تاریخ مشروطه ایران/۲

از ویکی‌نبشته

گفتار دوم

جنبش مشروطه‌خواهی چگونه پیدا شد؟..

در این گفتار سخن رانده می‌شود از پیش آمدهای ایران از آغاز جنبش مشروطه‌خواهی تا داده شدن فرمان مشروطه.

همدستی دو سید در پایان سال ۱۲۸۳ (نیمه دوم اسفند)، که محرم ۱۳۲۲ فرا رسیده بود، در تهران در بسیاری از منبرها گله و بدگویی از نوز میشد. پس از بستن آن پیمان و تعرفه، نوز، بجای آنکه کیفر بیند و از کشور رانده شود، روز بروز بجایگاهش افزوده میگردید، چنانکه این زمان، گذشته از وزیری گمرکات، وزیر پست و تلگراف، و رییس تذکره هم گردیده، و در «شورای دولتی» نیز یکی از باشندگان میبود، و خود دژرفتاری بسیار با مردم نموده، در اداره تا میتوانست کارها را جز بارمنیان نمیسپرد. گفته میشد از نژاد جهود است.

مردم سخت آزرده میبودند، و بهبهانی و پیروان او فرصت یافته، و آن پیکره را که گفتیم نوز را با و «عمامه» و «عبا» نشان میداد دستاویز گرفته ببدگویی برخاستند، و کسانی از پیکره نسخه‌های بسیار چاپ کرده میان مردم پراکنده گردانیدند.

در بیرون، افتادن نوز خواسته میشد، ولی از درون، بهبهانی به برانداختن عین‌الدوله میکوشید. چون چند سال پیش ملایان امین‌السلطان را بر انداخته بودند کنون این، برانداختن جانشین او را میخواست.

چنانکه گفتیم شاه و عین‌الدوله باین هیاهو پروا ننمودند، و بیگمان نوز نیز جز از در ریشخند نیامد، و چون روزهای محرم بپایان رسید هیاهو هم فرو خوابید. ولی در نهان، بهبهانی دنبالهٔ کوشش را میداشت، و برای نیرومندی خود آرزوی همدستی با یکی از علمای بزرک تهران میکرد، و در همین روزها بود که میانهٔ او با شادروان سید محمد طباطبایی همدستی پیدا شد.

و در تاریخ بیداری چنین مینویسد: «معتمدالاسلام رشتی از طرف آقای بهبهانی آمد خدمت آقای طباطبایی که قول همراهیرا از ایشان بشنود، جنابش در اول او را مأیوس فرمود، ولی در آخر فرمود اگر جناب آقا سید عبدالله مقصود را تبدیل کنند و غرض شخصی در کار نباشد من همراه خواهم بود. از آنجا رفت منزل حاجی شیخ فضل‌الله، از آنجا بکلی مأیوس گردید. بلکه شیخ معتمدالاسلام را ترسانید که تو را چه با این رسالت؟!.. بر فرض عین‌الدوله متعرض سید نشود ولی تو را تمام و معدوم خواهد نمود. از آنجا رفت منزل حاجی میرزا ابوطالب زنجانی، او هم در اول امر معتمدالاسلام را ترسانید، ولی در آخر قول داد که بی‌طرف باشد، نه همراهی کند و نه مخالفت نماید. پس از آن حاجی شیخ عبدالنبی را ملاقات نمود. مشارالیه گفت من باید خودم با جناب آقا سیدعبدالله ملاقات نمایم. معتمدالاسلام گفت مکان و زمان ملاقات را معین نمایید. جواب داد من که بخانهٔ آقا سید عبدالله نخواهم آمد، ایشان هم اگر بخواهند منزل من بیایند خبر بعین‌الدوله میرسد و از من خواهد رنجید، بالاخره قرار بر این شد که در خارج تهران، در ابن بابویه از یکدیگر ملاقات نمایند.

پس از اطلاع، جناب آقا سید عبدالله فرموده بود همان آقای طباطبایی با من باشد مرا کافی است، شیخ عبدالنبی که قابل و داخل آدمی نیست. حاجی میرزا ابوطالب هم اگر مخالفت نکند مرا بس است. اما حاجی شیخ فضل الله این ایام گرم عین‌الدوله است چند روز دیگر او هم مأیوس خواهد شد».

این همدستی میانهٔ دو سید، در روزهای نخست سال ۱۲۸۴ (۱۳۲۳) بوده، و آغاز جنبش مشروطه را هم، از آنروز باید شمرد. پاسخ طباطبایی را، میباید نیک اندیشید: «اگر جناب آقا سید عبدالله مقصود را تبدیل کنند و غرض شخصی در کار نباشد من همراه خواهم بود». از این گفته پیداست آن نیکمرد رهایی ایران را از دست ستمگران و خودکامگان میخواسته و برداشتن یک عین‌الدوله را کار کوچکی می‌شمرده. از اینسوی گفتهٔ بهبهانی نیز ستوده است: «همان آقای طباطبایی با من باشد مرا کافیست». از این گفته پیداست که پیشنهاد طباطبایی را پذیرفته و از دشمنی با عین‌الدوله تنها، چشم پوشیده است. این گفته‌ها نشان نیکی و بخردی هر دوی ایشان میباشد.

اینان هر یکی خویشان و پیروانی میداشتند، و کسانی از ملایان کوچک بستهٔ ایشان میبودند، و چون بهم پیوستند نیرویی پدید آوردند، و خواهیم دید که چگونه روز بروز نیروشان فزونتر گردید.

و نویسندهٔ تاریخ بیداری که خود از بستگان طباطبایی میبوده، و در این داستانها پا در میان میداشته، و بیشتر این آگاهیها از کتاب اوست، نمینویسد که دو سید بهر چه با هم پیمان بستند، و چه در اندیشه می داشتند، و از گفتگوی آندو، چیزی نمیآورد. ولی از کارها پیداست که این دو تن، از نخست در اندیشه مشروطه و قانون و دارالشوری میبوده‌اند، ولی بخردانه میخواسته‌اند کم کم پیش روند تا بخواستن آنها رسند.

چنانکه گفتیم از ده و اند سال باز، در سایهٔ کوششهای کسانی، در ایران، تکانی پیدا شده و همواره پیش میرفت، و این زمان بسیار پیش رفته، و تنها پیشروان کاردانی میخواست که آن را به نتیجه درستی رسانند، و آن پیشروان این دو سید شدند.

اینکه گفته‌اند، دو سید و دیگران از مشروطه آگاه نمیبودند،

پ ۱۲

نوز با یکتن دیگری از بلژیکیان در رخت ملایی

(این پیکره گویا دیرتر بدست افتاده و عنوان هیاهو نشده)

و در عبدالعظیم یا در سفارتخانه، دیگران آنرا بزبان ایشان انداختند،

سخنیست که از دلهای پاکی نتراویده. در ایران بسیارند کسانی که خود کاری نمیتوانند و همیشه میخواهند کارهای ارجدار دیگران را هم از بها اندازند، و بیخردانه زبان بچنین سخنانی باز میکنند.

سرجنبانانی در ایران از بیست و سی سال پیش، معنی مشروطه و چگونگی زیست توده‌های اروپایی را میدانستند، و سالانه کسانی باروپا میرفتند و باز میگشتند، و آگاهیها از آنجا میآوردند، و از چند سال باز گفتارها دربارهٔ قانون و مشروطه در روزنامه‌های فارسی نوشته میشد. آری توده انبوه و مردم بازاری از آن آگاه نمیبودند، ولی این جز از آنست که دو سید هم ندانسته باشند.

اگر اینان معنی مشروطه را نمیدانستند و آن را نمیخواستند پس بچه میکوشیدند، و آن ایستادگی را در راه چه مینمودند، و صد گزند و آسیب را بامید چه نتیجه بزرگی بخود هموار میساختند؟!..

بیگمان اینان دانسته میکوشیدند، و چنانکه خواهیم دید، همینکه دو تن با هم پیمان همدستی بسته‌اند، از هر پیش آمدی بهره جویی کرده و گامی بسوی پیش رفته‌اند.

آزردگی نمودن بازرگانان تهران از دست بلژیکیان در اینمیان گفتگو از رفتن شاه باروپا میشد. برای بار سوم، آرزوی دیدن اروپا بدلها افتاده، و شاه و وزیر و همراهان آمادهٔ رفتن میشدند. بهنگامیکه از هر گوشهٔ کشور ناله و فریاد بلند میشد، اینان با دل آسوده بسیج سفر میکردند، ولی پیش از آنکه بروند در تهران یک شورش کوچکی برخاست. بدینسان که بازرگانان، از بدرفتاری کارکنان گمرک بتنک آمده، و تیمچه‌ها و کاروانسراها را بسته و به عبدالعظیم پناهیدند.

نوز و همدستان او با مردم آشکاره دشمنی مینمودند، و تعرفه‌ای که بدانسان بسته بودند به کار بستن آن بس نکرده، و از هر کالایی چند برابر بدهی آن را میطلبیدند و با زور در می‌یافتند. بازرگانان نامه بعین‌الدوله نوشتند، ولی او بی‌پروایی نمود، و سرانجام بخواهش سعدالدوله چنین نهاده شد که در نشستی با بودن سران بازرگانان و نوز، گفتگو شود، و چون آن نشست در دربار برپا گردید، بازرگانان نشان دادند که از کالاها چند برابر آنچه در تعرفه است میگیرند، و نوز چون پاسخی نتوانست با بودن عین‌الدوله و سعدالدوله و دیگران ببازرگانان دشنام گفت. همگی از این رفتار او رنجیدند و نشست بهم خورد، ولی هیچ نتیجه‌ای دیده نشد. این بود روز جمعه پنجم اردی‌بهشت (۱۹ صفر) تیمچه‌ها و کاروانسراها و بازار بزازان بسته شد و بازرگانان و بزازان و دیگران به عبدالعظیم پناهیدند. از سران اینان یکی حاجی محمد اسماعیل مغازه‌ای، و دیگری حاجی علی شالفروش میبود. اینان با بهبهانی و طباطبایی بی‌پیوستگی نبودند، و در تاریخ بیداری مینویسد: پیش از رفتن به عبدالعظیم، بخانهٔ آقای طباطبایی آمده، و او را از چگونگی آگاه ساخته، و دستور برای کار و رفتار خود گرفتند.

نمایندهٔ حبل‌المتین نزد اینان رفته و خواستشان را پرسیده و بگشادی برای روزنامه نوشته.

اینان سه سخن می‌گفتند: ۱) آنکه از تعرفهٔ گمرکی نوین گله کرده و زیانهای آنرا بکشور و بازرگانی میشمردند. ۲) از ستمگری کارکنان گمرک، واز پولهای فزونی که از بازرگانان ایرانی گرفته میشد مینالیدند. ۳) بدخواهیهای نوز و دشمنیهای او را با ایرانیان باز نموده، و برداشتن او را میخواستند. میگفتند نوز جهود است و با ایرانیان دشمنی ویژه‌ای مینماید.

پنج یا شش روز بدینسان گذشت. در اینمیان محمد علیمیرزا از تبریز بتهران آمده و در نبودن پدرش، «نایب السلطنه» خواستی بود، و او کسانی نزد بازرگانان فرستاد و دلجوییها نمود، و چنین نوید داد که چون شاه بسفر اروپا رود و باز گردد خود او برداشتن نوز وبیرون کردن او را از ایران، بخواهد، و از آنسوی چون میدانست پشتگرمی بازرگانان به بهبهانیست، خود بخانهٔ او رفت و ازو هم دلجویی نمود. بدینسان شورش فرو خوابید، و چون شاه رخت بباغشاه کشیده و آمادهٔ رفتن میبود، سران کار، بیش از این نخواستند آنرا دنبال کنند.

شاه و همراهان، چهار ماه کما بیش، در اروپا میبودند و گردش میکردند تا دوباره بایران بازگشتند. در این سفر او بود که گفته میشد شصت و هشت تن را همراه میداشت. در نبودن او، در تهران داستانی رو نداد، جز اینکه بهبهانی بفزودن نیرو میکوشید و کسانی را با خود همدست میگردانید. یکی هم در فارس، مردم از ستم شعاع‌السلطنه فرزند شاه بستوه آمده، و بناله و دادخواهی برخاستند. شعاع‌السلطنه دیه‌های خالصه را از دولت خریده، و بدستاویز آن، بدیه‌هایی که کسانی در زمان ناصرالدینشاه از دولت خریده و پول پرداخته بودند نیز دست میانداخت، و با زور دارایی مردم را میبرد، و این بود مردم بناله و دادخواهی برخاسته، بعلما و دولت تلگراف میفرستادند.

آشوب کرمان در اینمیان در کرمان هم کارهایی رخ میداد. بدینسان که چون در آن شهر مردم بدو گروه میبودند: یکی کریمخانیان (یا شیخیان)، و دیگری متشرعان (یا بالاسریان)، و این دو گروه جدا از هم زیستندی، و همچشمیها و کینه در میانشان بودی و گاهی کسانی آتش کشاکش در میانشان افروختندی. در این زمان چنین رخ داد که شیخ برینی نامی، بکرمان آمد، و در منبرها ببدگویی از کریمخانیان برخاست، و متشرعان را برایشان آغالید. رکن الدوله نامی از شاهزادگان که حکمران آنجا میبود شیخ را از شهر بیرون راند، ولی مردم بآشوب برخاسته و بازگشت او را خواستند، و حکمران از ناتوانی و کارندانی، گردن بخواهش ایشان نهاده، شیخ را باز گردانید، و او باز بآتش کینه و دشمنی متشرعان باد میزد.

در اینمیان، حاجی میرزا محمدرضا نامی از علمای کرمان، که سالها در نجف درس خوانده، و مجتهد گردیده بود، با دلی پر از آرزوی پیشوایی، بشهر خود بازگشت. او نیز فرصت جسته، در دامن زدن بآتش آشوب با شیخ برینی همدست و همداستان گردید، و چون کریمخانیان زبون شده بودند، بر آن شد که مسجدی را که در دست آنان میبود و «موقوفات» بسیار میداشت، گرفته و بیکی از خویشان خود سپارد، و او را با گروهی از مردم برای گرفتن مسجد روانه گردانید، و چون کریمخانیان ایستادگی نشان دادند، و حکمران چند تن فراش و تفنگچی

پ ۱۳

شادروان بهبهانی

بدر مسجد گمارد، و اینان شلیک بمردم کردند، چند کس کشته شده و چند کس زخمی گردیدند.

این آگاهی زمانی بتهران رسید که مظفرالدینشاه از اروپا برنگشته، و محمد علیمیرزا «نایب السلطنه» میبود و او رکن‌الدوله را از حکمرانی برداشته و ظفرالسلطنه را که هم از شاهزادگان میبود بجای او فرستاد، و او با شتاب خود را بکرمان رسانید.

از آنسوی حاجی میرزا محمدرضا دست از کار بر نداشته، و شورش مردم را فرو ننشاند، و پس از رسیدن ظفرالسلطنه یکداستان ناستودهٔ دیگری رخ داد، و آن اینکه پیروان آقا بخانه‌های جهودان ریخته، و خمهای آنان را شکستند، و می‌ها را بزمین ریختند. حکمران خواست جلوگیری از آشوب و دسته‌بندی کند و مردم را پی کارهای خودشان فرستد، و کسانی را برای گفتگو نزد حاجی میرزا محمدرضا فرستاد، ولی آخوند هوسباز بجای آنکه مردم را از سر پراکند و آشوب را فرونشاند، برای تیز گردانیدن آتش مردم چنین وانمود که آرزوی زیارت بسرش افتاده، و میخواهد بمشهد برود، و روزی باین آهنک از خانه بیرون آمد، ولی مردم ریخته و جلو گرفتند، و او را بخانه باز گردانیدند. حکمران ناگزیر شد مردم را بپراکند، و این بود یکدسته سرباز و تفنگچی بر سر خانهٔ حاجی میرزا محمد رضا فرستاد، و اینان شلیک کنان رفتند که دو تن با تیر کشته شدند، و آشوبیان خانهٔ حاجی میرزا محمد رضا و پیرامون را تهی کرده و هر کسی بجایی گریختند، و تنها زنان ماندند. تفنکچیان بخانه در آمده حاجی میرزا محمدرضا را با چند تن دیگر از خویشانش گرفته، و با رسوایی جلو انداخته، و با موزیک روانه گردیدند. مردان همه گریخته و پنهان شده بودند، و زنان با گریه و شیون آقای مجتهد را راه می‌انداختند.

دستگیران را بادارهٔ حکمرانی آورده خود حاجی میرزا محمدرضا و سه تن دیگر از ملایان را بفلک بسته چوب بپایهاشان زدند، و سپس آنان را از شهر بیرون کرده برفسنجان فرستادند. پیروان آقا زورشان بآن رسید که در خانهٔ او انبوه گردند، و روضه خوانند، و گریه کنند، و بسر خود زنند. چند روز این کار را میکردند، و پیشنمازان هم از رفتن بمسجد و نماز خواندن خودداری مینمودند.

این رفتار ظفرالسلطنه که بسیار بجا بود، آن روز گناه بزرگی شمرده شدی. چوب زدن برای مجتهدان کاری بود که مردم گمان نکردندی، و از آنسوی داستان، چنانکه رو داده بود بتهران نرسید. کسانی از خویشان و هواداران حاجی میرزا محمدرضا نامه نوشته و داستان را چنانکه میخواستند باز نموده بودند. این بود بر دو سید گران افتاد، و آنرا نمونهٔ دیگری از خودکامگی عین‌الدوله، و بی‌پروایی با علماء شمردند، و چون در سایهٔ همدستی نیرومند گردیده، و خود در پی دستاویزهایی میبودند که با دولت در افتند و ببدگویی پردازند، و مردم را بشورانند، و از آنسوی ماه رمضان در میان، و زمینهٔ کار آماده میبود، از فرصت سود جسته، و فردا که چهارشنبه بیست و چهارم آبان (۱۷ رمضان) بود، در بیشتر منبرهای تهران گفتگو از داستان کرمان کرده شد، و از عین‌الدوله و حکمرانانی که بشهرها میفرستاد بدگوییها رفت. شادروان طباطبایی خود بمنبر رفت و گفتگو کرد و مردم را بگریانید، صدرالعلماء نیز همین کار را کرد. در مسجد سپهسالار کهن که از آن بهبهانی بود، با بودن خود او و با دستورش واعظی آن گفتگو را بمیان آورد.

حاجی شیخ فضل الله نوری و علمای دیگری، که با اینان همدستی نمیداشتند، و از نهان پشتیبان عین‌الدوله میبودند بی‌پروایی نمودند، ولی دولت ناگزیر شد ظفرالسلطنه را از کرمان باز خواند.

در همان روزها شبی (شب ۲۵ رمضان)، بهبهانی بخانهٔ طباطبایی آمد، و دو تن نهانی باهم گفتگو کردند، و پیمان همدستی میان ایشان، از اینشب هر چه استوارتر گردید.

ویران کردن سرای بانک در اینمیان یک داستان دیگری در کار رو دادن میبود. چگونگی آنکه بانگ روس، جای یک مدرسهٔ ویرانه، و یک گورستان کهنه را، در میان شهر خریده، و در آنجا سرای بلند و استواری برای خود میساخت، و طباطبایی و همدستان او، از این ناخشنودی مینمودند، و در میانه گفتگوها میرفت.

کسانیکه بکوچه‌های کهن تهران آشنایند، میدانند که در پشت بازار کفشدوزان، مسجدی بنام مسجد خازن‌الملک، و یک امامزاده ویرانه‌ای بنام «سید ولی» میباشد، و در میان آنها و بازار کفشدوزان یک جای تهی هست. در اینجا در شصت و هفتاد سال پیش، یک مدرسه‌ای بنام «مدرسهٔ چال»، و یک گورستانی بوده است. کم کم مدرسه رو بویرانی میآورد واز طلبه تهی میشود، و سرانجام جایگاه ذغالفروشان میگردد. گورستان نیز چون دولت از خاک سپردن مردگان در درون شهر جلو میگیرد بیکاره میماند. کسانی از مردم میرفته‌اند، و از علماء، کمی از آن پیرامونها را میخریده‌اند و برای خود خانه میساخته‌اند، و علماء بنام اینکه «موقوفات» از کار افتاده را میتوان فروخت و از بهای آن، «موقوفات» کارآمد دیگری پدید آورد، از فروختن و قباله دادن باز نمی‌ایستاده‌اند.

در این زمان، بانگ استقراضی روس، چون جایی برای ساختن سرای، در میان شهر، میخواسته کسانی یادآوری میکنند که میتوان، این زمین تهی را از علماء با پول خرید. بانک مستشارالتجار نامی را بمیان میاندازد که آن زمین را بخرد. نخست بنزد طباطبایی میآیند. او پاسخ میدهد: اینجا «موقوفه» است، و گورستان مسلمانانست، نتوان اینجا را خرید، و نتوان مردگان را از زیر خاک بیرون ریخت و بجای آن سرایی ساخت. چون از او نومید میشوند بنزد حاجی شیخ فضل الله میروند، و او از فروش خودداری نمی‌کند ، و مدرسه و گورستان را، به بهای هفتصد و پنجاه تومان بمستشارالتجار میفروشد، و او ببانک وا می گزارد. خانه‌هایی را که در پیرامون آنجا کسانی ساخته بودند نیز میخرند، و بکندن و انداختن و بنیاد نوینی گزاردن میپردازند. طباطبایی و همدستان او ناخشنودی مینمودند، و کندن گورستان بمردم نیز گران میافتاد.

در تاریخ بیداری مینویسد: طباطبایی برییس بانک پیام فرستاد: «زمین قبرستان و مدرسه را خراب کردن بهیچ قانونی مشروع نیست. نخواهم گزاشت که این زمین در تصرف شما بماند و عمارت بنا کردن در این مکان تضییع پول خودتانست». او پاسخ داد: «من از مستشارالتجار خریدم، و او نوشتجات معتبر در دست دارد».

سپس طباطبایی نامه‌ها بمشیرالدوله وزیر خارجه، و مشیرالسلطنه وزیر داخله، نوشت و ناخشنودی خود و مردم را از پیش آمد، و زیانهای آنرا باز نمود، و آنان هر دو پاسخ دادند: زمینی است یک بسته بیگانه، با دست یکی از علمای بزرک خریده، و وزارت خارجه هم آنرا براست داشته، و دیگر نه دولت و نه دیگری را جای سخنی باز نمانده، و رونویس قباله‌ای را که از حاجی شیخ فضل الله گرفته شده بود نزد طباطبایی فرستادند. او دوباره پاسخ داد: این خرید و فروش «خلاف شرع» بوده، و ما ببانک از پیش آگاهی داده‌ایم.

بدینسان سخنها میرفت، و آوازهٔ داستان بنجف نیز رسید، و برخی علمای آنجا هم ناخشنودی نمودند. لیکن بانک پروا نمینمود، و دویست تن کما بیش کارگر و گلکار گزارده ساختمان را بالا میبرد.

طباطبایی چند بار در منبر این گفتگو را بمیان آورد، و گله و بدگویی نمود، و راستی آن بود که اینان از پیش آمد فرصت جسته میخواستند یک تکان دیگری بمردم دهند، و یک گام دیگری در راه اندیشه خود پیش روند، و میتوان پنداشت که آمدن بهبهانی بخانهٔ طباطبایی (در شب ۲۵ رمضان) و آن گفتگوی پنهان نیز، در این باره بوده.

بانک سرگرم بالا بردن ساختمان، واینان سرگرم نقشه‌کشی برای برانداختن آن میبودند.

در این کارهای بهبهانی و طباطبایی، یکی از کوشندگان کارآمد، شادروان میرزا مصطفی آشتیانی (پسر کوچک میرزای آشتیانی) میبود. این جوان، بسیار زیرک و هوشیار و کاردان میبود، و دست بازی میداشت، و در سهانیدن مردم و واداشتن آن بکار، جربزه نیکی از خود نشان میداد، و چون مسجد خازن‌الملک و مدرسهٔ آن، در پهلوی همان سرای نوساز بانک، در دست خاندان اینان میبود، و طلبه‌های آنجا، و همچنان مردم آن پیرامونها، بستگی بخاندان اینان میداشتند، در این پیش آمد نیز، بیش از همه پای آنجوان در میان میبود، و بیشتر کوشش را او میکرد.

در دههٔ آخر رمضان، یکشبی، نگهدارندهٔ سید ولی (متولی)، بخانهٔ طباطبایی آمده، و چنین آگاهی آورد که امروز که در گورستان زمین را میکندند، استخوانهای زن مرده‌ای بیرون آمد که دانسته شد سال پیش بزیر خاکش سپرده بودند، و کارکنان پروایی ننموده استخوانهای او را نیز بچاهی که برای ریختن استخوانها کنده‌اند ریختند، و پرستاران امامزاده و طلبه‌های مدرسه بشورش آمده، و بآنجا ریخته، و کارگران را از سر کار دور کردند، و فردا هم باز کشاکش و آشوب خواهد بود.

شادروان طباطبایی پاسخ داد: شما خاموش باشید، و بکاری برنخیزید تا ما خود چاره کنیم و نگزاریم آشوبی رو دهد.

فردا، چون باز بیم شورش میرفت، از سوی حکمران تهران و ادارهٔ پولیس، چند تن فراش و پولیس بآنجا گمارده شد. میرزا مصطفی پیام برئیس بانک فرستاد که چارهٔ این کار با فراش و پولیس نشود، و زور سود ندهد.

روز سوم آذر (۲۶ رمضان)، که آخرین آدینه رمضان بود، و در چنان روزی مسجدها پر از انبوه مردم شدی، در مسجد خازن‌الملک، حاجی شیخ مرتضی آشتیانی، خود بمنبر رفت، و باز داستان کاویدن گورستان و ساختن سرای را بمیان آورد، و گله و نالهٔ بسیار کرد. با آن دلبستگی که مسلمانان بگورستان داشتندی، و آن ارجی که بعلماء گزاردندی ، پیداست که این گله‌ها و ناله‌ها چه هنایش در دلها میکرده. مردم برای یک تکانی آماده شده بودند.

شب آن روز، هم در خانهٔ آشتیانیان با بودن دو سید و دیگران، نشستی برپا گردید و نقشهٔ کار کشیده شد. میرزا مصطفی بگردن گرفت که فردا سرای نیمه ساز بانک را براندازد.

فردا شنبه چهارم آذر (۲۷ رمضان) تهران در خود، یکداستان کم مانند شگفتی دید: هنگام پسین با بودن حاجی شیخ مرتضی، حاجی شیخ محمد واعظ بمنبر رفت، و باز داستان بانک را عنوان نمود. نخست بشیوهٔ ملایی، از «حرمت ربا» و «حرمت اعانت بکفر» و مانند اینها سخن راند، و سپس بر سر کاویدن گورستان و سرای ساختن بانک آمده و استادانه چنین گفت: آقایان علماء، در این باره بدولت گله و آزردگی نمودند و نتیجه‌ای دیده نشد. ولی ما امیدواریم یک «عریضه» بخود اعلیحضرت مظفرالدینشاه بنویسند، که باشد که نتیجه دهد. بدینسان زمینه چیده و چنین گفت: «فعلا کاریکه از ما ساخته است اینست که زحمت دو قدم راه را بر خود گزارده زیارتی از اموات و اجداد خود بکنید، بلکه یک وداع آخرین از قبور و استخوانهای آنان بنمایید، و فاتحه بر آنها بخوانید، و ارواح آنها را شاد کنید...»، اینها را گفته و

پ ۱۴

صدر العلماء

از منبر بپایین آمده جلو مردم افتاد، و رو بسوی سرای نیمه ساخته بانک نهاد. دویست تن کمابیش کارگر و گلکار که سرگرم ساختن میبودند، همینکه انبوه مردم را دیدند، دست از کار کشیده بگریختند و کسی بجلوگیری نپرداخت.

این گروه چون فرا رسیدند، طلبه‌ها و بستگان آقایان و کسانیکه برای این کار بسیجیده شده بودند، دست یازیدند و بکندن و انداختن سرای پرداختند. مردم چون چنین دیدند نایستادند، و چه مرد و چه زن، و چه خرد و چه بزرک، رو بویران ساختن آوردند. شور و هیاهوی شکفتی پدیدار گردید، و کوتاه سخن آنکه دوساعت نکشید که همهٔ آن بنیاد را برانداختند و جز آجر و تیر و افزارهای پراکنده و در هم، نشانی از آن باز نگزاردند.

کسانی گفته‌اند: میرزا مصطفی بچهل تن مرد، و بیست تن زن، بهر یکی سه تومان مزد داده و برای اینکار آماده گردانیده بود.

بدینسان دو سید و همدستان ایشان، با زور همدستی و پاکدرونی، گفته خود را پیش بردند. جلوگیری از آبادی و ویران کردن یکسرای نوساز، خود نچیزیست که ما بنیکی ستاییم. ولی در این پیش آمد، و در این راه کوششی که دو سید، بنام توده ایران، پیش گرفته بودند در خور ستایش است.

این کار بارج و نیروی ایشان افزود و تکان دیگری بمردم داد. از آنسوی بحاجی شیخ فضل‌الله که فروشندهٔ زمین ببانک او میبود، و خود همچشم و هماورد بزرک دو سید شمرده میشد، بسیار برخورد، و از جایگاهش نزد مردم بسیار کاست. همچنین دیگر ملایان از دیده افتادند.

بانک بدولت گله نوشت و داد خواست، و گفته میشد بیست هزار تومان در ساختمان بکار برده بوده. شاه دستور داد زیان او را بپردازند، و بعلماء کاری ندارند.

کوشندگان رشته کوشش را از دست نهشتند، و در آن چند روز که از رمضان باز مانده بود، باز در منبرها بدگویی از خودکامگی و بی پروایی عین‌الدوله، و از ستمگری حکمرانان شهرها کردند.

دژرفتاری و بدخواهی نوز و دیگر بلژیکیان، و ستمگری شعاع‌السلطنه در فارس، و چوب زدن ظفرالسلطنه بپاهای حاجی میرزا محمدرضا در کرمان، عنوانهایی بود که پیاپی بمیان میآمد.

در اینمیان در قزوین هم داستانی رو داد، و آن اینکه حکمران با یکی از ملایان بدرفتاری نمود. همچنین در سبزوار چنین کاری پیش آمد. اینها نیز بفهرست افزوده گردید.

چوب زدن علاءالدوله بپای بازرگانان رمضان بپایان آمد و مسجدها تهی گردید، و علماء خواه و ناخواه بخاموشی گراییدند، ولی در اینمیان یک رفتار ناسنجیده‌ای از علاءالدوله حکمران تهران، دوباره آنان را بکار واداشت و میدانی برای کوشیدن ایشان باز کرد.

چگونگی آنکه در این روزها در تهران و دیگر شهرها قند گران شده و بهای آن از پنجقران بهفت قرآن بالا رفته بود و انگیزه آن پیش آمد جنگ میانه روس و ژاپون، و پیدایش آشوب و ناایمنی در روسستان گفته میشد. چه قند برای ایران از روسستان فرستاده شدی. علاءالدوله حکمران تهران، که مرد گردنکش و سختگیری میبود، خواست بازرگانان قندفروش را بکاستن از بهای آن وا دارد، و این کار را با زور و دژرفتاری پیش برد. راستی این بود که عین‌الدوله چون از داستان پناهیدن بازرگانان بعبدالعظیم و آن پیش آمدها دل‌آزرده میبود، چنین میخواست که کینه از آنان جوید، و آنگاه چشم علماء را هم بترساند، و این با دستور او بود که علاءالدوله بکار پرداخت.

روز دوشنبه بیستم آذر ماه (۱۴ شوال) هفده تن از بازرگانان باداره حکمرانی خوانده شدند. چند تنی که رفتند، با آنکه بازرگان قند نمیبودند و این را در پاسخ علاءالدوله باز نمودند، علاءالدوله گوش نداد و دستور داد چند تن را بفلک بستند و چوب بپاهای آنان زدند.

در این میان حاجی سیدهاشم قندی را، که یکی از بازرگانان بزرگ قند و خود مرد سالخورد و نیکوکار و ارجمندی میبود، و سه مسجد در تهران ساخته و بنیادهای نیک دیگر هم گزارده بود، آوردند.

علاءالدوله با تندی ازو پرسید: چرا قند را گرانتر گردانیده‌اید؟... حاجی سیدهاشم گفت: در سایه پیش آمد جنگ روس و ژاپون قند کمتر میآید، و باز در تهران ارزانتر از دیگر شهرهاست. گفت: میگویند شما قند را «کنترات» کرده‌اید. گفت: ما «کنترات» نکرده‌ایم و از یک بازرگان دیگری میخریم، و اگر کونترات هم کرده بودیم در این هنگام جنگ و آشوب، پیشرفت نتوانستی داشت. گفت باید نوشته دهید قند را ببهای پیشین بفروشید. گفت: من چنان نوشته‌ای نمیتوانم داد. ولی صد صندوق قند، خودم میدارم و بشما پیشکش کنم، و دیگر هم بداد و ستد نپردازم.

در این گفتگو دبیر (منشی) سعدالدوله وزیر تجارت در آمده و سر بگوش علاءالدوله گزارده چنین گفت: حاجی سیدهاشم یک بازرگان آبرومند و ارجمندیست وزیر تجارت مرا فرستاده که درخواست کنم پاسدارانه با او رفتار شود.

علاءالدوله از این پیام بر آشفت، و چون دانسته شد حاجی میر علینقی پسر حاجی سیدهاشم نزد وزیر تجارت رفته سخت خشمناک گردید. در اینهنگام حاجی سید اسماعیل خان را که سرهنگ توپخانه، و هم یکی از بازرگانان قند میبود آوردند، و او در در آمدن باطاق، بشیوه درباریان خم نشده (تعظیم نکرد)، و بشیوهٔ دیگران تنها بسلام بس کرد.

این رفتار او خشم علاءالدوله را فزونتر گردانید و دستور داد، او را با حاجی سید هاشم بفلک بستند و بزدن پرداختند، و چون پسر حاجی سید هاشم بیتابی مینمود و خود را بروی پاهای پدرش میانداخت، علاء الدوله دستور داد، پاهای آندوتن را باز کردند، و این بار این را بفلک بستند و پانصد چوب بپاهایش زدند.

چون در این هنگام سفره گسترده شده و ناهار آماده میبود علاء الدوله بر سر سفره رفت، و چوب خوردگان را نیز با خود بر سر سفره نشاند، و پس از ناهار آنانرا نگهداشت و خواستش این بود که با زور نوشته‌ای در باره کم کردن بهای قند بگیرد.

لیکن در این میان، در بیرون، شهر بهم خورده و مردم به پشتیبانی از بازرگانان، بازارها را میبستند.

مشیرالدوله وزیر خارجه، چون چگونگی را شنید، خواست جلو گیرد، و کسی فرستاد و حاجی سیدهاشم و دیگران را نزد خود خواست، و با آنان مهربانی و دلجویی نموده، بیدی رفتار علاءالدوله بخستوید. ولی این چاره جویی دیر افتاد، و تا این هنگام شهر بهم خورده، و آنچه نبایستی شد، شده بود.

عین‌الدوله بی پروایی مینمود، و خود پیدا بود که کار با دستور او بوده. سعدالدوله وزیر تجارت، نزد وی رفت، و از اینکه علاءالدوله حکمران تهران، بکارهای بازرگانان در آمده، آزردگی بسیار نمود. عین‌الدوله پاسخ داد که با پرگ خود من بوده.

پیش آمد مسجد شاه چنانکه گفتیم بازرگانان تهران را، با دو سید و و همراهان ایشان پیوستگی میبود، و در کوششهای آنان همدستی مینمودند، و بیاری همدیگر پشتگرمی میداشتند. این بود، چنانکه دژرفتاری علاءالدوله، و چوب زدن بپای حاجی سید هاشم و دیگران را شنیدند، هنگام پسین بود که بازارها را بسته و رو بمسجدشاه آوردند، و در آنجا بشور و هیاهو برخاستند، و بیگمان این با آگاهی دو سید میبود.

آنروز بدینسان گذشت. شباهنگام امامجمعه کسانی از سران اینان را بخانهٔ خود خواند، و بآنان مهربانی نمود و همراهی نشان داد و چنین گفت : امروز هنگام پسین بود که بازارها را بستید، و بسیاری از مردم از چگونگی آگاه نشدند. فردا باز بازارها ببندید، و علما را هم بمسجد آورید تا بهمدستی کاری پیش رود.

بازرگانان این کار را خواستندی کرد، ولی از این گفته‌های امامجمعه بدلگرمی افزودند، و فردا بازارها را باز نکرده، و باز در مسجد شاه انبوه شدند، و هنگام پسین دنبال علماء فرستاده، و جز از حاجی شیخ فضل الله که رو ننمود، دیگران را کشیده و بمسجد آوردند، و امامجمعه نیز می‌بود و با همگی گرمی مینمود.

چنین پیداست که این میخواست رسوایی بر سر دو سید آورد و رشتهٔ کوششهای آنان را گسیخته گرداند، و این آهنگ خود را بعین‌الدوله هم آگاهی داده بوده. همین را نوشته‌اند، و گزارش داستان نیز آنرا میرساند. امامجمعه و حاجی شیخ فضل الله و دیگران، پیش افتادن دو سید و دلبستگی یافتن مردم را بآنان بر نمیتافتند، و در جهان همچشمی که میان این گروه بودی، چنین پیشرفتی بآنان بسیار گران میافتاد. این. بود از دشمنی و بدخواهی خودداری نمیتوانستند.

از این گذشته، امامجمعه را با بهبهانی کینه‌هایی در میان میبوده که داستان آنرا در تاریخ بیداری نوشته.

پس از همه اینها، همکاری با صدر اعظم کشور و دوستی با وی، نتیجه‌های بزرگی را در پی توانستی داشت، و خواهیم دید که امامجمعه بچه سودی از اینراه رسید.

حاجی شیخ فضل الله از درون کار آگاهی میداشت، و این بود رو پنهان نمود و بمسجده نیامد. ولی دیگران آمدند و با هم نشسته و گفتگو کرده، و چنین نهادند که بکیفر دژرفتاری علاءالدوله برداشته شدن او را از حکمرانی تهران بخواهند. نیز از شاه درخواست کنند که «مجلسی» برای رسیدگی بدادخواهیهای مردم برپا گرداند. دو سید و همراهان ایشان نیک میدانستند که عین الدوله اینها را نخواهد پذیرفت، و خواستشان جز نبرد با او و شورانیدن مردم نمیبود.

چون چنین نهادند خواستند واعظی بمنبر رود و این را بمردم باز گوید. سید جمال الدین اسپهانی از چند هفته باز بتهران آمده، و در مسجد شاه بمنبر میرفت، و او نیز دلسوزی بتوده مینمودی و سخنان سودمند می‌گفتی، و از عین‌الدوله و دیگران آزردگی مینمودی. از اینرو او را برگزیدند که بمنبر رود. سید جمال نمیپذیرفت. امامجمعه پافشاری نمود، و خود دستور داد که چگونه سخن را آغاز کند، و چه گوید، و رشته را تا بکجا رساند. برخی از باشندگان، از این همدستی امامجمعه با دو سید، و پروای او بکار مردم، و باینگونه دلسوزی نمودنش، بد گمان شدند و به بهبهانی گفتند: چنین مینماید این، خواست دیگری در دل میدارد، و میباید هوشیار بود. بهبهانی بی‌پروایی نموده گفت، آنچه خدا خواسته است خواهد شد.

نزدیک بآغاز شب بود که سید جمال بمنبر رفت، و بشیوه واعظان آیه‌ای را از قرآن عنوان کرد و سپس چنین گفت: این آقایان که اینجایند پیشوایان دین و جانشینان امامند، و همگی با هم یکدست شده‌اند و میخواهند ریشه ستم را براندازند. توده اسلام و همهٔ علماء با اینانند، و هر یکی از علماء که در اینجا نباشد، اگر با اینان همراه نیست، ناهمراهی او تنها، زیانی نخواهد داشت (خواستش حاجی شیخ فضل الله بود). سپس دژفتاری علاءالدوله را با بازرگانان یاد کرده سخن را باینجا رسانید که گفت: «اعلیحضرت شاهنشاه اگر مسلمان است با علمای اعلام همراهی خواهد فرمود و عرایض بیغرضانه علماء را خواهد شنید...

پ ۱۵

حاجی میرزا ابوالقاسم امام جمعه

و الا اگر...»[۱] امامجمعه نگزاشت سخنش را دنبال کند و بیکبار بانگ بر آورد: «ای سید بیدین، ای لامذهب، بی‌احترامی بشاه کردی. ای کافر، ای بابی، چرا بشاه بد میگویی؟...»

از این رفتار او سیدجمال بالای منبر خیره ماند، و باشندگان سخت در شگفت شدند. سید جمال خویشتنداری نموده گفت: «من بی‌احترامی بشاه نکردم. گفتم: والا اگر، کلمه اگر که پیداست چه معنایی میدهد» امامجمعه چون خواستش چیز دیگر میبود، گوش بسخن او نداد و فریاد برآورد: «بکشید این بابی را، بزنید... آها بچه‌ها کجایید؟..»، این را که گفت نوکران او با فراشان دولتی که از پیش بسیجیده شده بودند، با چوب و غداره، بمیان مردم ریختند، برخی هم تپانچه میداشتند. در همان هنگام کسانی هم ارابه «کر»[۲] را در دالان مسجد بتکان آوردند و مردم از خارخار چرخهای آن چنین پنداشتند که توپ میآورند. چون هوا تاریک شده، و چراغهای مسجد را روشن نکرده بودند، در میان آن تاریکی، این هیاهوی فراشان و نوکران، و آن خارخار ارابه کر، مردم را سراسیمه گردانید، و انبوهی از ترس رو بگریز گزاردند و مسجد بیکبار بهم خورد. دو سید و دیگران در جای خود ایستاده و بکسان خود بانگ میزدند: «دستی در نیاورید». در اینمیان کسانی به طباطبایی گفتند: «باشد که امامجمعه بخواهد بآقای بهبهانی آسیبی رساند». طباطبایی به پیرامونیان خود دستور داد گرد بهبهانی را گرفتند، و او را برداشته بیرون بردند. خود طباطبایی نیز، چون کفشدارش گریخته بود، با پای برهنه، همراه کسانی بخانه خود رفت. سید جمال واعظ که از منبر پایین آمده و از ترس جان، بیخودوار در گوشه‌ای از مسجد ایستاده بود، پسران طباطبایی او را دریافته و بخانهٔ خودشان بردند.

بدینسان امام جمعه نقشه خودرا بکار بست، و یک نیکی برای دولت و عین‌الدوله کرد. کسان او پراکنده میساختند، که دو سید و دیگران را کتک زده‌اند. من نامه‌ای دیدم که یکی از پیرامونیان حاجی شیخ فضل الله بدیگری مینویسد، و در آن، این پیش آمد را، یک فیروزی برای خودشان شمارده و چنین مینویسد: «امامجمعه طاقت نیاوردند، حکم فرمودند که سید جمال واعظ را از منبر کشیدند، و بنای کتک زدن و چوب زدن را گذاشتند در این بین جناب آقا سید عبد الله و جناب آقا سید محمد و آقا سید احمد و سایرین هم کتک وافری خوردند»، ولی اینها، دروغ است، و هنوز صدها کسانی از آنانکه در آنشب، در آن هنگامه بوده‌اند زنده میباشند و داستان را میدانند.

شادروان بهبهانیرا که بیرون بردند بمدرسهٔ خان مروی رفت، و صدرالعلماء و کسانی هم بسر او گرد آمدند. از اینسوی سید جمال‌الدین افجه‌ای و حاجی شیخ مرتضی و دیگران بنزد طباطبایی آمدند. در این میان هواداران امین‌السلطان، که سودی از پشت سر این کوششها برای خود امید میداشتند، بتلاش برخاسته و بنزد بهبهانی و طباطبایی می‌آمدند، و پشتگرمی ها میدادند.

تهران یکشب تاریخی میگذرانید، امشب در صد جا نشستها میبود و همه اندیشه فردا را میکردند. بکوشندگان شکستی رسیده، و پیدا بود که عین‌الدوله و همدستان او، فیروزی خود را دنبال خواهند کرد و فردا هم داستانهایی رخ خواهد داد، و باز پیدا بود که با آن ناتوانی، اینان را تاب ایستادگی نخواهد بود.

شادروان طباطبایی یکراه بسیار بجایی اندیشید، و آن اینکه فردا در شهر نمانند و به عبدالعظیم پناهند، و با کسانیکه در خانه‌اش میبودند چنین گفت: «اکنون که باینجا رسید کار را یکسره گردانیم، و آن را که میخواستیم سه ماه دیگر کنیم جلو اندازیم. ما اگر فردا در شهر بمانیم عین‌الدوله، امامجمعه و مردم را بکار برانگیزد، و باشد که میانه کسان ما با کسان امامجمعه زد و خورد پیش آید، و آنگاه هنگامهٔ حیدری و نعمتی و جنگ دو کوی برپا گردد، و خواست ما از میان رود. از آنسوی پای بازرگانان در میانست. ما اگر بآنان پشتیبانی ننماییم، که شاینده نخواهد بود، و اگر نماییم خواهند گفت ما میخواستیم قند ارزان گردد و ملایان نگزاردند، و باین بهانه بهای خوردنیها را بالا خواهند برد، و ببهانه ایمنی شهر و جلوگیری از آشوب، بسیاری را گرفته و از شهر بیرون خواهند گردانید. پس بهتر است چند روزی در شهر نباشیم و بعبدالعظیم برویم»

باشندگان همگی این را پذیرفتند، و به بهبهانی پیام فرستادند، و باین آهنگ بازماندهٔ شب را بسر دادند. سید جمال واعظ میبایست پنهان باشد و رو ننماید. شبانه او را ناظم‌الاسلام کرمانی (نویسندهٔ تاریخ بیداری ایرانیان) بخانهٔ خود برد.

حبل‌المتین که هوادار عین‌الدوله و ستایشگر او میبود، و برادر دارندهٔ آن، سیدحسن در تهران خود را بعین‌الدوله بسته و برای او میکوشید، در برابر این داستانها که از یکماه باز، در تهران، پی هم رو میداد، بخاموشی گراییده است، و پس از چند ماه که ناگزیر شده آنرا بنویسد، از زبان «آگاهی نگار» تهران خود (که پیگمان همان برادرش بوده)، نکوهش های بیخردانه‌ای از علماء میکند، و چون بداستان همین پیش آمد میرسد، چنین میآورد:

«بهر حال مردم اجتماع کردند، و علماء را جبراً از خانه‌ها بیرون کشیده در مسجد شاه ازدحام نمودند، تا غروب نیر اعظم جمعیت متصل بهر سو حمله میکرد، و بخانهٔ علماء ریخته هر کدام را مییافتند بیرون کشیده بمسجد شاه میآوردند، و اغلب علماء خود را بمردم ارائه نکرده شریک در کار نشدند چون آقای آقاسید ریحان‌الله، و آقای شیخ فضل‌الله و غیرهم. بالاخره کار بالا گرفت و رجاله مستعد شدند که یکباره آتش برافروزند، و خانمان خود را بسوزند، و علانیه با دولت طرف شوند، بالبداهة دولت نیز آسوده نمینشست، فقراء و ضعفاء پایمال، و اطفال یتیم ، و زنها بیوه میشدند، که مفسدین بکام دل بچرند. خارجیان که در این امر دست داشتند زیر لب میخندیدند. خداوند تفضل نمود. امامجمعه از جمعیت کناره کرد و خلق رجاله که به پفی مشتعل، و به تفی خاموش میشوند بیک اشاره متفرق شدند. روز دیگر زودتر از هر روز بازار را باز کرده مشغول کسب خود گردیدند. گویا روز گذشته اصلا حادثه‌ای رخ ننموده و خبری نشده. تنها چند نفر از علماء، و جمعی از مریدان، و چند نفر تجار و عدهٔ از طلاب باقیمانده، عاقبت عازم زاویهٔ مقدسهٔ حضرت عبدالعظیم شدند، خداوند بکرم خود مفاسد امور مسلمین را اصلاح فرماید...»

این نمونه‌ایست که کسان ناپاکدل چگونه بهر چیزی رنگ دیگری دهند، و چگونه با دل ناپاک، خود را پاکدرون و نیکخواه مردم نشان دهند. رفتن کوشندگان بعبدالعظیم روز چهار شنبه بیست و دوم آذر (۱۶ شوال)، کوشندگان بآهنگ عبدالعظیم، یکایک از تهران بیرون میرفتند. از علماء اینان بودند: بهبهانی با خاندان خود، طباطبایی با خاندان خود، حاجی شیخ مرتضی، صدرالعلماء، سید جمال‌الدین افجه‌ای، میرزا مصطفی، شیخ محمد صادق کاشانی، شیخ محمد رضای قمی.

اینان که در درشگه یا بروی اسب، پی یکدیگر روانه میشدند، دولت نخست می‌خواست نگزارد، و نوکران امامجمعه و فراشان دولتی دم دروازه ایستاده، و بجلوگیری میکوشیدند، و این بود کار بشلیک تپانچه و کشاکش انجامید، و فراشان مدیرالذاکرین نامی را کتک زدند، و چون بیم میرفت که آگاهی بشهر رسد و مردم دوباره بازار را ببندند، عین‌الدوله دستور فرستاد که جلو را نگیرند.

بدینسان کوشندگان از شهر رفتند و گروهی از دیگران نیز با آنان همراهی نمودند.

از اینسوی عین‌الدوله دستور داد که بازاریان را بباز کردن دکانها وادارند و اگر کسی باز نکرد دکانش را تاراج کنند. فراشان ببازار آمده و با زور دکانها را باز گردانیدند، و یکی دو تن که ایستادگی مینمودند کالاهاشان را بتاراج دادند.

عین‌الدوله میخواست با کوشندگان همه بیپروایی نماید و کارها را با زور پیش برد. پس از رفتن آنان با امامجمعه و حاجی شیخ فضل الله و دیگران بدهشهایی برخاست و کوششهای آنانرا بیپاداش نگزاشت. مدرسه خازن‌الملک و مدرسه خان مروی، که تولیت آنها با حاجی شیخ مرتضی میبود، آن یکی را بملا محمد آملی (که گفته میشد از نخست تولیت را او میداشته و حاجی شیخ مرتضی با زور ازو گرفته) داد، و این یکی را بامامجمعه سپرد. ابن بابویه که تولیتش با صدرالعلماء میبود آنرا هم به امامجمعه داد. مسجد و مدرسه سپهسالار کهن که از آن بهبهانی میبود این را هم بحاجی میرزا ابوطالب زنجانی داد. بدینسان هر یکی را با پاداشی خوشدل گردانید.

نیز در همان روزها بود که امامجمعه داماد شاه گردید. موقرالسلطنه که بآزادیخواهان پیوسته و ببدخواهی با شاه شناخته شده بود، در زمان سفر بازپسین شاه باروپا که محمد علیمیرزا «نایب السلطنه» گردید، با دستور او موقر را گرفتند و نگهداشتند و با زور زنش را رها گردانیدند. ملایان این رهایی را زورکی دانسته و چنین میگفتند او را بشوهر دیگری نتوانداد و از حاجی شیخ فضل الله که رهایی در نزد او انجام گرفته بود بد میگفتند. این زمان او را بامامجمعه دادند و «عقد» را هم حاجی شیخ فضل الله خواند.

اینها پیش‌آمدهای تهران است. اما در عبدالعظیم، پس از رفتن کوشندگان بآنجا، نخست طلبه‌های دو مدرسه صدر و دارالشفاء[۳]، با آنکه تولیت اینها با امامجمعه میبود، باک ننموده بآنان پیوستند، و سپس طلبه‌های دیگری پیروی نمودند. از واعظان هم بسیاری بایشان پیوستند. از بازرگانان جز چند تنی نبودند. رویهمرفته دو هزار تن گرد آمدند.

روزها حاجی شیخ محمد یا شیخ مهدی واعظ بمنبر میرفتند و سخن میراندند. در رفت آنانرا حاجی محمد تقی بنکدار و برادرش حاجی حسن، از پولهایی که از بازرگانان و دیگران میرسید میدادند. چنانکه گفتیم هواخواهان امین‌السلطان همراهی با اینان مینمودند، و این هنگام پول نیز دادند. (بگفته براون سی هزار تومان دادند). از این گذشته، برخی شاهزادگان و درباریان، هر یکی بامید دیگری باینان گراییده و اینهنگام نیز پول میفرستادند. سالارالدوله پسر شاه که این زمان حکمران کردستان میبود، ولی بآرزوی ولیعهدی افتاده و حاجی میرزا نصرالله ملک‌المتکلمین اسپهانی، برای پیشرفت این آرزوی او بتهران آمده بود، پولی داد که علماء میان خود بخشیدند، و چنانکه در تاریخ بیداری مینویسد چهارصد

پ ۱۶

امیر بهادر جنگ

تومان بطباطبایی رسید. براون نوشته محمد علیمیرزا هم پول فرستاد. ولی ما از آن آگاه نیستیم.

روز بروز بشمار و شکوه اینان میافزود، و یک کار شگفت این بود که شیخ مهدی پسر حاجی شیخ فضل‌الله، از پدرش رو گردانیده و با چندتن باینان پیوست.

عین‌الدوله چون پیشرفت کار اینان را دید بیم کرد و بچاره‌جوییهایی برخاست. بدینسان که سالار اسعد نامی را با چند تن سوار و یکدسته سرباز، بعبدالعظیم فرستاد که نگهبان آنان باشند، و از آنسوی خواست با دادن پول جدایی میانه سران کوشندگان بیندازد، و بطباطبایی پیام فرستاد که اگر از بهبهانی جدا شود و بشهر باز گردد بیست هزار تومان پول باو پردازد. شادروان طباطبایی پروا ننمود.

سپس بر این شد آنانرا بنیرنگ، از آنجا بیرون آورد و هر یکی را بجای دور دیگری فرستد، و برای انجام این کار امیر بهادر جنگ را فرستاد. یکروز بسیار سردی، این با دویست تن سوار، و چند کالسگه و گاری بعبدالعظیم آمد، و علماء را گرد آورده و چنین گفت: «شاه مرا فرستاده است که شما را بنزد او ببرم که با خود او گفتگو کنید و آنچه میخواهید بخواهید، و من هم کوشش در کار شما دریغ ندارم»

علماء بآمدن خرسندی ندادند. امیر بهادر گفت: من ناگزیرم شما را از اینجا ببرم، اگر چه کار بویران کردن اینجا و کشتن کسانی بکشد. در اینمیان، میانهٔ افجه‌ای با او سخنان تندی رفت، و چون افجه‌ای نام شاه را ببدی برد، امیر بهادر، چنانکه شیوهٔ او بود بشیرینکاریهایی پرداخت، و از اینکه نام آقایش ببدی برده شده، فریادها زد و بیتابیها نمود، چندانکه افتاد و از خود رفت.

از آنسوی حاجی شیخ مرتضی، از این فریاد و هیاهو ترسیده بیخود گردید.

هنگامه بزرگی برخاست، و سرانجام کوشیده و هر دو را بخود آوردند، و پس از گفتگوها، دو سید نرمی نموده و خرسندی دادند که بکالسگه‌ها نشسته بشهر آیند. ولی در اینمیان کسانی از همراهان خود امیربهادر پرده از روی کار برداشته، و ببرخی از آقایان خواست عین‌الدوله را آگاهی دادند. این بود پسران طباطبایی و دیگران بشوریدند و جلو آنانرا گرفته و نگزاردند، و بار در میانه هیاهو برخاست، و زنان و مردان از هر گروهی که بودند بهم آمیخته و جلو سواران را گرفتند، و از این بانگ و ناله و هیاهو بازار عبدالعظیم بسته و همگی مردم در صحن گرد آمدند، و هنگامه هر چه بزرگتر گردید.

امیر بهادر چون اینرا دید، سخت نگرفت، و بر آن شد که شب پس از پراکنده شدن مردم کار خودرا انجام دهد، و بعلماء چنین گفت: من رفتم، شما تا شب اندیشه خود را بکنید، باشد که کار بخوبی گذرد. این را گفت و بیرون رفت.

ولی از اینسوی چون با تلفون آگاهی از پیش آمد بتهران رسید، در اینجا هم گفتگو و هیاهو برخاست، و مردم بر آن شدند که بازارها را ببندند و بشورش برخیزند و شاه از چگونگی آگاه گردیده با تلفون به امیر بهادر دستور بازگشت داد.

این پیش آمد باستواری کوشندگان افزود، و باز کسانی از شهر بایشان پیوستند. عین‌الدوله پیام فرستاد یکی را از سوی خود «امین» فرستید، تا زبانی با شاه گفتگو کند و خواستهای شما را بشاه برساند. اینان آن را پذیرفتند، ولی هر کس را که نام بردند عین الدوله بهانه آورد و نپذیرفت تا سید احمد طباطبایی (برادر شادروان طباطبائی) را برگزیدند، و عین‌الدوله او را پذیرفت، و کالسگه و سواره برای آوردن او بشهر فرستاد، و او با پسران خود سوار شده بشهر آمد، و نخست عین‌الدوله، و سپس شاه را دید و گفتگو کرد، ولی چون بعبدالعظیم باز گشت، آقایان باو بدگمان گردیدند، و بگفتگویی که کرده بود ارج نگزاردند، و سپس دانسته شد میانه او با عین‌الدوله در نهان پیوستگی میبوده.

اینان می‌خواستند یکسره با شاه گفتگو کنند، و در میان درخواستهای دیگر خود، برداشتن عین‌الدوله را هم بخواهند. عین‌الدوله هم میخواست میانهٔ ایشان با شاه ایستاده و هر گفتگویی می‌شود با خود او باشد.

این بود کسانی راه دیگری اندیشیدند، و آن اینکه سفیر عثمانی را میانجی گردانند و درخواستهای خود را با دست او بشاه رسانند، و چون با سفیر گفتگو کردند پذیرفت و از اینرو آقایان نشسته و با هم سکالیده و درخواستهای خود را چنین نوشتند:

۱) نبودن عسکر گاریچی در راه قم. (اینمرد درشکه و گاری رانی راه قم را از دولت «امتیاز» گرفته، و با رهگذریان بدرفتاری بسیار میکرد، و این بود همیشه علمای قم و طلبه های آنجا، از این ناله و گله می داشتند، و بعلمای تهران دادخواهی مینمودند. دو سید چون میخواستند دلجویی از علما و طلبه های قم نمایند این را یکی از درخواست های خود گرفتند).
۲) باز گردانیدن حاجی میرزا محمد رضا از رفسنجان بکرمان.
۳) باز گردانیدن تولیت مدرسه خان مروی بحاجی شیخ مرتضی.
۴) بنیاد «عدالتخانه» در همه جای ایران. (از این گفتگو خواهیم داشت).
۵) روان گردانیدن قانون اسلام بهمگی مردم کشور.
۶) برداشتن مسیو نوز از سر گمرک و مالیه.
۷) برداشتن علاءالدوله از حکمرانی تهران.
۸) کم نکردن تومانی دهشاهی از مواجب و مستمری (این را از یکسال پیش نهاده بودند).

سفیر عثمانی این نوشته را نزد مشیرالدوله وزیر خارجه فرستاد، و او بنزد شاه برده با بودن عین‌الدوله برایش خواند. گویا شاه تا آنروز آگاهی از خواستهای اینان نمیداشت. گفت بسفیر عثمانی بنویسید که خواستهای آقایان پذیرفته شده، و خود آنان با شکوه و پاسداری بتهران باز گردانیده خواهند شد. سپس رو بعین‌الدوله گردانیده گفت: آقایان را پاسدارانه باز گردانید . عین الدوله گفت: «اطاعت میکنم لیکن عودت آنان موقوف است بر مقدماتیکه همین دو سه روزه بعمل خواهد آمد». این شد نتیجهٔ میانجیگری سفیر عثمانی.

بدینسان روزها میگذشت، و کوشندگان یا کوچندگان، روزهای سخت سرما را در آن پناهگاه بسر میبردند. در کتاب آبی مینویسد: کوچندگان دادخواهیهای خود را، با زبان ساده و شورانگیز نوشته و چاپ کرده و میان مردم پراکندند. ولی ما از چنین داستانی آگاه نیستیم. آنچه ما میدانیم ایشان خواستهای خود را با زبان واعظان بمردم میرسانیدند. از روزی که رفته بودند هر روز حاجی شیخ محمد یا واعظ دیگری بمنبر رفتی و بشیوه واعظان، آیه‌ای با حدیثی عنوان کردی، و در اینمیان از ستمگری‌های حکمرانان، و از خودکامگی عین‌الدوله، و از گرفتاری های مردم سخن راندی. هنوز نام مشروطه و آزادی در میان نمیبود. ولی برای نخستین بار، کسانی آزادانه سخن از بدیهای دولت رانده و دلسوزی بتوده مینمودند.

پذیرفتن شاه درخواستها را عین الدوله حکمرانی عبدالعظیم را ببرادرزادهٔ خود امیرخان سردار داد. پیدا بود که آمدن او برای کار گوچندگان میباشد. اینان بدیدن او نرفتند و پروا ننمودند، ولی او خود پیام فرستاد: «من برای این آمده‌ام که شما را عودت دهم بشهر، و اگر اجازه میدهید خدمت رسیده مقصود را مذاکره کنیم» گفتند: بیاید و آمد و آقایان را دید و در میانه گفتگوهایی رفت. و پس از یکی دو نشست، چنین نهاده شد که کوشندگان، نمایندگانی از سوی خود نزد عین‌الدوله بفرستند که با خود او گفتگو شود. اینان چهار تن را برگزیدند: میرزا ابوالقاسم پسر بزرگتر طباطبایی، میرزا مصطفی آشتیانی برادر حاجی شیخ مرتضی، میرزا محسن برادر صدرالعلماء، سید علاءالدین داماد بهبهانی. اینان خود پیشکاران آقایان میبودند و بیشتر کارها با دست اینان پیش میرفت.

شب چهار شنبه بیستم دیماه (۱۴ ذی قعده)، اینان بشهر آمده و بخانهٔ عین‌الدوله رفتند و با او بگفتگو پرداختند، عین‌الدوله بدستاویز آنکه این گفتگو را بشاه برساند آنانرا در خانهٔ خود نگهداشت، و گفت میباید فردا شب را هم اینجا بمانید گویا میخواست نگزارد باز گردند و هر یکی را بجای دور دیگری بفرستد. بعین‌الدوله گفته بودند همهٔ کارها در دست این چهار تن میباشد، آقایان خرسندند که بشهر باز گردند، ولی اینان نمیگزارند. این بود میخواست اینان را از میان بردارد و پر و بال علما را بکند.

فردا این آگاهی هم در شهر و هم در عبدالعظیم پراکنده گردید، در عبدالعظیم آقایان بیفسردند و اندوهناک شدند. اما در شهر، این روز شاه، برای ناهار، بخانهٔ امیر بهادر جنک رفت، و در آنجا میبود که آگاهی دادند شهر بهم خورد و مردم بازارها را بستند. شاه پرسید: برای چه؟.. گفتند: برای آنکه نمایندگان آقایانرا نگه داشته‌اند و مردم میپندارند که از شهر بیرونشان خواهند راند. درباریان پرگ میخواستند که با زور از شورش جلو گیرند و مردم را بباز کردن بازارها وادارند، ولی شاه پرک نداد.

پس از ناهار، چون شاه باز میگشت، مردم در سر راه او انبوه شدند، و زنان گرد کالسکه او را گرفته، و فریاد میزدند: «ما آقایان و پیشوایان دین را میخواهیم... عقد ما را آقایان بسته‌اند، خانه‌های ما را آقایان اجاره میدهند... ای شاه مسلمان بفرما رؤسای مسلمانان را احترام کنند... ای پادشاه اسلام اگر وقتی روس و انگلیس با تو طرف شوند شصت کرور ملت ایران، بحکم این آقایان جهاد میکنند...» از این سخنان بسیار میگفتند. امروز زنان، با همهٔ روبند و چادر، کار بسیاری کردند.

شاه بارک رفت، و از اینسوی امیر بهادر و دیگران ببازار آمدند که مردم را، با زبان، بباز کردن بازارها وادارند. ولی هر چه کوشیدند سودی نداد. در این میان علاءالدوله هم خیابانها را میگردید که باری اینها نبندند، و در خیابان جبه خانه نزدیک سبزه میدان، در دکان صحافی، سید حسن صاحب‌الزمانی را دید که با کسانی بگفتگو نشسته چون او را از کوشندگان میشناخت، دستور داد بیرون کشیدند و گفت: «ای سید مفسد آخر کار خودت را کردی!» این را گفت، و با عصا بسر و روی او کوفتن گرفت. سپس گفت او را بتازیانه بستند. از این دژرفتاری دکانهای خیابانها نیز بسته و مردم بیکبار آمادهٔ ایستادگی شدند.

شاه بعین‌الدوله گفت: «البته مقاصد آقایان را اجرا دارید و آنها را تا فردا بیاورید بشهر، و الا من خودم میروم و آنها را میآورم،» از این پافشاری شاه عین‌الدوله ناگزیر شد، از هر راهیست علما را رام گرداند و بشهر باز آورد، و همانروز، با تلفون به عبدالعظیم آگاهی

پ ۱۷

عین الدوله

داد که شاه درخواستهای آقایان را پذیرفت. ولی مردم دلگرم نبودند و بازارها را باز نکردند، و دسته انبوهی از شهر روانهٔ عبدالعظیم شدند. آمد و رفت میان این دو جا چندان بود که گفتی دو آبادی بهم پیوسته است. مردم همه در تکان و جوش میبودند.

عین الدوله نامهٔ آقایان را گرفته، و خود نامه‌ای بشاه نوشته و بداستان، رویهٔ میانجیگری داد، و درخواستهای آقایان را از زبان خود فهرست کرد، و همه را بشاه داد . شاه بنامهٔ آقایان پاسخ داد، و در بالای نامهٔ عین‌الدوله پذیرفته شدن درخواستها را نوشت، و سپس برای «عدالتخانه» که خواست بزرک آقایان بود «دستخط» جداگانه بیرون داد. ما در اینجا نامهٔ عین‌الدوله را با فهرستیکه او از درخواستها کرده، با دستخط عدالتخانه» می‌آوریم:

عریضه عین‌الدوله بشاه

قربان خاکپای جواهرآسای بندگان اعلیحضرت قوی‌شوکت اقدس همایونت شوم بر خاطر مهر مظاهر همایون اعلیحضرت قدر قدرت شاهنشاهی روحنا فداه پوشیده نیست که این غلام خانه‌زاد از بدو افتخار جاروب‌کشی اقدس اعلی تا کنون چهل سال است همه وقت در هر مأموریت طالب ازدیاد دعاگویی ذات عدیم‌المثال مبارک بوده و در هیچ مورد از این مقصود غفلت نداشته است ولی در این مقدمه حضرات علماء که قصدی جز دعا و ثنا نداشته‌اند و همه وقت بوظیفه دعاگویی خودشان مشغول بوده‌اند بطوری پیش‌آمد کار شده که اصل مقصود از میان رفته و حالا این غلام خانه‌زاد بیمقدار را در آستان اعلی شفیع انگیخته‌اند که نظر توجهی از طرف قرین الشرف همایون در انجاح عرایض آنها معطوف و با امیدواری بمراحم شاهانه بدعاگویی ذات با برکات همایون مشغول شوند و چون عرایض آنها از روی دعاگویی محض است این است که بعرض آستان مبارک میرساند و امیدوار است که بشمول مراحم ملوکانه افتخار حاصل نماید.

صورت مقاصد آقایان

۱– محض سلامت ذات اقدس مبارک قیمت تمبر را که برای عامه اسباب ازدیاد دعاگویی است گذشت فرمایید اگر چه در اینجا ضرری بدولت متوجه است ولی این غلام بیمقدار در صورت قبول عرض آنرا محض اجراء این امر خیر و دعاگویی علماء و امیدواری عامه از خود تقدیم میدارد که بدولت هم ضرری متوجه نشود و اسباب مزید دعاگویی ذات اقدس نیز فراهم آید.

۲– نظر به بی‌احترامی که نسبت بحاج میرزا محمد رضا شده چون از دعا گویان دولت است اظهار مرحمتی بشود که موجب مزید امیدواری و دعاگویی طبقهٔ علماء اعلام گردد.

۳– سیئات اعمال عسکر گاریچی متصدی راه عراق بعرض اولیاء دولت علیه رسیده و اجزاء و اتباع او از جانب دولت مورد تنبیه شدند خود عسگر را هم مقرر فرمایید از دخالت بکار منفصل و از جانب دولت توجهی در تنبیه او بشود که حد خلاف کاری خود را بداند و موجب امیدواری و دعاگویی عامه رعایا گردد و در عرایض سایر آقایان عظام هم باید اراده مخصوص مبذول فرمایید که آنها هم مقرون به اجابت گردد.

۴– برای رسیدگی بعرایض کلیه رعایا و مظلومین از جانب سنی‌الجوانب همایونی ترتیبی در امر عدالتخانه دولتی داده شود که رفع ظلم از مظلوم حقاً و عدلا بعمل آید و در اجراء عدل ملاحظه از احدی نشود.

دستخط اعلیحضرت مظفرالدین شاه

جناب اشرف اتابک اعظم – چنانکه مکرر این نیت خودمانرا اظهار فرموده‌ایم ترتیب و تأسپس عدالتخانه دولتی برای اجراء احکام شرع مطاع و آسایش رعیت از هر مقصود مهمی واجب‌تر است و این است بالصراحه مقرر میفرماییم برای اجراء این نیت مقدس قانون معدلات اسلامیه که عبارت از تعیین حدود و اجراء احکام شریعت مطهره است باید در تمام ممالک محروسهٔ ایران عاجلا دایر شود بر وجهی که میان هیچیک از طبقات رعیت فرقی گذاشته نشود و در اجراء عدل و سیاسات بطوریکه در نظامنامهٔ این قانون اشاره خواهیم کرد ملاحظهٔ اشخاص و طرفداریهای بی وجه قطعاً و جداً ممنوع باشد البته بهمین ترتیب کتابچه نوشته مطابق قوانین شرع مطاع فصول آنرا ترتیب و بعرض برسانید تا در تمام ولایات دائر و ترتیبات مجلس آنهم بر وجه صحیح داده شود و البته این قبیل مستدعیات علماء اعلام که باعث مزید دعاگویی ما است همه وقت مقبول خواهد بود همین دستخط ما را هم بعموم ولایت ابلاغ کنید

شهر ذی‌القعده ۱۳۲۳
 

«عدالخانه» پیش از آنکه دوباره رشته تاریخ را بدست گیریم، می‌باید چند سخنی در اینجا برانیم: «عدالتخانه» چیست؟. چرا علماء آنرا میخواستند؟.. چنانکه دیده میشود، عدالتخانه» همانست که امروز «عدلیه» مینامند. اداره‌ای که در آن، داورانی بدادخواهیهای مردم رسند و داوری نمایند. این اداره مگر نمیبود؟.. سپس هم، این چه ارزشی میداشت که یکدسته از سران علماء، برای درخواست آن، از شهر کوچند و آن آسیبها را بخود هموار گردانند؟.. در اینجا چند چیز را میباید دانست:

نخست: در آنزمان در ایران «عدلیه‌ای» نمیبود. راست است در میان وزارتخانه‌ها یکی را هم باین نام میخواندند و در همین زمان که گفتگو میداریم، نظام الملک «وزیر عدلیه» نامیده میشد. ولی چنانکه همهٔ کارها، از روی خودکامگی بودی، در این «عدلیه» نیز کارها از راه خودکامگی انجام گرفتی، و هر چه خواستندی گفتندی و بکار بستندی. اینکه جدایی میانه توانا و ناتوان و دارا و نادار نگزارند و دادگرانه رسیدگی نمایند، در آن عدلیه شناخته نبودی. راست است که آنزمان انبوه مردم، کمتر نیاز بعدلیه داشتندی، زیرا کمتر به بیدادگری گراییدندی. و از آنسوی بیشتر گفتگوها با دست ملایان و ریش سفیدان و سران کویها بپایان آورده شدی. ولی گاهی نیز بیدادگرانی، از درباریان و دیگران پیدا شدندی، و دست بدارایی مردم باز کردندی، و در این هنگام بودی که نیاز بیک دادگاه افتادی، و این در ایران نمیبود. اینست آقایان در میان درخواستهای دیگر خود، بودن چنین اداره‌ای را هم میخواستند و آن را دربایست میشماردند.

دوم: دولت برای برپا کردن «عدلیه» بدانسان که خواست علماء میبود، ناگزیر شدی که قانونی بگزارد، و این خود گامی در راه قانونی شدن کشور میبود و کوشندگان را بخواستی که میداشتند نزدیکتر میگردانید.

سوم: چنانکه دیدیم کوشندگان از ناگزیری بعبدالعظیم پناهیدند. امامجمعه با آن کار خود، شکستی باینان داده، و بیم میرفت که دنبالهٔ آن گرفته شود، و شادروان طباطبایی برای خویشتنداری چنین اندیشید که از شهر بکوچند، و خود اندیشهٔ بسیار بخردانه و بجایی میبود، و بدینسان زیان شکست را از خود دور گردانیدند و دوباره نیرو گرفتند. ولی تا کی توانستندی در آنجا ماند؟.. طباطبایی و بهبهانی نیک میدانستند که اگر ماندنشان در آنجا بیشتر باشد، بسیاری از کوچندگان دلسرد و نومید گردند و رو بپراکندگی آورند. زیرا هر یکی از آنان خانه و فرزندان خود را گزارده، و از کار و پیشهٔ خود دست کشیده، و بامید پیشرفتی همراهی نموده بودند، و همینکه اندک نومیدی بدلهای ایشان راه یافتی نماندندی و بازگشتندی. در راه رهایی توده از جان گذشتن و بسختیها شکیبیدن، در دلها جا نگرفته، و چنین جانفشانی از مردم چشم نتوانستندی داشت. جز از دو سید و چند تن دیگری، از روی بینش و آهنک نمیکوشیدند. در چنین پیش‌آمدها پیشوایان باید همراهان را کم کم پیش برند، و بیش از اندازهٔ توانایی بکوشش بر نیانگیزند.

تنها پیروان نبودند، به برخی از پیشروان دلگرمی نمیشد داشت. در تاریخ بیداری داستان شگفتی از سید احمد برادر طباطبایی و پسرانش می‌آورد. میگوید: امامجمعه پیام فرستاد که کسانیکه رازداران شما می‌باشند و شبها لحاف بروی شما می‌اندازند، آگهی از کارهاتان بما میرسانند، باین دوستان خود دلگرم نباشید، از این پیام او آقایان بمدیرالذاکرین بدگمان گردیدند و او را از میان خود بیرون کردند، و سپس مدیرالذاکرین داستان درازی، از پیوستگی که میانه عین‌الدوله و سید احمد طباطبایی و پسرانش میبوده، نوشته که در تاریخ بیداری همهٔ آنرا آورده، و ما چون از راست و دروغ آن آگاه نمیباشیم، در اینجا نمیآوریم، ولی این پیداست که بدگمانیهایی در میان بوده است، و ما نوشتیم که چون عین‌الدوله کسی را بنمایندگی از کوچندگان خواست، و آنان سید احمد را برگزیدند، و او رفت و چیزهایی با عین‌الدوله نهاد، علماء نهادهٔ او را نپذیرفتند.

با این بد گمانیها، جای ایستادگی بیشتر نمیبود، و بهتر و بخردانه‌تر همین بود که کوچ را تا اینجا که آمده بود، بیک نتیجه‌ای رسانند، و آبرومندانه بشهر باز گردند، و این زمان به نتیجه‌ای بالاتر از «عدالتخانه» امید نتوانستندی بست. این دو مرد همه از روی بینش میکوشیدند، و سپس خواهیم دید که به «عدالتخانه» تنها خرسندی ندادند، و خواست آخرین خود را، که «مجلس» میبود آشکار گردانیدند.

بازگشتن کوچندگان به تهران نوشته‌ها چون آماده گردید روز آدینه بیست و دوم دی ماه (۱۹ ذی‌قعده) را برای بازگشتن کوشندگان بشهر برگزیدند. در این روز، با دستور شاه، امیر بهادر (وزیر دربار) و اقبال‌الدوله و نصرالسلطنه و شمس‌الملک (پسر عین‌الدوله) و کسان دیگری از درباریان، با کالسکه‌های سلطنتی و یدکهای زرین‌افزار و سیمین‌افزار، با شکوه بسیار، به عبدالعظیم رفتند که آقایان را بشهر آورند، بازارها بسته شده و مردم دسته دسته رو به عبدالعظیم آوردند، امیر خان سردار تلفن کرد درشکه‌ها و کالسکه‌های شهر همه را بآنجا بردند. نیز بسیاری از اعیانها و توانگران درشکه‌ها و کالسکه‌های خود را فرستادند. راه‌آهن تهران و عبدالعظیم را نیز مجانی کردند. مردم چندان انبوه شدند و بهم فشار میآوردند که بیم نابودی کسانی میرفت.

سه ساعت به نیمروز، منبری در صحن گزاردند، و حاجی شیخ محمد واعظ بالای آن رفت، و در بودن همهٔ علماء و مردان درباری و دیگران «دستخط» شاه را خواند. پس ازو شیخ مهدی واعظ و سید اکبر شاه، که هر دو از واعظان بنام می‌بودند. بمنبر رفتند، و باز دستخط شاه و درخواستهای کوشندگان را خواندند، و شادیها و سپاس گزاریها نمودند. مردم با آواز بلند «زنده باد پادشاه اسلام» و «زنده باد ملت ایران» گفتند. بنوشته تاریخ بیداری این نخستین بار بود که آواز «زنده باد ملت ایران» شنیده میشد، و نخستین بار بود که مردم بنام توده دعا کرده و شادی مینمودند.

یکساعت پس از نیمروز کالسکه‌ها آماده گردید و کاروان براه افتاد. دو سید با حاجی شیخ مرتضی و صدرالعلماء و امیر بهادر در کالسکه شش اسبهٔ پادشاهی نشستند، و دیگران هر چند تنی در یک کالسکه جا گرفتند. مردم نیز در درشکه‌ها نشستند. یدکها در جلو براه

پ ۱۸

سعدالدوله

افتادند. بدینسان با شکوه بسیار روانه گردیدند، و چون بشهر در آمدند از میان مردم گذشته و خیابانها را پیموده، در جلو کاخ گلستان پیاده شدند. علماء بدرون ارک در آمده، و پس از دیدن عین‌الدوله همراه او و مشیرالدوله بنزد شاه رفتند. شاه با سادگی بسیار آنان را پذیرفته، و پس از پرسش و نوازش چنین گفت: «پیش از آنکه شما درخواست کنید، من خود میخواستم «عدالتخانه» بر پا گردد. در نیمهٔ شعبان به نظام‌الملک گفتم آن را برپا گرداند. پس از این هر کاری دارید بخود من باز نمایید...» آقایان در پاسخ سپاس گزاردند. سپس شاه بگله پرداخته چنین گفت: «چرا در پیش آمد سرای بانگ بخود من نگفتید و بی‌آگاهی از دولت بکار پرداختید؟!..» طباطبایی پاسخ داد: «مشیر الدوله و مشیرالسلطنه هر دو در اینجا هستند. من بارها بآنان گفتم، و نامه هم نوشتم و پاسخی که داده‌اند در اینجاست».

در این میان چون مردم در بیرون چشم براه علماء می‌داشتند و بیتابی مینمودند، شاه آنان را براه انداخت. آنان چون بیرون آمدند مردم با شادی و هایهوی بسیار گردشان را گرفتند، و هر یکی که بخانهٔ خود میرفت دسته از مردم با او رفتند و تا دم خانه رسانیدند. بدینسان کوچندگان پس از یکماه بشهر بازگشتند. بآن خواری و ناتوانی رفته بودند و باین ارجمندی و توانایی باز آمدند.

از فردا مردم دسته دسته بدیدن دو سید و دیگران میرفتند، و شب یکشنبه شهر را چراغان کردند، و بنام «عدالتخانه» جشن و شادمانی بسیار نمودند. عین الدوله از علماء دیدن کرد، و چنانکه درخواست ایشان بود علاءالدوله را از حکمرانی تهران برداشت.

آگاهی از این پیش آمد بروزنامه‌های اروپا هم رسید و آن را با ستایشی از علماء یاد کردند، ولی آنها «عدالتخانه» را پارلمان یا مجلس شوری معنی میکردند، و در روزنامه‌ها داستان را بنام شورش علماء بر دولت، یاد کرده چنین مینوشتند، که دستگاه خودکامگی از ایران برچیده شده، و شاه بمردم آزادی داده، و دارالشوری برپا خواهد گردید، و آزادی زبان و خامه خواهد بود. بدینسان داستان را بسیار بزرگتر از آنچه بوده می‌فهمیدند.

علاءالسلطنه سفیر ایران در لندن، نوشته‌ای بیرون داد که در آن، رو دادن شورشی را در ایران، دروغ شمرد، چیزیکه هست او نیز پیش آمد را، بمعنی دیگری باز نموده چنین نوشت: اندک رنجشی میانه دولت با علما رو داده بود، و علماء به عبدالعظیم که چند کیلومتری تهران است پناهیده بودند، شاه از روی مهربانی، فرمود رنجش آنان را بردارند و بتهران باز گردانند. دادن دارالشوری، و قانون، و آزادی خامه، و بر پا کردن عدلیه، از روز نخست آرزوی خود شاه میبود که اکنون بدلخواه آنها را داده. پیداست که بسفارتخانه نیز آگاهی درستی از چگونگی نرسیده بوده.

از این شگفت‌تر آنکه دارندهٔ حبل‌المتین که این نوشته‌ها را از روزنامه‌های انگلیسی ترجمه گردانیده، همه را راست پنداشته، و از اینکه شاه دارالشوری و آزادی داده، بشادی پرداخته و ستایشگری و چاپلوسی بسیاری نموده، و چند ستون را پر گردانیده بی آنکه نامی از علماء ببرد و از رنجهای آنان سپاس گزارد، که این نمونه دیگری از بدگهری اوست. این بدتر که سپس که از تهران نوشته‌ها رسیده و دانسته شده که پیش آمد رنگ دیگری داشته، و شاه تنها بدلخواه خود چیزی نداده، و از آنسوی عین‌الدوله ناخشنود میبوده، بیکبار خاموش گردیده، و چنانکه گفتیم داستانها را پس از گذشتن چند ماهی، در روزنامه‌اش آورده، و آنهم با بدگویی و نکوهش از علماء توأم می‌باشد.

بداندیشیهای عین الدوله بهمن ماه با خوشی میگذشت. مردم بنوید دولت امید بسته و باز شدن «عدالتخانه » را می بیوسیدند. میان مردم گفتگو از نوشته شدن قانون میرفت. علماء دید و بازدید میکردند و نزد مردم جایگاه دیگری یافته بودند. در نامه‌ای دیدم، نویسنده که از بدخواهانست، رفتن بهبهانی را بخانه طباطبایی مینویسد و گله میکند که چراغ و لاله در جلوش میکشیده‌اند و مردم از پیش و پس روانه گردیده و شاعران شعر میخوانده‌اند.

گویا در این روزها بود که علماء ببازدید عین‌الدوله رفتند. طباطبایی باو گفت: «این عدالتخانه که میخواهیم نخست زیانش بخود ماست، چه مردم آسوده باشند و ستم نبینند و دیگر از ما بینیاز گردند و درهای خانه‌های ما بسته شود. ولی چون عمر من و تو گذشته کاری کنید که نام نیکی از شما در جهان بماند، و در تاریخ بنویسند بنیاد گزار مجلس و عدالتخانه عین‌الدوله بوده، و از تو این یادگار در ایران بماند».

عین‌الدوله پاسخی نگفت و از شنیدن نام «مجلس» ابروها در هم کشید. راستی این بود که او میخواست گوشی باین سخنان ندهد، و اینکه ناگزیر شده و کوشندگان را بتهران باز گردانیده، و آن دستخط شاه را بدستشان داده بود، میخواست همه را نادیده گیرد، و کوشندگانرا با چاره‌جوییها از نیرو اندازد و از میان برد. او می‌خواست خود، ایرانرا نیک گرداند، ولی از چه راه؟.. از راه خودکامگی. روزنامه‌اش حبل‌المتین در شماره‌های خود دری بنام «اصلاحات جدیده یا خیالات عالیه وزیر اعظم» باز کرده و سخنان درازی میراند. عین‌الدوله مرد کم دانشی میبود در دربار خودکامه بزرک شده. برو گران میافتاد که نام قانون یا دارالشوری شنود، و یا توده را دلبسته کارهای کشوری بیند. این بود از درون دل دشمنی مینمود. از درخواستهای علماء تنها علاءالدوله را از حکمرانی تهران برداشت و آن دیگرها را بیکبار فراموش ساخت.

در نیمهٔ دوم بهمن یک داستان نابیوسیده‌ای رخ داد، و آن اینکه شب چهارشنبه هجدهم بهمن (۱۳ ذی‌قعده)، سعدالدوله وزیر تجارت، و دکتر محمدخان احیاءالملک را، از خانه‌های خودشان گرفتند و از شهر بیرون راندند: سعدالدوله را بیزد، و دکتر محمدخان را بمازندران.

گناه اینها دانسته نبود. جز آنکه سعدالدوله مرد گردنکشی میبود، و چنانکه گفتیم در برابر عین‌الدوله ایستاده بکارهای نوز و علاءالدوله خرده میگرفت، و ببازرگانان هواداری مینمود. این رفتار او بگردنکشی و خودخواهی عین‌الدوله، که این زمان یگانه سررشته‌دار ایران میبود و «شاهزاده اتابک اعظم» خوانده میشد، بر میخورد. چنانکه خود او میگفته، از تهران پای پیاده بیرونش میبرند، و قزاقان در راه تازیانه زده و از هیچگونه دژرفتاری باز نمی‌ایستاده‌اند.

دکتر محمد خان پزشک امین‌السلطان بوده، و گویا همین مایهٔ دشمنی عین‌الدوله شده. ناظم‌الاسلام انگیزه بیرون کردن او را، از خودش پرسیده، و او هم نمیدانسته.

اینان از کوشندگان نمی‌بودند، و بیرون کردن اینان بآنان نبایستی بر خورد. ولی چون مردم خودکامگی را رفته میشماردند، و امید بآزادی بسته بودند، از این پیش آمد نابیوسیده رم خوردند و اندوهناک گردیدند. ولی باز بی‌پروایی نمودند، و چون گفتگو از نوشته شدن قانون «عدالتخانه» میرفت بخود نویدها دادند.

و در ماه اسفند یکداستان دیگری رخ داد، و آن بیرون کردن سید جمال واعظ از شهر بود. چنانکه گفتیم از شبیکه داستان مسجدشاه رخ داد، سید جمال در خانه ناظم‌الاسلام نهان میزیست. ولی در آخرین شب درنک کوشندگان در عبدالعظیم، ناظم‌الاسلام با معین‌العلمای اسپهانی او را برداشتند و به عبدالعظیم بردند، و چند ساعتی (نیمه نهان) در آنجا میبود، تا همراه دیگران بشهر بازگشت و بخانهٔ خود رفت. ولی عین‌الدوله او را نیامرزیده، و گاهی نامش را با خشم میبرد، و این بود سید جمال بیمناک میزیست. در آغازهای اسفند بود که نیرالدوله که پس از علاءالدوله حکمران تهران شده بود بحاجی شیخ مرتضی نامه‌ای نوشت، بدینسان که بهتر اینست سید جمال، برای زیارت بمشهد رود، و دررفت سفر او را هم من دهم. پیدا بود که عین‌الدوله میخواهد سید جمال را بیرون کند، و این نخستین نمونه بداندیشیهای او بود. طلبه‌ها خواستند بشورند و نگذارند، دو سید جلو ایشانرا گرفتند. بهبهانی برای میانجیگری، شیخ مهدی واعظ را نزد عین‌الدوله فرستاد، ولی او نپذیرفت و چنین گفت: «محالست این خواهش آقا را قبول کنم. البته باید سید جمال دههٔ عاشورا را در تهران نباشد. چه مذاکرات منبری او باعث فتنه و آشوب خواهد گردید». سوگند خورد که اگر سید جمال نرود او را را خواهم کشت، ولی اگر خودش برود زبان میدهم که پس از عاشورا او را باز گردانم، و شاه هزار تومان باو، دررفت سفر میدهد.

بهبهانی ناگزیر شد بپذیرد و بسید جمال گفت روانه قم گردد. در تاریخ بیداری مینویسد: «آقا سید جمال گفت مقصود همهٔ ما... فقط اینست که شاه مجلس شورا بدهد. من اگر بدانم مجلس دادن موقوف و منوط بکشته شدن منست با کمال رضا و رغبت و میل برای کشته شدن حاضر میشوم. آقای بهبهانی فرمود این لفظ هنوز زود است و به زبان نیاورید. فقط بهمان لفظ «عدالتخانه» اکتفا کنید تا زمانش برسد».

باری روز دوشنبه سی‌ام بهمن (۲۹ ذی الحجه) سید جمال با پسر خود و با یک نوکر از تهران بیرون رفت و دههٔ عاشورا را در قم میبود، تا سپس دوباره بازگشت. کوشندگان از پیشواز و نمایش باز ایستادند ولی نو ازش و مهربانی بسیار نمودند.

در دههٔ محرم عین‌الدوله «روضه خوانی» برپا کرد، و خواستش این بود که خود علما با پسران و خویشان ایشانرا بسوی خود کشد، و در این باره از دادن پول هم باز نمیایستاد، و کارکنان او با علماء یا پسران ایشان بآمد و رفت پرداخته بنرم گردانیدن ایشان میکوشیدند. ولی از اینها سودی نبود. عین‌الدوله میخواست میانهٔ دو سید جدایی اندازد، و طباطبایی را بسوی خود کشیده بهبهانی را از میان بردارد. ولی مردانگی و نیک نهادی طباطبایی میدان نمیداد.

در اینمیان کوشندگان، بد اندیشیهای عین‌الدوله را دریافته، و امید کم کرده، و دوباره بکوششهایی پرداخته بودند. علماء، بنام میهمانی، هفته دو روز، گرد هم آمده بگفتگو می‌نشستند. از آنسوی طلبه‌ها دسته‌هایی پدید آورده و نشست‌هایی برپا مینمودند، و یکی از کارهای اینان بود که شبنامه‌ها مینوشتند و با ژلاتین چاپ کرده، و نهانی پراکنده میکردند.

بدینسان اسفند بپایان آمد، و سال نوین ۱۲۸۵، که از سالهای تاریخی ایران خواستی بود فرا رسید. مردم روزهای نوروز را در میان بیم و امید بسر دادند.

در آخرهای فروردین یکشب نشستی میانه عین‌الدوله با طباطبایی رخ داد، و آن چنین بود که احتشام‌السلطنه، که از کسان نیکنام شمرده میشد و تازه از سفارت آلمان باز گردیده بود، بخانهٔ طباطبایی آمد،

پ ۱۹

سید جمال واعظ

و با او سخن از عین‌الدوله و کارهای او بمیان آورد، و چنین درخواست که طباطبایی، دیدی با عین‌الدوله کند که دو تن تنها با هم نشینند، و چنین باز نمود که گره کار، از همین دیدار، باز خواهد شد. شادروان طباطبایی گفتهٔ او را پذیرفت، و شبانه در تاریکی بخانهٔ عین‌الدوله رفت، و دو تن تنها با هم نشستند و بسخن پرداختند. عین الدوله قرآن خواست، و بآن سوگند خورد که «من با مقصود شما حاضرم و قول میدهم که بهمین زودی مجلس تشکیل گردد. من خیال شما را مقدس میدانم، و تا کنون که مسامحه کردم خواستم موانع را از جلو بردارم. اینک بشما قول میدهم که همین چند روزه عدالتخانه صحیح بر پا شود...»

طباطبایی، باین سوگند و پیمان، دلگرم گردیده بازگشت . ولی در بیرون نشانی از این نوید دیده نشد، و در همان روزها، داستان نشست باغشاه پیش آمد که دانسته شد همه آن سخنان دروغ بوده.

نشست در باغشاه در این هنگام مظفرالدینشاه در باغشاه می‌نشست. عین‌الدوله روز سه‌شنبه دهم اردی‌بهشت نشستی در آنجا برپا کرد، و از وزیران درباره عدالتخانه و بکار بستن دستخط شاه سکالش خواست. چنانکه گفتیم عین‌الدوله هیچگاه نمیخواست گردن بدرخواستهای کوشندگان بگزارد. گذشته از آنکه نمیخواست رشتهٔ فرمانروایی خودکامانه را از دست دهد، چون خود مرد کم دانشی میبود، از قانون و مجلس و اینگونه اندیشه‌ها میرمید، و آنها را دشمن میداشت. این بود پافشاری در نپذیرفتن درخواستها میکرد. چیزیکه هست نمیخواست همه گناه بگردن او باشد و میخواست کسانی را نیز همباز گرداند. این نشست برای آن بود و از پیش به برخی وزیران سفارشها شده بود.

عین‌الدوله سخن را چنین آغاز کرد: «همه میدانید که اعلیحضرت پادشاه دستخط عدالتخانه را بیرون داده. من اگر چه دستور داده‌ام نظامنامهٔ آن را نوشته‌اند و اینک بپایان میرسانند، ولی خود ایستادگی نشان داده‌ام، و کنون چون ملایان دست بر نمیدارند و شبنامه‌ها مینویسند، شما ببینید آیا بهتر است که دستخط را بکار بندیم، یا ملایان را نومید گردانیم و با نیروی دولتی پاسخ دهیم؟..»

باشندگان همه خاموش ماندند. دوباره گفتگو را بمیان آورده پرسید.

احتشام‌السلطنه پاسخ داد: «بهتر است دستخط را روان گردانید. زیرا اگر روان نگردانید دولت را بنزد مردم ارجی نماند. از آنسوی بنیاد عدالتخانه زیانی بدولت نخواهد داشت.»

امیر بهادر جنک (وزیر دربار) گفت: «چنین نیست. برای دولت آن بهتر است که دستخط بکار بسته نشود. چه اگر عدالتخانه بر پا گردد باید پسر پادشاه با پسر یک میوه‌فروش یکسان گردد. آنگاه هیچ حکمرانی نتواند «دخل» کند و راه «دخل» بسته شود».

احتشام‌السلطنه گفت: «جناب وزیر دربار، دیگر بس است، «دخل» تا کی؟! ستم تا چند؟!. تا چه اندازه مردم را خوار و نادار میخواهید؟!.. اندکی هم دلتان بحال توده سوزد. بیش از این مردم را از دولت رنجیده نگردانید، علماء را دشمن شاه نسازید».

حاجب‌الدوله بسخن در آمده گفت: «اگر عدالتخانه برپا شود دولت نابود خواهد شد».

ناصرالملک وزیر اروپادیدهٔ مالیه گفت: «آری چنین است. هنوز در ایران هنگام برپا کردن مجلس نرسیده. عدالتخانه را با این دولت سازش نخواهد بود».

امیر بهادر دوباره بسخن در آمده گفت: «جناب احتشام‌السلطنه شما که از قاجاریان میباشید نباید خرسندی دهید که پادشاهی از این خاندان بیرون رود». احتشام السلطنه پاسخ داد: «پیشرفت دولت و فزونی نیروی او در همراهی و همدستی با توده است. امروز دولت را خوشبختی رو داده که توده خود در بند نیکیها گردیده. ارج این را بدانید، و با توده دست بهم داده ببدیها چاره کنید، و دولت را دارای آبرو گردانید، قانونی بگزارید که همه پیروی کنند. دیگر ستمگری بس است، شاه را بدنام نکنید، دولت را رسوا نسازید».

امیر بهادر رو بعین‌الدوله گردانیده چنین گفت: «احتشام‌السلطنه میخواهد توانایی شاه را از میان برد».

احتشام‌السلطنه گفت: «من آرزومندم پادشاه و «ولی‌النعمة» خود را، مانند امپراتور آلمان و انگلیس توانا بینم، لیکن شما میخواهید او را همچون خدیو مصر و امیر افغانستان گردانید».

امیر بهادر گفت: «من تا جان دارم نگزارم عدالتخانه بر پا شود، خوبست شما بروید در کشور آلمان، و بامپراتور آلمان بندگی کنید. آقای من، پادشاه من، اینگونه بندگیها را در بایست نمیدارد».

گفتگو چون باینجا رسید عین‌الدوله رشته را بریده و چنین گفت: «من میباید، این گفتگو را باعلیحضرت باز نمایم، و از خود شاه دستور خواهم».

بدینسان نشست بپایان رسید. عین‌الدوله میخواست مردم نگویند که او تنها ناخرسند است و نمیگزارد عدالتخانه برپا شود و همداستانی دیگر وزیران را هم بدانند، و چون در این نشست احتشام‌السلطنه، پیروی از دیگران ننموده، و هواخواهی توده نشان داده بود، چند روز دیگر، او را بدستاویز نگهبانی و سرکشی بکارهای مرزی روانه کردستان گردانیدند. زیرا چنانکه خواهیم آورد، در این هنگام سپاه عثمانی از مرز گذشته و یکرشته گفتگو و کشاکش در میان میبود. مردم این را «دور راندن او از تهران» دانستند، و این جایگاهی برای او در نزد آزادیخواهان باز کرد. (چنانکه بیرون راندن سعدالدوله، جایگاهی برای او باز کرده بود).

نامه طباطبایی بعین الدوله این در نیمه‌های اردیبهشت بود. مردم از بر پا گردانیدن این نشست، و از گفته‌های وزیران در آن، و از رفتاریکه سپس با احتشام‌السلطنه کرده شد، بنومیدی افزودند، و باز بدو سید و دیگر سران فشار آوردند. طباطبایی نامه‌ای بعین‌الدوله نوشت که اینک آنرا، با اندکی کوتاهانیدن، در اینجا میآوریم:

کو آنهمه راز و عهد و پیمان – مسلم است از خرابی این مملکت و استیصال این مردم و خطراتی که این صفحه را احاطه نموده است خوب مطلعید و هم بدیهی است و میدانید اصلاح تمام اینها منحصر است بتأسیس مجلس و اتحاد دولت و ملت و رجال دولت با علماء عجب در این است که مرض را شناخته و طریق علاج هم معلوم و اقدام نمیفرمایید این اصلاحات عماً قریب واقع خواهد شد لیکن ما میخواهیم بدست پادشاه و اتابک خودمان باشد نه بدست روس و انگلیس و عثمانی ما نمیخواهیم در صفحات تاریخ بنویسند دولت بمظفرالدین شاه منقرض و ایران در عهد آن پادشاه بر باد رفته... خطر نزدیک و وقت مضیق و حال این مریض مشرف بموت است احتمال برء ضعیف در علاج چنین مریض آیا مسامحه رواست و یا علاج را بتاخیر انداختن سزاوار است بخداوند متعال و بجمیع انبیاء و اولیاء قسم باندکی مسامحه و تأخیر ایران میرود من اگر جسارت کرده و بکنم معذورم زیرا که ایران وطن من است اعتبارات من در این مملکت است خدمت من به اسلام در این محل است عزت من تمام بسته باین دولت است می‌بینم این مملکت بدست اجانب میافتد و تمام شئونات و اعتبارات من میرود پس تا نفس دارم در نگهداری این مملکت میکوشم بلکه هنگام لزوم جان را در راه این کار خواهم گذاشت... امروز باید اغراض شخصیه را کنار گذارده محض خدا جان نثاری کرد این کار چرا به اسم فلان و فلان انجام گیرد وقت تنگ و مطلب مهم است و وقت این خیالات نیست من حاضرم در اینراه از همه چیز بگذرم شان و اعتبار را کنار گذارده انجام این کار را اگر موقوف باشد باینکه در دولت منزل حضرت والا کفش برداری و دربانی کنم حاضرم (برای ملت و رفع ظلم) حضرت والا را بخدا و رسول... فسم میدهم بریزید آنچه در دامانست این مملکت و این مردمرا اسیر روس و انگلیس و عثمانی نفرمایید عهد چه شد قرآن چه عهد ما برای اینکار یعنی تاسیس مجلس بود و الا ما به الاشتراک نداشتیم مختصراً اقدام در این کار فرمودید ما هم حاضر و همراهیم اقدام نفرمودید یکتنه اقدام خواهم کرد یا انجام مقصود یا مردن پروا ندارم زیرا اول از جان گذشتم بعد اقدام نمودم چیزی از عمر من باقی نمانده و از چیزی محظوظ نمیشوم پس حظم اقدام باینکار و منتها آمالم انجام این کار است یا جان دادن در این راه که مایهٔ آمرزش و افتخار خودم و اخلاقم است اینکار را بلند و اسمی برای خود در صفحه روزگار باقی بگذارم این کار اگر صورت نگیرد بر ما لعن خواهند کرد چنانکه ما به اسلافمان خوب نمیگوییم باز عاجزانه التماس میکنم هر چه زودتر این کار را انجام دهید تاخیر این کار ولو یک روز هم باشد اثر سم قاتل را دارد فعلا دفع شر عثمانی نمیشود مگر باین مجلس و اتحاد ملت و دولت و رجال دولت و علماء نتایج حسنه دیگر محتاج به بیان است فعلا بیش از این مصدع نمیشوم و السلم

میباید نیک دید که در این نامه، بجای «عدالتخانه»، یاد «مجلس» و «اتحاد دولت و ملت» کرده میشود. راستی اینست که این زمان، دو سید و همدستان ایشان، یک گام دیگری بسوی پیش نهاده، و کم کم پرده از روی خواست آخرین خود، که مجلس شوری و مشروطه میبود، بر میداشتند.

یک چیز شکفت آنکه در تاریخ بیداری مینویسد: «عین الدوله چون نامه را خواند، کلمهٔ «یکتنه» را در این جمله که میگوید: «یکتنه اقدام خواهم کرد» «یکشنبه» پنداشت، و ترسید که روز یکشنبه شورش پیش آید، و این بود چند فوج سرباز را، که در بیرون شهر لشکرگاه میداشتند، بدرون شهر آورد، و بنگهبانی ارک و قراولخانه‌ها برگماشت، و بشاه گفت: «ملایان میخواهند روز یکشنبه بشورش برخیزند...»، و از آنسوی بمیان مردم نیز هیاهو افتاد که روز یکشنبه «جهاد» خواهد شد، و عین‌الدوله بدو سید و دیگران پیامهایی از بیم و نوید میفرستاد . روز یکشنبه آمد و رفت، و هیچ کاری رو نداد، ولی مردم پی بردند که دولت از کوشندگان در بیم است، و این بر دلیری آنان افزود.

آشوب مشهد و آوازه آن بدینسان بار دیگر میان کوشندگان و دولت بهم خورد، و کوشندگان باز بگله و بدگویی برخاستند. در اینمیان پیش آمدهایی نیز عنوان بدست اینان داد. مردم فارس که در آنسال دادخواهی کرده و نتیجه ندیده و خاموش گردیده بودند، دوباره بدادخواهی برخاستند و تلگرافهای پیاپی بدولت و علماء فرستادند. نیز تلگرافی بمحمد علیمیرزای ولیعهد نوشتند. در اینهنگام شعاع‌السلطنه باروپا رفته، ولی کارکنان او همچنان دیه‌های مردم را از دستشان میگرفتند و سختی بیشتر مینمودند. در نتیجه دادخواهی و ایستادگی مردم، شاه شعاع‌السلطنه را از حکمرانی فارس برداشت، و علاءالدوله را بجای او، بحکمرانی فرستاد، ولی دیه‌های مردم را باز

پ ۲۰

حاجی میرزا حسن رشدیه

ندادند و کوشندگان همین را عنوان دیگری برای بدگویی از دولت و شورانیدن مردم، گرفتند.

پس از آن آگاهی از آشوب مشهد رسید. چگونگی این بوده: حاجی محمد حسن نامی، نان و گوشت شهر را به «کونترات» برداشته و بهای آنها را بسیار گران گردانیده بود. مردم بسختی افتاده و مینالیدند، ولی چون آصف‌الدوله حکمران و دیگران با وی همباز و همراز میبودند، جایی برای دادخواهی نمی‌یافتند. کم‌کم بآهنک شورش میافتند و دسته‌ها بسته باینسو و آنسو میروند. کسی پروای ایشان نمیکند و بجلوشان نمیافتد. سرانجام طلبه‌ها بکار میپردازند و با آنان همدست میشوند، و یکی از ایشان بنام «رئیس‌الطلاب» که قفقازی میبوده جلو میافتد و مردم را بسر خود گرد می‌آورد، و کسانی فرستاده حاجی محمد حسن را پیش خود میخواند، و ازو نوشته میگیرد که تا سه روز دیگر نان و گوشت را ارزان گرداند. حاجی محمد حسن نوشته میدهد و بیرون میآید، و بآگاهی از آصف‌الدوله بگرد آوردن تفنگچی میپردازد. روز سوم مردم، ارزان گردانیدن نان و گوشت را می‌بیوسیدند، و چون نشانی ندیدند، باز دسته بستند و رئیس‌الطلاب با طلبه‌ها بمسجد گوهرشاد آمدند و آنجا را بنگاه گرفتند و بکار پرداختند. رئیس‌الطلاب گروهی از طلبه‌ها و مردم را فرستاد که حاجی محمد حسن را بکشند و بیاورند. اینان چون بتکان آمدند مردم نیز بازارها را بستند و گروهی نیز از بازاریان باینان پیوستند. در آن سه روز حاجی محمد حسن تفنگچیهایی از «کاکریها»، از دیه‌های خود گرد آورده و حکمران نیز دویست تن سوار فرستاده بود. اینان در خانهٔ حاجی محمد حسن و در کاروانسرای پهلوی آن آماده و چشم براه میایستادند. طلبه‌ها و مردم که از چگونگی آگاهی نمی‌داشتند و چنان گمانی هرگز نمیبردند، بخانهٔ حاجی محمد حسن رسیده و چنین خواستند با زور و فشار در را بشکنند، و بدرون رفته حاجی محمد حسن را بگیرند. از آنسوی نخست با چوب و سنک پاسخ دادند و سپس بیکبار با تفنک شلیک کردند. طلبه‌ها و مردم همینکه آواز شلیک تفنک شنیدند رو برگردانیده و بگریختند و کسانی که تیر خورده بودند بیفتادند. تفنگچیان دنبالشان کرده، از پشت بامها شلیک کنان تا صحنشان رسانیدند، و در صحن نیز زینهار نداده و همچنان شلیک کردند. دستهٔ انبوهی تیر خوردند، که رویهمرفته چهل تن مردند و باز مانده پس از زمانی بهبود یافتند. این شد نتیجهٔ شورش مردم بیچاره.

این داستان در ماه فروردین میبود، ولی آگاهی از آن بتهران، در ماه اردیبهشت رسید، و خود رنک دیگری پیدا کرده چنین پراکنده شد که بدستور آصف‌الدوله حکمران، شلیک بگنبد امام رضا کرده‌اند، و پاس آن را نگه نداشته‌اند. همین بمردم بسیار گران میافتاد و بناخشنودی آنان از دولت بسیار میفزود، و همه را می‌سهانید. آن روز باورهای مردم دیگر میبود.

کوشندگان، همین را عنوان دیگری گرفتند. شادروان طباطبایی خود بالای منبر یاد پیش‌آمد کرد و بسیار گریست. هم کسانی شبنامه‌ها در آن باره نوشتند.

نامهٔ طباطبایی بمظفرالدینشاه در این روزها طباطبایی، نامه‌ای بخود شاه نوشت، و آنرا شش نسخه گردانیده، از شش راه فرستاد که باری یکی باو برسد و ما اینک نسخه آنرا در اینجا میآوریم:

فریاد دل وطن‌پرستان – بعرض اعلحضرت اقدس شهریاری خلدالله سلطانه میرساند چون حضوراً فرمودید هر وقت عرضی دارید بلاواسطه بخود من اظهار دارید باین جهت باین عرایض مصدع خاطر مبارک میشود این ایام طرق را بر دعاگویان سد نموده‌اند عرایض دعاگویان را نمیگذارند بحضور مبارک مشرف شود با این حال اگر مطلبی را بر اعلیحضرت مشتبه کرده باشند چگونه رفع اشتباه کنیم محض پیشرفت مقاصدشان دعاگویان را بد خواه دولت و شخص همایونی قلم داده خاطر مبارک را مشوش نموده‌اند تا اگر مفاسد اعمالشان را عرض کنیم مقبول نیفتد

بخداوند متعال... قسم دعاگویان اعلیحضرت را دوست داریم صحت و بقای وجود مبارک را روز شب از خداوند تعالی میخواهیم پادشاه رؤف و مهربان بی طمع با گذشت را چرا نخواهیم راحت و آسایش ماها از دولت اعلیحضرتست مقاصد دعاگویان در زمان همایونی صورت خواهد گرفت چنین پادشاهی را ممکن است دوست نداشته باشیم حاشا ماها طالب دنیا باشیم یا آخرت غرضمان ریاست باشد و جلب نفع یا خدمت بشرع منحصر در این دولت است حال علمائی را که در ممالک خارجه هستند میدانیم ایران وطن و محل انجام مقاصد دعاگویان است باید در ترقی ایران و نجات آن از خطرات جاهد باشیم ممکن نیست بد این دولت را بخواهیم عقل حکم نمیکند که دعاگویان با این خطرات ساکت و اضمحلال دولت را طالب باشیم نمیگذارند اعلیحضرت بر حال مملکت و خرابی و خطرات آن و پریشانی رعیت و ظلم ظلمه از حکام و غیرهم و قضایای ناگوار واقعه مطلع شوند متصل عرض میکنند مملکت آباد و منظم و دور از خطر رعیت راحت و آسوده بدعا گویی مشغول و قضیهٔ ناگواری واقع نشده و نمیشود

اعلیحضرتا مملکت خراب رعیت پریشان و گدا دست تعدی حکام و مامورین بر مال و عرض و جان رعیت دراز ظلم حکام و مأمورین اندازه ندارد از مال رعیت هر قدر میلشان اقتضا کند میبرند قوه غضب و شهوتشان بهر چه میل و حکم کند از زدن و کشتن و ناقص کردن اطاعت میکنند این عمارت و مبلها وجوهات و املاک در اندک زمان از کجا تحصیل شده تمام مال رعبت بیچاره است این ثروت همان فقرای بی‌مکنت‌اند که اعلیحضرت بر حالشان مطلعید در اندک زمان از مال رعیت صاحب مکنت و ثروت شدند پارسال دخترهای قوچانی را در عوض سه ری گندم مالیات که نداشتند بدهند گرفته بترکمانها و ارامنهٔ عشق‌آباد بقیمت گزاف فروختند ده هزار رعیت قوچانی از ظلم بخاک روس فرار کردند هزارها رعیت ایران از ظلم حکام و مأمورین بممالک خارجه هجرت کرده بحمالی و فعلگی گذران میکنند و در ذلت و خواری میمیرند بیان حال این مردم را از ظلم ظلمه باین مختصر عریضه ممکن نیست تمام این قضایا را از اعلیحضرت مخفی میکنند و نمیگذارند اعلیحضرت مطلع شده در مقام چاره برآید حالت حالیهٔ این مملکت اگر اصلاح نشود عنقریب این مملکت جزء ممالک خارجه خواهد شد البته اعلیحضرت راضی نمیشود در تواریخ نوشته شود در عهد همایونی ایران بباد رفت اسلام ضعیف و مسلمین ذلیل شدند.

اعلیحضرتا تمام این مفاسد را مجلس عدالت یعنی انجمنی مرکب از تمام اصناف مردم که در آن انجمن بداد عامه مردم برسند شاه و گدا در آن مساوی باشند فواید این مجلس را اعلیحضرت همایونی بهتر از همه میدانند مجلس اگر باشد این ظلمها رفع خواهد شد خرابیها آباد خواهد شد خارجه طمع به مملکت نخواهد کرد سیستان و بلوچستان را انگلیس نخواهد برد فلان محل را روس نخواهد برد عثمانی تعدی بایران نمیتواند بکند وضع نان و گوشت که قوت غالب مردم است و مایه‌الحیواة خلقند بسیار مغشوش و بد است بیشتر مردم از این دو محرومند اعلیحضرت همایونی اقدام به اصلاح این دو فرمودند بعض خبر خواهان حاضر شدند افسوس آنها که روزی مبلغ گزاف از خباز و قصاب میگیرند نمیگذارند این مقصود حاصل و مردم آسوده شوند حال سرباز که حافظ دولت و ملت‌اند بر اعلیحضرت مخفی است جزئی جیره و مواجب را هم بآنها نمیدهند. بیشتر بعمله‌گی و فعله‌گی قوتی تحصیل میکردند آنرا هم غدغن نمودند همه روزه جمعی از آنها از گرسنگی میمیرند برای دولت نقصی از این بالاتر تصور نمیشود.

در زاویه حضرت عبدالعظیم سی روز با کمال سختی گذرانیدیم تا دستخط همایونی در تأسیس مجلس مقصود صادر شد شکرها بجا آوردیم و بشکرانهٔ مرحمت چراغانی کرده جشن بزرگی گرفته شد بانتظار انجام مضمون دستخط مبارک روز میگذرانیم اثری ظاهر نشد همه را بطفره گذرانیده بلکه صریحاً میگویند این کار نخواهد شد و تأسیس مجلس منافی سلطنت است نمیدانند سلطنت صحیح بی‌زوال با بودن مجلس است بی‌مجلس سلطنت بی‌معنی و در معرض زوال است.

اعلیحضرتا سی کرور نفوس را که اولاد پادشاه‌اند اسیر استبداد یک نفر نفرمایید برای خاطر یکنفر مستبد چشم از سی کرور فرزندان خود نپوشید مطلب زیاد است فعلا بیش از این مصدع نمیشوم مستدعیم این عریضه را بدقت ملاحظه بفرمایید و پیش از انقطاع راه چارهٔ بفرمایید تا مملکت از دست نرفته و یکمشت رعیت بیچاره که بمنزله فرزندان اعلیحضرتند اسیر و ذلیل خارجه نشوند

الامر الاعلی مطاع (محمد بن صادق الحسینی الطباطبائی)
 

باین نامه پاسخی رسید، نزدیک باین: «جناب آقا سید محمد مجتهد، نامهٔ شما را خواندیم، باتابک میسپاریم که خواستهای شما را بانجام رساند. شما هم در بایندهٔ خود کوتاهی ننمایید و بدعاگویی پردازید، و هر آیینه «اشرار و الواد» را باندرز خاموش گردانید، و شورش و آشوب را فرو نشانید و چنان نکنید که خشم ما همگی را فرا گیرد».

بیرون کردن رشدیه و دیگران از تهران علماء دانستند که پاسخ از خود عین‌الدوله است، و نامه ایشان بشاه نرسیده. راستی آن بود که این زمان شاه دچار افلیجی شده، و جز بخود نتوانستی پرداخت، و عین‌الدوله آزادتر گردیده و بر این شده بود که در برابر کوشندگان ایستادگی بیشتر کند و آنان را از میان بردارد. از آنسوی بیک کار بزرک دیگری برخاسته بود، و آن اینکه ولیعهد را دیگر گرداند. محمد علی میرزا که ولیعهد می‌بود او را بردارد و یکی دیگر از پسران شاه را بجای او برگزیند، و چنین گفته میشد که شعاع‌السلطنه برگزیده خواهد شد. دانسته نیست این اندیشه از کجا پیدا شده و انگیزه‌اش چه بوده، و بیگمان از سیاست سرچشمه میکرفته. آنچه در بیرون فهمیده میشد این بود که عین‌الدوله میخواهد شاهزادگان را، از شعاع‌السلطنه و سالارالدوله و دیگران، بسوی خود کشد، و آنگاه چون یکی را بولیعهدی یا بهتر گویم: بشاهی، رسانید خود همیشه «صدر اعظم» او باشد.

هر چه بود بجایی نرسید و جز گفتگویش دیده نشد، و نتیجه‌ای که از آن پدید آمد دو چیز بود: یکی آنکه محمد علیمیرزا با عین‌الدوله دشمن گردید و بسوی کوشندگان گرایید. دیگری اینکه شاهزادگان، که هر یکی جداگانه آرزومند ولیعهدی می‌بودند بسوی عین‌الدوله گراییدند، و برخی از ایشان که بکوشندگان گرایش مینمودند، این زمان خودرا کنار کشیدند.

در خرداد ماه (ربیع‌الثانی)، دو سید و همراهانشان، چنین نهادند که هر شب مسجدی دارند و مردم را بخود نگزارند. شبهای آدینه خود بهبهانی در مسجد سر پولک، و شب‌های دوشنبه خود طباطبایی در مسجد چاله‌حصار، بمنبر میرفتند. در اینمیان کسانی از مردم سبکمغزانه به سخنانی بر آمده بودند، از اینگونه که باید با دولت «جهاد» کرد. با نداشتن هیچ بسیجی باین سخنان می‌پرداختند، و بیشتر امیدشان، باین میبود که سرباز و توپچی مسلمانند ، و اگر علماء بجهاد برخیزند، در برابر اینان نایستند، و در این باره شبنامه‌ها می‌پراکندند. میان مردم هیاهو افتاده، و چنین گفته میشد که کوشندگان در خانه طباطبایی

پ ۲۱

حاجی شیخ محمد واعظ

گرد خواهند آمد و از آنجا برای جنک بیرون خواهند ریخت. این سخن چندان بزرک شد که عین‌الدوله ترسید و من نامه‌ای دیدم که مینویسد: اتابک «جواهرات» خود را از خانه‌اش بیرون فرستاده. اینسخن چه راست و چه دروغ نمونهٔ بزرگی ترسهاست. از آنسوی عین‌الدوله، لشگر را در بیرون شهر آماده نگه میداشت، که همینکه تکانی دیده شد، بشهر آورد، و هر که را خواست بگیرد، و هر که را خواست بکشد. یکشب طباطبایی، در منبر باین زمینه پرداخت و بخردانه چنین گفت: «از گوشه و کنار می‌شنوم که میگویند ملاها خیال جهاد دارند. این شایعه دروغ و خلاف واقع است. ما نه جنگی داریم و نه نزاعی، پادشاه ما مسلمانست. با پادشاه مسلمان جهاد متصور نیست...» سپس بمردم اندرزها سرود و به آنان دستور شکیب و آرامی داد، و جلو تندروی را گرفت.

عین‌الدوله خواست از این مسجدهای شبانه جلو گیرد، و آگهی داد که پس از سه ساعت از شب، کسی در بیرون نباشد، و باداره پولیس (نظمیه) دستور داد، که هر که را، پس از آن ساعت ، در کوچه یا خیابان ببینند دستگیر کنند و بزندان اندازند. این کار مایه رنجی برای مردم شد، و هر شبی کسان بسیاری باین نام، گرفتار میشدند. هر شب سه ساعت گذشته، شیپور میکشیدند، و پس از آن هر که را می‌یافتند میگرفتند، و نخست جیب و کیسه و بغل او را تهی ساخته، و سپس بزندانش میفرستادند.

از آنسوی عین‌الدوله خواست، کسانی را از تندروان از شهر بیرون راند و چشمهای دیکران را بترساند، و باشد که میخواست از این راه پر و بال کوشندگان را بکند و همدستان کارآمد ایشان را گرفته و دور گرداند. شب شنبه بیست و پنجم خرداد (۲۴ ربیع الثانی) سه تن را، که حاجی میرزا حسن رشدیه، و مجدالاسلام کرمانی، و میرزا آقا اسپهانی بودند ، از خانه‌هاشان دستگیر کردند، و هر یکی را بدسته دیگری از سواران کشیکخانه سپرده و بکهریزک فرستادند، و از آنجا هرسه را بدرشگه نشانده با سوار، رو بسوی کلات نادری روانه گردانیدند.

اینان هیچیک از دسته کوشندگان نمی‌بودند. رشدیه بنیادگزار دبستان، و خود مرد زباندار و بی‌پروایی میبود، و در اینجا و آنجا از بدگویی بعین‌الدوله باز نمی‌ایستاد. مجدالاسلام یکی از کارکنان عین الدوله و بگفتهٔ آن زمان «راپورتچی» او میبود، و از دستگاه او نان میخورد.

ولی این هنگام چون کار کوشندگان را در پیشرفت می‌دید، دوراندیشانه میخواست جایی هم برای خود در میان اینان باز کند، و این بود در اینجا و آنجا نشسته زبان ببدگویی از عین‌الدوله گشاده میداشت . میرزا آقا از استانبول تازه آمده و نزد عین الدوله خود را قانون‌دان نشانداده و چنین پیشنهاد کرده بود که قانونی که خواسته میشود او بنویسد، و چون مرد خودنما و هوسناکی میبود در اینجا و آنجا سخنانی از قانون و آزادی و چگونگی توده‌های اروپا میراند.

ولی عین‌الدوله چون اینان را گرفت، چنین پراکند که بابی (بهایی) می‌بودند، و به طباطبایی که میانجیگری دربارهٔ مجدالاسلام میکرد، همین را پیام فرستاد، و برای فریب مردم دستور داد سه تن از بازرگانان را که ببهاییگری شناخته میبودند گرفتند و بند کردند و چند گاهی نگه داشتند و سپس از هر کدام یکصد و پنجاه تومان گرفته رها گردانیدند.

چند شب دیگر داستان دلسوز مهدی گاوکش رخ داد. این مرد در کوی سرپولک سردسته شمرده میشد و جوانان و مشدیان را بر سر خود می‌داشت، و چون از پیروان و هواداران بهبهانی می‌بود، در قهوه خانه نشسته و بیباکانه از عین‌الدوله بدگویی میکرد. عین‌الدوله که از بهبهانی همیشه خشمناک می‌بود و دل پر از کینه می‌داشت، از شنیدن آنکه یکی از پیروان او چنین بیباکی می‌نماید سخت بر آشفت و چنین خواست همه خشم خودرا بر سر بیچاره مهدی فرود آورد، و دستور داد شبانه بخانهٔ او ریختند و آنچه توانستند دریغ نداشتند: خود او را دستگیر کردند، زن آبستنش را چندان زدند که بچه انداخت، یک پسرش را بحوض انداخته و خفه گردانیدند، بدیگران از بزرک و کوچک کتک و زخم زدند، با این سیاهکاریها از تاراج کاچال و افزارخانه هم چشم نپوشیدند. از آنسوی فردا چون مهدی را بنزد عین‌الدوله آوردند گفت تازیانه بسیاری زدند و پس از همه بزندانش انداختند و تا دیرگاهی آگاهی ازو نبود و همه او را کشته می‌دانستند.

این رفتار ستمگرانهٔ عین‌الدوله بمردم گران افتاد. یک دسته سخت ترسیدند و خود را کنار کشیدند، و یک دسته بخشم افزوده و در راه کوشش پافشارتر گردیدند. رویهم رفته کار بزرگتر گردید و بسختی افزود.

در این میان چون جمادی‌الاولی رسید، مردم بشیوهٔ هر ساله روزهای سیزده و چهارده و پانزده آن را، بنام اینکه روزهای مرک دختر پیغمبر اسلام است، بسوگواری پرداختند، و نشست‌ها برای روضه‌خوانی بر پا کردند، و در یکی از آن روزها (روز چهاردهم)، شادروان طباطبایی با بودن مردم بس انبوهی بالای منبر رفت و یک رشته سخنان بس ارجداری پرداخت. کسانی گفته‌های او را می‌نوشتند و تاریخ بیداری همه آن را آورده است.

مرد خردمند، نخست یاد شاه کرد و ازو خشنودیهایی نمود، ولی گفت که او بیمار است و سخنان ما را باو نمیرسانند. سپس گفت: میگویند ما شاه را نمیخواهیم، ما مشروطه‌طلب و جمهوریخواهیم، و با این‌ها میخواهند شاه را از ما برنجانند. ولی ما تنها «عدالتخانه» میخواهیم، «مجلسی که جمعی در آن باشند و بدرد مردم و رعیت برسند». سپس بیاد بیدادگریهای دولتیان پرداخته و داستان فارس و مانند آن را سرود، و در پایان چنین گفت: «ایمردم شما مکلفید برفع ظلم»، سپس داستان ستمگری عثمان و برانداختن او را در آغاز اسلام، یاد کرده چنین گفت: «امروز هم باعث ظلم یکنفر شده است که اتابک باشد او را علاج کنید...»، و با آنکه از مشروطه‌خواهی بیزاری جسته بود سخن را کشانید ببدی خودکامگی (استبداد) و زیانهای آن، و آشکاره نکوهش از آن کرد، و در میان سخن، سرگذشت دلسوز مهدی کاوکش را یاد کرد، و از سختی کار زندگی در تهران گله نمود: «مردی میرود پی طبیب که بچه‌اش خناق گرفته بلکه او را معالجه کند، در راه بیچاره را گرفته تا صبح نگه میدارند، صبح که بر میگردد پسرش مرده است. زن حامله است میروند پی ماما، او را میگیرند، صبح که بر میکردد زن و طفل هر دو مرده. کدام یک از کارها را بگویم؟!... اگر بدانید در این شبها چه ظلمها که میشود. مردم که یاغی دولت نمی‌باشند. یک کلمه عدل که اینهمه داد و فریاد و صدمه ندارد» سپس گفت: «مردم بیدار شوید، درد خود را بدانید، دوای درد را پیدا کنید، و زود در مقام معالجه برآیید». سپس گفت هر دردی را درمانیست، و درمان خودکامگی «شور و مشاورت» است. در پایان چنین گفت: «اگر یک سال یا ده سال طول بکشد ما عدل و عدالتخانه میخواهیم، ما اجرای قانون اسلام را میخواهیم، ما مجلس میخواهیم که در آن مجلس شاه و گدا در حدود قانون مساوی باشند». بدینسان بی آنکه پرده را درد، خواست خودشان را بمردم فهمانید و بآنان دل داد.

نامهٔ ناصرالملک بطباطبایی عین‌الدوله چون گفتار طباطبایی را شنید که آشکاره از استبداد بد گفته، و از آنسوی نیرومندی آنان را می‌دید، بیک چارهٔ دیگری برخاست، و آن اینکه ناصرالملک را که در انگلستان درس خوانده، و خود بدانشمندی و نیکی شناخته میبود، و از اینسوی دینداری هم از خود مینمود، وا داشت که نامه‌ای بطباطبایی نویسد، و باو چنین گوید که مشروطه برای ایران هنوز زود است، و میباید کنون را بفزونی دبستانها کوشید، و بمدرسه‌ها که هست سامانی داد، و بدینسان مردم را، برای مشروطه‌خواهی آماده گردانید. این بهانه‌ای میبود که بدخواهان همیشه پیش آوردندی و ببدخواهی خود رخت دوراندیشی و نیکخواهی پوشیدندی. ناصرالملک نامه‌ای نوشت که باید آن را در اینجا بیاوریم، ولی چون بسیار دراز است و سخنان بیهوده بسیار می‌دارد میباید از برخی بخشها چشم پوشیم. بزرگی طباطبایی و بینایی او در کار، از اینجا پیداست که فریب چنین نامه‌ای را نخورده و سستی بخود راه نداده.

بشرف عرض حضور مقدس عالی میرساند این بنده یکی از ستایش کنندگان وجود مبارک حضرت عالی هستم بجهت اینکه از روی انصاف می‌بینم درد وطن دارید و بترقی ملت شایقید و ملتفت بدبختیهای نوع خود شده‌اید و آرزو دارید که علاجی برای این دردها پیدا کنید و باب سعادت و نیکبختی را بروی این ملت که در شرف زوال است بگشایید و همچو فهمیده‌ام که اینهمه داد و فریاد و قال و مقال شما از روی نفس‌پرستی نیست مقصودتان چاره امراض ملی است ولی خیلی افسوس و غصه میخورم وقتی که میبینم از شدت شوق و عجله که در علاج این مریض دارید نمیدانید بکدام معالجه دست بزنید و از کدام دوا شروع بفرمایید که بحال مریض مفید باشد چون نتیجه رفع مرض و عود صحت را در رفتار چست و چالاک مریض میدانید این بیچاره مریض که قادر بحرکت نیست مدتهاست غذایی بمعده‌اش داخل نشده و بدل ما یتحللی ببدنش نرسیده رمق حرکت و قدرت تکلم ندارد تازیانه برداشته کتکش میزنید که بدود و از خندق جست و خیز نماید و این بدبختی که بواسطه مرض و نخوردن غذا همه روده‌هایش خشکیده و امعاء و احشایش از کار افتاده یک ران شتر نیم پخته بدهانش فرو میکنید که ببلعد. واضح است نتیجه آن دوا و این غذا چه خواهد شد طبیب حاذق که تشخیص مرض داد اول باستعمال داروهای مفیده دمبدم می‌پردازد اگر از گلو نتوانست تزریق میکند آبگوشت غلیظ روانی بدوا آهسته آهسته بحلقش میچکاند تا کم کم قوت بگیرد بعد زیر بازوهایش را میگیرند روزی چند قدم توی اطاق راهش میبرند پس از آن بحیاط و باغ آورده ملایم میگردانند تا وقتی که تدریجاً قوت دویدن و استعداد جست و خیز را پیدا کند

امروز تقاضای مجلس مبعوثان و اصرار در ایجاد قانون مساوات و دم زدن از حریت و عدالت کامله (آنطوریکه در تمام ملل متمدنه سعادتمند وجود دارد) در ایران همان حکایت تازیانه زدن و ران شتر طپانیدن است. خدای قادر عالم گواه است که در این عرایض خود تملق از احدی منظورم نیست فقط قصدم حق گویی و توضیح ریشه مسئله است لاغبر. همه جای مملکت وسیع ایران مثل خیابانهای طهران نیست کوه دارد، کتل و جنگل دارد، ماهور دارد، سباع دارد، وحوش دارد، الوار و اکراد دارد، شاهسون دارد، قشقایی دارد... این حرفها که در همه جای دنیا عصاره سعادت و شرافت و افتخار است بعقیده بنده در ایران امروز مایهٔ هرج و مرج و خرابی و ذلت و عدم امنیت و هزاران مفاسد دیگر خواهد بود زیرا که برای استقرار و اجرای ترتیبات جدیده هنوز علم و استعداد نداریم و نشر این حرفها رعب و صلابت قدرت حالیه را از انظار میبرد نتیجه پیداست که چه میشود! کبک نشدیم کلاغی هم از یادمان رفت! فرض بفرمایید امروز بندگان اعلیحضرت شاهنشاهی بمیل خاطر و کمال

رضایت باین مملکت دستخط آزادی کامل مرحمت بفرماید و بشخص محترم مقدس

پ ۲۲

ناصرالملک

حضرت مستطاب حجةالاسلام عالی امر شود مجلس مبعوثان تشکیل بدهید چه خواهید کرد اقلا هزار نفر آدم کامل بصیر بمقتضای عصر آگاه از حقوق ملل و دول لازم دارید تا این یک مجلس تشکیل یابد حالا سایر شعب و ادارات که همه مربوط بهم است و اجزای عالم لازم دارد بماند استدعا میکنم از روی بیطرفی و بیغرضی چنانچه شیوهٔ طبیعی حضرت عالی است نه از روی طرفداری و خاطرخواهی دویست نفر آنطور آدم برای بنده بشمارید اما این را هم فراموش نفرمایید اگر کسی تمام اشعار عرب و عجم را از حفظ داشته باشد و برای فهمیدن کلماتش شخص محتاج بفرهنگ و قاموس باشد و تمام لغاتش از مقامات حریری باشد برای عضویت آن مجلس کافی و قابل نیست بلکه اشخاصی باید باشند که وقتی از ایشان بپرسند چه جهت دارد که روز بروز پول ما در تنزل است و حال آنکه نقره‌اش از نقره فرانک و مارک و شلینک و ین و روپیه بیشتر بار ندارد صحیحش را بگوید و چاره‌اش را هم بداند یا از سایر شعبات سیاسی و مالیاتی و تجارتی و فلاحتی و نظامی آنچه امروز بکار زندگی و ترقی یک ملتی میخورد همه را بتواند بمطرح مذاکره و حل و عقد بیاورد گمان بلکه یقینم اینست و بر صحتش قسم میخورم که اگر از روی انصاف بخواهید انتخاب بفرمایید در تمام ایران یک صد نفر نمیتوانید پیدا کنید پس برای چه فریاد میکنید؟.. برای که سنگ بسینه میزنید؟. خوب نتیجه این دراز نفسی های بنده چه شد و مقصود بنده چه چیز است؟ مقصودم اینست که حضرت عالی را از این اقدامات غیورانه که خیر و سعادت و افتخار ملت منحصر به نتیجه آن است بازدارم؟ نه والله مقصودم این است که طرفداری تملق‌آمیزی از دولتیان بکنم؟نه بالله - بلکه میخواهم این اقدامات از راه صحیح باشد که منتج نتیجه صحیح بشود در این صورت اگر اجازه بدهید راهش را عرض میکنم بشرط آنکه از روی دقت و انصاف در آن غور بفرمایید آیا این این مسئله یقین و مسلم شد که برای تغییر اوضاع حالیه و اختیار طرز و ترتیبات جدیده آدم لازم داریم (یعنی عالم بعلوم عصر جدید) والله عالم لازم داریم. بالله عالم لازم داریم. بقرآن عالم لازم داریم. به پیغمبر عالم لازم داریم. بمرتضی علی عالم لازم داریم. به اسلام به کعبه به دین بمذهب عالم لازم داریم. عالم لازم داریم عالم لازم داریم!!!!

پس معلوم شد و تصدیق میفرمایید که منتها وسیله ترقی و مساوات و عدالت و سعادت و سیادت و سرافرازی بوجود علم و عالمین بمقتضیات عصر است در این صورت ملت ایرانی در روز حساب در پیشگاه عدالت کامله مطلقه با حضور جد بزرگوارت دامان حضرتت را خواهند گرفت و عرض خواهند کرد الهی خیر و سعادت ما در دست پادشاه نبود در دست اتابکها و صدور نبود و در دست وزراء نبود فقط در دست آقایانی که میتوانستند و نکردند و ما را در ذلت و بدبختی و اسارت در دست ملل اجنبی باقی گذاردند حضرت عالی هم جواب عرض خواهید کرد بارالها همه را میدانید که من و رفقای من همه قسم اقدامات کردیم حضرت عبدالعظیم رفتیم کاغذهای سخت نوشتیم جوابهای سخت شنیدیم چه شبها با تزلزل بروز آوردیم چه روزها که با تحمل ناملایمات شب کردیم ولی پیشرفت نکرد تقصیر ما چیست ملت جواب خواهند گفت تمام این اقدامات شما ناصواب بود و شالوده و بنایتان بر آب بجهت اینکه از راهش بر نیامدید. راهش این بود که اول ما را عالم بمقتضیات عصر و زمان بکنید و از جهل و عمی خلاصی بخشید که بالطبع با نور علم لوازم شرف و نیکبختی خود را فراهم کنیم و بعد با شرحی که ذیلا بعرض خواهد رسید استدلال میکنند و بثبوت میرسانند که وسیله تعمیم علوم فقط در دست آقایان علماء بود لاغیر آنوقت یقین دارم حضرت مستطاب عالی جوابی نخواهید داشت - این فقره را تمثیلا عرض کنم بعد باصل مطلب بپردازم امروز حالت آقایان علماء یعنی آنهایی که با حضرت عالی هم عقیده هستند و درد دین و وطن و ملت دارند و دلشان میخواهد این ملت را باوج سعادت برسانند یقین مثل حال کسی است که در انبارهای متعدد همه قسم حبوبات و ارزاق و گوشت و روغن ذخیره انباشته داشته باشد و خود با یک جمعیت کثیری از عیال و اطفال از گرسنگی نزدیک بهلاکت و این در و آن در برای یک گرده نان تکدی نمایند یا مثل کسی که تمام لوازم طعامی را در دیگ ریخته و حاضر کرده زیر دیگ را هم هیزم چیده در یک دست دسته گونی و در دست دیگر چراغی گرفته بدر خانه‌های همسایه برای بک گل آتش میدود که زیر دیک را روشن نماید و ملتفت نیست که آتشی هم در دست خود دارد گون را روی شعله چراغ بگیرد مشتعل میشود.

اعطای حکم بمثال بس است این مطلب را عرض کنم و عریضه را بدعای وجود مبارک ختم نمایم هیچیک از دول متمدنه بمنتها درجه عزت و سعادت نرسیده مگر وقتی که دولت و ملت با هم متحد شده دلشانرا بروی هم گذارده باتفاق رفع نواقص خود را نموده اسباب ترقیات ملی را فراهم کردند و این اتفاق و اتحاد برای هیچ دولت و ملتی دست نداده مگر وقتی که افراد و اجزای آن ملت بنور علم و تربیت منور شده پرورش یافتند.

هیچ پادشاهی و امپراطوری بطیب خاطر اقتدار خود را محدود و ملت را شریک سلطنت و طرف مشورت قرار نداد مگر اعلیحضرت میکادو موتسوایتو امپراطور ژاپون و طلوع کوکب اقبال ژاپون از عجایب واقعات روزگار است و امروز برای سرمشق ملل غافل خواب آلوده هیچ نمونه بهتر از ژاپون نیست.

(در اینجا سخن درازی از ژاپون و مشروطه آن میراند)

چند مدرسه ناقص در این یازده سال ایجاد شده که جز اسم بی رسم چیزی نیست و جهت اینکه نتوانسته‌اند مثل میکادو کار را از پیش برند بعقیده بنده اینست که چون میکادو ریاست روحانی و مذهبی هم دارد ملیت ژاپون او را الوالامر میدانند نفاذ فرمانش بیشتر و موانعش در اجرای افکار مقدسه خیلی کمتر بود پس تأسیس مدارس ملی در ایران تکلیف آقایان علمای روحانی و رؤسای مذهب است از حسن اتفاق و باطن شریعت مطهره اسلامیه اساس مدارس ملی و اسباب نشر علوم بطوریکه در ایران فراهم است در هیچ جای دنیا نبوده است سایر ملل وقتی که از خواب بیدار شده بخیال تعلیم و تربیت ملت افتاد چه زحمتها کشیدند چه جانها کندند تا یک مدرسه ایجاد کردند ولی در ایران امروز هزاران مدارس ملی حاضر و موجود است که همه صاحب موقوفات معین و ترتیبات صحیحه است فقط در طهران قریب یکصد و سی و پنج مدرسه ملی بزرک و کوچک داریم در سایر بلاد ایران حتی قصبات مدارس ملیه موجود است که روی هم باید سه هزار مدارس در تمام ایران داشته باشیم منتهی از سوء اداره آنها تمام این وسایل نازنین ضایع و عاطل مانده بقدر دیناری برای ملت فایده ندارد فلان گاوچران طالقانی را زارع مازندرانی در سن بیست سالگی داخل مدرسه میشود حجره را معطل میکند حاصل موقوفه را مصرف میرساند در هفتاد سالگی نعشش را از مدرسه بیرون میبرند در صورتیکه هنوز در ترکیب میم الکلمه مبهوت و مات است و با روز اول فرقی نکرده و این مدارس ملی را بصورت تنبل خانه در آورده‌اند در این مدت کدام مجتهد مجاز از مدارس ایران خارج شده است بنده عرض نمیکنم ترتیب مدارس را بر هم بزنند که مخالف شریعت و منافی با نیت واقف شده باشد بنده با جرات میتوانم قسم بخورم که ترتیبات حالیهٔ مدارس ملیه هیچکدام با نیت اصلی واقف موافق نیست پس باندک اهتمام و همت آقایان علماء ممکن است تمام این مدارس مصداق صحیح پیدا کند و مدرسه ملی بشود نه کاروانسرا و مهمانخانه و آن کاری که در ید قدرت آقایان است این است که همه باهم متفق شده پرگرام با فهرست مرتبی برای تحصیل و درسهای مدارس بنویسند مدت و دوره تحصیل را معین کنند همین دو فقره را منظم کرده و لوازمش را فراهم نمایند... و در آن فهرست برای هر مدرسه یک دوره از علوم عصر جدید را مجبوری قرار بدهند دوازده سال نمیگذرد که دو طبقه شاگردهای فارغ‌التحصیل از این مدارس بیرون خواهد آمد آنوقت مملکت ایران بقدر کفایت آدم عالم خواهد داشت که بتواند این حرفهایی که امروز میزنند و ابدا ثمر و فایده‌ای ندارد از روی علم و بصیرت بموقع اجرا بگذارند.

بخدای متعال خون از دلم جاری میشود وقتی که فکر میکنم این همه استعداد حاضر و وسایل موجود این طور عاطل مانده و ضایع میشود اگر چه این ترتیب برای مدارس ملیه بسیار کار سهل و آسانی است (یعنی در صورت میل و اتفاق علماء) ولی بقدری مهم و بزرگ است که مؤسسین آن و اسم بزرگوارشانرا با هزار سلام و صلوات ذکر کنند.

گوهر یگانه این خیال مقدس را من بنده بحضور مبارک تقدیم کردم و بعقیده خودم در عالم انسانیت و اسلامیت دارای اجر جمیل خواهم بود حالا شرح و بسط و موشکافیها و ترتیب مفصل اینکار بزرک بسته بمذاکرات و مجالس عدیده است چون این بنده اسباب ژلاتین و محرر و میرزا ندارم و ضعف باصره‌ام نیز مانع از تحریر زیاد است استدعا میکنم سواد این عریضه بنده را از لحاظ انور سایر آقایان برزگوار هم که با حضرت عالی در این افکار عالیه متفق هستند بگذرانید زیاده سلامتی و عزت و اقبال وجود مبارک حضرت عالی و همه آقایان عظام را طالبم.

بنده دولتخواه وطن‌پرست ملت‌دوست..... گم نامت

کشته شدن سید عبدالحمید بدینسان کوشندگان و دولت، در برابر هم پافشاری می‌نمودند، و پیدا بود که بیباکی عین‌الدوله، میانه را بهم زده، و داستانهای دیگری پیش خواهد آورد. حاجی شیخ محمد واعظ، گذشته از کارهاییکه کرده بود، در این روزها زبان خود را نگه نمیداشت، و در منبرها بنکوهش از کارهای عین‌الدوله می‌پرداخت. عین‌الدوله دستور داد او را بگیرند، روز چهارشنبه نوزدهم تیر ماه (۱۸ جمادی الأولی) دو ساعت از روز گذشته بهنگامیکه حاجی شیخ محمد سوار خر خود شده و همراه یکتن نوکر میرفت، در کوی سر پولک، ناگهان احمد خان یاور، با یکدسته از سربازان، از پشت سر، با شتاب رسیدند. حاجی شیخ محمد چون آنان را دید لگام خر را کشیده ایستاد. احمد خان فرا رسیده گفت: «بسم الله برویم». پرسید: «من کیستم و آنگاه کجا برویم؟» گفت: «شما حاجی شیخ محمد واعظ هستید، و می‌باید با ما بخانهٔ عین‌الدوله برویم» دانست که نافهمیده نگرفته‌اند و ناگزیر شده خودرا بآنان سپرد. سربازان گرد او را گرفتند، و رو بسوی خانه عین‌الدوله روان گردیدند، ولی چون بنزدیکی مسجد و مدرسهٔ حاجی ابوالحسن معمار رسیدند، طلبه های مدرسه از چگونگی آگاه شدند، و بهمدستی مردم بازارچه جلو را گرفتند. احمد خان نخواست با آنان زور آزماید، و حاجی شیخ محمد را از خر پیاده گردانیده، در قراولخانه که در آن نزدیکی می‌بود بند کرد. مردم در پیرامون قراولخانه انبوه شدند، و در این میان آگاهی به بهبهانی رسید، و او پسر خود سید احمد را با کسانی، برای رهانیدن او فرستاد. از رسیدن ایشان مردم بدلیری افزودند، و ادیب الذاکرین کرمانی مردم را شورانید و خود پیش افتاده بقراولخانه تاختند، و با زور بدرون رفتند و حاجی شیخ محمد را بدوش بر داشته و روانه گردیدند. احمد خان فرمان شلیک داد. سربازان شلیک هوایی کردند و تنها یک تیر بران ادیب‌الذاکرین خورد و او را بزمین انداخت. ولی باز برخاسته روانه گردید.

در این میان سید عبدالحمید نامی از طلبه، از درس باز میگشت و بهنگامه فرا رسید و چگونگی را دید و در جلو احمد خان ایستاده بنکوهش او پرداخت: «تو مگر مسلمان نیستی؟! چرا فرمان شلیک دادی؟!..» احمد خان بر آشفته تفنک یکی از سربازان را گرفت و رو بسوی سید نشانه رفت. تیر از پستان چپ سید خورد و از پشت سر بدر رفت و در زمان بزمین افتاد. مردم او را هم برداشتند و همگی با هم بمدرسه شتافتند. ادیب‌الذاکرین با پای خونین یکسو افتاده، و تن خونین سید را در یکسو نهادند. سید هنوز جان میداشت و آب برای خوردن خواست، ولی تا بیاورند در گذشت.

حاجی شیخ محمد خون اورا بسر و رو مالید، و بشیون و فریاد

پ ۲۳

نصرالسلطنه

برخاست، و مرد و زن همه بناله و شیون پرداختند. در این هنگامه سیف الدین میرزا مدیر توپخانه با یک دسته قزاق رسید. اینان بیاری احمد خان آمده ولی دیر رسیده بودند، و چون هنگامه را دیدند، کشته سید را برای آنکه در دست مردم نباشد، برداشته و روانه گردیدند. مردم ترسیدند ادیب‌الذاکرین را هم ببرند، او را برداشته بخانه‌اش رسانیدند. در این هنگام صدرالعلماء با دسته‌ای سید و طلبه بآنجا رسید. شورشیان از دیدن او بدلیری افزوده، و علی کوهی نامی از جوانان، با کسانی از دنبال قزاقان شتافته و بآنان رسیده و با زور و کشاکش، کشته سید را از دست ایشان گرفتند و باز آوردند.

صدرالعلماء دستور داد کشته سید را بردارند و بسوی مسجد آدینه روانه گردند. مردم بآن انبوهی جنازه را برداشته، با شیوه و ناله روان گردیدند. کم کم بشهر آوازه افتاده و کوشندگان از هر سوی شهر می‌شتافتند. بازارها و کاروانسراها و تیمچه‌ها بسته میشد. بدینسان شورشیان بمسجد جامع در آمدند. از علماء نخست بهبهانی، و سپس شیخ محمد رضای قمی، و سپس طباطبایی هر یکی با دستهٔ بزرگی بآنجا آمدند. بدینسان در پایتخت ایران شورش بزرگی برخاسته و مردم در برابر دولت ایستادند. یک دسته از پی علماء رفته هر که را می‌یافتند بمسجد می‌آوردند. امروز حاجی شیخ فضل الله نیز باینان پیوست، و با دسته‌ای بمسجد در آمد. جز امام جمعه که در شهر نمی‌بود، همهٔ علمای بزرک، خواه و ناخواه، همراهی نمودند. بازرگانان و بازاریان همه می‌بودند و می‌کوشیدند. بزازان چادر بزرگی آورده و در حیاط مسجد افراشتند، و سماور و افزار و کاچال آنچه در می‌بایست از خانه‌ها آوردند. در این پیش آمد نیز زنان پا در میان می‌داشتند و در آوردن ملایان بمسجد با مردان همراهی مینمودند. در مسجد نیز کسانی از آنان می‌بودند.

علما گفتگو کردند چه باید کنند، و بر این نهادند که بر پا شدن «عدالتخانه» را بخواهند و تا خواست خود را پیش نبرند از مسجد بیرون نروند. کسانی می‌گفتند: برداشته شدن عین‌الدوله را بخواهیم، طباطبایی گفت: «اگر عدالتخانه را بر پا نمودیم دیگر عین‌الدوله داخل آدمی نیست».

کشته سید را شستند و در میان مسجد گزاردند. کسانی از مردم بشیوهٔ آن روزی، گرد او را گرفته و «نوحه» خوانده و سینه می‌زدند.

دربارهٔ او شعرهایی بسوگواری سروده شده که چون براون و دیگران یاد آنها کرده‌اند ما نیز چند بیتی را بنمونه می‌آوریم:

  غافل ز ره رسید و ز هنگامه بی‌خبر انگشت حیرتش بشد آنگاه در دهن  
  چشمش بسوی معرکه افتاد محو و مات از کارهای چرخ و ز غوغای مرد و زن  
  ناگاه بی‌ملاحظه سلطان فوج دون تیری زد آتشین بتن شمع انجمن  
  مابین سینه و گلویش تیر جا گرفت وز پشت او بدر شد و جانش شد از بدن  
  از نو حسین کشته ز جور یزید شد عبدالحمید کشتهٔ عبدالمجید شد[۴]  
  بادا هزار مرتبه نزد خدا قبول قربانی جدید تو یا ایها الرسول  

داستان مسجد آدینهٔ پسین آنروز، یک دسته سرباز، از لشگرگاه بشهر در آمدند و در خیابانها چاتمه زده و بنگهبانی پرداختند. شب پنجشنبه از سوی دولت جار کشیدند: «هر کسی که فردا دکان یا حجرهٔ خود را باز نکند کالایش تاراج و خود او کیفر خواهد یافت». از ساعت پنج شب تا نزدیکی بامداد ، جارچی در خیابانها و کوچه‌ها میگردید و این جار را میزد.

فردا، مردم چون از خانه بیرون آمدند، در خیابانها و سر گذرها سربازان و توپچیان را فراوان دیدند. بویژه در پیرامونهای سرای شاهی (ارک) و سبزه میدان، و در بازارهای پیرامون مسجد آدینه، که دسته‌های انبوهی را آماده یافتند. عین‌الدوله بیم جنک میداشت و بدور اندیشی، همهٔ لشکر را بدرون شهر آورده بود. در جاییکه دو سید و دیگر سران کوشندگان، از چنین اندیشه‌ای بسیار دور می‌بودند، و پیشرفت کار خودرا جز از راه ایستادگی بآرامش، نمیخواستند. راست است کسانی از آنان تپانچه و برخی افزار همراه می‌داشتند، و کار بیخردانه سید محمد رضای شیرازی را خواهیم آورد، ولی این جز از آن بود که سران در اندیشه جنک باشند.

کسانی خرده گرفته‌اند که چرا جنگ نکردند، و چرا از پیش از آن، افزار نبسیجیدند؟!. ولی این خرده از روی فهم و اندیشه نیست. کسان جنک ندیده، اگر هم انبوه باشند جنک نتوانند، و ایستادگی نیارند. کسانیکه بر سر دو سید گرد می‌آمدند اگر برزم برخاستندی نتیجه جز آن نشدی که پس از یکی دو شلیک بگریزند و گروهی در میانه کشته گردند، و از آنسوی عین‌الدوله بهانه پیدا کرده سران را بگیرد و هر یکی را بجای دور دیگری فرستد. بهتر همان بوده که کرده‌اند.

امروز عین‌الدوله با یکدسته سواره در پیرامون خود، همراه امیر بهادر و نصرالسلطنه، از نیاوران بشهر آمد. میخواست از چگونگی نیک آگاه گردد، و از نزدیک بچاره کوشد، و چون با همراهان بگفتگو نشست، چنین نهادند که در برابر شورش ایستادگی نمایند، و زود بکار برند. این بود او کسی به مسجد فرستاد و بعلماء پیام داد: شما بروید بخانه های خود، تا ما درخواست شما را بکار بندیم. آنان دلیرانه پاسخ دادند: «مقصود ما تأسیس مجلس عدل است که پس از این کسی ظلم و تعدی نکند، و چون عین‌الدوله مانع عدالتخانه است و دستخط شاه را اجرا نمی‌نماید پس خائن دولت و ملت است و باید از مسند وزارت بر خیزد».

عین‌الدوله دانست که دشمنی با خود اوست، و در ایستادن و زور بکار بردن پافشارتر گردید. امروز از بیرون آمدن زنان جلو گرفتند، و هر که را از ایشان می‌دیدند می‌گرفتند و در قراولخانه نگه میداشتند. زیرا دیروز میانهٔ یک دسته از آنان، با سربازان و قزاقان کشاکش رو داده بوده.

امروز با همه جار دولت جز از نانوایان و مانند آنان کسی دکان خود را باز نکرد و در مسجد و پیرامون‌های آن، انبوهی بیشتر گردید. پیش از نیمروز ختم سید عبدالحمید را برداشتند و روضه خواندند، و

واعظانی بمنبر رفته از عین‌الدوله و کارهای او بد گفتند، و هنگام پسین

پ ۲۴

شیخ مهدی واعظ

بزازان بیک کار دیگری برخاستند، و آن اینکه پیراهن خونین سید را بسر چوبی بسته و آن را بیرق کرده و در پیرامون آن دسته بستند، و بشیوهٔ دسته‌های سینه‌زنی آنروزی، نوحه‌خوانان و سینه‌زنان، بتکان آمدند: «محمد، یا محمد، یا محمد، برس فریاد امت یا محمد.» نخست چند بار در مسجد گردیدند و سپس ببازار بیرون آمدند و در پیرامونهای مسجد شاه و مسجد آدینه گردیده و دوباره بازگشتند. در این کارها، یکی از پیشگامان میرزا مهدی پسر حاجی شیخ فضل الله میبود و از این، دو نتیجه می‌خواستند: یکی آنکه مردم بتکان آیند، و هوای مسجد تازه گردد. دوم باشد که سربازان و توپچیان را بسهانند و دلهای آنان بسوی خود گردانند.

شب آدینه را علما و سران، در مسجد ماندند و بیشتر شب را هم با روضه و دعا و نماز بسر بردند، و چون خوابیدند بامدادان باز برخاسته در پشت بام و آن پیرامونها، آواز بنماز و دعا بلند گردانیدند و برخی از ایشان بانگ «یا الله» میکشیدند که سربازان شقاقی که در آن پیرامون‌ها میبودند بشنوند.

روز آدینه، باز مردم در مسجد و در پیرامون‌های آن انبوه شدند، و فزونی مردم تا بجایی بود که پشت بامها را نیز گرفتند. از آنسوی دولت نیز بشماره سرباز و توپچی افزود و چهار سو و آن پیرامونها را برگردانید. امروز، باز ختم سید عبدالحمید را می‌داشتند و روضه می‌خواندند.

این را میباید بگوییم که آن روز، یکی از کارهای همیشگی ایرانیان «روضه‌خوانی» میبود، و بهر کجا که یک دسته‌ای فراهم آمدندی، و هر انجمنی یا بزمی که بودی، بایستی روضه‌خوانی باشد، و یاد کربلا و داستان آن بمیان آید و بگریند، تا آنجا که کسانی در عروسیها نیز «روضه» میخوانانیدند. در این نشست‌های کوشندگان هم، چه بهنگامیکه در عبدالعظیم می‌بودند، و چه زمانی که بتهران باز گشتند، و چه اینهنگام که در مسجد آدینه می نشستند - همیشه روضه خوانی میشد. بویژه که داستان کشته شدن سیدی بمیان آمده، و این خود انگیزهٔ جدایی برای «روضه‌خوانی» و سوگواری بکشتگان کربلا میبود.

امروز هم کسانی دسته‌های سینه زنی پدید آوردند. بدینسان که از پیراهن و دستار سید کشته شده، دو بیرق ساختند، و دو دسته پدید آورده و هر یکی را بدنبال یکی از بیرقها انداختند، و باز میخواستند بیرون آیند و در بازارها گردیده و سینه زده و باز آیند. بهبهانی خرسندی نمیداد و میگفت: باشد که نگزارند و یا شلیکی کنند. گفتند: دیروز رفتیم و کسی جلو نگرفت. علماء گفتند: سربازان دیروزی را دورتر برده‌اند و این سربازان که امروز در پیرامون مسجد میباشند از فوج دیگری هستند و باینان دستور شلیک داده شده. گفتند: ما که افزار جنگی بدست نمیداریم تا کسی بما شلیک کند. بدینسان برای بیرون رفتن پا فشردند.

راستی این بود که گمان نمیکردند سربازان بسید و ملا شلیک کنند، و از آنسوی در مسجد بتنگنا افتاده و از بیکاری دلتنک گردیده میخواستند تکانی بخود دهند.

دستهٔ نخست راه افتاد: انبوهی بچه سید در جلو، و گروهی از سید و طلبه، عمامه‌ها را بگردن پیچیده و قرآنی بدست گرفته، در پشت سر آنان، و سینه زنان در پشت سر همگی. بدینسان از مسجد بیرون آمده و رو بسوی چهار سو پیش رفتند. ولی بچهار سو نرسیده، سربازان جلوشان را گرفتند. اینان خواستند گوش ندهند، و از پشت سر نیز مردم فشار می‌آوردند و ناگهان سر کرده فرمان شلیک داد. سربازان تفنگها را سر ببالا گرفته شلیکی کردند. مردم بهم بر آمده و پس نشستند، و در این میان بچگانیکه در پشت بام میبودند بسربازان سنگ پرانیدند. سر کرده دوباره فرمان شلیک داد. سربازان باز شلیک کردند، و این بار کسان بسیاری تیر خورده و بزمین افتادند، و دیگران سراسیمه و در هم رو گردانیده با فشار خود را بمسجد رسانیدند. هنگامهٔ شگفتی برخاست. زنان و مردان بهم آمیخته و هر یکی جستجوی کسان خود میکرد و فریاد و ناله از هر سو بر میخاست. انبوهی از زنان و مردان گرد علما را گرفتند و بیخویشتن میگریستند و مینالیدند و دیرگاهی گذشت تا دوباره سامان و آرامش بجای خود برگشت. کسانی میخواستند با افزار کمی که میداشتند بجنک برخیزند و علماء نگزاردند.

از کشتگان دو تن را بیرون آورده بودند: یکی سید مصطفی پیشنماز و دیگری حاجی سید حسین. این یکی را بمسجد آوردند. پیر مرد نیکی میبود، و او نیز تیر از سینه خورده بود. چند کسی هم زخمی میبودند.

شمارهٔ کشتگان را کسی نیک ندانست. زیرا مردم چون گریختند هر که افتاده بود، چه کشته و چه زخمی، سربازان از زمین برداشتند و از میان بردند، و بی آنکه بزخمیان چاره کنند همه را بانبار کشیدند و شبانه چند گاری را پر از کشتگان گردانیده ببیرون شهر فرستادند. هواخواهان دولت شماره آنان را دوازده تن نوشته‌اند، ولی دیگران میگویند از صد تن بیشتر بودند.

سررشته‌دار این کارها از سوی دولت نصرالسلطنه میبود و علیجان نامی از بستگان او، کوشش فراوان مینمود و از امروز نام در آورد. پس از این پیش آمد نصرالسلطنه و سیف‌الدین میرزا آمدند و در چهار سو نشستند که از نزدیک فرمان دهند و بکارها سر کشند، و یکتن میرپنج را با پنجاه تن توپچی فرستادند که در پشت بام بازار سنگر بندند، و از آنسوی یکدسته تفنگچی را بالای «شمس العماره»، که سرکوب مسجد است، فرستادند. سپس آب روانی را که از مسجد میگذرد برگردانیدند و آب از مسجدیان بریدند.

در این میان، در مسجد یکداستان دیگری رخ داد، و آن اینکه چند ساعت پس از پیش آمد شلیک و کشتار، که تازه دلها آرام گرفته و رنگها برخساره‌ها باز گردیده بود ، ناگهان از میان مردم آواز تپانچه‌ای برخاست و دو تیر، یکی پس از دیگری، در رفت. مردم چنین دانستند که سربازان بمسجد ریخته‌اند و در اینجا هم شلیکی خواهند کرد. این بود سخت بهم بر آمدند و رو بگریز آوردند، و هر کسی پناهگاهی میجست. علماء هم با رنگهای پریده و دست و پای لرزان، از صحن مسجد بایوان و شبستان گریختند، و هر یکی در جستجوی فرزندان و کسان خود بودند.

در این هنگام از شادروان بهبهانی رفتاری دیده شد که دلیری و بزرگی او را نیک میرساند. بدینسان که بیدرنک خودرا بروی یک بلندی رسانید، و سینهٔ خود را باز کرد، و رو بمردم گردانیده بآواز بلند چنین گفت: « ایمردم نترسید، واهمه نکنید، اینها کاری داشته باشند با من دارند، این سینهٔ من، کجاست آنکه بزند؟!.. شهادت و کشته شدن ارث ماست.»، چندان ایستاد و از اینسخنان گفت که مردم را دوباره باز گردانید و بدلها آرامش باز آورد

پ ۲۵[۵]

در این روز[۶] یک کار نابجایی از سید محمد رضای شیرازی سر

زد، و آن اینکه بقزاقی رسید و با تپانچه تیری باو زد، که پس از چند ساعتی با همان زخم در گذشت. اینمرد را نیک خواهیم شناخت، و همیشه کارهایش نابجا، و همیشه زیانش بیش از سودش بوده.

پراکنده شدن مردم از مسجد این پیش آمدها، از یکسو سختی عین‌الدوله را در کار، و بیباکی او را از خونریزی نشان داده، و از یکسو ترسندگی مردم و ایستادگی نیارستن آنان را هویدا میگردانید، و رویهمرفته یک آینده بیمناکی دیده میشد. اگر سربازان بمسجد تاختندی انبوه مردم نایستاده گریختندی و اگر نتاخته و بهمان گرد فرا گرفتن و نان و آب را بستن بس کردندی، و چند روزی همچنان ایستادندی، مردم بخود دلتنک شده و کم کم رو بپراکندگی آوردندی، و داستان با خواری و سر افکندگی بپایان آمدی.

اگر چه آنروی پیش آمد هم در خور اندیشه میبود: در جاییکه کار باینجا رسیده و انبوهی از مردم، بخودکامگی شوریده و در میانه خونها ریخته شده بود، دیگر خودکامگی ماندنی نمیبود، و دیر یا زود، میبایستی از میان رود. چیزیکه هست عین‌الدوله از چنین اندیشه‌ای بس دور میبود، و این زمان مظفرالدینشاه، جز افزاری در دست او شمرده نمیشد. عین‌الدوله درس از پیش‌آمدهای روسستان میگرفت. زیرا از دیرباز، در آنجا آزادیخواهانی پیدا شده و بسختی میکوشیدند و خونها میریختند، ولی دولت ایستادگی نموده با زور جلو میگرفت. این میخواست همان راه را رود، و سنگر بستن در پشت بام بازار و تفنگچی فرستادن ببالای شمس‌العماره، از خواست درون او آگاهی میداد.

پس چه بایستی کرد؟.. در اینجا هم دو سید بچاره بخردانه نیکی برخاستند. بدینسان که چون در این میان، باز کسانی از سوی دولت میآمدند و چنین پیام میآوردند که مردم را پراکنده کنید و مایه آشوب نباشید، و از خود شاه نامه‌ای در این باره، با دست پسرش عضدالسلطان، رسید شادروانان بهبهانی و طباطبایی همان را عنوان کردند، و از مردم درخواستند که پراکنده شوند. مردم نمی‌پذیرفتند. دو سید پافشاری نمودند. طلبه‌ها گفتند: ما از شما جدا نشویم و مردم را هم نگزاریم بروند و بازارها را باز کنند. بهبهانی قرآن را بدست گرفته بمردم سوگند داد پراکنده شوند و بازارها را باز کنند. پیامهایی را که از شاه و دولت رسیده بود بمردم خوانده و چنین گفت: ایمردم، شما از دولت دادگری خواستید جز با گلوله پاسخ نشنیدید. کار بجاهای سختی خواهد رسید. پس هر چه زودتر است شما بروید.

نزدیک بپایان روز بود که مردم پراکنده شدند و بخانه‌های خود رفتند، و نماند در مسجد مگر علما و خویشان و بستگان ایشان و طلبه‌ها، و برخی کسان ویژه‌ای.

کشتهٔ سید عبدالحمید را که در صحن مسجد بخاک سپرده بودند کشته حاجی سید حسین را نیز فرستادند در امامزاده زید بخاک سپردند.

شب شنبه برای کوشندگان شب اندوهگین بدی بود. مردم با دلهای شکسته بخانه‌هاشان برگشته، و از آنسوی علما در مسجد با دسته اندکی مانده‌اند. امشب لغزشی از میرزا مصطفی آشتیانی سرزد، و آن اینکه ببهانهٔ بیماری مادرش، از مسجد بیرون شد و بخانهٔ امیر بهادر رفت، و با او از در سازش در آمد، و آنشب را در خانهٔ او بسر برد، ولی چون بامدادان همراه کسان او بمسجد باز گشت ، دیگران فهمیدند و با او بدگمان گردیدند.

روز شنبه بازارها باز شد و مردم بکار خود پرداختند؛ ولی سرباز و قزاق و توپچی همچنان میایستادند و هر سو پر از ایشان میبود. امروز با دستور عین‌الدوله بمسجدیان بیشتر سخت گرفتند. بدینسان که اگر کسی میخواست بدرون رود نمیگزاردند، ولی اگر کسی بیرون میآمد جلو نمیگرفتند. از نان و آب و دیگر خوردنیها بیکبار جلو میگرفتند.

حبل‌المتین که این داستان‌ها را چند ماه دیرتر (پس از داده شدن مشروطه) آورده، در اینجا چنین مینویسد: «بنا بود سر باز بریزد و چهار نفر را در مسجد زنجیر کنند و ببرند بیرون: یکی آقا سید جمال روضه خوان (واعظ)، دیگری حاجی شیخ محمد واعظ، سوم حاجی شیخ مهدی واعظ، چهارم میرزا باقر روضه‌خوان[۷]، نمیدانیم بچه ملاحظه این کار را نکردند».

چون نویسندهٔ این آگاهی سید حسن برادر دارندهٔ روزنامه است، و چنانکه گفتیم، او این زمان بعین‌الدوله پیوسته و برای او کار میکرد، میتوان گفت که عین‌الدوله چنین آهنگی میداشته. چه این واعظان در منبر بدگویی ازو میکردند و چنانکه گفتیم او را بسید جمال و حاجی شیخ محمد خشم بسیار میبود.

نزدیک نیمروز نصرالسلطنه بنزد علماء آمد و چنین گفت: «من از طرف دولت مأمورم که شماها را بمنزلهای خودتان ببرم، ولی نظر بارادت باطنی خود، شما را با احترام بخانه‌های خودتان بر میگردانم». آنان مردانه پاسخ دادند: «تا سرباز نیاید و ما را مجبور نکند ما از این مجلس و مسجد بیرون نخواهیم رفت. یا باید عدالتخانه بر پا شود و یا ما را بکشید»، نصرالسلطنه چون ایستادگی آنان را دید دانست که اگر بکاری برخیزد آشوب بر پا خواهد شد، و با همهٔ تندی و بیباکی که درو میبود نرمی نموده و بیرون رفت.

کار آب و نان بسختی رسیده، و کسانی با رنج و بیم، و بخواهش و درخواست از سربازان، در تاریکی شب چیزهایی میرسانیدند ولی نچندانکه از گرسنگی و تشنگی جلو گیرد. امروز باز بهبهانی بباشندگان پیشنهاد کرد که بروند، و خود را بهر او دچار آسیب نسازند. چنین گفت: دشمنی صدر اعظم تنها با منست و با شما نیست. شما بروید و خود را رها گردانید. آنان نپذیرفتند و از همراهی باز نگشتند. این روز هم بدینسان گذشت.

یکشنبه بیست و سوم تیر (بیست و دوم جمادی الاولی)، باز بمسجدیان سخت میگرفتند و از رفتن کسی بدرون مسجد، و از بردن

چیزی، جلوگیری مینمودند. امروز باز میانجیانی آمد و شد میکردند،

پ ۲۶[۸]

و از عین‌الدوله پیامهای نهانی بکسانی میآوردند. خواست او این بود

که پراکندگی بمیانه اندازد، و دیگران را از بهبهانی جدا گردانیده و ازو کینه جوید. ولی کاری نتوانست و علماییکه میبودند گوش ببیم و نوید او ندادند و از بهبهانی جدا نگردیدند.

در تاریخ بیداری از شیخ محمد رضای قمی نام میبرد که عین‌الدوله پیام باو فرستاده نویدها میداد که از مسجد بیرون آید، و او مردانه ایستادگی نشانداد و نوید را نپذیرفت و بهبهانی دانسته بر او سپاس گزارد.

بدینسان پا می‌فشردند، ولی خود کار دشوار گردیده و میبایست چاره‌ای کنند. امروز چنین پیشنهاد نمودند: «یا عدالتخانه را بر پا کنید، یا ما را بکشید و بدیگران کاری ندارید، و یا بما راه دهید از شهر بیرون رویم» پس از آمد و رفت میانجیان، دولت سومین را پذیرفت و شاه دستخطی بیرون داد که آقایان آزادانه بهر کجا که میخواهند بروند. اینان گفتند: بعتبات خواهیم رفت و باین نام از شاه پرک خواستند و شب دوشنبه یکساعت از شب رفته از مسجد پراکنده شدند، و هر یکی با بستگان و خویشان بخانه‌های خود بازگشتند که بسیج رفتن کنند، بدینسان داستان مسجد آدینه بپایان رسید.

حبل‌المتین در اینجا هم بدگهری نموده و یک گفتاری نوشته سراپا بیشرمی. بجای آنکه پیش آمد را بنویسد، و اگر هم بکوشندگان هواداری نمینماید ننماید و داستان را چنانکه رو داده بود برشته نوشتن کشد، داستان را بیکبار پوشیده داشته و از کوشندگان نامی نبرده، و در گفتار تنها بزشت نویسی و دروغ بندی بس کرده. پیداست برادرش سید حسن آن را از تهران فرستاده بوده و میباید گفت: نویسنده همه هوش خود را در راه بدگهری بکار برده. در آغاز گفتار میگوید: «چون قومی را جهالت دامنگیر، و ملتی را سفاهت و نادانی گریبان گیر گردد، خیر خویش ندانند، و بالقاء شبهات مغرضین حرکات وحشیانه کنند، و سخنان مجنونانه گویند. معلوم است چنین قوم را با چنان حال رستگاری نصیب نشود، و این گونه ملت را با این اطوار چهره خوش بختی ننماید.»

همه گفتارش از اینگونه است و بیشرمانه میگوید: «بیگانگان چون میبینند «شاهزاده اتابک اعظم»، کارهای کشور را درست میگرداند و ایران را پیش میبرد، برای کارشکنی ازو، اینان را برانگیخته‌اند»، عین‌الدوله با خودکامگی ایران را درست میگردانیده و بیگانگان از نتیجه کارهای او باندیشه افتاده و میترسیده‌اند! اینست اندازه نافهمی و نادرستی نویسنده یک روزنامه!

کوچیدن علما بقم همانشب، بامدادان، بهبهانی و طباطبایی و صدرالعلماء و برخی دیگران، از شهر بیرون شده آهنک ابن بابویه (در نزدیکی عبدالعظیم) کردند که بازماندگان نیز بآنان پیوندند. همهٔ ملایان و طلبه‌ها و دیگران که در مسجد همراهی با دو سید کرده بودند، در این سفر نیز همراهی نمودند و بدرشگه یا باسب یا بگاری نشسته و بایشان پیوستند. نوشته‌اند کسانی هم پیاده رفتند. آنروز را در ابن بابویه بسر داده، و شبانه راه افتادند.

حاجی شیخ فضل الله که دیر کرده بود، او نیز بسیج سفر کرده، دو روز دیگر با بستگانی روانه گردیده در کهریزک بآنان پیوست. عین الدوله بسیار میخواست که باری این را نگزارد، و نتوانست.

رویهمرفته هزار تن کمابیش میبودند، و چون کم کم راه میپیمودند روز سی ام تیر بقم رسیدند، و با آنکه بنام عتبات بیرون رفته بودند در آنجا رخت بگشادند و نشیمن گرفتند.

از اینسوی در تهران، بازارها باز و مردم آرام میبودند. سرباز و قزاق و توپچی همچنان در شهر میبودند، و تا چند روز در بازارها بهر چند گامی یک سرباز با قزاق میایستاد. پنداشته میشد دولت فیروز در آمده و شورش ریشه کن گردیده. ولی نچنان بود، و مردم برای یک جنبش بزرگتری، آماده میشدند، و این هنگام بود که رو ها باز شده و نام «مشروطه» بزبان‌ها میرفت. در بیرون جز آرامش دیده نمیشد. ولی در درون دلها از شور نیفتاده و یکسو خشم و یکسو بیم، بسیاری از مردم را ناآسوده میگردانید. رفتن علماء بیشتر گران افتاده و خشم مردم را فزونتر میداشت. زنان همین را عنوان کرده در این گوشه و آنکوشه خروشهایی مینمودند. فرصت شیرازی میگوید: «خود من دیدم زنی مقنعه خود را بر سر چوبی کرده بود و فریاد میکرد که بعد از این دختران شما را مسیو نوز بلجیکی باید عقد نماید و الا دیگر علماء نداریم».

با آن دلبستگی که آن روز، مردم بعلما می‌داشتند و با آن نیازی که در کارهای زندگانی بآنان میبود، هرگز نشدی که مردم بخاموشی گرایند و رشته آرامش را نگسلند. عین‌الدوله بیخردانه، تنها بزور بس میکرد و نتیجه را نمی‌اندیشید.

از روزیکه علماء رفتند دروغهایی در شهر پراکنده میشد. گاهی گفته میشد پانصد سواره فرستاده‌اند که همه را بگیرند. گاهی گفته میشد عین‌الدوله از نامه‌ای که طباطبایی باو نوشته بوده بسیار خشمناک است و او را خواهد کشت. از آنسوی کسانی از بازرگانان و دیگران، که با دو سید از نخست همراهی نموده و شناخته شده بودند - همچون حاجی محمد تقی بنکدار و حاجی حسن برادر او و برخی دیگران - چون در تهران مانده و بقم نرفته بودند، از عین‌الدوله بجان و داراک خود میترسیدند. اینان را از ترس اندیشه‌ای بسر افتاد، و آن اینکه بسفارتخانه انگلیس روند و بستی نشینند. در آنزمان در ایران، بجایی پناهیدن و بستی نشستن، و دارنده آنجای را بمیانجیگری برانگیختن، یکی از شیوه‌های شناخته میبود. این کار را با امام‌زاده‌ها و مسجدها کردندی، با خانه های مجتهدان کردندی، با تلگرافخانه‌های دولتی کردندی. اما با سفارت خانه‌ها جز چند بار رخ نداده بوده، آنچه بتازگی رخ داده و مردم میدانستند و بیاد میداشتند داستان ابوالحسن میرزای شیخ‌الرئیس و شیخ زین‌الدین زنجانی میبود. ابوالحسن میرزا که خود «شاهزاده آخوند» هوسبازی میبود، و هر زمان براه دیگری افتادی، از دیر باز باندیشهٔ

«اتحاد اسلام» افتاده و سخن از یکی شدن ایران و عثمانی میرانده، و

پ ۲۷

سینی‌های ناهار بستیان

از اینسوی با دو سید و همدستان ایشان نیز همراهی مینموده. شیخ زین‌الدین

نیز چنین گناهی میداشته. دولت میخواسته اینان را دستگیر گرداند و اینان دانسته بسفارتخانهٔ عثمانی پناهیده و بمیانجیگری سفیر زینهار از شاه گرفته بودند.

این یک داستان، درس آموز مردم گردید که آنان نیز بیک سفارتخانه‌ای پناهند، و چون عثمانیان سپاه بمرز فرستاده و این زمان دشمنی با ایران پیدا کرده بودند و دولت روس خود از مشروطه دور، و این زمان با توده خود در کشاکش میبود، ناگزیر سفارت انگلیس را برگزیدند. انگلیسیان در مشروطه خواهی پیشگام گردیده و باین نام در همه جا شناخته میبودند.

در کتاب آبی مینویسد: در نهم جولای که دو روز پیش از کشته شدن سید عبدالحمید میبود بهبهانی نامه بسفیر نوشت و یاوری او را در خواست نمود. سفیر پاسخ داد که دولت انگلیس یاوری بکسانی نتواند کرد که رفتارشان با دولت خود دشمنانه است. روز شانزدهم جولای که از تهران بیرون رفتند باز نامه‌ای نوشت بدینسان: ما علما و مجتهدان چون نمیخواهیم کار بخونریزی کشد از شهر بیرون میرویم، ولی از شما خواستاریم که در این کوشش با بیدادگری، همراهی از ما دریغ ندارید.

پیداست که خواست بهبهانی از یاوری و همراهی که از سفیر انگلیس در میخواسته جز این نبوده که سفیر میانه ایشان با شاه میانجی باشد و پیامهای آنان را بخود شاه رساند، چنانکه در زمان بودن در عبد العظیم، این درخواست را از سفیر عثمانی کرده بودند، و راز کار اینست که مظفرالدینشاه خود خواهان قانون و مجلس میبود، ولی عین‌الدوله و وزیران دیگر ببهانهٔ اینکه «یکی از همسایگان نیرومند ما با مشروطه دشمن است و با تودهٔ خود بر سر آن در کشاکش میباشد و این از سیاست دور است که ما در ایران مشروطه بدهیم»، جلو شاه را گرفته و او را خاموش میگردانیدند. نیز باو میگفتند: «ما اگر امروز مشروطه دهیم فردا هم جمهوری خواهند و شاه را از میان بردارند». با این بهانه‌ها شاه ناتوان را ترسانیده و از اینسو نمیگزاردند پیش آمدها بگوش او برسد و تا میتوانستند جلو میگرفتند.

خواست بهبهانی این بود که سفیر انگلیس در میان ایشان و شاه میانجی باشد، و باو دل داده و از ترس بیرون آورد. این گمان هرگز نمیرود که بهبهانی یا طباطبایی بپناهیدن مردم بسفارتخانه خرسندی داده‌اند و یا چنین گفتگویی در بودن ایشان میرفته. چه ما خود دیدیم که آنان با چه سختیها و بیمها روبرو بودند، و با اینهمه از مسجد بیرون نیامدند، و سرانجام که ناگزیر شدند، روانه قم گردیدند. آن رفتار دلیرانه و جانبازانه آنان کجا و خرسندی بپناهیدن مردم بسفارتخانه یک دولت بیگانه کجا؟!..

این اندیشه از خامان سر زد، و نخست جز کسان اندکی آن را نمیخواستند، ولی کم کم اندیشه بزرک گردید و همه بآن آهنک افتادند و نا اندیشیده بکاری بر خاستند، و کسی چه داند که فریبندگانی در میان نبوده و چنین نخواسته‌اند که در اینهنگام که در سایهٔ کوششهای بخردانه و مردانه یکسال و نیم دو سید و همدستان ایشان، زمینه برای دیگر شدن «حکومت» ایران و روان گردیدن قانون در آن، آماده گردیده بوده، و دیر یا زود چنین کاری خواستی انجام گرفت، تنها نام آندو در میان نباشد؟!..

هر چه هست دو روز پس از رفتن علماء بقم، کسانی بقلهک رفته و از کارکنان سفارت پرسیدند: اگر ما بسفارتخانه پناهیم راه داده خواهد شد یا نه؟.. سفارتیان با آنکه پاسخ دادند: «راه داده نخواهد شد»، بسیار سخت نگرفتند. این بود پسین پنجشنبه بیست و هفتم تیر ماه (بیست و ششم جمادی الاولی) نخست پنجاه تن کما بیش از بازرگانان و طلبه‌ها، بسرای سفارت در شهر، رفته و در آنجا نشیمن گزیدند.

فردا کسان دیگری نیز آمدند، و مردم چون دیدند جلوگیری نمیشود رو آوردند. هر گروهی از پیشه‌وران برای خود چادر دیگری در حیاط سفارت افراشتند، و از بازار دیک‌های دسته‌دار بزرگی (قازان) آورده و آشپزخانه درست کردند، شکفت اینجاست که دولت بجلوگیری برنخاست. دولتیکه مسجد را گرد فرو میگرفت و آن سختیها را مینمود، در اینجا آن نکرد که سربازانی را در پیرامون سفارت بگمارد و از رفتن مردم بآنجا جلو گیرد. این است معنی فرمانروایی خود کامه بیخردانه.

از روز دوشنبه سی و یکم تیر شماره شان تا ۸۵۸ تن میبود، ولی سه روز دیگر تا پنجهزار رسید، و چهار روز دیگر تا سیزده هزار بالا رفت و بازارها بیکبار بسته گردید. در نامه‌ای دیدم می‌نویسد: «قریب پانصد خیمه بلکه بیشتر زده شده تمام اصناف حتی پینه‌دوز و گردوفروش و کاسه بند زن که اضعف اصنافند در آنجا خیمه زده‌اند...»

چیزیکه در خور خرسندیست آنست که همه بآرامش و سامان رفتار میکردند، چنانکه خود انگلیسیان ستایش نوشته‌اند. در کتاب آبی مینویسد: «رفتارشان بسیار ستوده و بسامان میبود، و این نیکی رفتار و بسامانی کارها در میان خودشان، نتیجهٔ بیداری سرانشان میبود که بکسانیکه گمان آشوب طلبی میرفت بمیان خود راه نداده بودند». بآنهمه گروه انبوه شام و ناهار میدادند بی آنکه نابسامانی رخ دهد و یا گفتگو و رنجش بمیان آید. بیش از ده دیک بزرک را بکار گزارده یکبار آبگوشت، و یکبار پلو و خورش میپختند و در سینی‌های بزرک بچادرها میفرستادند. در رفت را خود بازرگانان و پیشه‌وران از کیسه خود میدادند، و در اینجا هم حاجی محمد تقی سر رشته دار میبود.

درخواستهای مردم از دولت اما درخواستهای اینان: روزهای نخست چون از ترس جان بسفارت رفته بودند، و از آنسوی خود را ناتوان میدیدند و دلیری کم میداشتند، درخواستهای خود را، بمیانجیگری مستر کرانت دف شارژدافر انگلیس، بدولت چنین باز نمودند:

اول – معاودت علمای مهاجرین بطهران.
دوم – اطمینان بر اینکه احدی را بهانه نخواهند گرفت و شکنجه نخواهند کرد.

پ ۲۸[۹]

سوم – امنیت مملکت، چه امروز کسی دارای مال و جان خود نیست.
چهارم – افتتاح عدالتخانه که از طبقه علماء و تجار و سایر اصناف برای رسیدگی در مرافعات شرکت در او داشته باشند.
پنجم – قاتل دو سید بزرگوار را قصاص نمایند.

عین الدوله و وزیران او، همچنان بیباکی مینمودند، و از نادانی و نافهمی کار را باینجا رسانیده و پایان آن را نمی‌اندیشیدند، و باین در خواستها نیز پاسخ سر بالا دادند ، بدینسان:

اول – چند نفر آقایان باختیار خود، عازم عتبات شده دیگران در شهر هستند، وجود آنها لازم نیست.
دوم – بی قصور دولت کسی را نمیگیرد.
سوم – مملکت در کمال امنیت است.
چهارم – سالهاست عدالتخانه باز و در انجام امور ساعی، مخصوصاً این ایام حضرت اشرف والا شعاع‌السلطنه رئیس دیوانخانهٔ مبارکه مقرر شده‌اند که بعرض عارضین رسیدگی کامل شود. هیچوقت در ایران مرسوم نبوده که از طبقات رعایا شرکت در دیوانخانهٔ مبارکه داشته باشند.
پنجم – کسی کشته نشده که قصاصش لازم آید.

تا این پاسخ رسد حال دیگر شده بود. زیرا از یکسو شماره مردم در سفارتخانه بسیار فزون گردیده، و از یکسو زبان‌ها بخواستن مشروطه باز شده و در آن چند روزه کسانی بمردم معنی آزادی و مشروطه و پارلمان را تا یک اندازه فهمانیده بودند. انبوهی از مردم که در یکجا گرد آمده و بدرخواستهایی بر خیزند، زمان بزمان بدلیری فزایند و درخواست بیشتر کنند. از این گذشته ، در این میان یکداستان شگفتی رو داده بود، و آن اینکه محمد علی میرزای ولیعهد، از تبریز با کوشندگان هم آواز گردیده و مجتهدان آن شهر را بتلگرافخانه فرستاده بود که بشاه و بقم و دیگر شهرها تلگراف کنند و از علمای کوچنده هواداری نشان دهند، و خود او تلگرافی بپدرش فرستاده بود. این کار ولیعهد گذشته از آنکه خود پشتیبانی بجایی بکوشندگان شمرده میشد نتیجهٔ دیگری هم در بر میداشت، و آن اینکه علماء در شهرهای دیگر از پیش آمد آگاه گردند و آنان هم بتلگراف برخیزند. چنانکه در این هنگام تلگرافهایی از ایشان از اسپهان و شیراز میرسید. همچنین از نجف از علمای آنجا تلگرافی آمد. عین‌الدوله، برای خفه گردانیدن کوشندگان نمیگزاشت آوازشان بجای دیگری رسد، و در شهرها جز آگاهی بسیار اندکی از پیش‌آمدهای تهران نمیبود ولی این کار ولیعهد و تلگراف‌های علمای تبریز، آن بند را شکست و آگاهیهای بیشتری بشهرها رسانید.

اینها همگی مایهٔ دلیری بستیان میشد، و چنین پیداست که در اینهنگام سربازان و توپچیان و دیگران نیز بمردم گراییده و در نهان با آنان همداستانی مینموده‌اند. چنانکه یکدسته سرباز که در جلو در سفارت میبودند ببستیان آمیخته و خود را کنار نمیگرفته‌اند.

در نتیجه اینها کوشندگان آخرین خواست خود را بمیان نهاده و این بار آشکاره مشروطه و پارلمان طلبیدند. دولت که آن درخواستها را نپذیرفته بود این بار با درخواستهای دیگری رو بر گردید بدینسان:

اول – بازگشت علمای اعلام
دوم – عزل شاهزاده اتابک
سوم – افتتاح دارالشوری
چهارم – قصاص قاتلین شهدای وطن
پنجم – عودت مطرودین (رشدیه و دیگران)

شارژدافر انگلیس اینها را بشاه باز نمود. شاه گفت نشستی با بودن وزیر خارجه برپا گردد و در پیرامون آنها گفتگو شود و بروز دوشنبه هفتم مرداد، گاه داده شد که آن نشست برپا گردد. ولی خواهیم دید که چنین نشستی برپا نگردید و پیش از آن روز عین‌الدوله از کار کناره جست.

پشتیبانی محمدعلی میرزا از کوشندگان گفتیم محمد علیمیرزا با کوشندگان هم آوازی نمود، و می‌باید داستان آن را بنویسیم: این مرد با آن کوتاه‌اندیشی و خودخواهی کسی نمیبود که دلش بحال کشور و مردم بسوزد و از آنسوی گمان نمیرفت که معنی جنبش توده و زیان آن را بدستگاه خودکامگی آینده خودش نداند، بویژه با داشتن آموزگاری همچون شاپشال. پس بهر چه این همراهی را مینمود؟..

داستان آنست که چون عین‌الدوله خواسته بوده او را از ولیعهدی بردارد، از آن هنگام کینه سختی با وی میداشت و این زمان فرصت جسته تنها بر انداختن او را می‌خواست و با کوشندگان تنها در این یک زمینه همراه میبود.

در تبریز، در این هنگام، آگاهی درستی از پیش آمدهای تهران نمیبود، و جز برخی چیزها که در نامه‌های کسانی نوشته شده بود آگاهی بآنجا نمیرسید. زیرا چنانکه گفتیم دولت از تلگراف جلو میگرفت. ولی ولیعهد که از چگونگی نیک آگاه میبود، علمای بزرک شهر را که حاجی میرزا حسن مجتهد و امام جمعه و میرزا صادق و حاجی میرزا محسن و ثقةالاسلام میبودند به پیش خود خواند، و دانسته نیست با آنان چه گفتگو کرد که واشان داشت بتلگرافخانه رفتند، و نخست تلگرافی بنام هم‌آوازی با علمای کوچنده بشاه فرستادند، و چون پاسخی رسید که گمان میرفت از شاه نباشد دوباره تلگراف درازی فرستادند و سپس تلگرافی بقم بعلماء کردند، و پس از همه تلگرافهایی بعلمای شهرهای دیگر فرستاده و آنان را بهم آوازی واداشتند . پس از دو سه روز تلگرافی هم خود ولیعهد بپدرش فرستاد. شاه روز ششم مرداد (هفتم جمادی‌الثانی) بعلمای تبریز و بولیعهد پاسخ داد، و نیز در همان روز بود که عین‌الدوله را از کار برداشت، و چون خواست محمد علی میرزا نیز همین میبود دیگر خاموش گردید و علما را نیز خاموش گردانید. ما برخی از آن تلگرافها را در اینجا میآوریم:

تلگراف علمای تبریز بشاه

عرض حضور مبارک پادشاه اسلام پناه خلدالله سلطانه - دستخط مبارک

پ ۲۹[۱۰]

از جانب سنی الجوانب همایونی در جواب عریضه تلگرافی این دعا گویان زیارت

شد. این خادمان شریعت مطهره هیچ وقت از تقویت دولت اسلام فروگذار نبوده وجود مبارک پادشاه ظل‌الله را سرمشق عدالت و دینداری و شرع پرستی دانسته و میدانیم و واضح می‌بینیم که مغرضین درباری نمیگذارند عرایض ما و سایر خادمان شریعت مطهره چه در طهران و چه در سایر نقاط ممالک محروسه درست بعرض حضور حضرت سلطانی برسد و مقاصد حقه مشروعه ما را در البسهٔ که منافی اغراض خودشان نباشد جلوه میدهند ما خادمان شریعت مطهره و سایر اهل آذربایجان که چهل سال است بفرمایشات ملوکانه آشنا هستیم می‌بینیم که عرایض ما را هیچکدام از لحاظ مبارک نگذرانیده‌اند و هیچیک از عبارات دستخط جوابیه از الفاظ درربار و زایش طبع عدالت پرور ملوکانه نیست اوضح من الشمس است که نص عبارت خائن بوده این است مختصری از اوضاع مملکت را از اول مذاکره که علمای دارالخلافه باهره با اولیای دولت روز افزون داشته‌اند الی یومنا هذا بعرض میرسانیم و باقی را بتکلیف دینداری خود بندگان حضرت همایونی میگذاریم.

سابقاً علمای دارالخلافه طهران بارضای کافه علمای ممالک محروسه از اولیای دولت خواستار شدند که قراری در اصلاح وضع محاکمات و دفتر مالیه دولت علیه داده آید که در ظل پادشاه اسلام عموم رعایا از بی‌اعتدالیهای عدیده آسوده و در مهد امن و امان باشند چون هر دو این مقصود منافی با طریقه استبداد و ظلم وزرای درباری بود علمای دارالخلافه را بوعده‌های بی اساس امیدوار کرده آنها را از مهاجرت اولیه بآستان مطهر حضرت عبدالعظیم رجعت دادند و بمواعید کاذبه چندی سرگردان نگاهداشته از آنطرف خاطر خطیر سلطانی را از انجاح حوایج آنها مطمئن ساختند علمای دارالخلافه هر چه منتظر شدند که مواعید اولیای دولت صورت خارجی بهمرساند نتیجه ندیدند و کم کم از جانب اولیای دولت و وزرای درباری اقدام در نفی و طرد جمعی از وضیع و شریف که جز خیر خواهی ملت و دولت اسلام گناهی نداشتند شده علمای دارالخلافه که این نقض عهد و حرکات مستبدانه را از وزرای درباری دیدند مجدداً مستدعیات خود را مجدانه خواستند و این مرتبه یقین داریم همان وزرای خائن بدون اطلاع خاطر مهر مظاهر همیونی دست برشته تشدد و سختی گذاشته جواب علمای دارالخلافه را بتهدیدات دادند آخرالامر که آنها را مصمم در کندن اساس این ظلم و رکز علم عدل دیدند فلهذا دانستند اگر این طرح نو روی کار آمد دست استبداد و ظلم آنها کوتاه و خیانتهای آنها مشهود خواهد شد محض حفظ خود و منافع خود طلاب علم وذریهٔ رسول را هدف گلوله سرباز کردند مسجد و معبد اسلام و خانه خدا را مثل قلاع اشرار و متمردین محاصره نمودند ببام مساجد سرباز و قراول گذاشتند نان و آب بروی علماء اسلام بستند گویی یاغی و قاتل بودند.

از صدر اسلام الی یومنا هذا از هیچ ملت کفری نسبت بعلمای اسلام این توهین وارد نشده بود این بی‌احترامی نه تنها بشخص علماء اسلام شده بلکه در واقع بشرع محمدی صلی الله علیه و آله گردیده و ناموس شریعت هتک شده است.

اکنون جمیع هیئات علماء مذهب بلکه تمام مسنین اثنی عشریه جبر این توهین را بوجه کامل از حضور اقدس همیونی خواستگارند که امر و مقرر شود مقصد حضرات علماء مهاجرین را انجاح کرده و دلجویی از ایشان نموده و با احترام بوطن مألوف معاودت دهند و خصوص دعا گویان تبریز در دولتخواهی خاص که از سابق مشهود خاطر دریا مقاطر است جسارت میکنیم که قبول این استدعا و ارجاع مهاجرین مقضی المرام عاجلا لازم است و بوعد و قبول اصلاح و اسکات عامه ممکن نیست مترقب است بلوای محیطی باشد که رشته از دست دعاگویان رفته و بحکم ضرورت و الجاء اقداماتی شود که باعث روسیاهی دعاگویان گردد.

پاسخ تلگراف از شاه

ولیعهد

بجنابان مستطابان حاجی میرزا حسن آقای مجتهد و آقای امام جمعه و آقای حاج میرزا محسن آقا و آقای میرزا صادق آقای مجتهد و آقای ثقةالاسلام التفات ما را برسانید و از طرف ما بگویید که مراحم ملوکانه همیشه شامل طبقات مردم خاصه بعلمای اعلام و مخصوصاً بعلمای آذربایجان بوده و خواهد بود همگی دعاگوی دولت و ملت و طرف توجه ملوکانه ما هستند و نسبت بهمه التفات داریم و همین است که بشفاعت و توسط شما استدعای علمای آذربایجان را در معاودت علمای طهران قبول فرموده مشیرالدوله وزیر امور خارجه را برای معاودت دادن آنها روانه کردیم بزودی علمای طهران شرفیاب میشوند و عرایض حقه آنها را هم که مبنی بر صلاح دولت و ملت باشد قبول خواهیم فرمود.

تلگراف ولیعهد بشاه

بتوسط حضرت والا شاهزاده اتابک اعظم – بخاکپای اقدس اعلی ارواحنا فداه تصدق خاکپای اقدس همایونت شوم – در خاکپای مملکت آرای همایونی تا حال محقق و مشهود شده است که اینغلام خانه‌زاد از اول عمر از وظیفه جان نثاری و استرضای خاطر آفتاب مظاهر تقاعد و غفلت نداشته و اگر تصور آنرا میکرد که عرایض علمای اعلام خدای نخواسته متضمن خلاف مصلحت و مضر بحال دولت است ابداً اسمی از آنها در خاکپای معدلت پیرا نمیبرد. در اینحادثه بقدر امکان نگذاشته است که علمای آذربایجان از طرف قرین الشرف همایونی مأیوسی حاصل بکنند امروز هم که بتلگرافخانه حاضر شده محض آنست که شخصاً از علمای مهاجر دارالخلافه شفاعت نماید در کمال عجز و ضراعت بعرض جسارت مینمایم که قاطبهٔ رعایای ایران ودایع الهی و بمنزله اولاد اعلیحضرت اقدس ظلی‌اللهی هستند حفظ شئونات اهل اسلام هم از فرایض ذمه سلطنت است معهذا هرگاه در اینموقع از طرف قرین‌الشرف همایونی از ما مضی صرف نظر شود و در مقام تسلیه و ترضیه و اعاده محترمانه آنها برآیند مزید شکوه دولت و قوت اسلام و افتخار اینغلام خانه‌زاد در بین الدول خواهد شد رعیت که بمنزله اولاد سلطان است بواسطه خبط و خطایی مستحق قهر و سیاست شدن با رحمت و نصفت کامله سزاوار نیست امیدوارم این شفاعت صادقانه چاکر جان نثار بعز انجاح مقرون افتد.

۷ شهر جمادی‌الثانیه ۱۳۲۴

پاسخ تلگراف از شاه

ولیعهد عریضهٔ تلگرافی شما توسط جناب اشرف اتابک اعظم بعرض رسید مقام مرحمت خودمانرا نسبت بعموم علماء اعلام و توجهات کامله که بیشتر در ترویج شرع محمدی صلی الله علیه و آله و آسایش دعاگویی علماء داشته و داریم محتاج بفرمایش نمیدانیم معلوم است علماء عظام همه دعاگوی دولت و وجودشان برای دولت و ملت مطلوب و در واقع لشگر دعا هستند همه وقت لازم التکریم و توقیر آنها و حفظ حدود آنها را بر خودمان لازم دانسته‌ایم چند روز پیش

که علمای عظام آذربایجان در ضمن عریضه تلگرافی شرح راجع بعلماء عرض

پ ۳۰[۱۱]

کرده بودند نیات مقدسه خودمان را بآنها خاطر نشان کرده‌ایم و آنها هم باید

خوب دانسته باشند که حسن ظن ما و التفات ما نسبت بعلماء تا چه درجه است حالا هم در مقابل شفاعت شما و استدعای علماء تبریز مقرر فرمودیم مشیرالدوله وزیر امور خارجه بقم برود و علمای عظام را محترماً معاودت بدهد البته شما هم این مرحمت شاهانه را بآنها ابلاغ و آنها را بمراحم کامله ملوکانه امیدوار خواهید داشت باید همگی با کمال امیدواری مراجعت و مراحم شاهانه را نسبت بخود و علمای آذربایجان بدانند که نیات مقدسه ما همیشه بترویج شرع مطاع و آسایش علمای عظام مصروف و معطوف بوده و هیچوقت مراحم خودمان را درباره آنها دریغ نخواهیم فرمود.

۷ جمادی‌الثانیه ۱۳۲۴

فرمان مشروطه چنانکه گفتیم این پاسخها از شاه روز ششم مرداد (هفتم جمادی‌الثانیه) بیرون آمد، و از پاسخ او بولیعهد پیداست که هنگامی که این تلگراف را میفرستاده، چنین میخواسته که میرزا نصرالله‌خان مشیرالدوله وزیر خارجه را بقم فرستد، که رفته از علماء دلجویی کند و آنان را با خود بتهران باز گرداند، و بهمین یک کار بس کرده و بدیگر درخواستهای مردم گردن نگزارد. پیداست که این نتیجه ایستادگی عین‌الدوله و همدستان او می‌بوده که هنوز اندیشه رام شدن نمیداشته‌اند و شاه را آزاد نمیگزارده‌اند، و هنوز امید بفیروزی خود میداشته‌اند.

ولی کار بزرگتر از آن میبود که آنان میفهمیدند. مردمی که در راه آزادی‌طلبی تا باینجا آمده بودند خاموش گردیدن آنان کار آسان نبودی. ولی درباریان اینرا در نمی‌یافتند و هر زمان بنیرنک دیگری دست می‌یازیدند. همان روز عین‌الدوله از صدراعظمی کناره‌جویی نمود و شاه جای او را بمشیرالدوله سپرد، و برای رفتن بقم عضدالملک رئیس ایل قاجار و حاجی نظام‌الدوله را برگزید. باز اندیشه آن بود که بهمین اندازه بس کنند و خود را بدیگر درخواستها آشنا نگردانند. با آنکه عین‌الدوله رفته بود دربار در نگه داشتن خودکامگی پافشاری نشان میداد. پیداست که کناره‌جویی عین‌الدوله هم جز رویه کاری نمیبود.

ولی مردم دست بر نداشتند و باین دو کار بس ننمودند، و چون میترسیدند علماء سخن فرستادگان را پذیرفته بتهران باز گردند بتلگراف بایشان آگهی دادند و از شادروان بهبهانی پاسخ گرفتند.

چون روز بروز شورش بزرگتر میگردید و این زمان شمارهٔ بستیان بیش از چهارده هزار شده بود، دولت انگلیس بمیانجیگری برخاسته، از راه رسمی، از دولت ایران خواستار گردید که هر چه زودتر بدرخواستها پاسخ دهد و شورش را بپایان رساند، و در پارلمان نیز گفتگو در این باره بمیان آمد.

میتوان گفت که تا این هنگام شاه از پیش‌آمدها آگاهی درستی نمیداشت. چون در صاحبقرانیه در بیرون شهر می‌نشست و درباریان گردش را گرفته و بکس دیگری راه نمیدادند از چگونی کشور بیکبار ناآگاه میبود، ولی این زمان که پیش آمد را نیک دانست از در همداستانی در آمد، و روز یکشنبه سیزدهم مرداد (۱۴ جمادی الثانیه) فرمانی را که امروز سر دیباچه قانونهاست بیرون داد و ما اینک آن را در اینجا می‌آوریم:

جناب اشرف صدر اعظم   از آنجا که حضرت باریتعالی جل شانه سررشته ترقی و سعادت ممالک محروسه ایران را بکف کفایت ما سپرده و شخص همایون ما را حافظ حقوق قاطبه اهالی ایران و رعایای صدیق خودمان قرار داده لهذا در این موقع که رأی و ارادهٔ همایون ما بدان تعلق گرفت که برای رفاهیت و امنیت قاطبه اهالی ایران و تشیید و تأیید مبانی دولت اصلاحات مقتضیه بمرور در دوائر دولتی و مملکتی بموقع اجراء گذارده شود چنان مصمم شدیم که مجلس شورای ملی از منتخبین شاهزادگان و علماء و قاجاریه و اعیان و اشراف و ملاکین و تجار و اصناف بانتخاب طبقات مرقومه در دارالخلافه طهران تشکیل و تنظیم شود که در مهام امور دولتی و مملکتی و مصالح عامه مشاوره و مداقه لازم را بعمل آورده و بهیئت وزرای دولتخواه ما در اصلاحاتی که برای سعادت و خوشبختی ایران خواهد شد اعانت و کمک لازم را بنماید و در کمال امنیت و اطمینان عقاید خود را در خیر دولت و ملت و مصالح عامه و احتیاجات قاطبه اهالی مملکت بتوسط شخص اول دولت بعرض برساند که بصحه همایونی موشح و بموقع اجراء گذارده شود بدیهی است که بموجب این دستخط مبارک نظامنامه و ترتیبات این مجلس و اسباب و لوازم تشکیل آن را موافق تصویب و امضای منتخبین از این تاریخ مرتب و مهیا خواهد نمود که بصحهٔ ملوکانه رسیده و بعون الله تعالی مجلس شورای مرقوم که نگهبان عدل ماست افتتاح و باصلاحات لازمه امور مملکت و اجراء قوانین شرع مقدس شروع نماید و نیز مقرر میداریم که سواد دستخط مبارک را اعلان و منتشر نمایید تا قاطبه اهالی از نیات حسنه ما که تماماً راجع بترقی دولت و ملت ایران است کما ینبغی مطلع و مرفه‌الحال مشغول دعاگویی دوام این دولت و این نعمت بی زوال باشند. در قصر صاحبقرانیه بتاریخ چهاردهم شهر جمادی‌الثانی ۱۳۲۴ هجری در سال یازدهم سلطنت ما

روز چهاردهم جمادی‌الثانیه که این فرمان بیرون داده شد روز زایش شاه بود. بستیان بنام دلبستگی بشاه و پاسداری با او، در جشن همراهی نمودند و در سفارت را آراسته و بیرقهای شیر و خوشید فراوان آویخته و با شکوه بسیار چراغان کردند. در این جشن زنان نیز پا در میان داشتند.

ولی چون فرمان مشروطه بیرون آمد و آن را چاپ کرده و بدیوارها چسبانیدند، کوشندگان آنرا نپسندیده و با خواست خود سازگار ندیدند و کسانی فرستاده چاپشده‌های آنرا از دیوارها کندند. زیرا در آن نام توده (ملت) برده نشده و از آنسوی جمله‌های آن روشن نمیبود. بدینسان نتیجه از فرمان بدست نیامد و چنین نهاده شد شب شانزدهم مرداد (۱۷ جمادی الثانیه) نشستی از سران کوشندگان، در خانهٔ مشیرالدوله در قلهک، باشد و گفتگو بمیان آید و در نتیجهٔ آن نشست بود که شاه دوباره فرمان پایین را بیرون داد:

جناب اشرف صدر اعظم در تکمیل دستخط سابق خودمان مورخه ۱۴ جمادی‌الثانیه ۱۳۲۴ که امر و فرمان صریحاً در تأسیس مجلس منتخبین ملت فرموده بودیم مجدداً برای آنکه عموم اهالی و افراد ملت از توجهات کامله

همیون ما واقف باشند امر و مقرر میداریم که مجلس مزبور را بشرح دستخط

پ ۳۱[۱۲]

سابق صریحاً دایر نموده بعد از انتخاب اجزاء مجلس فصول و شرایط نظام

مجلس شورای اسلامی را موافق تصویب و امضای منتخبین بطوریکه شایسته ملت و مملکت و قوانین شرع مقدس باشد مرتب نمایند که بشرف عرض و امضای همایونی ما موشح و مطابق نظام‌نامه مزبور این مقصود مقدس صورت و انجام پذیرد.

مردم این را پذیرفتند و بجنبش و شادمانی بر خاستند. همان روز از سفارت رو بپراکندگی آوردند و بازارها را باز کردند و بچراغانی پرداختند. سه شب در شهر جشن و چراغانی با شکوهی میبود. از آنسوی علماء در قم که گفته‌های عضدالملک را نپذیرفته و همچنان میماندند، به آگاهی از چگونگی آماده باز گشتن شدند و پس و پیش براه افتادند، و همگی در کهریزک گرد آمده و روز بیست و سوم مرداد بعبدالعظیم در آمدند که فردا روانه شهر گردند. مردم پیشواز بسیار بزرگی کردند و شاه کالسکه‌های دولتی را برای سواری آنان فرستاد و دوباره دو شب جشن و چراغانی بود.

روز شنبه بیست و ششم مرداد (۲۷ جمادی‌الثانیه)، در سرای «مدرسهٔ نظام» (که یکی از سراهای دربار میبود) نشست بس با شکوه و ارجداری برپا گردید. همهٔ علما و سران کوشندگان و کسان دیگری از وزیران و درباریان در آنجا گرد آمدند. عضدالملک از سوی دولت پذیرایی از آیندگان مینمود.

این نشست برای گشایش مجلس چند گاهه (موقتی) بود، که میبایست «نظامنامهٔ انتخابات» را بنویسد و دیگر کارهایی که برای پیش رفتن مشروطه و بنیاد یافتن «دارالشورا» در می بایست بگردن گیرد. امروز نزدیک بدو هزار تن در آن گرد آمدند، و چون هنگام سخن رسید نخست مشیرالدوله گفتاری راند و خواستی را که از این مجلس در میان میبود باز نمود، و پس ازو حاجی میرزا نصر الله ملک المتکلمین، بنام توده «خطبه‌ای» خواند و سپاسگزاری نمود. پس از همه سه تکه پیکره از باشندگان برداشته شد و نشست بپایان رسید ما گفتار مشیرالدوله را در اینجا می‌آوریم:

آقایان عظام البته هر کدام از ماها که در این محل شرف حضور داریم مختصراً میدانیم که مقصود از تشکیل این مجلس محترم و اجتماع آقایان علماء و وزراء و امناء و اعیان و تجار و اصناف در این محل چیست ولی محض اینکه نبت پاک و مقدس بندگان اعلیحضرت اقدس شاهنشاهی خلدالله ملکه و سلطانه بطور شایسته مکشوف و معلوم باشد لزوماً باستحضار خاطر آقایان عظام میرسانم که چنانکه البته خاطر شریف همگی مسبوق است بندگان اعلیحضرت اقدس همایون شاهنشاهی خلدالله ملکه مصمم شدند که ابواب نیک بختی و سعادت بر روی قاطبه اهالی ممالک محروسه ایران باز شود و اصلاحات لازمه که باعث مزید استحکام مبانی دولت و خوشبختی ملت است بمرور بمواقع اجرا گذارده شود و چون این خیال شاهانه بدون همدستی و معاونت قاطبه اهالی ایران بآن طوری که منظور نظر معدلت اثر بندگان همایونی است انجام پذیر نمیشد رأی مبارک همایون شاهنشاه معظم بدان تعلق گرفت که مجلس شورای ملی از منتخبین طبقات معینه بطوریکه تفاصیل آن در دستخط مبارک از تاریخ چهاردهم جمادی الاخر مشروح است در دارالخلافه طهران تشکیل و تنظیم شود.

از آنجا که ترتیب قوانین انتخابات و سایر فصول نظامنامه این مجلس شورای ملی باید با کمال دقت موافق دستخط مبارک فوق‌الذکر ترتیب شود و البته چنانکه میدانید اتمام این کار مستلزم وقت و فرصت معین است لهذا برای اینکه اعلیحضرت اقدس همایون شاهشناهی دلیلی واضح و حجتی کافی در تصمیم رأی مبارک خودشان برای تشکیل و ترتیب مجلس شورای ملی بقاطبه اهالی ایران داده باشند چنین مقرر فرمودند که عجالتاً محل موقتی این مجلس محترم ملی تعیین و در آنجا با حضور آقایان علماء و وزراء و اعیان و اشراف و تجار و اصناف صرف شیرینی و شربت شود بدیهی است که اولیای دولت اهتمام بلیغ خواهند نمود که لایحهٔ قواعد انتخابات و نظامنامه مجلس شورای ملی بزودی موافق دستخط همایونی از چهاردهم جمادی الاخر مرتب و اعضای مجلس ملی در تهران جمع و بافتتاح این مجلس محترم مبادرت شود از خداوند متعال خواهانیم که سایه بلند پایهٔ اعلیحضرت اقدس شاهنشاهی خلدالله ملکه و سلطانه را بر سر قاطبهٔ اهالی ایران مستدام و فرزندان وطن مقدس را توفیق بدهد با اولیای دولت تا برای افتتاح ابواب نیک بختی بروی ایرانیان بکوشند و این دولت و ملت قدیمه پنج هزار ساله ایران را باوج سعادت برسانند.

کارشکنی‌های درباریان بدینسان مشروطه در ایران پدید آمد. ولی مردم بسیار دور میبودند و معنی و ارج آنرا نمیدانستند، و خود در مانده بودند که چکار کنند. یکی از سبکسریها در ایرانیان، بویژه در تهرانیان، آنست که همینکه یکی دو کسی بکاری برخاستند صدها دیگران بآن برخیزند. در این هنگام نیز صد کس شبنامه مینوشتند، و هر کسی دانسته‌های خودرا بیرون میریختند. بجای آنکه در پی یاد گرفتن باشند و بدانند مشروطه چیست، و اکنون که آن را بدست آورده‌اند چکاری باید کنند، و از چه راهی پیش روند، میدان یافته بخودنماییها میکوشیدند.

مجلس چند گاهه هفتهٔ دو روز برپا میگردید. «نظامنامهٔ انتخابات» چند گونه نوشته شده بود و از رویهمرفتهٔ آنها یک نظامنامهٔ بهتری پدید آوردند و چنین نهاده شد که روز پنجشنبه چهاردهم شهریور (۱۶ رجب) بدستینه شاه رسد و در تهران ببرگزیدن نمایندگان پردازند.

ولی در این میان داستان دیگری رخ داد، و آن اینکه دانسته شد هواداران خودکامگی نومید نشده‌اند و باین آسانی نمیخواهند دست از چیرگی بردارند، و شاه را پشیمان گردانیده اند و او از دستینه نهادن به «نظامنامه» باز می‌ایستد، و فرمانی که داده شده آن را بگونهٔ دیگری معنی میکنند. از آنسوی شنیده شد عین‌الدوله که باوشان رفته بود بمبارک آباد آمده و گفته میشود بشهر خواهد آمد و باز کارها بدست او خواهد بود. از این داستان مردم شوریدند و کسانی می‌کوشیدند که «فتوی» از علماء برای بیرون کردن امیر بهادر و نصرالسلطنه و حاجب الدوله از ایران بگیرند.

در نتیجهٔ این هیاهو دولت ناگزیر شد، باز نرمی نماید و شاه در هفدهم شهریور (۱۹ رجب) بنظامنامه دستینه نهاد. از آنسوی دستور بعین‌الدوله فرستاد که آهنگ خراسان کند.

پ ۳۲[۱۳]

بدینسان دوباره شورش خوابید، و چون بنظامنامه دستینه نهاده

شده بود در تهران ببرگزیدن نمایندگان «شصت‌گانه» آغاز کردند. دولت ایران بشمار دولتهای مشروطه در آمد و روزنامه‌های مصر و هند و اروپا گفتارها در این باره نوشتند.

لیکن دربار هنوز از ایستادگی نومید نگشته و اندیشهٔ رام شدن نمیداشت. اینست چگونگی را بشهرها آگاهی نمیدادند. در تهران این همه داستانها رو داده بود در تبریز و رشت و مشهد و اسپهان و شیر از و کرمان، مردم چیزی نمیدانستند. جلوگیری از تلگراف بحال خود میبود. مشیرالدوله جانشین عین‌الدوله شده و همان رفتار او را میکرد. از این جا دانسته می‌شد عین الدوله تنها نمی‌بوده و دیگرانی – یا بهتر گویم: دست های دیگری – هم کار میکرده‌اند و جلو توده را می‌گرفته‌اند.

دستخط های شاه که میبایست در همه جا بدیوارها چسبانیده شود نشده، و برگزیدن نمایندگان که میبایست در همه جا آغازد نیاغازیده، و شهرها بیکبار ناآگاه میماندند. در تهران مشروطه داده شده و مجلس چندگاهه باز گردیده، ولی در شهرها همچنان آیین خود کامگی بکار بسته میشد. روزنامه‌های اروپا از شورش ایران و از مشروطه آن سخن میراندند ولی در تبریز و دیگر شهرها که روزنامه میبود یک آگاهی در این باره نمیتوانستند داد.

پیدا بود که دولت گردن نگزارده و بر آنست که اگر تواند، این دستگاه را از تهران نیز بر چیند. کوشندگان این را نمیدانستند و بفیروزی خود شادکام گردیده به برگزیدن نمایندگان میکوشیدند. شاه همچنان دلبستگی بقانون و مجلس مینمود، و کسانی را از شاهزادگان و دیگران که نمی خواستند همراهی در کار نمایند، نکوهش میکرد، و بارها میگفت که از درون دل با پیش‌آمد همراه است، ولی نتیجه‌ای از این گفتار و کردار او دیده نمیشد، و پیداست که رشتهٔ کار ها تنها در دست او نمیبود.

کوتاه سخن: در نتیجهٔ کوششهای مردانه و بخردانهٔ یکسال و نیم دو سید و همدستان ایشان، مشروطه در ایران پیدا شده، ولی یک تکان دیگری میخواست که آن را روان گرداند و پیش برد، و این تکان را تبریز بگردن گرفت که با یک جنبش ناگهانی، آخرین امید درباریان را از میان برد، و آواز کوشندگان تهران را بهمه جا رسانید. ما می‌باید داستان تبریز و جنبش آنرا جداگانه نویسیم، و اینست این گفتار را در اینجا بپایان می‌رسانیم. لیکن پیش از آنکه خامه را بزمین گزاریم می‌باید باز چند سخنی از حبل‌المتین برانیم. دارندهٔ این روزنامه نمونهٔ روشنیست از کسانیکه نان خوردن را با کوشش در راه توده در هم آمیزند، یا بهتر گویم کوشش در راه توده را دستاویز نان خوردن گیرند، و چون اینگونه کسان در ایران بسیارند ما برای نشان دادن زشتی کار ایشان، این یکی را دنبال می‌کنیم. گذشته از آنکه میخواهیم همهٔ بدیها و نیکیها را، در زمینهٔ جنبش مشروطه خواهی، تا آنجا که میتوانیم باز نماییم.

این روزنامه که بپاس پولهای عین‌الدوله، آن دشمنیهای پست نهادانه را با کوشندگان مینموده، چون روتر آگاهی از افتادن عین‌الدوله داده خود داری نتوانسته و چنین نوشته: «آنچه را که مخبر روتر و اخبارات خارجه دربارهٔ خلع شاهزاده عین‌الدوله اتابک و صدر اعظم نوشته، مقرون بصواب نیست. شاهزاده را از صدارت خلع نکردند. چنانکه موثقاً اطلاع داریم از چندی باین طرف مکرر شاهزاده استعفا از صدارت داده قبول نمیشد، این دفعه چون علماء و اصلاح‌خواهان هم مخالف بودند، استعفای ایشان را دولت قبول کرد، نه اینکه ایشان را خلع کردند».

از آنسوی چون دیده کار از آنجا گذشته، از این زمان، آغاز کرده که دلبستگی بمشروطه از خود نشان دهد، و بلکه به این اندازه بس نکرده براهنماییها پرداخته، و پیاپی گفتارها نوشته که چنین کنید و چنان کنید، و در این میان خواسته پرده‌پوشیها بزشتکاری خود کند و چنین وانموده که «آگهی نگاران» دروغ می‌نوشتند. بیشرمانه تر از همه آنست که کسیکه دیروز آنهمه هواداری از دولت مینمود و جنبش دو سید و دیگران را بدانسان می‌نکوهید، این زمان بیکبار وارونه کاری نموده و گفتارها می‌نویسد که همهٔ گناهها بگردن دولت بوده، و دولتیان نمیگزاردند ایران پیش رود، تا آنجا که می‌نویسد: «اگر گفته شود قصور از ملت می‌باشد، بحضرت عباس دروغ است. همه از عدم علم و بی‌تجربگی و خود غرضی رجال بوده و هست...».

پ [۱۴]۳۳


  1. این نوشته تاریخ بیداریست. دیگران که هواخواهان امامجمعه بوده‌اند نوشته‌اند چنین گفت: «رجال دولت هم که راضی بارتکاب اینگونه اعمال میشوند و تأسیس بنیان ظلم مینمایند معلوم است که منوط و بسته برضایت پادشاه اسلام است. چنین پادشاهی بهیچ وجه ضرور و لازم نمیباشد».
  2. ارابه‌ای که برای شستن ناپاکیها در مسجد بکار میبردند.
  3. مدرسه‌ای در روبروی جلوخان مسجد شاه میبود که اکنون بخیابان افتاده.
  4. عبدالمجید نام عین‌الدوله می‌بود.
  5. پیکره ۲۵ نشان میدهد سران بست نشینان را که بحساب نشسته‌اند
  6. در تاریخ بیداری نوشته «در این دو روز»، ولی گمان ما بیشتر باین روز میرود.
  7. این را نمیدانیم کیست.
  8. پیکره ۲۶ نشان میدهد گروه بستیان را
  9. پیکره ۲۸ نشان میدهد چادر شاگردان دارالفنون را در بست‌نشینی
  10. پیکر ۲۹ نشان میدهد چادر قهوه‌چیان را در بست‌نشینی
  11. پیکره ۳۰ نشان میدهد چادر حاجی محمد تقی بنکدار را در بست‌نشینی (آنکه بدست راست پشت به صندوق نشسته حاجی محمدتقیست)
  12. پیکره ۳۱ نشان میدهد چادر صرافان را در بست‌نشینی
  13. پیکره ۳۲ نشان میدهد انبوه بست‌نشینان
  14. پیکره ۳۳ نشان میدهد جشن و چراغانی شب ۱۴ جمادی‌الثانیه را که زنان هم بوده‌اند .