تاریخ مشروطه ایران/۱۵
گفتار پانزدهم
چگونه تبریز بار دیگر بتنگنا افتاد؟...
در این گفتار سخن رانده میشود از جنگهایی که بار دیگر در پیرامون شهر با دولتیان میرفت، و از رخدادهای دیگر تا زمانیکه جنگها پایان پذیرفت...
چنانکه گفتیم چون صمدخان بسردرود رسیده در آنجا و تبریز و خوی و سلماس قراملک لشکرگاه ساخت، دوباره گرد شهر گرفته شد. میباید گفت، دور نوین دیگری در تاریخ جنگهای تبریز باز گردید. از همان هنگام یک رشته جنگهای دیگری آغاز شد که در این گفتار بداستان آنها خواهیم پرداخت.
چنانکه گفتیم در این جنگها آمادگیهای دو سو بیشتر میبود و جنگها نیز بزرگتر رخ میداد. (اگرچه جنگهای گذشته سختتر از اینها میبود). از آن گذشته در این دوره در خود شهر آرامش و آسایش میبود و جز در کنارها جنگ نمیرفت، و ادارهها همه برپا گردیده کارها از روی سامانی که در شهرهای ایران کمتر مانندش دیده شده انجام میگرفت. آزادیخواهان شایندگی بسیاری از خود نشان میدادند.
سید محمدرضای شیرازی که از تهران گریخته بقفقاز رفته بود، امروزها خود را به تبریز رسانید، و روزنامه خود را در اینجا براه انداخت، و در شماره نخست آن که در تاریخ چهارم بهمن (یکم محرم ۱۳۲۷) بیرون داده گفتار درازی درباره سامان شهر و پسندیدگی کارهای آزادیخواهان نوشته است. چنانکه گفتهایم سیدمحمدرضا مرد گردنکشی میبود. در تبریز، با آنکه از تبریزیان هرگونه مهربانی دید و خود پناهندهٔ تبریز میبود، باز بستارخان و دیگران زباندرازیها میکرد و رشک میورزید. با این نهاد بدش در این هنگام از ستایش بکارهای آزادیخواهان خودداری نتوانسته است.
مینویسد: تمام مصادر امور از انجمن مقدس و حضرت سردار و حضرت سالار و مجاهدین و سایر مراکز خوشبختانه حس نمودهاند که اداره نمودن یک مملکت امکان نخواهد داشت مگر بتجزیه امور و تفکیک قوای مقننه و قضائیه و مجریه از همدیگر...» سپس آغاز میکند بیادکردن یکایک ادارهها: انجمن ایالتی را میگوید هفته شش روز دو ساعت از روز گذشته تا ساعت چهار از شب برپاست و بکار میکوشد.
اجلالالملک را میگوید سردار و سالار برگزیده بهمداستانی انجمن همه کارهای شهری را باو سپاردهاند.
شهربانی را میگوید کنونرا چهارصد جوان نیرومند آراسته با رختهای ویژهٔ خود بنگهداری ایمنی میکوشند.
از ایمنی شهر سخن رانده میگوید بازرگانان و بازاریان و دیگران با دلگرمی و ایمنی بسیار بکار پرداختهاند و روستاییان که بشهر میآیند و خواربار میآورند تا کنون مانند این ایمنی را ندیده بودهاند.
شهرداری را مینویسد که با همه گرفتاری شهر بجنگ با یک پافشاری بیمانند بآباد گردانیدان شهر و هموار گردانیدن راهها و سنگ گستردن بکوچهها سرگرم میباشد.
بیمارستان را که در کوی ارمنستان بنیاد بافته بود مینویسد: دارای هفت اطاق بالایین و پایین میباشد که بیست و پنج تختخواب با هرچه نیاز هست میدارد.
کمیسیون جنگی را میگوید بهمداسنانی انجمن ایالتی برپا گردیده در زیر دست سردار و سالار بکار میپردازد.
عدلیه را میگوید تازه برپا گردیده و
پ ۲۶۳
معزالسلطان
از کمیسیونهای «مالیه» و «اعانه» نیز نام برده ستایش مینویسد.
یک چیز که مساوات فراموش کرده ننوشته سامان و آراستگی دستههای مجاهدان بوده. با آنکه ایرانی و قفقازی و گرجی و ارمنی و شهری و دیهی به هم آمیخته بودند با همدیگر رفتار برادرانه میکردند، و با همه تخمپاشیهایی که از سوی میوهچینان رخ میداد رشته همدستی را از هم نمیگسیختند.
یک نمونه نیکی از سامان و آراستگی تبریز در آن جنگ و گرفتاری بیرون آمدن روزنامههای «ناله ملت»، «انجمن»، «مساوات» و چاپشدن دیگر نوشتهها، و باز گردیدن دبستانها میبود که مساوات این را نیز فراموش کرده است.
کوتاه سخن: در این دوره شهر از هر باره در سامان و آرامش میبود. از آنسوی در این دوره تبریز تنها نبوده خوی و سلماس نیز با آن همدوش میبودند. چنانکه به باز بودن آن ارج میگزاردند و دلبستگی مینمودند. از آن سوی دولتیان به گرفتن این راه و با آشفته گردانیدن آن بسیار میکوشیدند و کارکنان روسی شوسه با آنان همدل و همدست میبودند. این بود در آخرهای دی ماه یک دسته از ماکوییان در گلفرج که دیهی در مرز است گرد آمده آشوب برپا کردند و راه را بستند. یک بار نیز در نزدیکی جلفا پست را زدند. همگی میدانستند که این کارها برای بهانه دادن به دست روسیان است که سپاه از جلفا بگذرانند. از اینرو از تبریز حاجی میرزا آقا بلوری را که از بازرگانان و خود از سردستگاه مشروطهخواهان میبود همراه رضاقلیخان سرتیپ یکانی و برادرش محسنخان گوژپشت (که این زمان به سردار پناهیده در تبریز میبودند) روانه آنجا گردانیدند. اینان به جلفا رفته به کارهای آنجا رسیدند. سپس ماکوییان را در گلفرج شکسته بیرون راندند. بدینسان به کارها سامان داده به مرند آمدند و در آنجا نزد فرجآقا ماندند.
لیکن خواهیم دید که چندی نگذشت مرند و جلفا از دست رفت و آمچه ماند و با تبریز همدوشی نمود خوی و سلماس بود.
سلماس را چنانکه گفتیم حاجی پیشنماز و دیگران نگه میداشتند، خوی نیز همانکه گشاده گردید، حیدر عمواوغلی که از تبریز به مرند رفته بود خود را به آنجا رسانیده رشته کارها را به دست گرفت، (گویا با دستور کمیته باکو). در آنجا نیز عدلیه و شهربانی و مالیه و دیگر ادارهها برپا گردید. نیز عمواغلی با چابکی و کاردانی بسیار به بسیج نیرو پرداخت که شهر را در برابر کردان و ماکوییان که آبادیهای نزدیک را گفته بودند نگه دارد و از همان روزها جنگهایی آغاز یافت که داستان آنها را جداگانه خواهیم آورد.
امیرحشمت (یا سعیدالممالک) که او نیز از تهران به قفقاز رفته و از آنجا به تبریز رسیده بود انجمن ایالتی او را به فرمانروایی خوی برگزید، و این روانه گردیده با عمواغلی به همدستی پرداخت.
آغاز جنگ با صمدخان صمدخان که روز پنجشنبه هفدهم دیماه (۱۴ ذیالحجه) به سر رود رسیده در آنجا استوار گشت، با همه سرما و زمستان بیش از یک هفته به آسودگی نپرداخته، پنجشنبه دیگر جنگ آغاز کرد، و تا سه روز در میانه رزم و پیکار میرفت. چون داستان این جنگها را روزنامه انجمن نوشته و ما آگاهی یا یادداشت دیگری در دست نمیداریم کوتاهشده آن نوشته را در اینجا میآوریم:
«روز پنجشنبه (۱۴ ذیالحجه) چهارصد تن از سواران ناگهان به لاله که در نیم فرسخی سوی غربی شهر است تاخت آوردند و پس از خوردن گوشمال سختی از دست مجاهدان راه گریز را پیش گرفته به سردرود بازگشتند.
روز آدینه شش تن از دسته داشناقساقان ارمنی به سرکردگی فدایی بنام گری که به تازگی از قفقاز رسیدهاند برای دیدن سنگرهای سوی خطیب بدانجا رفته بودند، وچون بر پشتهای که به اخمهقپه[۱] نگرانست بالا میروند و به آنسو نگاه میکنند، سواران دولتی را میبینند که در آن دیه انبوه شدهاند. از آنسوی سواران اینان را دیده نزدیک به پانصد تن رکاب کشیده جلو ریز بر ایشان میتازند. بهادران فدایی از اسب پایین آمده با همه اندکی به جنگ میایستند و دشمن را آتش گرفته چندان چابکی میکنند که سواران دست و پا گم میکنند. در این میان مجاهدان آگاهی یافته از چند سو ېه شلیک میپردازند. سواران چاره جز گریز ندیده رو برمیگردانند. چند تنی از ایشان کشته شده دیگران خود را به سردرود میرسانند. شماره کشتگان ایشان دانسته نیست. ولی از فداییان ارمنی یکی زخم سبکی برداشته است.
همانا این دو شکست به خودخواهی صمدخان برمیخورد که روز شنبه همه نیروی خود را به کار انداخته نزدیک نیمروز از سوی اخمهقپه به تاخت میپردازد. مجاهدان آگاه شده به جلوگیری برمیخیزند و یک ساعت پس از نیمروز جنگ بس بزرگی میگردد و خود سردار سوار شده به رزمگاه میشتابد.
فداییان داشناقساقان و سوسیال دیموکرات از ارمنی و کرجی همگی همراه او میروند و نیز حاجی پیشنماز سلماسی و بلالآقا کهنه شهری که این روزها به تبریز آمده بودند روانه میگردند. نخست بار بود که جنگ به آیین «نظام» کرده میشد. همه دستهها زیر فرمان سردار میبودند ولی سرکردگان از بزرگ و کوچک هر یکی در جای خود کار میکردند. مجاهدان سواره هم پیاده شده در صف جنگ میکردند. سه ساعت درست پیکار بهسختی برپا و هر دو سوی ایستادگی میکردند. ولی یک ساعت به غروب دولتیان سستی نشان دادند و پیدا بود به پایشان از جا دررفته. مجاهدان به یکبار بیرون تاختند و جنگکنان آنان را پس نشانده یازده سنگر از دست ایشان گرفتند. از سواران انبوهی کشته شده و زخمی گردیدند و دیگران رو به گریز آوردند. شمار کشتگان دانسته نیست. نوزده اسب گلوله خورده میان بیابان افتاده.»
اینست آنچه روزنامه انجمن نوشته. ولی مساوات که دو جنگ آخری را او نیز یاد کرده روز شنبه را مینویسد دولتیان پیش از درآمدن آفتاب با همه نیروی خود به جنگ برخاستند. درباره کشتگان این جنگ هم راپورت بلدیه را بدینسان میآورد: بازده تن را به دیه اخمهقپه برده در آنجا به خاک سپردهاند. نیز نوزده کس را در خلیجان[۲] و سیزده کس را در خود سردرود زیر خاک کردهاند که رویهمرفته بیست و چهار کشته داشتهاند جز از زخمداران.
ولی از سوی مجاهدان هر دو روزنامه مینویسند که کسی کشته نشده. مساوات
پ ۲۶۴
سران بختیاری
(آنکه در میانه ایستاده سردار بهادر است)
از بیست و هفتم دی خاموشی بود. پس از یک هفته هم محرم فرا رسید و هردو سو به کارهای آن ماه پرداختند. در شهر سوگواری و دستهبندی از سالهای پیش کمتر نبود و دوازده روز همچنان سرگرم بودند. در باسمنج و سردرود نیز همین کار را داشتند. اینست تا پانزدهم بهمن آسایش و خاموشی بود. در آغاز محرم حاجیصمدخان آگهی به چاپ رسانیده و پراکنده کرده که بهترین نمونه از گمان و رفتار دولتیان درباره مشروطهخواهان میباشد و نیک میرساند که چگونه صمدخان به زور خود امیدمند میبود و شهر را در چنگه خود میپنداشت. اینست آن را در اینجا میآوریم:
بسم الله الرحمن الرحیم
عظم الله اجورنا و اجورکم بمصابنا بالحسین علیهالسلام
«این بنده که حاجیصمدخان مراغه هستم و با اردو و استعداد بجهت تنبیه اشرار از جانب سنیالجوانب اعلیحضرت قدرقدرت قویشوکت همابونی ارواحالعالمین فداه بر سردرود آمدهام محض اعلان و اطلاع آقایان اهالی شهر تبریز مکنون ضمیر خود را مینویسم که اولا عموم اهالی تبریز رعیت پادشاه جمجاه اسلامپناه هستید و مکنون ضمیر پادشاه اسلام اینست که عموم اهالی آسوده و مرفهالحال بوده و مشغول دعاگویی ذات ملکوت صفات اقدس همایون باشند و امثال بنده را که مأمور این امر فرمودهاند مقصود اینست که به اشرار تنبیه شده و فقرا و ضعفاء تماماً در امن و امان آسوده و راحت باشند لهدا این اعلام را به عموم اهالی و دوستان و سایرین که اهل وطن هستند و در یک مذهب و ملت هستیم باید موافق شریعت نبوی و اثناعشری راه برویم و متمردین و خائنین که به عیال و اولاد و مال و جان و عرض و ناموس مردم دستدرازی مینمایند به یاری خداوند تبارک و تعالی بالمره آنها تنبیه و قلع و قمع بشوند و در این میانه مبادا خدانکرده به یک نفر از اهالی فقیر و ضعفای تبریز تعدی بشود اینست که اطمینان از جانب خود و دولت میدهم که هر کسی قادر است اهل و عیال و خانه و اثاثالبیت خود را بردارد و از شهر خارج برود. از سردرود الی هشترود به هرجا برود جان و مال او در امن و امان خواهد بود. و اگر نتواند از شهر بیرون بشود و موقع تنبیه اشرار برسد خودشان و اهل و عیال خودشان به یک طرف کشیده و معلوم نمایند که مطیعین هستند یا اینکه علم و بیرق نصب نمایند که به اهالی اردو معلوم شود که اینها یاغی دولت و ملت و شریعت نیستند باز در امن و امان خواهند بود و اگر غیر از این نمایند وزر وبال هر کسی بگردن خود و خدا و رسول در میانه بنده و آنها شاهد باشند که خودشان را بیجهت به میان بلا و آتش انداختهاند آنوقت هر کسی اختیار خود را دارند. این نکته را باید شما حالی شوید نهتنها بنده در این عقیده هستم تمام مأمورین دولت و مأموریتشان اینست که در حق علما و اعیان و فقراء که مذهب دین محمدی (ص) دارند و و تغییر اعتقاد نکردهاند و به مذهب جدید فریفته نگشته جان و مال و عیالشان در امان و حراست مأمورین دولت خواهند بود و این تعلیمات از جانب بندگان حضرت اشرف اقدس والا آقای عینالدوله صاحباختیار کل دامت شوکته به عموم رسیده. اینکه بنده در این اعلان سبقت مینمایم محض ملاحظه همولایتی بودن و بعضی که مرا میشناسند و اطمینان دارند و به سایرین هم اطمینان خواهند داد. محرم ۱۳۲۷ مهر شجاعالدوله».
چون دوازده روز محرم به پایان رسید دولتیان بیدرنگ به کار جنگ شانزدهم بهمن برخاستند. عینالدوله از چیرگیهای صمدخان به خود بالیده پیاپی آگاهی به تهران میفرستاد و نامه به شجاعالدوله نوشته خرسندی مینمود. نیز از دادن برگ و ساز و از فزودن به نیروی او خودداری نمیکرد چنانکه از رسیدن او به سردرود توپ بزرگی را از باسمنج برایش فرستاد (گذشته از چهار توپ کوچک که خود شجاعالدوله از مراغه همراه آورده بود) و همیشه پیک میانه سردرود و باسمنج آمد و شد کرده نامهها میبرد و میآورد. هم با آگاهی از عینالدوله و شاید به دستور او بود که روز آدینه شانزدهم بهمن (۱۲ محرم ۱۳۲۷) ناگهان سپاه صمدخان به شلیک برخاستند و آشوب برپا گردانیدند. زیرا در این جنگ از سپاهیان باسمنج نیز میبودند. بلکه چنین گمان میرود که سواران رحیمخان در آن همدستی داشتند.
شنیدنی است که از آغاز این جنگها بیشتر آدینه پرآشوب میبود و بسیاری از جنگهای بزرگ در آن روز رخ میداد[۳]. این آدینه نیز از روزهای پرآشوب تبریز است. در روزنامه ناله ملت، جنگ امروز را زیر عنوان «سیزدهم محرم» به درازی نوشته و ما چون یادداشت دیگری در دست نمیداریم و از خود چیزی نمیدانیم نوشته ناله ملت را سادهتر و کوتاهتر در اینجا میآوریم. مینویسد:
همینکه دهه عاشورا به پایان رسید صمدخان به خودنمایی یا برای آزمایش آزادیخواهان، دست به کار زده دستور داد چند تنی از پیشقراولان سپاه در بالای تپههایی که سنگرهای خطیب نگران، ولی از گلولهرس دور میباشد خود را نمودار سازند و اگر توانستند از هجوم به شهر خودداری نکنند. پیداست این نقشهای میبود که میان خود میداشتند.
پاسبانان سنگرهای خطیب همینکه چشمشان یه سپاه دشمن افتاد یه شلیک پرداختند. دستههایی از مجاهدان درون شهر نیز به آنان پیوستند. شلیککنان رو به سوی پشتهها نهاده دشمن را چند سنگر پس نشاندند. چون این چیرگی را یافتند دلیرتر گردیده و به امید آنکه بر سردرود دست یابند از پیشرفت باز نایستادند. بی آنکه بدانند همه سپاهیان سردرود و بیشتر لشکریان باسمنج به بیابان درآمده و امروز را میانه خودشان از بهر زورآزمایی با آزادیخواهان برگزیدهاند. مجاهدان سواره به سردرود رفتن را نیک نشمارده برای نگهداری سنگر از دهنه خطیب بازگردیدند، و تنها یکدسته پیادگان بودند که با سپاه آماده و آراسته و با دستههایی چندبرابر خودشان، سرگرم جنگ شدند و رفتهرفته از بنگاه خود دور افتادند. در این میان ناگهان سوار دشمن چون سیل فراز و نشیب را پر کردند و دایرهوار از هر سو به هم پیوسته گرد مجاهدان گرفتند، و خود در این هنگام بود که اندازه دلیری و جانفشانی زادگان تبریز را نیک آزمودند، زیرا هر یکی از پیادگان که به میان صدها دشمن افتاده سخت میکوشید، نهتنها رهایی خود را از آن گیر و دار میخواست بلکه تا میتوانست از دشمنان به خاک میانداخت.
در این گیر و دار پنج تن از مجاهدان کشته شده چهارده تن دستگیر افتادند. لیکن همان هنگام ناگهان دو سپهسالار آزادی[۴] با دستهای از جنگجویان گرجی و ارمنی از راه رسیده بی آنکه فرصتنی دهند سپاهیان دشمن را که تیپ تیپ پراکنده، و هر صد یا پنجاه تن از ایشان چند مجاهدی را گرد فراگرفته بودند، به باد گلوله گرفتند و از بیرون لاله و خطیب تا فراز اخمهقپه که بیشتر از یک فرسنگ راه است جنگکنان باز پس راندند. بدینسان لشکری که چیره شده بود اکنون خود را زبون
پ ۲۶۵
قوچعلیخان و مشهدی باقرخان
با همه دلیری و جنگآزمودگی که سواران میدارند رهایی از آن گیر و دار بس سختشان مینمود. زیرا تا نیم فرسنگ از بنگاه خود دور شده و دشمنی با این دلیری و توانایی در برابر میداشتند، و این بود جای درنگ ندیده روی به گریز آوردند و هر دستهای به سویی شتافتند. در همان حال مجاهدان از دنبال تاخته پیاپی میکشتند و دست از شلیک برنمیداشتند.
اینست آنچه ناله ملت نوشته. مساوات نیز چند سطری نوشته است، ولی این جنگ پرشورتر و سختتر از آن بوده که این روزنامهها نشان دادهاند. به گفته خود ناله ملت این جنگ یکی از پیشآمدهای بزرگ به شمار میرود. در آن روزها تبریزیان به جنگ خو گرفته بودند و آنچه رخ میداد ارج چندانی نمیگزاردند. از آنسوی در روزنامهها شماره کشتگان را کمتر مینوشتند. چنانکه در کتاب آبی نیز نوشته در این جنگ پنجاه تن کمابیش از مجاهدان کشته یا زخمی شدند یا دستگیر افتادند که باید اینان را هم کشته شمرد زیرا صمدخان هرکه را میگرفت نگه نمیداشت.
اما کشتگان از سوی دولتیان ناله ملت آن را تا یکصد و سی تن بلکه بیشتر میپندارد و انجمن ایالتی که به این جنگ ارج گزارده مژده فبروری به استانیول فرستاده شماره آنان را یکصد و چهل تن میگوید. تلگراف انجمن را در پایین میآوریم:
«صد و چهل تن از استبدادیان مقتول مغلوبین مراجعت ملت غالب انجمن».
پس از این تا آخر بهمن جنگ بزرگی روی نداد. ولی لشگریان صمدخان که پشتههایی را از شمال تا جنوب سنگر گرفته و در بیشتر آنها همیشه نگهبان میداشتند، و مجاهدان در برابر ایشان در خطیب سنگرها پدید آورده بودند و کمتر روزی میبود که از سنگرها به زدوخورد برنخیزند و آواز شلیک بلند نگردانند. همین حال را میداشت سنگرهای قراملک یا هکماوار، چه مجاهدان و چه سواران به جنگ خو گرفته به آسانی به آن در میآمدند و کمتر زمانی بیکار میایستادند.
در این روزها عینالدوله رحیمخان را از باسمنج روانه الوار گردانید که راه جلفا را بگیرد، و او نخست به سردرود آمده یکی دو شب با سواران خود در آنجا به سر داد، و چنانکه گفتیم گویا سواران او در جنگ شانزدهم بهمن همدست بودند، و از آنجا از راه قراملک و مایان روانه الوار گردید، و در آن دیه که راه شوسه سه فرسنگ دورتر از شهر است نشیمن گرفت و راه جلفا را که تنها راه بازی میبود برای شهر بست. مجاهدان در برابر او پلآجی را سنگرگاه ساختند.
در همین روزها مجاهدان خواستند بمب را درباره صمدخان آزمودن بمب درباره صمدخان بیازمایند، و او را از راهی که شجاعنظام رفته بود روانه گردانند، ولی کاری نتوانستند. حاج صمدخان سنگری را برای خود برگزیده روزهای جنگ همراه سرکردگان در آنجا میایستاد و فرمان جنگ میداد. مجاهدان آنجا را شناخته بمبی زیر خاک کردند که چون شجاعالدوله با کسانش آید ترکیده او را نابود سازد. قضا را نیمهشب روباهی از آنجا گذشته و همین که پایش به سیمی از بمب که بیرون میبود برمیخورد نارنجک ترکیده تن ناتوان آن جانور را از هم میدرد. بدینسان تیر آزادیخواهان به سنگ برخورد.
کسانی که نزد شجاعالدوله بودهاند میگویند: نیمهشب آوایی شنیده شده زمین سخت لرزید. صمدخان از خواب بیدار شد ولی ندانست چه رخ داده تا فردا از سنگرها چگونگی را آگاهی آوردند، و او سخت شاد گردیده نامهای به مژده تندرستی برای عینالدوله فرستاد، و او هم پاسخ نوشت.
ولی آزادیخواهان نومید نگردیده به آزمایش دیگری برخاستند و آن اینکه چون سواران صمدخان در تپههای نزدیکتر سنگرهایی میداشتند که روزهای جنگ در آنها میایستادند و به گلولهریزی میپردداختند مجاهدان در یکی از آنها بمبی نهان کردند، و برای آنکه سواران را تا آنجا بکشانند روز شنبه بیست و چهارم بهمن (۲۱ محرم) یارمحمدخان کرمانشاهی با دستههایی از سواره و پیاده هنگام رسیدن آفتاب از سنگرهای خود بیرون شتافته در پیشاپیش سنگرهای دولتیان به نمایش پرداختند و کمکم پیش رفته نزدیکتر شدند. سواران آمادگی اینان را دیده آنان نیز آماده گردیدند و شیپور کشیده از سردرود سواره خواستند، و چون شمارهشان انبوه گردید به آهنگ پیکار جلو آمدند و همین که کسانی از ایشان به آن سنگر رسیدند ناگهان نارنجک ترکیده سنگر را به هوا پرانید. حاج یحییخان سرهنگ دهخوارقانی که از سردستگان سپاه صمدخان به شمار میرفت چشمهایش گزند یافته نابینا گردید و دو سه تن از سواران کشته شدند. سواران دیگر از سراسیمگی نایستاده بازگردیدند.
در ناله ملت زیر عنوان «خرقالارض یا دره آتشفشان» این داستان را با آب و تاب بسیار نوشته. مساوات نیز یاد آن را کرده ولی گفتههای هر دو پرگزافه است.
جنگهایی که در خطیب رخ میدادی سردار از پشتبام خانه خود با دوربین تماشا میکردی. امروز هم چگونگی را میپایید و امیدوار میبود بمب گزند بسیار به دولتیان خواهد رسانید. ولی آنچه درخواست او بود رخ نمیدهد.
بدینسان بهمن به پایان میرسید. در همین روزها لشگرهای باسمنج نیز به آمادگی میکوشیدند و گاه و بیگاه از آنسو نیز به جنگ برمیخاستند. اگر درست بسنجیم حال گرفتاری که در تابستان تبریز را میبود بازگردیده و تنها این جدایی در میان میبود که در تابستان دوچی از شمال بنگاه دولتیان گردیده و بیشتر جنگها از آنجا رخ میداد و اکنون سنگرهای لاله و اخمهقپه از غرب آن حال را میداشت. این زمان نیز هر روز که جنگ میشد چهبسا که از همه سنگرها شلیک برمیخاست. چنانکه روز سیام بهمن (۲۷ محرم) همین حال در میان و از همه سنگرهای خیابان و مارالان و خطیب و حکماوار و پلآجی زد و خورد پیش میرفت.
در این روزها چون راه بسته شده هیچگونه خواربار به شهر درنمیآمد. نان در نانواها کمیاب گردید و گندم و جو و برنج و اینگونه خوردنیها بسیار گران شده بود. نیز
۲۶۶
این پیکره نشان میدهد امیرحشمت را با کسانی از آزادیخواهان (این پیکره در سلماس برداشته شده)
فشار میبودند. با این همه شکیبایی نموده افسردگی نشان نمیدادند. انجمن میکوشید جلوگیری از انبارداری کند. خود مردم نیز بیشترشان نبکی و پاکدلی نشان میدادند.
براون مینویسد که یک نانوایی که نان را گرانتر از نرخ خود فروخته بود با دستور ستارخان تیرباران کردند. باید دانست که این نانوایان گندم از انبار میگرفتند و اینست بایستی نان را به نرخ شهرداری فروشند. ولی نانپزیهایی در مارالان و دیگر جاها در نرخ آزاد میبودند. نانواها یک من هشت عباسی میفروختند ولی جلو هردکانی زن و مرد انبوه گردیده و کسی تا چند ساعت نمیایستاد نیم من نان نمیتوانست گرفت.
به هر حال نانوای گرانفروش بکی بیشتر نبوده و کسانی که آن روز در تبریز بودهاند نیک به یاد میدارند که مردم تا میتوانستند از دست بینوایان میگرفتند و کمتر اندیشه پولاندوزی را میداشتند. بلکه کسانی رادمردیهای شگفت مینمودند (چنانکه داستان حاججواد را خواهیم آورد.)
رحیمخان چون در الوار نشست راه جلفا را بست و پستها که از جنگ الوار اروپا میرسیدند در مرند به امید باز شدن راه میایستادند. این راه که آزادیخواهان آنهمه دلبستگی به باز کردنش میداشتند و آنهمه تلاشها کرده بودند نشستن رحیمخان در الوار همه آن رنجها را بیهوده میگردانید. از آنسوی سواران رحیمخان در الوار و ساوالان و مایان و همه آبادیهای نزدیک آزار و بیداد به مردم دریغ نمیگفتند و ناله روستاییان از دست آنان بلند میبود.
اینست سردار به این شد که به چاره او کوشد، و چون بلوری و فرجآقا با دستههای خود در مرند میبودند به ایشان نوشت نزدیکتر آیند و روزی که از شهر جنگ آغاز شود ایشان نیز از پشت سر بر الوار تازند، و باشد که رحیمخان را از میان بردارند.
این یکی از جنگهای بزرگ به شمار است. با اینهمه در روزنامهها یاد آن نکردهاند و ما روزش را نمیدانیم، و تنها در کتاب آبی میبینیم که آن را روز دوشنبه سوم اسفند (۲۲ فوریه) مینویسد. در این روز سردار همراه کسانی از دلیران و گرجی و ارمنی، با دستههایی از مجاهدان پیش از درآمدن آفتاب از شهر روانه گردیدند، و چون به نزدیکی الوار رسیدند دستهدسته در اینجا و آنجا سنگر گرفته به جنگ پرداختند. ما از داستان آگاهی درستی نمیداریم ولی این میدانیم پیکار بس خونینی برپا و تا شب از دو سو سخت میکوشیدند. آواز گلوله که برخاسته بود مردم از شهر بیرون ریخته در بیرون پلآجی انبوه شدند و همگی چشم به راه داشته ناشکیبایی مینمودند. امروز بار دیگر «گردی» از ستارخان نمودار گردید نامش به زبانها افتاد. این گواهی را درباره او کونسول انگلیسی نیز داده و در کتاب آبی میبینیم که ستایش بسیار از دلیریهای امروزی او کرده چنین میگوید: سردار با دسته اندکی از دلیران ارمنی و گرجی از دیگران دور افتاده در تنگنا مانده بوده. سواران جای او را دانسته میخواستهاند به میان درآمده راه بازگشت او را ببندند، و هرگاه توانستند زنده دستگیرش گردانند. به این آرزو کوشش بسیار میکردهاند و با انبوهی به جنگ درآمده گرد سردار را گرفته بودند. سردار و همراهانش که به رهایی خود میکوشیدند چند تن از دلیران گرجی و ارمنی به خاک میافتند. سواران به چیرگی افزوده پافشاری بیشتر میکنند. سردار خود را نباخته رشته خونسردی را از دست نمیدهد و به همراهان خود دل داده نمیگذارد سراسیمه شوند. در همان هنگام دستههای دیگر از مجاهدان چگونگی را دریافته میکوشند سواران را از میان بردارند و آنان را از تنگنا بیرون آرند. در این گیر و دار است که خونریزی بس سختی رخ میدهد.
چنین میگویند خود رحیمخان جنگ میکرده و بسیار امیدمند میبوده که راه بازگشت را به مجاهدان بسته دارد، ولی دلیری سردار و خونسردی او با جانفشانی مجاهدان توام گردیده امید را به نومیدی میرساند.
چنانکه گفتیم ستارخان و مجاهدان رفته بودند که رحیمخان را از الوار بیرون رانند، و در گرماگرم جنگ چشم به راه میداشتند که دسته بلوری و فرجآقا رزمکنان از سوی مرند پیش آیند. ولی به این آرزوی خود نرسیده تنها آن توانستند که خود را از تنگنا که افتاده بودند بیرون آورند. ستارخان میکوشید که جنازههای ارمنیان و گرجیان را در آنجا تگزارده به شهر بیاورد. نیز چون هنگام رفتن سوار درشکه میبوده خرسندی نمیداد که آن را بازگزارد. به سر همینها ایستادگی مینمود و همچنان جنگ میکرد. تا دو یا سه ساعت از شب رفته همچنان کوشش و کشاکش در کار بود تا دو سو از هم جدا شدند، و به هنگامی که مردم سخت نگران میبودند سردار به شهر بازگشت.
جانفشانی او در این روز چندان بزرگ بود که میرزامحمدعلیخان تربیت در نامه خود به یراون با نکوهشهایی که از ستارخان مینویسد از دلیری امروزیش به ستایش میپردازد.
اما دستههای مرند و اینکه به یاری سردار و مجاهدان نتوانستند رسید داستان این بوده که آنان با پانصد و ششصد تن که در آنجا گرد میبودند، از آنجا به آهنگ یاوری روانه میگردند. ولی در نزدیکیهای الوار یه ضرغام و برادرش سامخان که با هفتصد سواره به یاری رحیمخان شتافته بودند، برخورده با آنان به جنگ میپردازند و دلیرانه ایستادگی نشان میدهند . سپس چگونگی را به تبریز آگاهی داده به صوفیان و از آنجا به مرند بازمیگردند.
کوتاه سخن آنکه کوششها همه بیهوده گردید و رحیمخان همچنان در الوار بازمانده، بلکه از این پیشامد دلیرتر گردیده دو سه روز دیگر باز مجاهدان را شکسنه به صوفیان نیز دست یافت.پ ۲۶۷
این پیکره نشان میدهد ستارخان و باقرخان را با گروهی (این پیکره در تهران برداشته شده)
جنگهای ششم اسفند یک رشته جنگهای سخت و بزرگتری آغاز گردید. میتوان گفت: از این تاریخ باز دور نوینی در تاریخ جنگهای تبریز گشاده شد.
چنانکه گفتهایم محمدعلیمیرزا ارشدالدوله را به فرماندهی لشکرهای گرد تبریز برگزیده بود. این مرد که عمه محمدعلیمپرزا (دختر ناصرالدینشاه) را نیز به زنی گرفته و به دربار بسیار نزدیک شده بود، به محمدعلیمیرزا دلداری داده به گردن گرفته بود که به آذربایجان بیاید و آتش شورش تبریز را فرونشاند، و این بود با لقب نوین «سردار ارشد» روانه گردیده در این روزها به باسمنج رسیده بود، و چنانکه گفته میشد گردنکشی بسیار نموده به عینالدوله و دیگران نکوهش میکرده که در آن هفت ماه کاری از پیش نبردهاند، و به خود امید میبسته که در یک جنگ به شهر دست خواهد یافت. از این رو از روزی که رسیده دست از آستین برآورده بسیج کار میکرد و چون باسمنج از شهر دور و توپها از آنجا کارگر نمیتوانست بود، او بارنج را در نزدیکی شهر برای سنگربندی و لشکرگاه شایستهتر میدید. در این روزها از تهران نیز پیاپی سفارش رسیده محمدعلیمیرزا کار شهر را یکسره میخواست. ارشدالدوله عینالدوله را با دسته اندکی در باسمنج رها کرد و خویشتن با سواره و پیاده و توپخانه به بارنج درآمد در آنجا بنیاد سنگربندی نهاد، و چون از این آمادگیها پرداخت به همدستی شجاعالدوله از روز پنجشنبه ششم اسفند به جنگ و گلولهباران پرداخت.
شهریان از رسیدن ارشدالدوله و از نویدهایی که در تهران به محمدعلیمیرزا داده بود آگاهی میداشتند و کوششهای او را میدانسته و در روزنامهها نامش را میبردند، ولی از اینکه از روز پنجشنبه به جنگ و هجوم خواهند پرداخت آگاه نمیبودند.
در این سال سرمای زمستان زودتر سپری شده و در این هنگام که هنوز یکماه تا بهار میماند هوا از بارش ایستاده برف یا بارانی نمیآمد. و بیشتر روزها هوا روشن و در کوچهها از تابش آفتاب بخها آب میشد. در این روز پنجشنبه هم هوا روشن و آفتاب درخشان و تا سه ساعت از روز گذشته آرامش در کار میبود. ولی در آن ساعت ناگهان از بارنج شلیک آغاز و توپها پیاپی غریدن گرفت. نیز از سوی سردرود تاخت بس سختی رو نمود. ارشدالدوله شهر را به توپ بسته دمادم گلوله میبارانید، و چنان میپنداشت که با همان گلولهباران مردم فریاد برداشته زینهار خواهند خواست. ولی صمدخان به تاخت برخاسته آرزوی رسیدن به درون شهر را میداشت.
سختی روز در این تاخت اوست: چندهزار سوار و سرباز به بیابان ریخته با طبل و شیپور شلیککنان پیش میآمدند. سرکردگان با شمشیری کشیده بر پشتهها ایستاده پشت سر سپاه را گرفته بودند. خود حاجصمدخان تا باغ حسینخان پیش آمده از آنجا به تماشای رزمگاه ایستاده بود. سواران و سربازان گلولهباران به سنگرهای خطیب تاختند. مجاهدان به جنگ درآمده از همه سنگرها به جلوگیری کوشیدند. ولی در برابر آن آتش ایستادگی نتوانستند. خواه و ناخواه سنگرها را رها کرده به سوی شهر پس کشیدند و بسیاری از ایشان آماج تیر شده به خاک افتادند. سواران تا باغهای خطیب بلکه تا خود آبادی پیش آمده آن پیرامون را فراگرفتند. مجاهدان پراکنده و پریشان تا چهار بخش (یکی از کویهای تبریز) پس نشستند. کمکم خبر در شهر پراکنده شده آشفتگی در کارها پدید آمد. مجاهدان دست و پا گم کرده ندانستند چه باید کرد، و چون گلوله پیاپی رسیده سواران همچنان پیش میآمدند کسانی در آنجا هم جای ایستادن نمیدیدند.
در چنین گیر و داری ناگهان سردار با یک تن نوکر اسبتازان خود را به آنجا رسانید و بی آنکه به گریختگان پردازد و یا در جایی درنگ کند همچنان پیش رفت و با آنکه گلوله پیاپی میریخت درنگ ننموده اسب تاخت، و چون به جایی رسید که دولتیان پدیدار شدند از اسب پایین آمده خود را به باغی کشیده و دیواری را سنگر کرده یکتنه به جنگ پرداخت و تو گویی سپاهی به جنگ درآمده در اندک زمانی جلو تاخت را بست. یکهتازان از دولتیان که راه شهر را باز دیده گام به گام شلیککنان پیش میآمدند در نخستین تیر یکی از ایشان را از پا درآورد. سپس فرصت نداده دیگری را پهلوی او خواباند. پشت سر هم چند تن را به خاک انداخت. سواران کار را سخت دیده بایستادند و هر چند تن به پشت دیواری درآمده به پیکار پرداختند. در این میان کسانی از دلیران مجاهدان سردار را در راه دیده از پشت سر او به رزم برگشته بودند. از جمله یارمحمدخان کرمانشاهی و حسن کرد هر یکی از ایشان هم سنگری گرفته جانبازانه به جنگ درآمدند، و از این گوشه و از آن گوشه به گلولهباران پرداختند. نیز گرجیان خود را رسانده به بمباندازی برخاستند. همچنین از سوی خیابان یکدسته به یاری شتافتند. تا دیری جنگ سختی برپا و دولتیان که فیروزانه پیش آمده و خود را تا کنار شهر رسانیده بودند بهآسانی باز پس نمیگردیدند. از این سو مجاهدان سختترین جانفشانی را میکردند. خود سردار، آن میکرد که شایسته نامش میبود. سواران خواه و نخواه پس نشستند و مجاهدان خود را به سنگرها رسانیدند. در این میان توپچی نیز گلولهافشانی آغاز کرد. نمیدانم این خونریزی چند ساعت کشید. این میدانم دولتیان پس از فیروزی شکست یافتند و با همه پافشاری و دلیری که از خود نمودند جلو شکست را نتوانستند گرفت، و پس از کشتهشدن انبوهی، دیگران چاره جز گریختن ندیدند. به گفته روزنامه انجمن چندان به تنگی افتاده بودند که بیشتر ایشان تفنگ و فشنگ را ریخته جان به در میبردند.
این خود شگفت بود که ستارخان در چنان هنگامی خود را به رزمگاه رسانید. در این باره حاجمحمدعلی بادامچی چنین میگوید: آن روز من پیش ستارخان بودم. چون جنگ برخاست او با دوربین خطیی را میپایید. یکبار دیدم بانگ برآورد: «بچهها راپ ۲۶۸
یک دسته از فداییان ارمنی در سلماس
کشتار کردند» (اوشاقلری قردیلر) این گفته داد زد: «رشید زود باش اسب بیار». پرسیدم: «چه رو داده؟»، پاسخ داد: «مجاهدان شکست خوردند و میگریزند و دولتیان از پشت سر گلوله به آنان میبارانند». این گفت و آماده رفتن گردید. در این میان رشید مهتر اسب را پیش کشید. ستارخان سوار شده و رشید را به روی اسب دیگری پشت سر انداخت و به تاخت روانه گردید، و چنانکه ما دیدیم در سختترین گیر و دار خود را به رزمگاه رسانید و جلو تاخت را گرفته دولتیان را با آن پریشانی بازگردانید. درباره این جنگ سخن بسیار است. امروز بار دیگر هنر شگفتی از ستارخان پدیدار شد. چنان گویند چون به رزمگاه رسید و با آن همه گلولهباران در جایی نایستاد. رشید از پشت سر پیاپی داد میزد: «سردار گلوله میآید پیاده شویم»، و او گوش نداده همچنان میرفت. این هنگام که سنگر گرفته به جنگ پرداخته به هر گلوله یکی از پیشتازان دولتیان را به خاک انداخت. چنانکه در نخستین تیر حمزهخان که یکی از دلیران بنام و در این جنگ از پیشاهنگان میبود از پا افتاده و سپس دیگران پهلوی او خوابیدند. کسان حمزهخان میکوشیدهاند لاشه او را از میان بردارند و همراه ببرند. ستارخان فرصت نداده هر که جلو میآید از پا میاندازد.
به جای حمزهخان از مجاهدان نیز حاجیشفیع قناد آن رادمرد پیر از پا افتاد. کسانی میگویند در همان آغاز تاخت که سواران تا سنگرها نزدیک شدند حاجی شفیع چون یه مجاهدان دستور ایستادگی میداد و اینسو و آنسو میشتافت در جلو سنگر با گلوله از پا درآمد. دیگران میگویند پس از رسیدن سردار در آن کشاکش سخت کشته گردید.
چنانکه گفتیم جنگ از سه ساعت از روز گذشته آغاز شد و مجاهدان یکساعت بیشتر ایستادگی نتوانستند که باز پس نشستند. ولی ستارخان نزدیک نیمروز خود را به رزمگاه رسانیده و پس از آن تا پسین همچنان جنگ برپا میبود تا سواران پریشان گردیده از میان برخاستند. در این هنگام در میدان جنگ چهارده کشته از دولتیان بازمانده و از نشان خون به روی برفها پیدا بود که بسیاری از کشتگان را بیرون بردهاند. سپس هم از باغها کشتههای دیگری پیدا گردید. اینست شماره کشتگان را از دولتیان در روزنامه مساوات تا یکصد و پانزده شمارده است. خود سردار در تلگراف خود به استانبول چنین میگوید:
«دیروز پنجشنبه (۴ صفر) دولتیان از دو طرف خطیب و باسمنج حمله سخت شکست فاحش برداشته خصوصاً در خطیب پانصد نفر بیشتر از آنها مقتول و با فتح عظیم دعوی ختم نمود ستار».
دولتیان چنین کشتاری ندیده بودند. چهار فورقون (عرابه چهاراسبه باری) پر از کشته نموده به شهر آوردند و در گورستان کجیل به خاک سپردند و گویا جنازه حمزهخان نیز میان اینان میبود.
در این روز سربازی را دستگیر کردند. چون زخمی بود به بیمارستان فرستادند. سپس که ازو بازپرسهایی کردند آشکاره میگفت: به ما گفتند شما بیدین شدهاید، و به این نام ما را به جنگ شما آوردند.
هنرنمایی سردار در این روز بار دیگر در مردم هنایید و بار دیگر زبانها به آفرین و ستایش باز شد.
مشهدی محمدعلیخان میگوید: «امروز من در خطیب نمیبودم، ولی اگر بودمی من نیز گریختمی. اینست با خود میاندیشم که ستارخان شدن کار آسانی نیست». این گواهی از کسی است که خود او در جنگها بوده و به دلیری نامور شده.
شنیدنی است که در یازده ماه جنگ همواره ستارخان به جنگها در میآمد و در آن همه پیکارها بیش از یکبار زخم برنداشت، و چنانکه گفتیم آن را هم پنهان میداشت تا مردم ندانند. این است کسانی او را در زینهار خدا میپنداشتند، و همین پندارها عنوان دیگری به پیشرفت کارهای او میبود.
چنانکه گفتیم در گیر و دار امروز از بارنج نیز بمباردمان آغاز شده ارشدالدوله به ویرانی شهر میکوشید. چند توپ بر دامنه کوه کشیده پیاپی گلوله میریخت. نیز از سنگرها تفنگچیان جنگ میکردند. ولی چون سنگرهای خیابان و مارالان بسیار استوار میبود به تاخت نمیتوانستند برخاست.
فردا آدینه هفتم اسفند (۵ صفر) در سوی خطیب آرامش بود. پس از آن روز صمدخان با گزندی که دیده بود به این زودی جنگ نتوانستی کرد. ولی از سوی خطیب و خیابان جنگ و بمباردمان همچنان پیش میرفت. ارشدالدوله امیدوار میبود شهر را خواهد گرفت و پیاپی گلولههای شراپنل و شنیدر را میفرستاد. چنین میگویند: در این دو روز پانصد گلوله توپ بر سر شهر ریخت. ولی شهریان ارج نگزارده به کار خود میبودند و از سنگرهای خیابان پاسخ توپها را میدادند. گلولهها از بس ریخته بود کمکم بچهها بازیچهاش میشماردند و هر کدام که ناترکیده میافتاد برداشته به خانههاشان میبردند. هنوز هم کسانی از آن گلولهها میدارند. روزنامهها که از آرزوهای خام و امیدهای بیجای ارشدالدوله آگاهی میداشتند و این تلاشهای او را میدیدند از سرزنش و ریشخند باز نمیایستادند. در این روزها روزنامهای به نام «محک غیرت» در تبریز چاپ شد که نکوهشهای فراوان از ارشدالدوله دربر میداشت ولی همانا یک شماره بیشتر بیرون نیامد.
چنین میگویند: او پهلوی توپ ایستاده و چون گلولهها پیاپی بر سر شهر میریخت از توپچی میپرسید: «آیا زینهار نمیخواهند؟...» در این میان گلولهای از توپ شهر به سنگر خورده توپ را با توپچی از میان برداشت. ارشدالدوله سراسیمه خود را کنار کشید. به نوشته مساوات این روز دو از تن از دولتیان کشته شده از شهریان تنها دو تن کشته گردید.
روز هشتم داستان دیگری در کار بود. از سوی شرقی بمباران خاموش شده ولی جنگ با تفنگ به سختی پیش میرفت. ساریداغ که در بیرون بارنج و به چند کوی سرکوبست دولتیان میخواستند آنجا را سنگر گیرند. مجاهدان پیشدستی کرده از سرقله به آنجا تاخته کوه را گرفتند. دولتیان به کوه دیگری در آن نزدیکی رو آورده همیخواستند آنجا را سنگر کنند. مجاهدان از این نیز به جلوگیری کوشیدند و در گرماگرم کشاکش و جنگ دو دسته چندان به هم نزدیک شدند که آواز یکدیگر را میشنیدند. این است آنچه مساوات نوشته اما از سوی غربی حاجی صمدخان دستهای از سپاه خود را با سرکردهای در سردرود نشانده خود او با توپخانه و انبوه سپاه آهنگ قراملک کرده در آنجا بنگاه گرفت. نیز شام غازان که در شمال غربی آنجا نهاده و از آبادیهای نزدیک شهر است و تا کنون تهی میبود، محبعلیخان را با دستههایی بدانجا فرستاد که شبانه درآمده نشیمن گرفتند و سنگر ساخته جای خود را استوار کردند. پیدا بود که دولتیان نقشه نوی را کشیدهاند و صمدخان میخواهد این بار از این سویها به شهر تازد، و چنانکه سپس دانسته شد چگونگی این بوده که چون سلطان عبدالحمید در استانبول مشروطه عثمانی را برانداخته بوده محمدعلیمیرزا آن را دستاویز گرفته و نامهای به عینالدوله نوشته و چنین گفته «عثمانیان مشروطه را برانداختند، ولی شما با آنکه خودتان از خانواده پادشاهی میباشید به برانداختن شورش تبریز دلسوزانه نمیکوشید». عینالدوله از این نامه به تکان آمده و به صمدخان پیام فرستاد که برای گفتگو به سردرود خواهد آمد، و همراه سالار جنگ بختیاری به آنجا آمده که دو شب مانده، و با صمدحان فراهم نشسته و این نقشه را کشیدهاند که او به قراملک رفته شام غازان رت نیز بگیرد. و روز دوازدهم صفر (۱۴ اسفند) او با سپاهیان خود از قراملک و شام غازان و سردرود، و عینالدوله و ارشدالدوله از باسمنج و بارنج، ورحیمخان از پلآجی به یک تاخت همگانی پردازند.
پ ۲۶۹ |
حاج علی عمو |
بدینسان نقشه تاخت بزرگی (همچون تاخت سوم مهر) کشیدهاند و چون لوتیان قراملک از آغاز جنگ هوای دولت را داشته زبانها در آن راه کشیده بودند و از آنسوی در این نقشهای که کشیده شده بود، نیاز بسیار به جانفشانیهای آنان میبود، برای دلجویی از آنان با پیشنهاد صمدخان، عینالدوله به هر یکی لقبی از «رشیدالایاله» و «منصور دیوان» و مانند اینها داده و فرمانها نوشته شده. عینالدوله دیشب در سردرود میبوده و بازگشته. صمدخان نیز کوچیده به قراملک درآمده و سپاه به شام غازان فرستاده. این بوده چگونگی آن داستان.
گویا در همان روزها بود که عینالدوله یک دسته از قزاق را با یک شصتتیر به سرکردگی رضاخان سوادکوهی (رضاشاه پهلوی) به قراملک فرستاده دکتری (پزشکی) نیز همراه آنان گردانید. نیز سواران سراب را با سرکردهشان حاجی اسماعیل خان سرابی به آنجا فرستاد.
از آنسوی مشروطهخواهان اگرچه از اندیشه دولتیان آگاه نبودند، ولی از آن کوچ صمدخان دانستند که اندیشه تازهای در مغز صمدخان پیدا شده، و این بار تاختها از راه هکماوار و آخنی (اخنحو) خواهد بود. از این رو در هکماوار به استواری سنگرها افزودند و در آخنی سنگرهایی پدید آوردند. نیز اهراب را به مشهدی هاشم حراجچی و لیلاوا را به مشهدی صادق خان سپردند که در آنجاها نیز سنگر سازند.
چهاردهم اسفند از روزهای بیمانند جنگهای تبریز است. امروز روز چهاردهم اسفند دولتیان به کاری که در سوم مهر برخاسته بودند برخاستند و با همه توانایی خود به گرفتن شهر کوشیدند. لیکن این روز سختتر و پرهیاهوتر از سوم مهر بود. این روز صمدخان از سه راه به پیش آمدن پرداخته خود را تا درون شهر رسانید، که اگر توانستی پایداری کند کار را به آزادیخواهان بسیار دشوار گردانیدی. این روز هم چشم باغشاه به راه میبود و از عینالدوله تلگراف مژده گرفتن شهر را میبیوسید.
چنانکه گفتیم این روز را دولتیان برای تاختن به شهر برگزیده بودند، ولی شگفت بود که مجاهدان پیشدستی کرده تا جویهای قراملک پیش رفتند و جنگ را اینان آغاز کردند، و من ندانستم آیا از آهنگ دولتیان آگاه نمیبودند، و یا برای جلوگیری از سپاه صمدخان تا آنجا پیش رفتند.
هرچه بود این یکی از بزرگترین جنگهاست، و من چون آن را با دیده دیدهام گشادهتر خواهم نوشت.
شب چهاردهم اسفند هوا صاف و سنگرها آرام میبود، ولی چون میخوابیدیم من با خود میاندیشیدم فردا آدینه است و شاید جنگ بزرگی برپا گردد و از یک هفته پیش که صمدخان به قراملک درآمد هر روز بیم میرفت که از این راه به تاخت پردازد و آشوبی برپا گرداند. این است مردم بیمناک میزیستند و من امشب بیمم بیشتر گردید. خوابیدم و هنوز یک ساعت به دمیدن بامداد میماند که من به آواز هیاهو در کوچه بیدار شدم. چون گوش دادم مجاهدان باگ گامهای سنگین خود دستهدسته میگذشتند و با هم سخن میگفتند. دانستم از شهر تاختی خواهد شد. همگی بیدار شده نشستیم و چراغ روشن کردیم. سفیده بامداد تازه میدمید که غرش توپ از سنگر هکماوار برخاست. پیاپی آن شلیک تفنگ آغاز شد. میانه هکماوار و قراملک نیم فرسخ یا کمتر دوریست. یک نیمه از این دوری از سوی هکماوار باغها و درختستانها و یک نیمه از سوی قراملک زمینهای باز و کشتزارهاست. در این نیمه جویهای ژرف فراوان کنده شده که آب از رودآجی برای زمینهای قراملک و هکماوار میبرند. مجاهدان به این جویها درآمده جنگ میکردند. از آنسوی دولتیان از سنگرهای خود در کنار قراملک پاسخ میدادند. چون گوش میدادیم گلوله همچون دانههای تگرگ میریخت و توپها پیاپی میغرید. هوا روشن شده ولی آفتاب هنوز ندمیده بود. من از خانه بیرون آمدم گرماگرم پیکار میبود. آواز شلیک سخت به گوش میرسید. گاهی نیز گلولهای سوتزنان از بالاسر میگذشت که پیدا میبود از راه دوری میآید. آفتاب دمید و یک ساعت گذشت من دوباره بیرون آمدم و در شگفت شدم که آواز تفنگها نزدیکتر گردیده و گلولهها سوتزنان فراوانتر میگذرد. در این میان غرش توپ برید و آواز تفنگ کم شد.
دریغا چه روی داده؟... دیری ابسناده چیزی درنیافتم. همهجا را خاموشی گرفته بود. به شگفتم افزود و ندانستم چه پیش آمده؟! در این میان از کوچه غوغایی برخاست. بیرون شتافتم مجاهدان را دیدم دستهدسته باز میگردند. دانستم شکست خوردهاند. کسانی شتابزده میگذشتند. کسانی چند گامی برداشنه دوباره میایستادند و چنین میگفتند: «کجا برویم؟... زن و بچه مردم را به که سپاریم؟!» به سردستهشان که آیدینپاشا میبود و این زمان جلوتر از دیگران میرفت بد میگفتند. هکماواریان نیز سراسیمه ایستاده نمیدانستند چه بکنند و چه بگویند.
چندان ایستادم تا همگی درگذشتند. مردم نیز به خانه خود رفته درها را استوار بستند. در کوچه کسی نماند. ده دقیقه گذشت و از دور سر دولتیان پیدا شد: یکهتازان یکایک میآمدند. بیخ دیوار را گرفته نزدیک میشدند.
چند گامی برداشته یک تیر شلیک میکردند. دیگر نایستاده به درون رفتم و در را بسته از پشت آن به تماشا ایستادم. مردان تناور و بلندبالا و جوانان دلیر و استوار یک به یک میگذشتند. اینان از سواران سراب و هشترود و از تفنگچیان قراملک میبودند. مجاهدان اینجاها را رها کرده نایستاده بودند. اینان نیز بهآسانی پیش میرفتند. پشت سر ایشان کردان و چهاردولیان و سواران و سربازان مراغه و مردم بیکار قراملک میرسیدند. اینان جنگ نکرده به تاراج میپرداختند. از آغاز کوی تاراجکنان پیش آمده تا اینجا رسیده بودند. به هر دری میرسیدند آن را میزدند و چون باز نمیشد شکسته به درون میریختند، و آنچه مییافتند به تاراج میبردند. در این بخش هکماوار چون بیشتر مردم کشاورزند گاو و گوسفند و اسب و خر فراوان است. تاراجگران چون به هر خانهای درمیآمدند نخست به سراغ طویله رفته چهارپایان را باز میکردند و سپس به اطاقها و انبارها پرداخته هرچه میدیدند برمیداشتند و بر آن چهارپایان و یا بر چهارپایان خود بار کرده راه میافتادند. چه بسا دارنده خانه را هم دستگیر کرده برای رسانیدن بارها همراه میبردند. هکماواریان چون یک بار دیگر دچار تاراج شده و آزموده بودند شکیبایی نموده داد و فریاد نمیکردند. بسیاری از خانوادهها خانه خود را رها کرده برای آنکه در یکجا باشند به خانههای خویشان خود شتافته بودند. در اینگونه خانهها ویرانکاری نیز میکردند. آنچه را نمیتوانستند برد شکسته یا پاره میساختند.
پ ۲۷۰ |
کربلایی علی «دیزی قیم» |
من از پشت در غوغای یغماگران را میشنیدم و چون در خانه مرا خویشان و همسایگان گرد آمده و زنان و بچگان بسیار میبودند اندوه ایشان میخوردم و به آن میکوشیدم کسی را به درون نگزارم. این است از پشت در دور نمیشدم. در این میان در را به سختی کوفتند. من باز کرده بیرون آمدم. کردی با روی باریک و بالای بلند و رختهای پاکیزه در جلو، و کردان دیگری با چهرههای درشت و سهمناک و پیراهنهای قرمز و آستینهای دراز بالازده هر یکی تفنگی به دست گرفته در پشت سر او، و راهنمایی از تفنگداران قراملکی همراه ایشان در جلو در ایستاده بودند. اینان تاراجگر نمیبودند. یکی از سرکردگان کرد با نوکران او میبودند و نشیمن میخواستند. این است چون در باز شد جلوتر آمدند و خواستند به درون درآیند. من راه را گرفتم و خود را نباخته به سخن درآمده چنین گفتم: «در اینجا برای شما نشیمن نشود. این خانه جا برای چهارپایان ندارد. و آنگاه همه اطاقها پر از زن و بچه و تنها مردشان منم». کرد به این سخنان ارجی ننهاده پا پیش گزاشت. ولی آن رهبر قراملکی نزدیکتر آمده مرا دید و شناخت. نام پدر مرا به زبان راند: «خدا بیامرزدش پدر ما بود!». این گفته کردان را دور گردانید. سپس خود بازگشته با من چنین گفت: «شما در را نبندید. اگر در باز شد کسی به شما کار نخواهد داشت. در کوچه هم نایستید گلوله میآید... در پناه در ایستاده خودتان و خانه را نگه دارید». این گفته راه افتاد.[۵] من سفارش او را به کار بستم و تا هنگام پسین از میان دولنگه در دور نشده خانه را نگه داشتم، من سفارش اورا بکار بستم و تا هنگام پسین از میان دو لنگه در دور نشده خانه را نگهداشتم. و زخمیان و کشتگان را که از آنجا میگذرانیدند همه را دیدم. یکبار نیز چون آگاهی آمد خانه خواهرم را تاراج و شوهر او را که در خانه تنها میبود دستگیر کرده به قراملک بردهاند برای دیدن آن خانه رفتم و چه در آنجا و چه در میان راه دژرفتاریهای کردان و دیگران را بسیار دیدم. چنانکه نهاده صمدخان و عینالدوله درآمدن صمدخان به هکماوار میبود، امروز جنگ از هرسو آغاز شده بود. از شام غازان و سردرود نیز سپاهیان صمدخان پیش آمده جنگ میکردند. از آنسوی از بارنج و باسمنج به ارشدالدوله و عینالدوله به کار پرداخته بودند. همچنین رحیمخان از سوی پل آجی جنگ میکرد. از شش جا توپهای دولتی گلوله به شهر میبارانبد و از اینسوی توپهای شهر پاسخ میدادند. رویهمرفته از چهار سوی شهر زد و خورد میرفت. ولی سختی بیشتر در سوی هگماوار میبود.
در اینجا چنانکه گفتیم مجاهدان که پیشدستی کرده بودند شکست خورده به هکماوار بازگشتند، و چون آیدینپاشا که سرکرده آنان میبود نایستاده همچنان میرفت، مجاهدان در اینجا نیز جلوگیری از دولتیان نتوانستند. اینست سواران به آسانی به اینجا درآمدند، و از دو راسته (راسته ارهگر و راسته میدان) که پیش میآمدند در هردو از این سر تا آن سر فرا گرفتند. در اینجا در این هنگام تنها از سوی دیزج و آن ور گورستان اندک ایستادگی شده آن را نیز مجاهدانی میکردند که ننگ گریز را به خود روا نشمرده از آنجاها نگذشته بودند. من میان در ایستاده میدیدم زخمیانی را میگذرانیدند. یکبار هم جنازه کربلایی آقاعلی سردسته قراملکی را دیدم که آوردند و گذرانیدند. این آقاعلی مردی خوشچهره و بلندبالا و دلیری، و بهتازگی از عینالدوله لقب «رشیدالایاله» دریافته بود. در همان هنگام عباس هکماواری که از رویش تیر خورده بود بازگشت و چون با همه بودنش میانه دولتیان خانه ایشان نیز به تاراج رفته و مادر و خواهرانش در خانه ما میبودند، به آنجا که رسید لگام اسب را نگاه داشته با چهره خونین سراغ مادر بدبخت خود را گرفته چنین گفت: «اینان آمدهاند ولی نتوانند بمانند. من رفتم به مادرم بگویید بیایند قراملک». این گفته راه افتاد. این شگفت که شکست دولتیان را پیشبینی میکرد، با اینکه در این هنگام ایشان تازه درآمده و خود را فیروز میپنداشتند و امیدوار میبودند که روز دیگر به سراسر شهر دست خواهند یافت. این است دستهدسته از قراملک به هکماوار میآمدند و در پی جاگرفتن میبودند. نیز جنگجویان در اینجا و آنجا سنگرها پدید میآوردند. در همان هنگام بود که توپ نیز آورده در هکماوار گزاردند، و دیری نگذشت آگاهی رسید که خود حاج شجاعالدوله با سرکردگان میآید. هکماواریان که خانههاشان به تاراج رفته بود و آنهمه آزار میدیدند، ناگزیر شدند به پیشواز شتافته گوسفند زیر پایش قربانی کنند و در این کار حاج میرمحسنآقا پیشوا میبود. شجاعالدوله با دبدبه و شکوه بسیار و با موزیک به هکماوار درآمده از راستهٔ ارهگر روانه گردید، و تا میدان حاجحیدر که نزدیک به سنگرهای دهنه دیزج و سر گورستان میبود فرود آمد، و در آنجا نشیمن گرفته سرکردگان گردش درآمدند و موزیک نغمه آغاز کرده همیزدند و همینواختند.
این داستان هکماوار است. اما خطیب و آخونی، در آنجا جنگی سختتر و ایستادگی مجاهدان بیشتر بوده. ولی ما از آنها آگاهی نمیداریم و تنها گفتهٔ مشهدی محمدعلیخان که خود جنگ میکرده در دست است که آن را میآوریم: میگوید از اذان بامداد جنگی آغاز شده دولتیان تاخت آورده بودند. حاج محمد میراب و مشهدی هاشم حراجچی که با دستههای خود در خطبب میبودند تا دیری زدوخورد کرده و
پ ۲۷۱
سردار اسعد
کوتاه سخن آنکه با نزدیکی نیمروز هکماوار و آخونی و خطیب همگی به دست کسان صمدخان افتاد. اگر به نقشه نگاه کنیم صمدخان در این هنگام در میدانی به درازای یک فرسنگ و پهنای نیم فرسنگ پیش آمده و خود را به درون شهر رسانیده بود. هکماوار و آخونی و خطیب در یکسو افتاده، میتوان که با یک خط آنها را به هم رسانید و چنانکه گفتیم اگر صمدخان در اینجاها استوار شدی کار به شهریان دشوار گردیدی.
در شهر چه شورشی برخاست؟ چنانکه گفتیم مردم تبریز به جنگ خو گرفته در روزهای سخت نیز بازارها باز و هرکس به کار خود میپرداخت. امروز هم با آنکه از پیش از دمیدن آفتاب رزم آغاز شده از چند سو غرش توپ و آوای تفنگها برمیخاست مردم در کار خود میبودند. اگرچه از بهر آدینه بازارها بسته کسی در آنها دیده نمیشد، ولی در کوچهها مردم به حال هر روز آمد و شد میکردند و مجاهدان دستهدسته از اینسو به آنسو رفته به رزمگاهها میشتافتند. تا سه چهار ساعت از روز حال این میبود. ولی همین که آگاهی از شکست مجاهدان و درآمدن صمدخان به هکماوار پراکنده شد کمکم در شهر تکانی برخاسته ناگهان جوش و خروش پدید آمد: هر چند تن به هم میرسیدند همین گفتگو را میداشتند. دستهدسته مردم به کوچهها ریخته اینسو و آنسو میدویدند. در انجمن انبوهی رو داده خروش سختی در کار میبود. اگر تفنگ و فشنگ به دست آمدی هزاران کسان بیدرنگ به مجاهدان پیوستندی. ملایان که کمتر جنگجویی کند در این روز کسانی از ایشان نیز تفنگ گرفتند. یکی از آنها به کوچه افتاده داد میزد و مردم را به جنگ میشوراند. از هر سو پیشروان آزادی بیرون شتافته به چاره میکوشیدند و مردم را میشورانیدند. کمکم در سراسر شهر مردم به جنبش آمده گروه گروه رو به سوی هکماوار نهادند. ولی از اینان چه بر میآید؟! این گره را جز سردار آزادی که میتواند گشود ؟! ببینیم او در چه کار است؟
باید دانست که یکی از دوراندیشیها میانه سردار و سالار این بوده که سالار در برابر دولتیان سنگرهای استوار مارپیچی پدید آورده و در پشت آنها ایستادگی میکرد و تاخت را بهآسانی برمیگرداند. این است خیابان و آنسوی شهر کمتر تاراج دیده، و جز از تاختهایی که در تابستان در آغاز جنگ به آنجاها رخ داد، بار دیگر دولتیان از آنسو پا به درون نتوانستند نهاد. ولی سردار به سنگربندی ارج ننهاده، این خود شیوه جنگی او میبود که دولتیان را به درون شهر کشانیده در پیچ و خم کوچهها و کوچهباغها به تنگنا انداخته از آنها کشتار کند، و چنانکه دیدهایم بارها این کار را کرد و باید خستوید که هربار نتیجه نیکی گرفت. امروز هم پیشآمدن صمدخان نزد او چندان بیمناک نمیبود و شاید مایه خشنودیش نیز میشد. چیزی که هست صمدخان از چند راه تاخت آورده و بیاندازه پیش آمده بود و این ناچار مایه بیم میشد. از آنسوی انبوهی از مردم شهر به ترس افتاده رشته از دست میرفت. در ویجویه که نزدیک هکماوار است مردم به هم برآمده برخی خانوادهها در اندیشه گریز میبودند. صمدخان تا آن اندازه نزدیک شده بود که گلولهها از سر خانه ستارخان میگذشت. دیگر جای ایستادن نمیبود. خود او با چند تن از خانه بیرون آمده از راه پل منجم و چوست دوزان روانه گردید. در نیمه راه با آیدینپاشا روبرو شده او را بسیار نکوهید. ولی نایستاده جلو شتافت، و از راه امیر زینالدین خود را به دیزج رسانید. در آنجا چنانکه گفتیم دستهای از مجاهدان ایستادگی میکردند. در این هنگام روز از نیمه میگذشت. ستارخان به بالاخانهای درآمده از آنجا به جنگ پرداخت. ولی چون دور میبود کاری از پیش نرفت. پایین آمده باز به پیشرفت پرداخت و با همه بیمناکی باک نکرده خود را به بالاخانه دیگری رسانید. در این میان مجاهدان نیز به جوش آمده از هر سو دستهدسته میرسیدند، و آنان که در آن نزدیکی میبودند هر یکی از راه دیگری میکوشیدند. در این گرماگرم گرفتاری بود که حاجیعلیعمو، آن پیرمرد غیرتمند، به کار شگفتی برخاست.
این مرد که از مردم هکماوار و یکی از بازرگانان و توانگران به شمار میرفت چون از هواداران مشروطه و خود مرد غیرتمند میبود، از چندی پیش تفنگ گرفته در جنگها همدست میشد. امروز هم چون مجاهدان شکست خوردند و از هکماوار بیرون میرفتند، او به نگهداریشان میکوشید و فریادها میکشید ولی آنان گوش نداده بیرون رفتند، و چون دولتیان در پشت سر میبودند او نیز نایستاده روانه دیزج گردید، و آنجا همدست دیگران میکوشید تا سردار آمد. در این هنگام که سردار بدانسان میکوشید و مجاهدان هریکی از راه دیگری جانفشانی میکرد، حاجیعلیعمو نیز سر از پا نشناخته با آن سالخوردگی در غیرت و چابکی به جوانان پیشی میجست. توپی که در سنگر هکماوار میبود و مجاهدان به هنگام گریز بیرون برده بودند، این زمان در آنسوی گورستان بر سر راه ویجویه میخوابید. حاجیعلیعمو از باغی به باغی گذشت و با آنکه گلوله پیاپی میریخت پروای جان نکرده خود را به سر توپ رسانید، و آن را کشیده به پشت دیواری آورد. مجاهدان یاری نموده آن را به سنگری کشیدند و توپچی در پشت آن ایستاده به گلولهباران پرداخت. به هنگامی که سردار از بالاخانه، و دیگر مجاهدان هر کدام از گوشهای، با کردان
پ ۲۷۲ |
ابوالقاسم خان (یکی از سرکردگان بختیاری) |
میجنگیدند و گرماگرم گلولهریزی میبود، ناگهان توپ به غرش برخاست و این شگفت که به گلوله نخست آسیب سختی به دولتیان رسانید.
در نزدیکی دروازه هکماوار در بالاخانه بسیار بلندی چند تن از جنگجویان دولتیان سنگر کرده از آن بلندی فرصت به کسی نمیدادند. توپچی در نخستین گلوله آن بالاخانه را آماج و آتش آنجا را خاموش گردانید. بالاسر دروازه سنگر بیمناکی نیز با سه گلوله گرهناد و شراپنل از هم فرو ریخت. در این دو سنگر چند تن از پیشتازان سپاه صمدخان نابود شدند. گلوله دیگری در دروازه را شکافته و در پهلوی در همان بالاخانه چند تن کرد را با خاک یکسان ساخت. در این میان گلولههای جانستان سردار پیاپی بر سر کردان میریخت، و از چند سو سنگرهای دولتیان زیر آتش میبود. از آنسو مشهدی محمدعلیخان و اسدآقا و حاجآقا کوزهکنانی و دیگران از راه آخونی به هکماوار درآمده آنان نیز جنگ میکردند. چنانکه گفتم در شهر جوش و خروش بزرگی برخاسته، آزادیخواهان از توانگر و کمچیز، و از ملا و کلاهی به تکان آمده، انبوهی از آنان با تفنگ و بی تفنگ رو به آنسو آورده، و تا نزدیکیها رسیده بودند. مجاهدان دمبهدم به پشتگرمی و دلیری میافزودند. یک دسته از آنان از دیزج دیوارهای خانهها را شکافته از خانهای به خانهای گذشته همچنان پیش میآمدند که ناگهان خود را به سر نشیمنگاه صمدخان رسانند. دولتیان ایستادگی مینمودند و توپ ایشان نیز کار میکرد. ولی پیدا میبود که پایداری نخواهند توانست و باید بازگردند.
چنانکه گفتیم چون نزدیک نیمروز شجاعالدوله به هکماوار درآمد و در آن هنگام یک ساعت بیشتر آرامش روی داده جنگ بازایستاد، گریز صمدخاندولتیان به اندیشه شب افتاده نشیمن برای خود جستجو میکردند. از اینسو هکماواریان به سختی افتاده میدیدند که اگر اینان شب را بمانند، جز آزار و زیان نخواهند دید، و در آن سرمای زمستان باید اطاقهای گرم را به کردان و چاردولیان رها کرده خودشان آواره باشند. این است اندوه خورده نمیدانستند چه باید کرد، و این زمان که به یکبار آواز تفنگ سختی گرفت و ناگهان غرش توپها برخاست روزنه امیدی به رویشان باز شده خرسند گردیدند، و من میدیدم با هم گفتگو میکردند، و کسانی چنین وامینمودند که آواز تفنگ سردار را میشناسند و این خود اوست که به رزمگاه شتافته، بدینسان به هم دل میدادند. در این میان جنگ سختتر گردیده چنانکه گفتیم مجاهدان از راه دیزج نزدیکتر میآمدند، و از آنسو کسانی از دولتیان راه قراملک را پیش گرفته بازمیگشتند ناگهان توپ را هم پایین آورده بازگردیدند. دیری نگذشت که خود شجاعالدوله با سرکردگان و سوارانی که گرد سر میداشت شتابزده راه برگرفتند و یا بهتر گویم رو به گریز آوردند. در این هنگام، مجاهدان چندان نزدیک شده بودند که هرگاه صمدخان ده دقیقه دیگر ایستادی خود او دستگیر شدی. اینست پروای بازماندگان ننموده بدانسان شتابزده راه افتادند.
من در این هنگام فرصت یافته برای آگاهی از خانه حاج میرمحسنآقا تا آنجا رفته بودم، و چون باز میگشتم گریز صمدخان را دیدم. اینان که از راه ارهگر آمده بودند، اکنون از این راه باز میگشتند. خود صمد خان در جلو و سرکردگان و سواران در پشت سر به تندی میگذشتند.
پس از اندکی مجاهدان نمودار شدند که دستهدسته میرسیدند. در پشت سر آنان انبوه مردم میبودند که با هایهوی شادمانی پیش میآمدند. در اندک زمانی سراسر کوچهها پر گردید و هنگامه بیمانندی بود. چون کسانی از کرد و سرباز، در خانهها باز مانده و نتوانسته بودند بگریزند، مجاهدان به جستجوی ایشان به یکایک خانهها سر میزدند. همه درها باز و مردم دستهدسته از این در به آن در میرفتند. گاهی نیز کردی یا سربازی را دستگیر نموده کشانکشان بیرون میآوردند که میکشتند یا نگاه میداشتند. هکماواریان با آنهمه زیاندیدگی از دولتیان، در این هنگام تا توانستند کردان و سربازان را پنهان داشته به دست نمیدادند. از خود مجاهدان نیز بسیاری از کشتن جلو میگرفتند، خود سردار چند کس را از مرگ رها گردانید. بلکه به گفته کتاب آبی دستگیری را که میخواستند تیرباران کنند او خود را به میانه انداخت و نزدیک بود آماج گلوله گردد.
سخن کوتاه کنم: پس از آن شکست و زیان این فیروزی شکوه دیگری داشت، و این زمان دهها هزار کس در هکماوار گرد آمده و بدینسان شادی مینمودند، و هکماواریان که از بیرونرفتن دولتیان تاراجدیدگی را فراموش کرده خشنود میبودند، از هر سو خروشهای شادی برمیخاست. من نیز که خانه خودمان را از تاراج نگه داشته و کنون این پیروزی مشروطه را میدیدم از هر بار خشنود و خرسند میبودم. ولی ناگهان پیشامدی جهان را در برابر چشم تار و دیدههایم اشکبار گردانید.
چگونگی را با کوتاهی میآورم: حاجی میرمحسنآقا که امروز به جلو هکماواریان افتاده به پیشواز صمدخان رفته و قربانی زیر پایش بریده بودند این یک گناه بزرگی از او شمرده میشد. نایب یوسف که چنانکه گفتهایم گذشته از دشمن کهن شیخی و متشرع، خودش و داییش حاجیمحمود دشمنی سختی با خانواده ما میداشتند، این فرصت را از دست نداده به کینهجویی برخاستند. بهویژه که در جنگهای امروزی مشهدیعباس برادر بزرگتر نایب یوسف که از مجاهدان به شمار میرفت کشته شده بود.
در این هنگام که انبوه آزادیخواهان به هکماوار رفته آن شور و خروش در میان میبود نایبیوسف، به سرخود یا با پرگی از سردار، با چند تن از تفنگداران به سر خانه حاجی میرمحسنآقا ریختند. من میان حیاط خودمان ایستاده بودم، و مجاهدان و مردم که دستهدسته به درون میآمدند، و از آنکه خانه ما بتاراج رفته در شگفت شده پرسشها میکردند، ناگهان آواز شلیک از آن خانه برخاست. چند تیر پیاپی دررفت و پشت سر آن فریادی بلند گردید. من چگونگی را دانستم و بیتابانه اشک از چشمهایم سرازیر گردید و بسیار گریستم. پس از مرگ پدرم دومین بار بود که رشته تاب را از دست داده خود را به دامن گریه میانداختم. پس از دیری آگاهی آمد کسی کشته نشده. حاجی میرمحسنآقا را دستگیر کرده بردهاند. تازه میخواستم آرام گیرم که آگاهی اندوهآور دیگری رسید: مادر عباس که برای سرکشی به خانه تاراجشده خودشان رفته بود، با دستور نایب یوسف دستگیرش کرده برده بودند. بیچاره پیرزن همان رفتن است که رفت و پس از چند ماهی تن تکهتکهاش از بن چاهی درآمد. خانه عباس و دیگران را که از هکماوار به دولتیان پیوسته بودند آتش زده وبرانه گردانیدند.
باری مجاهدان با این فیروزی به هکماوار درآمدند و تا غروب خانهها را میجستند. از آنسوی دستههایی گریختگان را دنبال کرده تا نزدیکیهای قراملک پیش رفتند، و به امید آنکه شاید در آن گیرودار به قراملک دست یابند دنبالهٔ جنگ را رها نکردند. ولی از
پ ۲۷۳
یفرمخان
این داستان هکماوار است. اما خطیب و آخونی، چنانکه گفتیم در آنجا هم جنگهای سخت در میانه میرفت. در این روز یارمحمدخان با آنکه در جنگ الوار زخم برداشته و تازه بهبود یافته بود، دلیریهای بسیار نموده قرهآغاج و آن پیرامونها را از تاراج نگه داشت. پس از شکست در هکماوار، دولتیان در آنجا نیز ایستادگی نتوانسته بازگشتند، و مجاهدان تا نزدیکی شام غازان دنبالشان کرده از آنجا بازگردیدند. به نوشته ناله ملت در آنجا هم گذشته از کشتگان کسانی را دستگیر کردند.
جانفشانیهای امروز چنانکه گفتهایم امروز مشروطهخواهان همگی به تلاش برخاستند. ولی ولی برخی از ایشان جانفشانیهایی کردهاند که باید نامهاشان برده شود. گفتیم که امروز کسانی از ملایان نیز تفنگ برداشته به جنگ شتافتند. از آنان نامهای حاج شیخ علیاصغر لیلاوایی و شیخ محمد خیابانی و میرزااسماعیل نوبری و میرزا محمدتقی طباطبایی و میرزا احمد قزوینی (نماینده علمای نجف) را در ناله ملت شمارده.
از پیشتازان و دلیران نیز نامهای «حاجیخان فرزند علی مسیو، نایب محمد خیابانی پسر حاج حسین حلاج، مشهدی میرکریم مجاهد، حسین نام جوانی از تفنگچیان ارگ، آقای ابوالسادات، مشهدی محمدعلی ناطق، یارمحمدخان کرمانشاهی، حسینخان کرمانشاهی، آقامیرهاشم خیابانی، عباسقلیخان سرتیپ، علیاکبرخان مینالو، میرزاعلیخان پاوراف، نایب حسن گماشته حجةالاسلام، اسدآقا فشنگچی آجودان نظمیه، مشهدی حسن قفقازی، یوسف چراندابی، شهباز گماشته سردار، تقیوف، محمدخان سرتیپ توپچی امیرخیز، آیدینپاشا قفقازی، میرزاحسین پسر حاج علیآقا قناد، محمدقلیخان قرهداغی، حاج علیعمو، حسن آقا پسر حاج مهدی آقا، آقا عمو اغلی نگهبان انجمن» را در ناله ملت مییابیم. از حاجیخان پسر علی مسیو خود ستارخان ستایشها میکرده. حاج علیعمو را باد کردیم که چگونه توپ را به باغ کشانید. چنانکه در روزنامه مساوات نوشته، رخنه به کار صمدخان پیش از همه از گلولههای این توپ افتاد. اینست جانفشانی حاجعلیعمو و آن توپچی ارج بسیار داشته. از کسانی که ناله ملت فراموش ساخته کربلاییعلی هکماواری است که در میان تفنگچیان و خود مرد دلیر و آبرومندی میبود و در این روز جانسپاریها میکرد. ستارخان از او ستایش کرد و او را «دزی قیم علی» (علی استوار زانو) نامید.
نیز امروز شادروان حاجیعلی دوافروش تفنگ برداشته به جنگ آمده بود که از بازویش زخمی گردید.
اینها هر کدام جانفشانی و مردانگی کرده، ولی بزرگترین جانفشانی از آن خود سردار بود. اگر او نیامدی از دیگران کاری ساخته نشدی. یکانی که دبیر سردار و در این روز همراه او بوده چنین میگوید: «در بالاخانه دوم سردار تنها میبود و کسی آن دلیری نمیکرد تا آنجا پیش رفته نزد او باشد.»
مستر واتسلاو کونسول انگلیسی این جنگ را ستوده چنین میگوید: «در این جنگ مانند دیگر جنگها از ستارخان دلیری بسی شایسته پدیدار شد. چیزی که هست او که سردار یک توده و همه آرزوهای مردم بسته به زندگی اوست چندانکه میباید خود را نمیپاید».
تاراجهایی که دولتیان از هکماوار کردند بیشتر آن را به قراملک فرستادند. لیکن کسانی هم فرصت نیافته هنوز با خود میداشتند، و چون میگریختند توانستند همراه برد. سردار دستور داد اینها را در مسجد گرد آورده کمکم دارند: هر کالایی را پیدا کرده به خودش دادند. در روزنامه مساوات چیزهایی نوشته از اینگونه که سواران گوشواره از گوش زنان در میآوردند. من که در هکماوار میبودم از چنین چیزهایی آگاهی نمیدارم و این گواهی را دریغ نمیگویم که کردان و چهاردولیان و یا سربازان و سواران هیچکدام اینگونه بدرفتاریها نکردند. راست است خانهها را تاراج کردند و کسانی را به دستگیری بردند، لیکن بدرفتاری دیگری هرگز رخ نداد. از اینسو مردم هکماوار نیز نهتنها رشته سنگینی و شکیبایی را از دست نهشتند، کسانی که خانههاشان تاراج نشده بود، مردانه به میزبانی و مهمانداری پرداخته از دادن ناهار و چایی خودداری نمودند. این را در تاریخ خیوه خواندهام که چون روسان به آنجا دست یافته برای تاراج به خانههای خان درآمدند، یکی از نزدیکان خان شربت و میوه برای ایشان آورد. ماننده آن در هکماوار رو داد که در هر خانهای که سواران و سرکردگان نشیمن میگرفتند دارنده خانه به دلخواه ناهار و چایی میآورد. این آیین مهماننوازی است که شرقیان در همهجا دارند. هنگام پسین نیز صمدخان گریخت خانهداران تا توانستند از کسان او نگهداری کردند. این را پس از انجام جنگ در قراملک شنیدم که یک زنی هشت سرباز را در تنور و زیر پشته یونجه پنهان داشته شبانه همراه یکی از خویشان خود از راه باغها روانه قراملک کرده بوده.
گفتیم امروز از سوی خیابان نیز جنگ پیش میرفت. ببینیم در آنجا چه رو داده: در جای دیگری هم گفتهایم آگاهی ما از خیابان در همه جنگها جز اندکی نیست. زیرا من خودم از آنجا دور میبودم و کسی هم آنها را ننوشته. درباره امروز هم جز آگاهی بسیار اندکی نمیداریم. با آنکه امروز در آنجا نیز جنگی بسیار سختی رخ میداده دولتیان از آنجا هم آهنگ تاخت داشتهاند ولی راهی پیدا نکرده نتوانستهاند. در ناله ملت چنین مینویسد:
پ ۲۷۴
مشهدی محمد صادقخان (یکی از سردستگان مجاهدان تبریز)
بیفتاد. مجاهدان چون خود را در بیرون و دشمنان را در پناه سنگرهای استوار دیدند ناچار شده بازگشتند و سنگر بیاستواری در دامنه کوه ساریداغ پدید آورده دست دولتیان را از آنجا کوتاه کردند. از شگفتیهاست که سالار تنها دو تن را از دست داده و به یک کوهی که از هر باره بسیار ارجدار است دست یافته، و دشمنان را از دو سنگر پس نشانده، و این در سایه پیروان فداکاری است که بر گرد سر میدارد.»
در کتاب آبی مینویسد: «روز پنجم مارس که به هکماوار تاخته شد دوباره خیابان را بمباران کردند. ولی در این بار آزادیخواهان بر سر توپخانه تاختند و این است دولتیان ناگزیر شدند توپها را برگردانند». از رویهمرفته پیداست که جنگ سختی در کار میبوده و با آنکه آهنگ تاحت از دولتیان سر زده بوده، آزادیخواهان کاردانی و دلیری نشان داده و اینان نیز به آنان تاخته باز پس نشاندهاند. این را هم گفتیم که با همه گرفتاری در خود خیابان، میرهاشمخان با دستهای از دلیران به یاری آخونی شتافته بود و تا آخر روز در آنجا دلیرانه میجنگید.
جنگ حکماوار چون بدانسان به پایان رسید، به هر دو سو درسهایی آموخت. از یکسو دولتیان برای آخرین بار زور خود را دشواری بزرگی که رخ مینمود آزموده این دانستند که شهر را به تاخت نتوانند گرفت، و صمدخان که بیش از دیگران دلیری مینمود آتش او نیز فرونشست، و از این پس بار دیگر آهنگ تاخت نکردند. تنها راهها را سخت گرفته به آن کوشیدند که شهر را از گرسنگی به ستوه آورند و به زینهارخواهی وا دارند. از اینسو تبریزیان از سرگذشت هکماوار پند آموخته باور کردند که چون سوار و سرباز به شهر درآیند همه خانهها را تاراج کرده زیان و آسیب دریغ نخواهند گفت. این است به جنبش بیشتری برخاستند و از آن روز تبریز حال دیگری پیدا کرد. زیرا دستهدسته بازاریان و دیگران خواستار مجاهدی شدند، و چون انجمن از دیرباز میخواست مجاهدان را به مشق واداشته شیوه سپاهیگری بیاموزد و جنگهای پیاپی فرصت نمیداد، در این هنگام که دستههای نوینی خواستار شدند انجمن خواست آرزوی خود را درباره اینان به کار بندد و دستههای ورزیده پدید آورد. این بود آگهی پراکند که از شانزدهم صفر (هیجدهم اسفند) پسینها در سربازخانه گرد آیند و زیردست سرکردگان به مشق و ورزش پردازند. از آن روز پسینها بازارها را بسته خواهندگان گروهگروه در سربازخانه گرد میآمدند و هر یکدسته در زیردست یک سرکرده به کار میپرداختند. بار دیگر سربازخانه یکی از کانونها گردید. در همین روزهاست که مستر باسکرویل و شاگردانش نیز به اینجا آمدند و در این مشقها به یاری پرداختند، چنانکه داستان آن را در جای خود خواهیم آورد.
ابنان سرگرم کار میبودند، و از آنسوی سردار و سالار و مجاهدان از پا ننشسته میکوشیدند. در سوی خیابان جنگ پیش میرفت و کمتر روزی میبود که آواز توپ و تفنگ برنخیزد. ولی در سوی هکماوار و آخونی و خطیب، پس از روز چهاردهم اسفند دیگر جنگی رخ نمیداد. صمدخان هنوز از سراسیمگی درنیامده و گامی پیش نمیگذاشت. مجاهدان نیز آهنگ جنگ نمیداشتند. از فردای آن روز در هکماوار به استواری سنگرها و انبوهی تفنگداران بسیار افزودند. نیز در آخونی به استواری سنگرها کوشیدند. خطیب را هم به مشهدی محمدعلیخان و اسدآقا سپردند. مشهدی محمدعلیخان در اینجا داستانی میگوید که شنیدنی است. روز چهاردهم اسفند که آنهمه جنگ و کشاکش رخ داد و دولتیان و مجاهدان هر گروهی در سوی خود کوشش بیاندازه کردند و هنگام غروب فرسوده و بیتاب به جای خویش بازگشتند، از آنجا که در چنان هنگامی کمتر کسی پروای سنگر کند و هر کسی به بهانه فرسودگی به خانه خود رفته به آسودگی پردازد، و چه بسا که در سایه این بیپروایی داستان ناگواری رخ دهد، از این رو سردار شبانه با آن کوفتگی و فرسودگی آسوده ننشسته به سرکشی سنگرها بیرون میآید، و از انجمن به همهجا تلفون کرده آگاهی میگیرد و به هرکجا کسانی را میفرستد. از خطیب چون تلفونش را تاراج کرده بودند پاسخی نمیگیرد، و آدمی را که میفرستند چنین آگهی میآورد که کسی در آنجا نیست. مشهدی محمدعلیخان میگوید: من و اسدآقا آن شب را در خانه حاجستار خامنهای میهمان میبودیم که چون از هکماوار بازگشتیم به آنجا رفتیم. ولی هنوز شام نخورده بودیم که گفتند سردار خودش آمده شما را میخواهد. ما نگران شدیم چه رخ داده. خواهش کردیم او نیز به درون آمد و چگونگی را بازگفت و خواهش کرد ما شیانه به خطیب برویم. شام را با هم خوردیم و پس از شام من بر اسب سردار و اسدآقا بر چهارپایی که میزبان میداشت سوار شده روانه گردیدیم، و به مجاهدان پیام فرستادیم بامدادان به آنجا بیایند. شب را در باغ سردابلو به سر دادیم و فردا چون مجاهدان رسیدند به سنگربندی پرداختیم، و دو توپ، یکی دهنپر و دیگری هفت سانتیمتری، آورده در آنجا نهادیم و سنگر را بس استوار گردانیدیم.
این نمونهای است که ستارخان چه بیداری در کار خود میداشت و چه شایستگی از خود نشان میداد. در این زمان در شهر کار نان و خوردنی روز به روز سختتر میگردید. در سالهای گذشته این زمان مردم بسیج جشن نوروز میپرداختند و بقالان برای جشن چهارشنبه آخر سال که در تبریز یکی از باشکوهترین جشنها میبود، به آمادگی برمیخاستند، و دکانها پر از خوردنیهای گوناگون میگردید. امسال را همه آنها تهی میبود و در شهر نهتنها نان و گندم و برنج، دیگر خوردنیها نیز از کشمش و خرما و دانگیها، کم به دست میآمد و بسیار گران به فروش میرفت. با این همه مردم به روی خود نیاورده شکیبایی مینمودند.
این میبود حال شهر پس از جنگ هکماوار. یک داستان اندوهانگیزی در آن روزها از دست رفتن مرند و جلفا و دستگیر افتادن بلوری و فرجآقا بود. چنانکه گفتیم پس از جنگ الوار که مشروطهخواهان رحیمخان را از جلو برداشتن نتوانستند، او به دلیری افزوده به صوفیان نیز دست یافت. در همان روزها پسر شجاعنظام که از گریختن از مرند، در ماکو میزیست چون از ناتوانی مجاهدان در مرند و آن پیرامونها آگاهی یافت، او نیز یه تکان آمده سواران آنجا را به سر خود گرد آورد.
بدینسان فرجآقا و همراهان او در میان دو دشمن ماندند، و با آنکه محمدقلیخان با صد سوار از تبریز به آنان پیوسته بود، در مرند ایستادگی نتوانسته به زنوز رفتند. پسر شجاعنظام در پانزدهم اسفند به مرند آمده از فردا به کار بگیر و ببند پرداخت و خانههایی را تاراج کرد. از اینسوی سواران رحیمخان تا مرند پیش رفته دو دسته به هم پیوستند. فرجآقا و همراهانش به تنگی افتاده پایداری نتوانستند، و فرجآقا و کسانی از سردستگان دستگیر افتادند. بلوری که کسانی فریبش داده نگدارده بودند خود را از مرند بیرون اندازد او نیز در آنجا گرفتار گشته آنچه نادیدنی است از بدخواهان دید و سپس به دست رحیمخان افتاد که به گزند و شکنجه بیاندازه دچار گردید.
ما این داستانها را نبک ندانستهایم و اینک به کوتاهی یاد کردیم. ولی در این رشته جنگها فداییان ارمنی و گرجی و برخی مجاهدان جانفشانیهای بسیار کردهاند.
سپس روز بیست و پنجم اسفند (۲۳ صفر) جلفا نیز به دست دولتیان افتاد. در همان روزها چند روزی سیم تلگراف هند و اروپا نیز بریده میبود و کسی نمییارست برای بستن آن بیرون رود. از آنسوی ماکوییان و قرهداغیان در روستاها تا میتوانستند آزار و ستم به مردم دریغ نمیگفتند. بهویژه در دیههایی که گرایش به مشروطه پدید آمده بوده، که به همان دستاویز خاندانها را برمیاختند.
رحیمخان در روزهایی که به الوار رسیده و به آنجا دست یافت، در مایان حاجی کریم نامی را به گناه گرایش به مشروطه دستگیر کرده او را به دهان توب گذارده بود سپس خانه او را نیز پاک تاراج کردند.
این آگاهیها که به شهر میرسید مایه اندوه مشروطهخواهان میگردید. در این میان یک دشواری بزرگ دیگری در کار رو نمودن میبود. چگونگی آن که روسیان بستهشدن راه جلفا و نیز کمیابی خواربار را در شهر دستاویز گرفته به گله و فریاد پرداخته بودند، و آزادیخواهان میدانستند که در پشت سر آن گله و فریاد چه تواند بود. روزنامههای روسی گاه از زبان بازرگانان خود سخن میراندند، گاه چنین وامینمودند که چون در تبریز گرسنگی پدید آمده، بیم آن میرود که گرسنگان به خانههای اروپاییان و بستگان روس بریزند و تاراج کنند. بارها از چنین بیمی به گفتگو میپرداختند.
این گرفتاری بزرگی میبود وهمگی را به اندیشه میانداخت. شادروان ثقةالاسلام که از آغاز جنگ بییکسویی نشان داده خود را به کنار کشیده بود، این زمان خاموشی نتوانسته به اندیشه چارهجویی روز بیست و هشتم اسفند (۲۹ صفر) به محمدعلیمیرزا
پ ۲۷۵
محمد علیمیرزا با پیرامون خود
از آنسوی علمای نجف که از سختی کار تبریز آگاهی یافته بودند دست به سوی سپهدار و صمصامالسلطنه یازیده در بیست و چهارم اسفند (۲۲ صفر) تلگراف پایین به آنان را فرستادند:
«نجف ۲۲ صفر توسط انجمن سعادت رشت جناب اشرف سپهدار اصفهان جناب صمصامالسلطنه تبریز محصور حمایت فوری دفاع عاجل بر هر مسلم واجب محمدکاظم خراسانی عبدالله مازندرانی»
ولی سپهدار و صمصامالسلطنه در حالی نمیبودند که یاوری به تبریز توانند. صمصامالسلطنه در اسپهان نشسته رسیدن سردار اسعد را که بنیادگذار آن جنبش، و این زمان از اروپا آهنگ ایران کرده در راه میبود، میبیوسید. سپهدار نیز در رشت آسوده نشسته چنین میخواست که اگر از دربار سپاهی به سرش نفرستند به تکانی برنخیزد، و معزالسلطان و یفرمخان و دیگران به او چیرگی نمیتوانستند.
با این گرفتاری سال ۱۲۸۷ پایان یافت و ما پیشامدهای سال نو را جداگانه خواهیم نوشت. در اینجا ناچاریم رشته را بریده کمی هم از خوی و سلماس و همچنین از تهران که این هنگام داستانهای بزرگی در آنجا نیز رخ میداد بپردازیم.
جنگهای خویچنانکه گفتیم مجاهدان چون خوی را گشادند عمواغلی از تبریز به آنجا رفت. نیز انجمن امیرحشمت را فرستاد. از آنسوی اقبالالسلطنه آسوده نشسته دستههای کردان را به آبادیهای پیرامون خوی فرستاد که تا سه فرسخی به دست گرفتند، نیز با دستور او اسماعیلآقا شکاک (سیمکو) با کردهای خود به پیرامونهای خوی آمد.
عمواغلی از یکسو نیرو میبسیجید که کسان بسیاری از یکان و آن پیرامونها پیاپی میرسیدند و به مجاهدان میپیوستند. یک دسته از ارمنیان نیز به سردستگی سامسون نامی از سرجنبانان داشناکسیون به آنان پیوستند. همچنین کسانی از گرجیان بمبساز به آنجا درآمدند. در ارومی نیز این هنگام جنبشی میان مجاهدان آنجا میبود، و یک دسته از ایشان به سردستگی میرزامحمود سلماسی و مشهدیاسماعیل به یاری مجاهدان خوی شتافتند.
از یکسو نیز عمواغلی به سامان شهر کوشیده با بدخواهان مشروطه که در خوی نیز فراوان میبودند و از دشمنیهای نهانی باز نمیایستادند نبرد میکرد.
چنانکه گفتیم در اینجا نیز ادارههای قانونی از عدلیه و شهرداری و شهربانی باز شد. نیز انجمن به ریاست حاجی علیاصغرآقا از بازرگانان بنام خوی برپا شد. نبز به پشتیبانی عمواغلی و مجاهدان میرزاحسین رشدیه دبستانی برای بچگان بنیاد نهاد. میرزا آقاخان مرندی روزنامهای به نام «مکافات» پدید آورده به پراکندن پرداخت.
اما جنگهای آنجا، عمواغلی نخست نامههایی به اقبالالسلطنه و سران کرد نوشته آنان را به همدستی با مشروطهخواهان خواند، و پیداست که نتیجهای نداد و ناچار کار به زد و خورد انجامید، و گاهی نیز جنگهای سختی در میانه رفت. ما داستان آن جنگها را نیک ندانستهایم و تنها آگاهیهای پراکندهای را در دست میداریم که در پایین مینویسیم:
در یادداشتی مینویسد: یک روز کردان در پیرکندی به تاخت و تاز پرداختند. مردم دیه از مجاهدان یاری طلبیدند. مجاهدان سواره و پیاده به آنجا شتافتند و به همدستی دیهیان به جنگ پرداختند. پیکار خونین سختی روی داد. برف روی زمین را گرفته جز سفیدی دیده نمیشد. ولی چندان خون ریخته شد که تو گفتی پوشاک سرخ به زمین پوشانیدند. میگویند پانصد ششصد تن از دو سو کشته شدند. این است آنچه در آن یادداشت است، و بیگمان در شماره کشتگان گزافگویی شده است.
خود عمواغلی و امیرحشمت از یک جنگی با تلگراف به تبریز آگاهی فرستادهاند و چنین میگویند: «دسته انبوهی از کردان و ماکوییان با چند تن سرکرده به دیههای پارچی و حاشرود که یکفرسخی خوی است ریختند و سیم تلگراف را نیز بریدند. شب بیست و یکم ذیحجه (۲۴ دی ماه) دویست و پنجاه تن از جوانان فداکار را به کندن بنیاد ایشان فرستادیم. اینان نیمهشب ناگهان گرد آنان را گرفتند و نزدیک به یکصد تن را کشته پنجاه سر اسب با تفنگ و چیزهایی دیگر به تاراج گرفتند و آنان را تا دو سه فرسنگ پس نشانده بازگشتند».
میرزا آقاخان مرندی در یادداشتهای خود مینویسد: بدخواهان مشروطه در خوی با کردان چنین نهاده بودند که شبی آنان از بیرون به شهر تازند و گرد دز را فراگیرند و اینان از درون به یاری برخیزند و آزادیخواهان را بکشند و ریشه کنند، و ماکوییان نردبانها همراه خود آورده بودند که از باره دز فراز آیند، ولی در جلو پافشاریهای عمواغلی و دلیریهای مجاهدان کاری نتوانسته ناچار شدند بگریزند.
نیز مینویسد: روزی بامداد کردها از دیه اگریبوجاق به بدلآباد که به شهر پیوسته است تاخت آوردند. آزادیخواهان از مسلمان و ارمنی به جلوگیری شتافته چیره درآمدند و آنان را شکسته گریزانیدند. ولی هنگامی که از دنبالشان میرفتند دستههای دیگری از کردان، از سوی سکمنآباد پشت سر اینان را گرفتند و آن دسته گریزنده نیز بازگشتند. بدینسان از دو سو مجاهدان را به گلوله گرفتند و در میانه جنگ سختی رفت. چند تن از دلیران بنام ارمنی با گروهی از مجاهدان مسلمان کشته شده دیگران با سختی خود را رها گردانیدند. اگر پافشاری عمواغلی نبودی امروز دز به دست ماکوییان افتادی.
در یک تلگراف دیگری که به تبریز رسیده و در روزنامه انجمن چاپ شده داستان شگفتی را باز مینماید، بدینسان: چند روز پیش اسبی با زینی به روی پشت و خورجینی به روی آن، از دست مشروطهخواهان رها گردیده به سوی دشمنان تاخت. کردان همین که آنرا دیدند سی و چهل تن بسویش دویدند و گرد آنرا گرفتند، و در آن میان که یکی میخواست پیشدستی کند و آنرا بگیرد، یکی زبرکی نموده خواست سوارش شود. ولی همینکه پا برکاب گذاشته خواست روی زین نشیند ناگهان خورجین با زین با یک آوای گوشخراشی ترکیده بیست و پنج تن را از کردها کشته چند تن را زخمی گردانید.
بدینسان در خوی کوششهایی میرفت و رفتهرفته جنگ با کردان
کشتهشدن سعید سلماسی سختتر میگردید. در این هنگام جوان غیرتمند سعید سلماسی با دستهای از جوانان آزادیخواه عتمانی بفرماندهی خلیل بیک[۶] بیاری آزادیخواهان رسیدند. در این زمان در عثمانی مشروطه داده شده ولی سلطان عبدالحمید هنوز بر تخت جای میداشت و اینست دسته «اتحاد و ترقی» در نهان بکارهایی میکوشید، و چون در نتیجه کشاکش مرزی میانه ایران و عثمانی، سپاهیان عثمانی در نزدیکیهای قوتور جا مبداشتند، و جانفشانیهای آزادیخواهان ایران را از نزدیک تماشا میکردند، کسانی از ایشان همراه میرزا سعید بیاری شتافتند.
پ ۲۷۶
ستارخان و باقرخان با تفنگداران
عمواغلی و مجاهدان به پیشواز شتافتند و سه دسته ایرانی و ترک و ارمنی دست به هم داده به کوشش پرداختند. سپاهی در سعدآباد در برابر ماکوییان گرد آمده جنگ در میانه رخ میداد. خلیلبیگ با دسته خود به آنجا پیوست.
روز چهارشنبه هیجدهم اسفند (۱۶ صفر) جنگ بزرگی در میانه رخ داد، و چون داستان آن را در روزنامه مکافات نوشته ما کوتاهشدهاش را میآوریم.
شب چهارشنبه سه ساعت پیش از بامداد مجاهدان از ترک و ایرانی به چند دسته شده به فرماندهی خلیلبیگ همراه ابراهیمآقا و میرزاسعید، از سعدآباد به تکان آمده از رود قوتور گذشته خود را به کنار دیه حاشرود رسانیدند. و هنوز آفتاب ندمیده بود که با دشمنان به جنگ پرداختند. مجاهدان سهش بسیاری از خود نشان میدادند. هم جنگ میکردند و هم پیاپی آواز به «زنده باد ستارخان سردار ملی» بلند میداشتند. خلیلبیگ زودزود میگفت: «آرقا، داشلار قورقمایون، ورون، یاشاسون مشروطه»، شادروان سعید از بس خونش جوش میزد آرامش نتوانسته گاهی آواز به «یاشاسون حریت» بلند میکرد، گاهی با مجاهدان به سخن پرداخته میگفت: «برادران بزنید، نترسید، خونبهای ما پایداری مشروطه است... نام نیک ما را در تاریخها خواهند نوشت». گاهی روی سخن را به دشمنان گردانیده میگفت: «ای بیغیرتان کجا میگریزید؟! مگر میپندارید با گریختن از شما دست خواهیم برداشت؟!.»
امروز یکی از سران کرد کشته شده چهار تن دیگر دستگیر افتاد. از مجاهدان دلیری بسیار دیده شد. در مکافات مینویسد: «در کنار رود قوتور آنقدر از دشمن و زخمدار افتاده بوده که از جریان خون آنها رنگ آب تغییر داشت». راستی آنکه صد تن کمابیش از آنان کشته شده بود. از اینسو نیز شادروان میرزاسعید با شش تن دیگر از مجاهدان کشته گردیدند. شادروان سعید به آرزوی خود رسیده خونش را در راه آزادی به خاک ریخت. خلیلبیگ درباره این جنگ تلگراف پایین را به استانبول فرستاده:
«و آن ۲۸ صفر - عدم مخابرات تبریز اعلام[۷] بیشمار با پانصد سوار بجانب صوفیان تعقیب حواله خوی محاربه صد نفر ماکویی مقتول و خطیب شهید میرزا سعید سلماسی شهید. خلیل».
اینهاست پیشآمدهای خوی. در این هنگام برخی داستانها نیز در سلماس رخ میداد. چنانکه گفتیم سلماس نیز در دست مشروطهخواهان میبود که حاجی پیشنماز با دستهای آنجا را نگه میداشتند. در این هنگام که رحیمخان صوفیان و آن پیرامونها را گرفته و سواران او در آرونق و انزاب و دیگر جاها پراکنده شده بودند، از دژرفتاری که این سواران با مردم میداشتند، در آرونق و انزاب کسانی به شورش برخاسته از حاجی پیشنماز باوری طلبیدند. پیشنماز خواهش ایشان را پذیرفته به یاوری شتافت، و در جنگی سواران را شکسته تسوج راکه بنگاه دولتیان شمرده میشد به دست آورد. این فیروزی در بیست و پنجم اسفند (۲۳ صفر) بود، و از آن هنگام تسوج بگی دیگر از کانونهای آزادی گردید.
پ ۲۷۷ |
حاجی پیشنماز میخواست از آنجا به سر صوفیان رود و یا راه را باز کرده به تبریز بیاید، و پیاپی کشاکش میانه او با سواران رحیمخان رخ میداد. از اینسو در تبریز نیز چشم به راه او دوخته امید میبستند که بتواند راه ارونق و انزاب را باز گرداند. ولی جز نومیدی نتیجه نمییافتند.
چیزی که هست دولتیان از سوی سلماس و تسوج بسیار بیمناک میبودند، و نوشتههایی از عینالدوله در دست ماست که به رحیمخان فرستاده است، و در آنها چند جا باد حاجی پیشنماز و کارهای او میکند، به رحیمخان دستور میدهد که نیرویی با یک توپ به سر تسوج بفرستد. در یک نامهای مینویسد:
«از همه واجبتر دفع شر آن حاجی پیشنماز سلماسیست که بیشتر او اسباب مفسده و شورشهای آن حدود گشته دفع شر او بکنید سلماس هم بالطبیعة منظم میشود و بار گردن ماکوییها قدری سبک میشود.»
جعفرخان (یکی از مجاهدان خیابان)
این جوان با همه بچهسالی در جنگهای روز دوم دلیریهای بسیار مینمود و نامی یافته بود و گویا روزی در باغی از درخت زردآلو بالا رفته که او را به همان نام «اریک آغاجی» میخواندند (پیکره در سالهای دیرتر با رخت پلیسی برداشته شده) کشتهشدن اسماعیلخان اما در تهران چنانکه گفتیم دستههایی از آزادیخواهان به جنبش آمده برخی از آنان در سفارت عثمانی انبوه و برخی در عبدالعظیم گرد آمده بست مینشستند، و مشروط میطلبیدند. در این زمان در تهران یک داستان شگفتی رخ داد. یک داستانی که به خود معنایی نمیداشت، ولی مردم از دشمنی که با دربار میداشتند معانی به آن دادند. چگونگی آن که بیرقهای سرخرنگ دولتی که سه تا پهلوی هم بالای شمسالعماره زده میشدی یک روز گروه انبوهی از کلاغها، قارقارکنان به سر آنها ریختند و به پاره کردن پرداختند. مردم به آواز قارقار گرد آمده به تماشا ایستادند و کمکم انبوه گردیدند. از ارگ سه تیر به کلاغها انداختند، ولی نتیجه نداد و دو بیرق را به یکبار تکهتکه کردند.
سپس تا یک هفته انبوهی کلاغها از بالای تهران کم نمیشد و به هرکجا که بیرقی میدیدند به سر آن گرد میآمدند و به پارهکردن میپرداختند.
مردم این را نشان برافتادن خاندان قاجاری دانستند و به شهرهای دیگر نامه نوشته داستان را آگاهی دادند، و چون در روزنامههای ناله ملت و انجمن شعرهای شوخیآمیزی در این باره به چاپ رسانیدهاند، ما نیز در پایین میآوریم:
الم تر کیف فعل بک ببیدق القاجار | فمزقنه الغربان مزقا بالمنقار | |||||
و اکلوه اکلة الجیفة و المردار | إن فی ذلک العبرة لاولیالابصار | |||||
گویمت یک حکایت شیوا | کن روایت به دوستان از ما | |||||
بود بالای قصر پادشهی | شیر و خورشید بیدقی برپا | |||||
علم اول نشانه شاهیست | کاحترامش کنند در هرجا | |||||
سیصد و بیست و شش ز بعد هزار | رفته از هجرت رسول خدا | |||||
در ششم روز از مه ذیقعد | تیره و تار گشت روی سما | |||||
بیشمار از گروه زاغ و زغن | وز کلاغان زشت بدسیما | |||||
چون ابابیل در حکایت فیل | لشکر حق فرود شد ز سما | |||||
جمع گشتند و حمله افکندند | گوشها گشت کر ز قا قا قا | |||||
چند تیر تفنگ خالی شد | ننمودند هیچ از آن پروا | |||||
همه با چنگل و پر و منقار | بگرفتند پرده را یکجا | |||||
بدریدند و پاره بنمودند | ماند چوبه علم برهنه بهپا | |||||
عبرتی گیر ای شه غافل | نکته نغز هست در اینجا |
بیگفتگوست که کلاغان نه آگاهی از مشروطه میداشتند، و نه دشمنی با محمدعلیمیرزا مینمودند. دانسته نیست بهر چه این کار را کردهاند. لیکن راستی را محمدعلیمیرزا رو به سوی برافتادن میداشت و روزبهروز کارش دشوارتر میشد. این زمان در بیشتر شهرها جنبش پدیدار میبود. گذشته از داستانهای اسپهان و رشت در مشهد جنبشی رخ داده، و در استرآباد شورشی پیدا شده، و در شیراز سیدعبدالحسین لاری پدید آمده بود.
بدینسان محمدعلیمیرزا روز میگزاشت و از ستیزه دست برنمیداشت. در تهران بیشتر دکانها بسته میبود. روز یکشنبه دوم اسفند (۲۹ محرم)، دکان فشنگفروشی آتش گرفت و مردم به گمان آنکه بمبی انداخته شده رو به گریز نهادند، و بازمانده دکانها نیز بسته گردید. فردای آن روز که دوشنبه سوم اسفند (۱ صفر) میبود داستان دیگری رخ داد، و آن اینکه سه تن را که بمب همراه خود میداشتند در بازار دستگیر کرده به باغشاء بردند، و سردسته ابشان را که اسمعیلخان سرابی میبود بی آنکه به بازپرس کشند و یا رسیدگی کنند، همان روز از دروازه باغ آویخته نابود گردانیدند.
این اسماعیلخان یکی از تفنگداران مظفرالدینشاه و از کسانی میبود که روز بمباران مجلس در انجمن مظفری سنگر گرفته با قزاقان جنگیده بودند. دانسته نیست چگونه خود را از آنجا بیرون انداخته و در کجا میزیسته، و چگونه شناخته نمیبوده. داستان بمب را حمداللهخان شقاقی که از یاران و همراهان او میبوده و تا دو سال پیش در تهران میزیست، چنین میگوید: اسماعیلخان مرا با خود به نزد سیدضیاءالدین پسر سیدعلیآقا یزدی (که گفتهایم پدرش در عبدالعظیم بستی مینشست) برده سیدضیاء بمبی از اشکاف بیرون آورده به ما داد، که برده در چهارسو بزرگ در مغازه حاجی محمداسمعیل (که از نمایندگان مجلس یکم ولی این زمان هوادار محمدعلیمیرزا میبود) جا دهیم، و خواستش این میبود که چون بمب بترکد هم مغازه آتش گیرد، و هم به آوای آن مردم سراسیمه شوند و دیگر بازار را باز نکنند.
کسانی را که اسمعیلخان به همراهی خود در انجام این کار برگزید، من بودم با چهار تن دیگر. شب نخست که برای گذاردن بمب رفتیم نتوانستیم و ناچار شدیم بازگشته هنگام سفیده بامداد دوباره آمده کار خود به انجام رسانیم، و جایگاهی برگزیده چنین نهادیم که بامداد همگی به آنجا بیاییم. هنگام بامداد من بیدار شده میخواستم بیرون بیایم، زنم پافشاری کرد که روز یکم ماه صفر است نخست نماز بکم ماه را بخوان و سپس بیرون رو. من ناچار شده به نماز پرداختم، و بدینسان دیر کردم، و از این رو چون به آن جایگاه رسیدم یاران رفته بودند، و چون از دنبالشان میرفتم در نیمه راه شنیدم سه تن از ایشان را گرفتهاند. میگوید: یکی از همدستان خودمان رفته و به باغشاه آگاهی داده بود.
اما کشتن اسماعیلخان آن نیر داستانی میدارد: او را چون به باغشاه بردند، چنانکه گفتیم شاه فرمود ببرند و بکشند، و فراشان او را دستبسته به کشتنگاه آوردند، و چون بایستی میرغضب برسد همچنان به سرپا نگاه داشتند. در آن میان یکی از فراشان از بدنهادی و سنگدلی خنجری را از کمربند کشیده با همه زور خود از پشت سر به تن او فرو برد. بدبخت از ترس و درد از جا جهید، و به سوی نیرالسلطان دویده فریاد کرد: «نگذار، مرا کشتند». بیچاره در کشتنگاه از مرگ میگریخت. ولی از این گریختن سودی نبود، و در همان هنگام میرغضب رسیده با همان حال خفهاش گردانید، و سپس از دروازه آویخت. محمدعلیمیرزا خود به تماشای کشته او آمد. آن دو تن همراه او در زندان میبودند و ما نمیدانیم کی رها شدند.
اکنون بار دیگر به تبریز باز میگردم. چنانکه گفتیم کار خواروبار در جنگ بزرگ ساریداغ شهر سخت شده گرسنگی نمایان گردیده بود، و از آنسوی بهانهجویی روسیان و آرزوی سپاه فرستادن ایشان به آذربایجان، بیم بزرگی شمرده میشد. نیز گفتیم ثقةالاسلام رو به سوی محمدعلیمیرزا آورده چاره را از او میطلبید، علمای نجف دست به سوی سپهدار و صمصامالسلطنه مییازیدند. لیکن سردار و سالار و سردستگان آزادی سختی کار را دریافته میدانستند که باید چشم به یاری دیگران ندوخته و به محمدعلیمیرزا امیدی نبسته گره را با دست خود باز کنند، و بر آن میبودند که از این پس پیاپی به لشگرهای دولتی بتازند و به دستیاری کوشش و دلیری آنان را از جلو بردارند. این میبود اندیشهای که پس از جنگ هکماوار پیش آمده و همگی بر آن همداستان شده بودند. از آغاز جنگ بیشتر زمانها مجاهدان به جلوگبری میایستادند ولی این زمان میبایست به تاخت پردازند. از آنسوی دولتیان، در این هنگام ایشان هم به ستوه آمده و به آن میبودند که پیاپی جنگ کنند و کار را یکسره گردانند. اینست فروردین از آغاز تا انجام، همه با جنگ گذشته و در این یک ماه کمتر روزیست که جنگ یا گلولهباران توپها در کار نبوده. چیزی که هست این جنگها از بس فراوان بود کسی داستان آنها را ننوشته و ما جز از چند پیشآمد بزرگی از بازمانده یادداشتی در دست نمیداریم و ناگزیریم تنها آنها را یاد کرده از بازمانده چشم پوشیم.
شب دوشنبه دوم فروردین (۲۹ صفر) دستهای از مجاهدان خیابان به یکی از سنگرهای دولتیان تاختند و فیروزانه آن سنگر را به دست آوردند. روزنامه مساوات که این را یاد کرده مینویسد: «پنج کس از دولتیان را دستگیر کردند و دیگران کشته شده جز چند تنی جان به در نبردند. نیز آنچه چادر و ابزار زندگانی میداشتند با بیست و هشت تفنگ به دست مجاهدان افتاد».
انجمن این فیروزی را با تلگراف آگاهی به استانبول فرستاد بدینسان:
«تبریز - شب ۲۹ احرار خیابان به اردوی استبداد حمله سنگر بزرگی را متصرف شش نفر اسیر ۳۴ مقتول فرار غنایمشان ضبط نقاط ایران بتلگرافید انجمن ایالتی»
این یک تاخت کوچکی، وهمانا برای آزمایش بوده و سپس روز چهارشنبه چهارم فروردین به تاخت بسیار بزرگی برخاستند و جنگی که به نام «جنگ ساریداغ» شناخته گردید در میانه رخ داد. این یکی از روزهای پرشور تبریز بود. در این روز گذشته از مجاهدان و تفنگداران، دستههای انبوهی از مردم دیگر، رو به رزمگاه آورده کوشش میکردند، و آوای توپ و تفنگ و بمب با هیاهوی جوش و خروش به هم درآمیخته هنگامه
پ ۲۷۸
این پیکره نشان میدهد بخشی از سنگرهای مجاهدان را در سارپداغ در حال جنگ
چنانکه گفتیم این شور و خروش و تاخت و کارزار به آهنگ آن بود که دشمن را از جلو بردارند و راهی را برای شهر باز کنند. اینست بهجز از دستههایی که برای پاسداری سنگرهای خود مانده بودند، دیگر مجاهدان همگی از هرجا در این جنگ دست میداشتند و بسیاری از ایشان شبانه به خیابان شتافته بودند. از اینسوی بامداد زود انبوه مردم در سربازخانه گرد آمده، همراه نمایندگان انجمن و سردستگان آزادی، موزیک را جلو انداخنه خروشکنان (یاعلی کشان) رو به خیابان نهادند تا پشت سر مجاهدان بایستند. از مارالان و سرقله و دامنه ساریداغ جنگ سختی پیش میرفت و گلوله همچون تگرگ میریخت. دولتیان چگونگی را از پیش دانسته و آنان نیز از همه لشکرگاهها در بارنج گرد آمده بودند. هر دو سو آخرین زور خود را به کار میبرد. مجاهدان به آهنگ تاخت و پیشرفت میبودند، ولی دولتیان در این سمت سنگرهای بسیار استواری میداشتند و انبوه سوار و سرباز را در آنها جا داده ایستادگی سخت میکردند. «ها چه داغ» که در برابر ساریداغ نهاده و از آن کوه بلندتر است، دولتیان قلهاش را سنگر ساخته از آن بالا فرصت تکانخوردن به کسی نمیدادند، و چون مجاهدان به پیشرفت میکوشیدند پیاپی کشته میشدند. کسی که در آن روز در جنگ بوده چنین میگوید: تنها در یک سنگر هفده تن کشته را پهلوی هم دیدم. تا غروب کشاکش و خونریزی بیمانندی پیش میرفت و از هر دو سو فراوان به خاک میافتادند. مجاهدان سنگرهای ساریداغ را به دست آورده دولتیان را از آنجا بیرون کردند، ولی بیش از آن کاری نتوانستند. این خود فیروزی ارجدار میبود ولی دلخواه مردم که باز شدن راه باشد به دست نیامد.
مشهدی محمدعلیخان که خود در این جنگ بود، چنین میگوید: سنگرهای خود را در سوی خطیب استوار گردانیده و پاسبان گذارده شبانه با پانصد تن مجاهد به خیابان رفتیم. بامداد زود جنگ آغاز شد. مرا به یاری حاج حسینخان به مارالان فرستادند. علیمسیو و میرزارحیم صدقیانی خوراک و ابزار به سنگرهای ما میرسانیدند. جنگ بسیار خونین میبود و امروز دولتیان دانستند که نیروی آزادیخواهان چیست. همه لشکرها در یکجا گرد آمده جنگ میکردند. ولی تنها سواران قرهداغی تا پایان پافشاری کردند. در میان ایشان نیز دسته ارشد و ضرغام بیشتر دلیری میکردند. از سوی ما نزدیک بیکصد و پنجاه تن کشته گردید که بیشتر ایشان را قرهداغیان کشته و بیشتر از سرشان زده بودند. در سنگری که خود من میبودم از یازده تن تنها سه کس زنده ماندیم و هشت تن کشته شدند. نان و آب که برای ما آورده بودند همگی بخون آلوده و ما تا غروب چیزی نخورده بودیم و چون غروب با صد سختی از سنگر پایین آمدیم دیدم اسدآقا تنها پهلوی علی مسیو و میرزا رحیم ایستاده گفتگو میکند، و من چون نزدیک ایشان رفتم، و چگونگی سنگرهای خودمان را از اسدآقا میپرسیدم ناگهان نزدیکی ما آسیاب ویرانهای را برانداخت. پشت سر آن گلوله بریختن پرداخت. ما دوباره بجنگ پرداختیم ولی چون شب فرارسیده بود زود آرامش پدید آمد، و ما سنگرها را بحاج حسین خان سپرده بخطیب بازگشتیم.
اینست آنچه آگاهی درباره این جنگ بزرگ میداریم و میتوان گفت در کمتر جنگی مجاهدان ابنهمه کشته میدادند.
در این جنگ یکی از کشتهشدگان بنام از سوی دولتیان فتحالله آسیابان بود که نامش را برده و گفتهایم یکی از لوتیان مردمآزار دوچی میبود، و در آن آمادگیهای اسلامیه از سردستگان بشمار میرفت. مجاهدان در یک تاختی او را کشته جنازهاش را آوردند.
فردای آنروز از سوی غربی با کسان صمدخان جنگ برخاست ولی چند ساعتی بیش نکشید و آرامش رخ داد.
از دهه نخست فروردین نشان گرسنگی میان مردم پدیدار شد. کسانی با رخسارههای
پ ۲۷۹
مستر باسکرویل
سنگرهای دولتیان رفته از آنجا یونجه میچیدند. یک روز هم جنگی رخ داد و یکی از زنان تیر خورد. تا سالها داستان یونجه خوردن در تبریز بر سر زبانها میبود.[۹]
در این هنگام که نانی به بهای جانی به شمار میرفت، نانوایی در تبریز رادمردی نموده که باید آن را یاد کنیم. دکانها بیشتر بسته و چند دکانی که باز میشد در آنجا جز نان اندکی پخته نمیشد. ولی حاجیجواد که در میدان انگج دکان نانوایی میداشت روزانه از انبار خود ده خروار کمابیش نان پخته به همان بهای ارزان پیشین (منی دوازده عباسی) به بینوایان میفروخت. مشهدی محمدعلیخان میگوید: اگر حاججواد این دستگیری رادمردانه را نمیکردی کار شهر به جای باریکی میرسیدی. این نیکی او کمتر از جانبازی مجاهدان نیست. دشمنان آزادی در شهر که این هنگام کوششهایی در نهان میکردند پول گزافی به حاججواد پیشنهاد کردند که بگیرد و گندم خود را نهانی به ایشان واگذارد. حاججواد این کار را میتوانست. زیرا کسی را آگاهی از انبار و گندم او نمیبود. ولی از رادمردی فریب پول را نخورده دنباله کار نیک خود را از دست نهشت. میگویند: روزی سردار حاججواد را به خانه خود خواند و با بودن کسانی از نمایندگان انجمن خواست به او سپاس گزارد و خرسندی نشان دهد و گفت: «حاجی شما کاری کردهاید که نهتنها مرا، سراسر مردم ایران را سپاسگزار خود ساختهاید». دیگران نیز جملههایی را گفتند. حاججواد با فروتنی پاسخ داد: «مگر این جوانان که خون خود را در راه مشروطه میریزند پدر و مادر نمیدارند؟! مگر خون من از آنان رنگینتر است؟! تا گندم دارم نان کرده به مردم خواهم داد، سپس هم تفنگ برداشته با جان خود در راه مشروطه کوشش خواهم کرد». این را مینویسم تا دانسته شود آزادیخواهان با چه غیرت و پاکدلی میکوشیدند. می نویسم تا آنان که در این هنگام در تهران و دیگر شهرها آسوده میزیستند ولی همین که در سایه آن کوششها و جانبازیها محمدعلیمیرزا برافتاد به یکبار همگی بیرون ریختند و گرد خوان یغما را گرفته بردند و خوردند و اندوختند و انباشتند و اکنون هر یکی روزگار بسیار خوشی میدارد، بدانند رنجهای چه کسانی را تباه گردانیدهاند.
چنانکه گفتیم در ماه فروردین جنگ پیاپی میبود و گاهی هنگامه جنگ آناخواتون بزرگی برمیخاست. یکی از آن هنگامهها روز یکشنبه پانزدهم فروردین (۱۳ ربیعالاولی) بود که از لشکرگاه دولتیان شهر را به گلوله توب گرفتند و تا پسین بمباران سختی پیش میرفت. از شهر نیز با توپ پاسخ میدادند. به نوشته کتاب آبی این بار گلولهها تا میدان شهر میرسید و گزندها میرسانید که کسانی هم از مردم بیگناه کشنه گردیدند.
بار دیگر روز بیست و چهارم فروردین (۲۲ربیعالاولی) بمباران آغاز شد و این بار چندان سختی نداشت و زود به پایان رسید. ولی فردای آن روز (چهارشنبه بیست و پنجم) یکی از سختترین جنگها که به نام جنگ آناخواتون شناخته شده رخ داد. چنانکه گفتهایم از نیمههای بهمن رحیمخان به الوار آمده و در آنجا با سپاهیان خود نشیمن میداشت و راه جلفا را به روی شهر میبست. ولی چنانکه دیدیم رحیمخان به شهر نپرداخته بیشتر با مجاهدان صوفیان و مرند و آرونق کشاکش میکرد، و جز یک بار که سردار بر سر الوار رفت و جنگی درگرفت کارزاری میانه او با شهر رخ نمیداد. مجاهدان بر سر پلآجی سنگرگاهی میداشتند و هیچگاه آنجا را بیپاسبان رها نمیکردند. چیزی که هست آنجا را به اندازه دیگر سنگرگاهها نمیپاییدند. روز چهارشنبه بیست و پنجم فروردین (۲۳ ربیعالاولی) ناگهان حاجصمدخان با سپاه بس انبوهی از سواره و پیاده در آنجا پدید شد و جنگ بس سختی درگرفت. این داستان را در روزنامه انجمن یاد کرده ولی پیداست که آگاهی درستی نمیداشته. یکی از نزدیکان صمدخان که آن روزها همراهش میبود در این باره چنین میگوید: شب چهارشنبه صمدخان مرا خواست و چون رفتم دستور داد که همه سرکردگان فرمانی نویسم در این زمینه که سه ساعت پیش از دمیدن بامداد با همگی سواره و سرباز زیردست خود با طبل و شیپور آماده روانهشدن باشند. من این فرمانها را نوشتم. صمدخان همه را مهر کرده به دست نوکران دادیم که برسانند. چون خواستم بازگردم پرسید: دانستی میخواهم کجا بروم؟! میخواهم بروم به آناخواتون و ریشه تبریز را بکنم. دانستم مست است و پاسخی نگفتم و دستور گرفنه بیرون آمدم. نیمهشب سه ساعت پیش از دمیدن بامداد همه سواره و سرباز آماده میبودند. خود او نیز سوار گردیده همراه سرکردگان به آهنگ آناخواتون روانه گردید.
صمدخان که بیش از دیگر سرکردگان به گرفتن شهر میکوشید از آنجا که چند بار از راههای دیگر تاخت آورد و کاری پیش نبرد، همانا گمان میکرد اگر ناگهانی از راه پلآجی بتازد به شهر دست خواهد یافت، و چون از روزی که به قراملک درآمد پیاپی دستههای سواره و پیاده از مراغه و کردستان به لشکر او میپیوستند و این زمان نیروی بس انبوهی میداشت و از این رو بیکار نشستن به او دشوار میآمد و خود را ناگزیر از تاخت دیگری میدید. این شگفت که رحیمخان را از آهنگی که میداشت آگاهی نداده و با آنکه میخواست از نزدیکی نشیمنگاه او به تاخت پردازد ازو باری نطلبیده بود. از اینجا میتوان دانست که به فیروزی خود یاور میداشته و میخواسته همه نیکنامی از آن او باشد.
باری اینان به آناخواتون درآمده از آنها رو به شهر آوردند. مجاهدان همین که ایشان را دیدند به جنگ درآمدند و به یکبار آواز سختی برخاست. در شهر چگونگی را یافته به جنبش درآمدند و مجاهدان دستهدسته به یاری همکاران خود شتافتند. چون همچنان آواز شنیده میشد خود سردار با یک دسته سواره به رزمگاه شتافت. از رسیدن او تنور جنگ گرمتر گردید. اینان پشتههایی را پناهگاه ساخته و آنان درههایی را سنگرگاه گرفته بودند و پیاپی گلوله بر سر همدیگر میبارانیدند.
در این میان چون دانسته شد که سپاهیان قراملک است که از این راه تاخت آوردهاند کسانی گمان کردند شاید قراملک بیپاسبان باشد، و اینست از راه شهر به آنجا تاختند و امیدوار میبودند کاری انجام خواهند داد. ولی صمدخان دستههایی را به نهگداری آنجا رها کرده بود. از جمله دسته قزاق با شصتتیر و توپچیان با توپها جای خود را میداشتند و همین که مجاهدان نزدیک شدند به شلیک پرداختند. مجاهدان اندکی کوشیده چون دیدند کاری از پیش نخواهد رفت بازگردیدند.
اما در بیرون پلآجی زد و خورد تا سه ساعت برپا میبود و با آنکه هردو در بیابان میبودند پا میفشاردند، تا کمکم مجاهدان چیرگی نمودند و از سواران گروهی را از پا انداختند، از جمله شجاعالملک پسر قادرآقا سردسته کردان که مرد تنومند و دلیری میبود و بر اسب چابکی نشسسته رزمآزمایی نیکی مینمود، تیری که میگویند از تفنگ سردار بوده او را از اسب زندگی پیاده کرد. کردان او را برداشته بیدرنگ بازگردیدند. دیگران را نیز پا از جا در رفته رو برگردانیدند. مجاهدان به دلیری افزوده از دنبال ایشان تاختند و بسیاری از آنان را نابود ساختند. اگر رحیمخان از الوار به یاری ایشان نرسیدی و جلو مجاهدان را نگرفتی جز اندکی جان بدر نبردندی. صمدخان نومید و رسوا خود را به قراملک رسانیده و این بار دوم میبود که به شکست سختی دچار میشد.
آن نزدیک حاجصمدخان چنین میگوید: ما در قراملک چشم به راه سپاه میبودیم که بازگردند. هنگام پسین ناگهان شیون و مویه شگفتی شنیده شد. کسی را فرستادیم آگاهی آورد شجاعالملک کشته شده، کردان سربرهنه و گل بهرومالیده شیوهکنان کشته او را میآوردند. بیرون آمدیم هنگامه شگفتی میبود. مویه و گریه کردان سراسر آبادی را فرا میگرفت. از آنسوی سپاهبان سواره و پیاده پراکنده و پریشان پی هم میرسیدند. پارهای زخمی میبودند. صولتالسلطنه سرکرده سوار گورانلو را تبری از گیجگاه خورده و از پیشانی بیرون آمده با اینهمه نمرده بود، و پس از دیری هم بهبودی یافت. پس از همه خود حاجصمدخان رسید. گرد و خاک سر و رویش را پوشانیده و سبیلها فرو آویخته، پیدا میبود چه دلتنگی میداشت. پس از دیری رحیمخان آمد و از صمدخان دیدار کرده به گله و نکوهش پرداخت که چرا بیآگاهی از وی به چنان کاری برخاسته. سپس آمرزش خواست که چون روز چهارشنبه است و سواران چلبیانلو در این روز از
پ ۲۸۰
این پیکره نشان میدهد یک دسته از آزادیخواهان تبریز (شاگردان باسکرویل) را (این پیکره پس از کشتهشدن باسکرویل برای فرستادهشدن به آمریکا برداشته شده)
جنگ دوری میجویند[۱۰] اینست ما نتوانستیم از نخست به یاری شما بیاییم، و سپس چون کار به سختی رسید ناگزیر شده بیرون آمدیم. صمدخان پاسخی نمیداشت و ازو آمرزش خواست. کردان تن شجاعالملک را شسته کفن کردند و همچنان مویه و زاری میکردند و فردا آن را برداشته روانه کردستان شدند.[۱۱]
در نامه انجمن شماره کشتگان را از سپاه صمدخان سی تن کمابیش نوشته. ولی چنانکه گفتیم او از سختی این جنگ آگاهی نداشته و این است میتوان پنداشت کشتگان بیش از آن بوده و به گفته کسان خود صمدخان این شکست او همپایه شکست روز هکماوار به شمار میرفت.
در همان روز از سوی خیابان مارالان نیز بمباران میشد. توپهای دولتیان از دامنه کوهها پیاپی گلوله میریخت و تا غروب همچنان آواز شنیده میشد.
گرسنگی در شهر افزون میبود. از نیمههای فروردین کونسولگریهای روس و انگلیس، با دستور سفارتخانههای خود آمادگی برای واپسین جنگ از تهران، بار دیگر با آزادیخواهان تبریز به گفتگو پرداخته به میانجیگری کوشیدند. ایشان امید میداشتند که آزادیخواهان از فشار گرسنگی در شهر، در پی مشروطه نبوده آسانتر رام خواهند شد. لیکن ایشان سر رامشدن نمیداشتند، و پس از گفتگوها برای آشتی چنین پیشنهاد کردند: (۱) شاه مشروطه را بپذیرد (۲) کسی را به گناه آزادیخواهی نگیرد (عفو عمومی) (۳) همه سپاهیان از پیرامون شهر برخاسته پراکنده شوند (۴) آزادیخواهان تفنگ و ابزار جنگی که از خودشان میدارند نگه دارند (۵) والی که برای آذربایجان فرستاده شود با آگاهی از خود مردم باشد.
پیداست که محمدعلیمیرزا این چیزها را نخواستی پذیرفت، بهویژه در این هنگام که امیدمند میبود شهر از گرسنگی ناگزیر شده درهای خود را برای دولتیان باز خواهد کرد. از آنسوی در این روزها در استانبول سلطان عبدالحمید به کندن ریشه آزادی برخاسته بود، و بیگمان محمدعلیمیرزا از آن آگاهی داشت و مایه پشتگرمی او میشد.
در بیست و یکم فروردین (۱۹ ربیعالاولی) کونسولهای انگلیس و روس و عثمانی در کونسولگری انگلیس با هم نشسته و درباره بستگان خود در تبریز به گفتگو پرداختند و چنین نهادند که یکصد و هفتاد و پنج خروار آرد از دولت برای بستگان خود خواستار گردند، و چون به سفارتخانههای خود در تهران تلگراف کردند و آنان با دربار به گفتگوپ ۲۸۱
این پیکره نشان میدهد سران آزادیخواهی تبریز را در تلگرافخانه کمپانی که برای گفتگو با محمدعلیمیرزا درباره درآمدن روسیان گرد آمده بودند. آنانکه در جلو نشستهاند از دست راست ۱) میرزا اسماعیل نوبری ۲) حاجی مهدی آقا ۳) میرزا حسین واعظ ۴) تقیزاده ۵) معتمدالتجار ۶) ناشناخته است.
در این میان کونسولها بیکار نایستاده سفارتخانههای خود را در تهران آسوده نمیگذاردند، و چنانکه گفتیم ترسهای بیجا از خود مینمودند. ما چون کتاب آبی را میخوانیم میبینیم مستر راتسلاو گاهی تلگراف کرده که انجمن نان و گندم از بستگان بیگانه خواهد برید، گاهی آگاهی داده که بیم میدارد گرسنگان به کنسولگریها بریزند و به تاراج پردازند. ما نمیدانیم این دروغها از بهر چه بوده؟ این یکی از سرفرازیهای ایرانیان است که در سختیها و آشوبها بیش از همه به نگهداری بیگانگان کوشند. در آن ده ماه گرفتاری تبریز کمترین آزاری به بیگانهای نرسید و در این هنگام نایابی خوراک هم اروپاییان و بستگان ایشان آسودهتر از دیگران میبودند، و انجمن میکوشید تا بتواند جلو گله آنان را بگیرد و عنوان به دست دولتها ندهد، چه جای آن میبود که کسانی به کونسولگریها ریزند. هر کسی در آن روزها در تبریز بوده میداند مردم با همه گرسنگی رشته شکیبایی و خودداری را از دست نهشته هیچگونه بدرفتاری از خود نشان نمیدادند.
این بیتابی کونسولها به تبریزیان گران میافتاد و از فرجام آن سخت بیمناک میایستادند. از آنسوی حال بینوایان دلگداز میبود. انجمن آسوده ننشسته از هر راهی میکوشید. روز بیست و ششم فروردین (۲۴ ربیعالاولی) نمایندگان با هم نشسته و کونسولهای روس و انگلیس را نیز به آنجا خواندند و به میانجیگری ایشان به محمدعلیمیرزا چنین پیشنهاد کردند: از جنگ جلوگیری شود و شاه دستور دهد عینالدوله روزانه یکصد و پنجاه خروار گندم به نام بینوایان به شهر روانه کند، و کونسولها پابندانی کنند که از آن گندم چیزی به مجاهدان و آزادیخواهان داده نشود. و چون بدینسان آرامش رخ داد انجمن به همداستانی آزادیخواهان رشت و اسپهان و دیگر شهرها با دربار به گفتگو پرداخته کشاکش را بپایان رساند. کونسول انگلی این خواهش را با پیرایههایی از خود به تهران فرستاد ولی محمدعلیمیرزا سر فرو نیاورد.
ایتها تلاشهایی بود که انجمن برای جلوگیری از بهانهجویی بیگانگان و چارهجویی به بینوایان و گرسنگان میکرد. از آنسوی شادروان ثقةالاسلام با دستور خود محمدعلیمیرزا، همراه حاجیسیدالمحققین و حاجیسیدآقا میلانی (یکی از ملایان بییکسو) به باسمنج آمده از تلگرافخانه آنجا با باغشاه در گفتگو میبود و با محمدعلیمیرزا و وزیران تلگرافها در میانه میآمد و میرفت. ولی چنانکه گفتهایم مجاهدان اندیشه دیگر میداشتند و از راه دیگر میکوشیدند. در این هنگام سردار و سالار و دیگر سردستگان آماده میشدند که بار دیگر به تاختی برخیزند و تا توانند کوشش و جانبازی کنند. به این آهنگ بسیج کار میکردند و چون در این بسیج و آمادگی یکی از کارکنان مسیو هوارد باسکرویل آمریکاییست و خواهیم دید که در آن جنگ خونین نخستین قربانی ا. شد، باید در اینجا داستان آن جوان و کارهایش را بنویسیم:
پیش از جنبش مشروطه و همچنین در سالهای نخست آن جنبش، مستر باسکرویل مدرسه آمریکاییان در تبریز (مموریال اسکول) در نزد آزادیخواهان ارجی میداشت، زیرا یگانه جایگاهی میبود که زبان انگلیسی و دانشهای اروپایی درس داده میشدی، و بسیاری از جوانان بیدارمغز به آنجا آمد و رفت میداشتندی.[۱۲] در این هنگام نیز یک داستانی به همبستگی میان آن مدرسه با جنبش مشروطه پدید آورد، و آن پیوستن مستر باسکرویل، یکی از آموزگاران آنجا، به مجاهدان و کشتهشدن او در راه مشروطه ایران بود.
این باسکرویل جوان بیستوپنج سالهای میبود که اندکی پیش از جنگهای تبریز، برای آموزگاری، از آمریکا به این شهر رسید، و چنانکه همکشور او مسترشت نوشته است، جوان غیرتمند تازه دانشگاه پرنستون را به پایان رسانیده و گواهینامه .B.A گرفته بوده و نخستین کارش همین بود که به آموزگاری در این مدرسه آمد.
جوان پاکدل چون به تبریز رسید و سراسر شهر را پر از جوش و جنبش یافت خونش به جوش آمد و به آزادی ایران دلبستگی پیدا کرد. به گفته مسترشت با شریفزاده سخت گرمی داشته، و این کشتهشدن او بوده که دل جوان آمریکایی را تکان داده و شب و روز ناآرام گردانیده، و چون با کسانی از آزادیخواهان که زبان انگلیسی میفهمیدند آشنایی میداشت با ایشان گفتگو کرده که یاوری به آزادیخواهان کند، که چون در آمریکا دوره سپاهیگری را به پایان رسانیده و در آن باره آگاهی میداشت جوانانی را زیردست خود گرفته سپاهیگری یاد دهد.
در این هنگام دستهای از جوانان و بازرگانانزاده و توانگرزاده دست به دست هم داده گروهی پدید آورده بودند و پسینها به ورزش و مشق میپرداختند.
گویا از ماه بهمن بود که باسکرویل با این جوانان آشنا گردیده و به آن شد که ایشان را سپاهیگری باد دهد و از همان روزها به کار پرداخت، و برای آنکه کونسول آمریکا و مدرسه آگاهی نیابد حیاط ارگ را برای این کار خود برگزید که هر روز هنگام پسین جوانان در آنجا گرد میآمدند و به مشق و ورزش میپرداختند. بدینسان کار باسکرویل پیش میرفت. جوان سادهدرون آرزوی بزرگی در دل میپرورید. دسته خود را «فوج نجات» نامیده از یکایک آنان پیمان میگرفت که در هر جنگی پیشرو باشند، و چون به دشمن نزدیک شوند در بند سنگر نبوده فداییوار به ایشان تازند. یکشند و کشته شوند، و چنین کاری را از یک مشت جوانان توانگرزاده ناآزموده چشم میداشت.
چنانکه گفتهایم پس از جنگ هکماوار در شهر شور دیگری پیدا شده دستهدسته بازاریان و برزگران به آرزوی مجاهدی افتاده بودند، و پسینها در سربازخانه انبوه میشدند. در این هنگام باسکرویل همراه مستر مور انگلیسی (آگاهینویس روزنامه تیمس) و شاگردان خود به سربازخانه آمدند، و چون کسانی از شاگردان باسکرویل خود ورزیده شده بودند، هر کدام آموزگاری دستهای را به گردن میگرفتند. بدینسان در سربازخانه از هر گوشهای آوازهای «یک دو» برمیخاست.
پ ۲۸۲
یکدسته از سپاهیان روسی در تبریز
اوست، وگرنه خواهیم دید که از کوششهای او سودی به دست نیامد و جز دلبستگی مجاهدان نتیجه دیده نشد.
آنگاه باسکرویل که با سادگی و پاکدلی به این کوشش برخاسته بود، کسانی از میوهچینان و دو رویان چنین میخواستند که او و شاگردانش را به روی ستارخان و باقرخان و مجاهدان کشند و با دست این آنان را پس رانند. یک چنین بدخواهی نیز به میان آمده بود.
به سخن خود بازگردیم. چنانکه گفتیم سختی کار نان و دیگر خوردنیها و تلاشهای ببمآور کونسولهای روس و انگلیس سردار و سالار را بر آن واداشت که بار دیگر به جنگ بزرگی برخیزند، و این بار سوی غرب را برگزیده بر آن شدند که به شام غازان که یکی از لشکرگاههای صمدخان میبود، تاخت ببرند و چون بسیج کار میکردند باسکرویل چنین خواست که دسته او در این تاخت پیش جنگ باشند، و بدانسان که به ایشان یاد داده بود به سنگرهای دشمن بتازند و چندان شور به سر میداشت که از خوردن و خوابیدن باز ماند. شب و روز میکوشید و میاندیشید. سردار با آن آزمودگی میدانست که این اندیشه آرزویی بیش نیست و بدان ارجی نمینهاد، ولی از نوازش و پذیرایی باسکرویل باز نمیایستاد، چنانکه سه روز او را در خانه خود نگهداری کرد. این سخن از آقای یکانیست که چون امریکایی در آن سه روز همیشه به خود فرو رفته اندیشه میکرد و به خوردن و به خواب بسیار کم میپرداخت.
روز دوشنبه سیام فروردین بار دیگر تبریز پر از شور و هیاهو جنگ شام غازان یا واپسین جنگ بود. در این روز واپسین جنگ میانه دولتیان و تبریزیان رخ میداد. شب دوشنبه همه مجاهدان در قرهآغاج و آخونی گرد آمده و بامدادان پیش از آنکه آفتاب بدمد از چند سو با شام غازان به کارزار پرداختند. در این روز مجاهدان با شور تازهای به کار درآمده بر آن بودند تا دشمن را از جا نکنند از پا تنشینند. ولی افسوس که در گام نخست باسکرویل، جوان آمریکایی را از دست دادند، و این خود مایه دلشکستگی گردید.
چنانکه گفتهایم باسکرویل «فوج نجات» آراسته و چنین میخواست که در این جنگ فوج او پیشاهنگی بوده هنرنمایی کند، و با این آرزو شب و روز ناآرام میزیست. ولی افسوس که آزمایش، ناآزمودگی او را نشان داد، آنهمه رنجها بیهوده شده خود او نیز بر سر این آزمایش رفت.
شمارهٔ پیروان او تا سیصد تن میرسید. ولی چنین میگویند بیش از چهل و اند تن اندیشه او را نپذیرفته و با وی پیمان استوار نکرده بودند، و چون شب دوشنبه فرا رسید باسکرویل به آمادگی پرداخته دستور داد پیروان پیش از نیمهشب در شهربانی گرد آیند تا از آنجا به قرهآغاج روانه گردند. سپس کسانی را نزد ستارخان فرستاده خواستار شد توپی به دست او سپارند. گفتهایم ستارخان با اندیشهٔ او همداستان نمیبود، و این میدانست که از جوانان ناآزمودهٔ جنگندیده چنان کاری برنیاید. این هنگام نیز پاسخ داد: «میروید آمریکایی را به کشتن میدهید و توپ را به دشمن گذارده میگریزید». این گفته از دادن توپ بازایستاد. از این کار سردار بسیاری از پیروان باسکرویل سست شدند و پیش از همه مستر مور کناره جسته به تماشا بس کرد. خود این مرد داستان درازی مینویسد که سیصد و پنجاه تن تفنگچی به او سپرده شده و او یکی از سرکردگان به شمار میبود، و امشب بیشتر ایشان نیامده، و او را تنها گذاردهاند، و چنین وامینماید که در جنگ همپای باسکرویل میبوده، و تبریزیان را «ترسو» ستوده زبان به نکوهش دراز میدارد. ولی همه اینها دروغ است و هر کسی میداند که این انگلیسی هیچگاه جنگ نکرده و تیری به دشمن نهانداخته، و بیش از این عنوانی نداشته که در ورزش و آموزگاری همراهی از باسکرویل میکرد، و امشب خود را به یکبار کنار کشید.
من از کسانی که در پیرامون باسکرویل میبودند و هنوز زندهاند، پرسشهایی کرده و اینک گفتههای برخی از آنان را میآورم: علویزاده[۱۳] که از آغاز جنگ در میانه مجاهدان و سپس با دستهٔ باسکرویل میبود چنین میگوید: شبانه که بایستی در شهربانی گرد آییم از کسانی که پیمان فداییگری میداشتند جز یازده تن نیامدند. دیگران یا خودشان ترسیده پا پس گذاردند، یا مادران و پدرانشان چون از آن آهنگ باسکرویل آگاهی میداشتند جلو پسران خود را گرفتند، ولی از دیگران دسته انبوهی فراهم شدند. نزدیک به نیمشب از آنجا روانه قراآغاج شدیم. این محله سرتاسر پر از مجاهد و توپچی و جنگجو میبود. ما را به مسجدی راه نمودند که چند ساعتی در آنجا بیاساییم. باسکرویل دمی آرام نمینشست و درون مسجد نبز ما را به مشق و ورزش وامیداشت. میگفتند سردار خواهد آمد و یک ساعت پیش از دمیدن بامداد تاخت آغاز خواهد شد. ولی سردار دیر رسید و بامداد دمیده و روشنی نیمه تابیده بود که ما راه افتادیم. در همان هنگام مجاهدان دستهدسته هر یکی از راهی پیش میرفتند. هنوز آفتاب ندمیده بود که به دشمن نزدیک شدیم.
کوچهباغی را گرفته پیش میرفتیم. این دست و آن دست ما باغها میبود. در پایان کوچهباغ کشتزار پهناوری پدید شد. در آن سوی کشتزار سنگر توپ قزاق میبود که در
پ ۲۸۳
یک دسته از روسیان در تبریز
در این میان قزاقان پیاپی گلوله میبارانبدند. آن چند تنی که در میان کشتزار ماندند ما دیدیم همگی کشته خواهند شد. از پشت درختها و دیوارها به جنگ درآمدیم تا دشمن را به خود سرگرم سازیم ولی اینان در جای بسیار بدی گیر کرده و همگی در گلولهرس میبودند، و قزاقان دست از سر ایشان برنمیداشتند. در این میان حاجیخان پسر علی مسیو با دسته تفنگچیان خود از راه دیگری پیش رفته و دست راست دشمن را گرفته بودند، چون آنان به شلیک برخاستند قزاقان ناگزیر شدند به آنسو پردازند و ما در این میان فرصت به دست آورده به رهایی آن چند تن و بیرونکشیدن تن خونین باسکرویل پرداختیم.
بدینسان جوان پاکدل امریکائی جان خود را باخت: یک تبری انداخت با یک تیری هم از پا افتاد. از کسانی که در پشت سر او بودهاند من چند تن را میشناسم و اینک نام میبرم ۱) میرزا حاجیآقا رضازاده که ترجمانش میبود ۲) حسنآقا علیزاده ۳) حسنآقا حریری ۴) میرزااحمد قزوینی ۵) محمدخان ۶) حسینخان کرمانشاهی.[۱۵] این حسینخان یکی از دلیران مجاهدان و همانست که همراه یارمحمدخان به تبریز آمده بود.
این را علیزاده میگوید: در آن هنگام که ما میان کشتزار افتاده بودیم قزاقان کوشیدند کشته باسکروبل را ببرند، حسینخان نگذاشت و با دو تیر دو تن را از پا درآورد. حاجی حسنآقا کوزهکنا و میرزا علیخان پستخانه و پاره کسان دیگر نیز در فوج باسکرویل میبودهاند ولی نمیدانیم در آن روز میان کدام دسته افتاده بودند. علویزاده خودش را میگوید در دسته میان باغها بوده.
مستر مور در پیرامون کشتهشدن باسکرویل سخنانی میراند. در اینجا هم چنین مینماید که خود او در جنگ میبوده. ولی همه اینها دروغهاییست که از پندار خود بافته است، و چنانکه گفتیم او هیچکاره نمیبود و به جنگ هم پا نگذاشت. نکوهشها که از ایرانیان کرده و از فداییان ارمنی به ستایشها پرداخته آنها نیز از همین گونه سخنانست و از روی فهم و راستی رانده نشده. این کار باسکرویل و آن تاختی که میخواست بسیار پردلانه میبود ولی بیباکی را هم دربرمیداشت. گیرم که همگی شاگردانش پیروی از وی کردند و کسانی از ایشان در نیمه راه افتاده و کسانی خود را تا سنگر دشمن رسانیدندی و بدانجا دست یافتندی پس از آن چه کردندی؟! آیا توانستندی آنجا را نگاه دارند؟! پرسشی است که به آسانی پاسخ نمیتوان گفتن. هرچه هست برای این کار مردان جنگآزموده میبایست. از یک دسته توانگرزادگان (یا به گفته ستارخان، حاجیزادگان) چه برخاستی؟!
کشته باسکرویل را از رزمگاه درآورده همراه کسانی از پیروانش دامنهٔ جنگ به شهر فرستادند. دیگران به جنگ ایستاده بیش از این به او نپرداختند. پیکار به سختی پیش میرفت، دستههایی از مجاهدان ازاین گوشه و آن گوشه دلیرانه میجنگیدند، خود سردار در «باغ سازنده» بالاخانهای را گرفته با دوربین رزمگاه را میپایید و به سردستگان دستورهایی میفرستاد. آواز تفنگ به هم پیوسته و توپها پیاپی غرش مینمودند، گاهی نیز آوای بمب برمیخاست.
این بار دوم بود که همه مجاهدان از سرداریان و سالاریان و از گرجیان و ارمنیان و قفقازیان و ایرانیان، دست به هم داده به یکسو رو میآوردند، و دستههایی از مردم تهیدست از پشت سر به یاری برمیخاستند. از آنسوی حاج صمدخان نیز همه نیروی خود را به کار انداخته دلیرانه ایستادگی میکرد. شاید دستههایی نیز از لشکرگاه عینالدوله یا رحیمخان به او پیوسته بودند. اینست دلیرانه پافشاری کرده فشار مجاهدان را برمیگردانیدند و چهبسا ایشان به تاخت برمیخاستند.
گذشته از شام غازان از خطبب نبز جنگ میرفت. بلکه برای نخست بار دولتیان در برابر لیلاوا و اهراب پیدا شده از آنسو نیز پیکار میکردند. تنور کشتار بسیار گرم شده زبانه میزد. پس از سی و چند سال تو گویی آواز ریزش گلولههای آن روز، که از دور همچون ریزش تگرگ تند مینمود، در گوش منست. در سراسر شهر آواز پیچیده هنگامه بس شگفتی برپا میبود.
تا غروب همچنان خونریزی میشد و تیر و گلوله در ریزش و آمد و شد میبود. هر دو سو ایستادگی سخت مینمودند و راستی اینکه کار به شهریان و آزادیخواهان دشوار شده بود. زیرا با آن آهنگی که میداشتند و به باز کردن راه میکوشیدند، هنوز کار چندانی انجام نداده و از سوی دشمن نشانی از سستی و زبونی پدیدار نشده بود. روزنامه انجمن از گفته یکی از بستگان صمدخان میآورد که هرگاه جنگ نیمساعت دیگر پیش رفتی سوار و سرباز چون از سه سو زیر آتش میبودند زینهار خواستندی. شاید هم این سخن راست باشد. ولی در بیرون نشانی پدیدار نمیبود و بدانسان که مجاهدان به پیشرفت میکوشیدند دولتیان هم در جلوگیری پا میفشاردند.
در این هنگام که غروب فرا رسیده ولی جنگ همچنان برپا میبود کونسولهای روس و
پ ۲۸۴
یکدسته از روسیان بازناقشان
داستان گفتگوی سفیران را با محمدعلیمیرزا در گفتار دیگری خواهیم آورد. در اینجا دنباله پیشآمدهای تبریز را میگیریم. مرگ باسکرویل به تبریزیان سخت افتاده همه را افسرده گردانیده بود. هزار کسی که از خود تبریزیان کشته میشد راه دیگری میداشت، واین چون میهمان به شمار میرفت هر کسی از آن پژمرده میشد. اینست بر آن شدند جنازهاش را با شکوه بسیاری به خاک سپارند. با آنکه گرسنگی همه را دلگیر ساخته و در این روزها آگاهیهای بیمآوری از سرحد جلفا میرسید، در بند اینها نشده خواستند روان جوان آمریکایی را از خود خشنود گردانند. روز سهشنبه را به این کار پرداختند و چون جنگی در میان نمیبود، به آسودگی آن را انجام دادند. سراسر راه را از شهر تا گورستان آمریکاییان مجاهدان اینو و آنسو رده کشیده و با تفنگهای وارونه ایستادند. شاگردان باسکرویل و دسنه فداییان او و ارمنیان و گرجیان و آمریکاییان و همه آزادیخواهان از بزرگ و کوچک با دستههای گل بهدست پیرامون جنازه را گرفته روانه شدند. همه را اندوه گرفته پژمرده و افسرده میبودند. میانه راه در چند جا پیکره برداشتند و چون جنازه بدینسان به گورستان آمریکابیان رسید، در آنجا یک رشته گفتارهایی رانده شد و شور و خروش سترگی برخاست. از کسانی که به گفتار پرداختند بارون سدراک از آزادیخواهان ارمنی میبود و چنین گفت: «من اکنون بیگمان شدم که مشروطه ایران پیش خواهد رفت زیرا خون پاک این جوان بیگناه در راه آن ریخته گردید».
این بارون سدراک از نخست با مجاهدان همپای و با گفتارهای پرشور و مغزدار خود به آنان یاری میکرد. این جمله هم ازوست که در روزهای آخر که گرسنگی تبریز را فراگرفته و مردم که در یکجا گرد میآمدند بیشتر رخسارها پریشان و پژمرده میبود، بارون سدراک در سربازخانه گفتار خود را به این جمله آغاز کرد: «ملت آج سگز آزاد سگز»[۱۷] (مردم گرسنهاید ولی آزادید). انجمن میخواست پولی به آمریکا برای مادر باسکرویل بفرستد. دکتر وانیمان که ریشسفید آمریکاییان در تبریز میبود خرسندی نداد. تفنگی را که آن جوان به دست میگرفت و به هنگام کشتهشدن نیز در دستش میبود، پیدا کرده نامش را و اینکه در راه آزادی کشته شده، به روی آن نویسانده به یادگار برای مادرش فرستادند. نیز دستهای از کسانی که زیردست او میبودند با رخت و کلاه ویژه خود پیکرهای برداشته این را نیز به امریکا فرستادند.[۱۸]
در این روزها جنگ بریده شده و چون گفتگوی آشتی در میان میبود پنداشته میشد اندوه باسکرویل واپسین اندوه باشد. ولی در همانروزها اندوه دردناک دیگری رخ داده داغ دیگر به دل آزادیخواهان نهاد.
بارها نام میرهاشمخان خیابانی را بردهایم. این مرد جوان که دلیری و زیبایی و کاردانی و ستودهخویی را با هم میداشت این زمان جایگاه دیگری پیدا کرده پس از سردار و سالار بگانهکس شمرده میشد و گفتهایم که رشته کارهای سالار در دست او میبود. روز چهارشنبه یکم اردیبهشت به هنگامی که سراسر شهر را خاموشی فراگرفته و هیچگونه تکان و آوازی در میان نیز نمیبود او برای سرکشی به سنگر ساریداغ میرود و در آنجا به هنگامی که استاده بوده از سنگر دولتیان گلولهای میاندازند و آن از گونه راستش خورده از پشت سر بیرون میآید و مرد دلیر همانجا افتاده جان میسپارد.
این آگاهی چون به شهر رسید از مردم خروش برخاست و همچون روزی که حسینخان باغیان کشته شده بود همگی به هم برآمدند. مجاهدان خیابان دستهدسته به ساریداغ شتافتند تا جنازه را بیاورند. سختی اینجا میبود که چگونه آگاهی را به خاندان و کسان او برسانند. این گفته از حاجی محمدجعفر خامنهایست که من به خانه میرهاشمخان شتافتم و با پدرش دیدار کرده گفتم: میرهاشمخان زخم برداشته. آقامیرجعفر خودداری نموده پاسخ داد: اگر کشته نشده باکی نیست. در این میان چون تن خونآلود آن جوان را از کوه پایین آورده به نزدیکی رسانیده بودند و از بیرون آواز شیون و گریه برخاست، آقامیرجعفر چگونگی را فهمیده چنان بیتوان گردید که خویشتنداری نتوانست و بیخود و بیهوش به زمین افتاد. مادرش بیهشانه سنگی را برداشته بر سر خود کوفت چنانکه ما گمان کردیم سرش را از هم پاشید. پسر کوچکش میراحمد نام تفنگ را زیر چانه گزارده میکوشد خود را بکشد نگذاردند. اینست نمونهای از اندازه اندوه آن خاندان. این جنازه را نیز با شکوه بسیاری به خاک سپردند ولی ما چون آگاهی روشنی نمیداریم به این اندازه بس میکنیم. میانجیگری نمایندگان روس و انگلیس در اینجا باید بار دیگر به تهران بازگردیم و به داستانهای آنجا پردازیم و چگونگی میانجیگری نمایندگان دو دولت را بنویسم.
در تهران سال نوین ۱۲۸۸ با یک داستان خونآلود دلسوزی آغار یافت. چگونگی آنکه یک دسته از مشروطهخواهان که در عبدالعظیم بستی مینشستند میرزامصطفی آشتیانی نیز با پیرامونیانی به آنان پیوسته بود. از این میرزامصطفی و همچنین از برادر بزرگترش حاجی شیخ مرتضی در داستانهای آغاز جنبش نام بسیار بردهایم، و چنانکه خوانندگان میدانند خانواده آشتیانی از پیشگامان جنبش به شمار میرفتند، و میرزامصطفی کاردانیهای نیکی در پیشامدها از خود نشان میداد. لیکن سپس اینان گام پس گذارده بودند، و چنانکه در میان مردم هم گفته میشد حاجی شیخ مرتضی به سوی محمدعلیمیرزا گراییده به پیشرفت کار او میکوشید.
با این حال در این هنگام که بار دیگر مشروطهخواهان به کوشش برخاسته بودند، میرزامصطفی برکناری نتوانسته چنانکه گفتم در عبدالعظیم به دیگران پیوست. بدینسان که با پیرامونیان خود خانهای گرفتند و فرونشستند، و چون نشیمنگاه از بست بیرون میبود، مفاخرالملک «رییس تجارت» که دستیار حکمران تهران نیز میبود، شب چهارشنبه چهاردهم فروردین صنیع حضرت را با کسانی از لوتیان تهران فرستاد که ناگهان به سرشان ریختند و میرزامصطفی را با سه تن دیگر کشتار کردند.
این پیشامد مایه اندوه همه آزادیخواهان گردید، و محمدعلیمیرزا و پیرامونیانش همدردی نشان داده چنین وانمودند که از داستان آگاهی نداشتهاند. نیز این پیشامد چشم کسانی را ترسانید که از مشروطهخواهی پا پس گذاردند.
از آنسوی چون در این ماه در تبریز جنگهای سختی میرفت، و نیز محمدعلیمیرزا و پیرامونبانش از سختی کار خواربار در شهر آگاهی میداشتند، از این رو گوش به سوی آنجا دوخته بودند که مژدههای شادیآور رسد. چنانکه گفتهایم این زمان در بسیار جاها شورش برپا میبود، ولی محمدعلیمیرزا سرچشمه همه آنها را تبریز دانسته پیش از همه به اینجا میپرداخت.
روزها بدینسان میگذشت تا داستان گرسنگی تبریز رخ داد و تلگرافهای کونسولهای روس و انگلیس به تهران رسید، و دولتهای روس و انگلیس که از آغاز پیدایش شورش با محمدعلیمیرزا گفتگو کرده همیشه یادآوری میکردند که با مشروطهخواهان کنار بیاید و با باز کردن مجلس آب بر آتش شورش بریزد، در این هنگام بار دیگر پا جلو نهاده به گفتگو برخاستند (و این یک رازیست که دو همسایه به پایداری شورش خرسندی نمیدادند، و فرونشاندن آن را به سود خود میپنداشتند) و چون روز به روز کار سختتر میشد روز دوشنبه سیام فروردین (همان روز پرشوری که در تبریز جنگ شام غازان رخ میداد) دو سفیر روس و انگلیس به نزد شاه شتافته از گفتگوهای بسیار[۱۹] خواستار شدند که شش روزه جنگ با تبریز بریده شود، و در این چند گاه هر روز باندازهٔ خوراک آن روز به نام بینوایان و بیچارگان گندم و خوردنی به شهر راه داده شود، تا فرصتی در دست بوده دو سفیر با گفتگو و میانجیگری کشاکش را به پایان رسانند. محمدعلیمیرزا خرسندی نداده میگفت شورشیان فرصت به دست آورده به لشکرهای دولتی خواهند تاخت. میگفت من از چهار روز پیش به لشکریانی که در برابر تبریز هستند دستور دادهام دست از جنگ برداشته و چشم به راه گفت و شنیدهایی که در زمینه آشتی میرود بایستند، ولی شورشیان از دیشب جنگ را آغاز کردهاند، و هماکنون آتش پیکار در پیرامون تبریر زبانه میزند. این بود دو سفیر شرط نهادند که اگر شاه پیشنهاد را بپذیرد شورشیان هم به جنگ و تاختن برنخیزند، و به گردن گرفتند که این خواهش را از آزادیخواهان بکنند.
اینست پسین همان روز با تلگراف به کونسولهای خود در تبریز دستور فرستادند و اینان به انجمن درآمده آن پیام را رسانیدند و چنانکه گفتیم آزادیخواهان خوشرویی نموده همان دم از جنگ دست برداشتند. همان روزها دولت روس بار دیگر دستههایی را از سپاه خود به مرز فرستاده دستور داده بود به تبریز شتابند، ولی چون این پیمان و نوید با محمدعلیمیرزا پیش آمد انگلیسیان خواستار شدند از فرستادن آن سپاهان بازایستند. دولت روس آن را پذیرفته دستور داد سپاهیان از جلفا نگذرند و در آنجا آماده بایستند. لیکن محمدعلیمیرزا نوید خود را به کار نبست و با آنکه به سفیران میگفت به عینالدوله دستور داده خواروبار را به شهر راه دهند در تبریز نشانی از این کار دیده نمیشد و راهها همچنان بسته میبود. سفیران دوباره یادآوری کردند و شاه بار دیگر نوبدهایی داد. ولی نتیجه همان بود که میبود. ابنست دولتهای روس و انگلیس ازو نومید گردیده به آن شدند که سپاهیان روس را به خاک ایران فرستند. و روز ششم اردیبهشت، سه باتالیان سرباز و چهار اسکادرون قزاق و دو باتری توپخانه و یک دسته مهندس، از پل جلفا گذشته رو به سوی تبریز به شتاب روانه گردیدند.
روآوردن تبریزیان به محمدعلیمیرزا اما در تبریز چنانکه گفتیم جنگ خاموش شده در این چند روزه آزادیخواهان به کارهای دیگری پرداختند و با آنکه از وعده باز شدن راه و رسیدن آذوقه نشانی پدیدار نشد همچنان خاموش ایستاده نخواستند بهانهای به دست بدهند. لیکن در این میان روز پنجم اردیبهشت نامهای از کونسول انگلیس به انجمن رسید، در این زمینه چون دولت ایران از باز کردن راه خودداری مینماید دولتهای روس و انگلیس بر آن سرند که خودشان راه خواروبار را باز دارند.
از این نوشته نمایندگان انجمن و سردستگان به هم برآمدند و سخت دلگیر شدند و سه تن از نمایندگان انجمن را که میرزا محمدتقی (رییس انجمن) و اجلالالملک و حاجی علی قرهداغی باشند نزد کونسول فرستاده خواستار شدند به دولت خود تلگراف کرده از زبان مشروطهخواهان خواستار گردد که از آهنگی که میدارند بازگردند، و به خود مشروطهخواهان فرصت دهند که با محمدعلیمیرزا کنار آیند و راه خواربار گشاده شود. در همان هنگام خودشان نیز همگی به تلگرافخانه کمپانی شتافته تلگرافی به محمدعلیمیرزا در این زمینه فرستادند: «شاه به جای پدر و توده به جای فرزندانست، اگر رنجشی میان پدر و فرزندان رخ دهد نباید همسایگان پا به میان گذارند. ما هرچه میخواستیم از آن در میگذریم و شهر را به اعلیحضرت مبسپاریم هر رفتاری با ما میخواهند بکنند و اعلیحضرت بیدرنگ دستور دهند راه خواربار باز شود و جایی برای گذشتن سپاهیان روس به خاک ایران بازنماند».[۲۰]
راستی را این پیشامد به تبریزیان بیاندازه سخت افتاده نمیدانستند چه چاره کنند و برای جلوگیری از آن به هرگونه فداکاری خرسند میبودند. حاجی مهدیآقا اشک از دیده فرو میریخت. ستارخان میگفت شما با محمدعلیمیرزا کنار بیایید و پروای مرا هیچ نکنید. من بر اسب خود نشسته از راه و بیراه خود را از ایران بیرون اندازم و روانه نجف شوم.
تلگراف تبریزیان شب یکشنبه به محمدعلیمیرزا رسید و چون خواستار شده بودند کسانی که از درباریان و دیگران در تلگرافخانه آمده با ایشان گفتگو نماینده روز یکشنبه محمدعلیمیرزا حاجی امامجمعه خویی را به باغشاه خواسته به او دستور داد به تلگرافخانه آمده با تبریزبان گفت و شنید کند. حاج امامجمعه خواستار شد شاه پاسخی از روی مهر به تلگراف تبریزیان بفرستد و به عینالدوله دستور دهد راه را به روی بشهر باز کنند. در همان هنگام حاجی علیاکبر بروجردی از بستگان حاجی شیخ فضلالله در دربار میبود، چون حاجی امامجمعه از شاه خواستار شد که سر به مشروطه فرو آورد این مرد به ستیزگی پرداخته در آن هنگام سخت به یک رشته سخنان بیجایی آغاز، و چون دستهای از درباریان نیز میبودند، پیکار و کشاکش بزرگ شد. پس از دیری محمدعلیمیرزا دوباره به امامجمعه دستور رفتن به تلگرافخانه داد. نایبالسلطنه کامرانمیرزا و سعدالدوله و حشمتالدوله و فرمانفرما را نیز همراه او گردانید. از این سو در تبریز حاج مهدیآقا و تقیزاده و میرزا اسماعیل نوبری و معتمدالتجار و معینالرعایا و میرزا حسین واعظ و شیخ اسماعیل هشترودی و شیخ محمد خیابانی و حاجی اسماعیل امیرخیزی و میرزا محمدتقی و اجلالالملک و حاجی میرزا علینقی گنجهای و حاجی میرمحمدعلی اسپهانی و حاجی علی دوافروش و دیگران به تلگرافخانه کمپانی گرد آمده و گوش به آواز دستگاه تلگراف میداشتند. خود محمدعلیمیرزا پاسخ پایین را داد:
«حاضرین تلگرافخانه - تلگراف شما را درخصوص عبور قشون روس از سرحد ملاحظه کردم این اندازه تزلزل و اضطراب وقتی جا دارد که ما از خیال آسودگی شماها غافل باشیم چگونه میشود که کارهای بزرگی را کوچک شمرده و مهم ندانیم تمام بهانه آنها ورود آذوقه به شهر و حفظ تبعه خودشان بود حالا که جنگ را متارکه نموده و ورود آذوقه را به شهر تأکید کردیم دیگر رفع اعتراض آنها شده و جلوگیری خیالات آنان را البته با تمام قوا مصمم هستیم. خوبست شما هم با آقای نایبالسلطنه امروز قرار ورود نایبالحکومه شاهزاده عینالدوله و ترتیبات لازمه آسایش مردم را به طوری که وهن دولت نباشد عاقلانه بدهید که بتوانیم تا به شور و صلاح شما و عینالدوله برای آتیه مملکت فکر صحیحی بکنیم و سد طرق اغراض بشود و به همین وسایل بتوانیم بگوییم که امر تبریز به خوشی گذشته خارجی متقاعد شود به حواس جمع یا شور و صوابدید شماها به ترتیب امورات شروع شود.»
نیز تلگرافی بعینالدوله بدینسان فرستاد:
«توسط حاضرین تلگرافخانه - شاهزاده عینالدوله این تلگراف را فوراً به سردارها برسانید شجاعالدوله امیرتومان سردار نصرت امیرمعزز سالار جنگ سردار ارشد چون اظهارات از شهر تبریز رسید حقیقتاً تأثیر بخشید تبریز و آذربایجان خانه منست بیشتر از این گرسنگی و استیصال تبریزی را به هیچ وجه نمیتوانم تحمل و صبر نمایم به وصول این تلگراف به کلی جنگ را موقوف نمایید و راه آذوقه را باز نمایید و بلکه خودتان هم در سهولت حرکت مال برای حمل آذوقه ساعی و جاهد باشید».
لیکن از این تلگرافها چه سود توانست بود؟!. در همان هنگام که سیم تهران این پیامها را میرسانید سیم جلفا نیز پیام دیگری میآورد: «سپاهیان روسی از پل گذشتند». از این خبر گرد نومیدی بر سر و روی همگی نشست، و چون درباریان در تلگرافخانه تهران چشم به راه گفت و شنید میبودند این پیام را برای ایشان فرستادند:
«حضور آقایان عظام - کان الذی خفت ان یکونا بعد از مخابره تلگراف والی الآن خبر بدبختی غیرمتوقع رسید و خاکستر مذلت به سر مملکت... بیخته شد. انا لله و انا الیه راجعون مغرضین ملک و ملت ه بسلامت باشند. تمام الحاجات برای این بود که بلا نازل نگردد. الآن خبر تلگرافی رسید که قشون روس از سرحد گذشت. تا حال سیصد و پنجاه نفر گذشته و مشغول لشکرکشیاند. دیگر هیچ حواسی برای این جمع که چون حلقه ماتم اشک حسرت به نتایج جهالت چند نفر مملکتخرابکن میریزند نمانده مؤاخذت این زوال مملکت اسلام را به اولیای امور گذاشته میخواهیم مرخص بشویم و به درد خود و مصیبت وطن عزیز مشغول باشیم قلب در دست میلرزد دیگر تاب نوشتن ندارد حاضرین تلگرافخانه - اگر علاجی دارید در تهران بکنید اگر فرمایشی دارید بفرمایید.» پس از این پاره تلگرافهای دیگری در میانه آمد و شد کرده که چون ارج بسیاری نمیدارد در اینجا نمیآوریم. همان روز هنگام پسین نوشته پایین از کونسولگریهای روس و انگلیس به انجمن رسید.
«چهارم ربیعالثانی ۱۳۲۷ - انجمن مقدس ایالتی را با کمال احترام مصدع میشویم امروز جناب مستطاب قدسیانتساب آقا میرزا محمدتقی سلمهالله تعالی رئیس انجمن مقدس و جناب جلالتمآب اجل آقای اجلالالملک داماجلالهالعالی و جناب حاجی علیآقا داماقباله با دوستدار ملاقات در بعضی فقرات سؤال و جواب و بالاخره از علت و سبب عبور قشون روس از راه جلفا به خاک ایران استفسار نمودند جواباً تفصیل آن را با آقایان محترم اظهار داشتیم و حالا هم برای اطلاع انجمن مقدس ایالتی با نهایت احترام زحمت میدهیم بنا به وعده که اعلیحضرت شهریاری خلداللهالملکه و سلطانه در تهران به سفرای دولت روس و انگلیس داده بودند لازم بود راههای آذوقه مفتوح و مجادله را موقوف دارند ولی رؤسای اردوی دولتی ابداً اجازه حمل و آذوقه به شهر نداده و شرایط ترک مجادله را مقدس و محترم نشماردهاند. بنابراین دولت انگلیس و روس بنا به ملاحظه شرایط انسانیت قرار دادند که راه جلفا برای حمل آذوقه به تبریز برای اهالی شهر و اتباع خارجه باز شود و مسلم است با وجود سواران قراجهداغی حمل آذوقه و تامین راه عابرین ممکن نیست به این ملاحظه قرار گذاشتهاند یک قوه کافی برای ترفیق حاملین آذوقه و تأمین راه از شر اشرار تعیین گردد تا اینکه راه مفتوح شود و پس از حمل آذوقه به شهر و افتتاح راه ضمناً در وقت لزوم همین قوه حاضر است اهالی شهر و اتباع خارجه را از شر اشرار سوارهای دولتی که مسلماً در صورت ورود به شهر از ارتکاب هیچ قسم حرکات ظالمانه مضایقه نخواهند کرد محافظه نماید و پس از اعاده آسایش و آسودگی و امنیت این قوه بدون تأخیر و شرط و بدون اینکه در آتیه از اولیای دولت ایران ادعایی نماید خاک ایران را ترک و به روسیه مراجعت خواهد کرد و اولیای دولت ما مقرر فرمودهاند دوستداران به همین قرار به انجمن مقدس ایالتی اعلان نموده و اطمینان بدهیم ضمناً احترامات فایقه را تکرار مینماییم زیاده زحمت است مهر و امضای جنرال قونسول انگلیس راتسلاو مهر و امضای جنرال قونسول روس اسکندر میللر»
سر فرودآوردن محمدعلیمیرزا به مشروطه پس از رسیدن تلگراف محمدعلیمیرزا به عینالدوله رحیمخان و پاره سرکردگان تو گفتی باور نمیکردند چنان دستوری از شاه برسد آن را نمیپذیرفتند، و برخی از ایشان که از چگونگی داستان آگاهی نمیداشتند و نمیپنداشتند مردم شهر از درماندگی رو به محمدعلیمیرزا آوردهاند به دربار تلگراف کردند که شهر از فشار گرسنگی نزدیک است به دست دولت بیاید، باز کردن راه خواربار به زیان آن کار میباشد. از محمدعلیمیرزا دوباره تلگراف رسید که راه را باز کنند. از روز یکشنبه نخست راه باسمنج باز و بیست و چند خروار آرد از آنجا بشهر درآمد. فردا از راههای دیگر نیز اندک گندم یا آردی آورده شد. روز پنجشنبه نهم اردیبهشت هنگام پسین سپاهیان روس به بیرون شهر رسیده در نزدیکی پل آجی چادر زدند. پیش از رسیدن ایشان لشکرهای صمدخان از قرا ملک برخاسته آن راه را باز کردند. فردای آدینه یکدسته از مهمانان تازه رسیده سوار و پیاده بشهر درآمدند و سرودخوانان از کوچهها گذشتند ولی در شهر نمانده دوباره به پل آجی بازگشتند . سردار و سردستگان آزادی تا توانستند پذیرایی و مهماننوازی کردند، و بمجاهدان دستور سخت دادند که هیچگونه برخوردی با یکی از ایشان نکنند. بدین سان جنگ و کشاکش از تبریز برداشته شد و گرسنگی و نایابی از میان برخاست. از آنسوی در نتیجه بکرشته گفتگوهایی که با محمدعلیمیرزا در تهران و از تبریز کرده میشد و در سایه پیشرفتی که شورشیان گیلان واسپهان رو بسوی تهران میداشتند، محمدعلیمیرزا خواه ناخواه رام گردیده گردن بمشروطه نهاد و در نیمههای اردیبهشت بار دیگر دستخط مشروطه را بیرون داد و کاری را که بدلخواه و بپاس سود کشور و توده نکرده بود از راه ناچاری و پس از گذشتن هنگامش کرد. این بود در تبریز و دیگر شهرها دوباره بجشن و چراغانی پرداختند. نیز با نوشته دیگری چشم پوشی از شورشیان (عفو عمومی) را آگاهی داد. کسانی را که از ایران بیرون رانده شده بودند در بازگشت آزاد گردانید، نیز چون دوباره گفتگوها میانه مردم میبود که آیا همان مشروطه درست پیشین داده شده یا کم و کاستی در میان خواهد پود، محمدعلیمیرزا بار دیگر نوشته بیرون داده در آن چنین باز نمود: «مشروطیت ایران در روی همان یکصد و پنجاه و هشت اصل قانون اساسی برقرار است».
از اینسو در تبریز لشکرهای دولتی هر دستهای از پی دیگری از کنار شهر برخاسته بجایگاه خود بازگشتند. محمدعلیمیرزا میخواست در اینهنگام عینالدوله بدرون شهر آمده عنوان والیگری داشته باشد. ولی تبریزیان نپذیرفتند، و او نیز روانه تهران گردید. در تبریز همچنانکه میبود اجلالالملک بنام نایبالایاله رشته کارها را در دست داشت.
بدینسان تبریز پس از یازده ماه جنگ و آشوب بدلخواه خود رسید و مشروطه را دوباره بایران بازگردانید، ولی افسوس که درآمدن روسیان بایران دلهای همه را پر از اندوه میداشت و کسی نمیدانست از این میهمانان ناخوانده چه زیانهایی پدید خواهد آمد.
ما نیز در اینجا سخن خود را بپایان میرسانیم. پایان بخش سوم
- ↑ دیهی است در غرب تبریر در آنسوی خطیب.
- ↑ دیهی در نزدیکی سردرود.
- ↑ آدینه بیستم شهریور، آدینه سوم مهر، آدینه هفدهم مهر گذشته. آدینههای دیگر نیز خواهد آمد.
- ↑ سردار و سالار
- ↑ این جوانمرد نامش صادق (قرهصادق) میبود. روزهای اخیر که در تبریز میبودم او را در زندان سراغ گرفته به دیدنش رفتم. ولی افسوس که نمیتوانستم دستی ازو بگیرم و کنون نمیدانم زنده است یا مرده.
- ↑ عموی انور پاشا میبود که سپس پاشا گردیده و در جنک جهانگیر گذشته با سپاهیان عثمانی بعراق و آذربایجان آمد.
- ↑ چنانکه گفتهایم انجمن سعادت در استانبول خود را کانون ساخته آگاهیها از تبریز میگرفت و به همهجا میفرستاد. این است خلیلبیگ نیز حال تبریز را از آنجا میپرسد.
- ↑ ناله ملت از همان هنگام بریده شد ولی انجمن پس از دیری چند شماره بیرون آمد.
- ↑ چند سال پس از این جنگها روزی دیدم در بازار مردی با پاسبانی کشاکش میکرد و در میان سخنان خود چنین میگفت: «یونجه خورده و مشروطه را گرفتهایم که کسی به کسی زور نگوید».
- ↑ چلبیانلو دستهای از مردم قرهداغاند و شاید از نژاد کرد باشند و ما نمیدانیم این را از کجا داشتند که روز چهارشنبه جنگ نکنند.
- ↑ کسانی که آشنایی به زندگانی کردان و لران میدارند میدانند که اینان در سوگواری به مردگان خود اندازه نگه نمیدارند. بهویژه هرگاه مرده یکی از پیشروانشان باشد که شیون و مویه رنگ دیگر میگیرد و به کارهای شگفتی برمیخیزند. در ششصد سال پیش ابنبطوطه راهش به لرستان افتاده و یکچنین داستانی را دیده و در کتاب خود یاد کرده. هنوز آن شیوه امروز میان کردان و لران رواج میدارد.
- ↑ شادروان شریفزاده یکی از آموزگاران آنجا شمرده میشد.
- ↑ آقای مهدی علویزاده پسر حاج میرمحمدعلی اصفهانی که اکنون در تهران است.
- ↑ خواستش میرزا حاجیآقا رضازاده (دکتر شفق کنونی) بوده که ترجمانش میبود.
- ↑ میرزا حاجیآقا دکتر شفق است. علیزاده به همان نام خوانده میشود و اکنون در تهرانست. حریری به نام بیرنک خوانده میشود و در تبریز است. میرزااحمد قزوینی همان نماینده علمای نجف میبوده که سپس به نام «عمارلو» شناخته میشد و مرد. محمدخان اکنون به نام نیساری خوانده میشود و اکنون در تهران در شهربانی است.
- ↑ انگیزه این شرط دانسته خواهد شد.
- ↑ گویا در استانبول بزرگ شده بود و اینست ترکی استانبول سخن میگفته.
- ↑ پیکره ۲۸۰.
- ↑ این گفتگوها را در کتاب آبی آورده در آنجا دیده شود.
- ↑ ما نسخه این تلگراف را در دست نداریم و در اینجا نیاوردیم.