود به خدای سپاری . گفتند : محبت چیست ؟ اگفت :این از بشر پرسید که تا او زنده باشد ، من این جواب نگویم . گفتند : زهد چیست ؟ گفت : زهد سه است ترک حرام ، و این زهد عوام است ، و ترک افزونی از حلال و این زهد خواص است ، و ترک هرچه تو را از حق مشغول کند ، و این زهد عارفان است . گفتند : این صوفیان که در مسجد آدینه نشسته اند بر توکل بی علم ؟ گفت : غلط می کنید که ایشان را علم نشانده است . گفتند : همه همیت ایشان درنانی شکسته بسته است . گفت : من نمی دنم قومی را بر روی زمین بزرگ همت تر از آن قوم که همت ایشان پاره ای نان بیش نبود . و چون وفاتش نزدیک آمد ، از آن زخم که گفتم که در درجه شهدا بود ، در آن حالت به دست اشارت می کرد و به زبان می گفت : نه هنوز ! پسرش گفت : ای پدر !این چه حال است ؟ گفت : وقتی با خطر است . چه وقت جواب است ؟ به دعا مددی کن از جمله آن حاضران که بربالین اند عن الیمین و عن الشمال قعید . یکی ابلیس است در برابر ایستاده و خاک ادبار بر سر می ریزد و می گوید ای احمد ! جان بردی از دست من . من می گویم : نه هنوز ، نه هنوز ! تا یک نفس مانده است جای خطر است ، نه جای امن . و چون وفات کرد و جنازه او برداشتند مرغان می آمدند و خود را بر جنازه او می زدند . تا چهل و دوهزار گبر و جهود و ترسا مسلمان شدند و زنارها می انداختند و نعره می زدند و لااله الا الله می گفتند و سبب آن بود که حق برجهودان ؛ و دیگر برترسایان و دیگر برمسلمانان . اما از بزرگی پرسیدند : نظر او در حیات بیش بود یا در ممات ؟ گفت :او را دو دعا مستجاب بود . یکی آنکه گفتی بار خدایا هرکه را ایمان نداده ای بده و هرکه را ایمانداده باز مستان . از این دو دعا یکی در حال اجابت افتاد تا هرکه را ایمان داده بود بازنگرفت و دیگر در حال مرگ تا ایشان را اسلام روزی کرد . و محمد بن خزیمه گفت : احمد را به خواب دیدم ، بعد از وفات ، که می لنگیدی . گفتم : این چه رفتار است ؟ گفت : رفتن است ؟ گفت :رفتن من به دارالسلام . گفتم: خدای با تو چه کرد ؟ گفت : بیامرزید و تاج بر سر من نهاد و نعلین در پای من کرد و گفت : یا احمد این از برای آن است که گفتی : قرآن مخلوق نیست .پس فرمود که مرا بخوان بدان دعاها که به تو رسید . رحمةالله علیه .