تاریخ مشروطه ایران/۱۳

از ویکی‌نبشته

گفتار سیزدهم

چه جنگهایی با عین‌الدوله و سپهسالار رفت؟

در این گفتار سخن رانده میشود از گفتگوهاییکه با عین‌الدوله رفت و جنگهاییکه با او و سپهدار رخداد تا هنگامیکه اسلامیه بهم خورد.

در آن هنگام که در شهر با اهراب جنگ میرفت و مجاهدان بیک رسیدن عین‌الدوله و سپهدار فیروزی دیگری میرسیدند، در بیرون شهر در سه چهار فرسخی بک نمایش دیگری در میان میبود، و برای دولتیان و هواداران خودکامگی مایه دلگرمی پدید می‌آمد. زیرا در آنروز عین‌الدوله اتابک پیشین ایران و دشمن بزرگ مشروطه، «فرمانفرمای کل» آذربایجان از راه اردبیل، و سپهدار (یا نصرالسلطنه) یکی از سرداران بنام دولت، و دشمن بتام مشروطه و «رییس کل نظام آذربایجان» از راه تهران بسعدآباد میرسیدند.

چنانکه گفته‌ایم محمدعلیمیرزا چون مجلس را برانداخت و برای تبریز اندیشه‌هایی میداشت عین‌الدوله راکه در زمان مظفرالدین‌شاه «صدر اعظم» ایران بوده و با جنبش مشروطه‌خواهی آن دشمنیها را کرده بود بفرمانفرمایی آذربایجان برگزید و او را برای این کار بهتر از هر کس دیگری دانست.

محمدعلیمیرزا چنین میپنداشت که شجاع نظام و رحیمخان و دیگران ریشه آزادیخواهان را از تبریز خواهند برانداخت و عین‌الدوله با آرامش و آسایش بشهر آمده رشته را بدست خواهد گرفت. ولی سپس که ناتوانی رحیمخان و سرکردگان دانسته شد، این بار سپهدار را «رییس نظام آذربایجان» برگزیده دستور داد که با سپاهیان روانه گردد.

عین‌الدوله پس از برافتادن از صدراعظمی، بخراسان رفته در فریمان که از آن او می‌بود نشیمن گرفت، و همانا که میخواست از کارها بکنار باشد و در مشروطه پابمیان تگزارد. ولی این هنگام که تلگراف محمدعلیمیرزا رسید، چنانکه دستور او میبود، ز راه دریا روانه گردیده خود را باآستارا و از آنجا باردبیل رسانید. پیش از آمدن او آوازه‌اش بهمه جا رسیده و سران ایلها و دیگران آماده گردیده بودند که بپذیرایی برخیزند و همراه او بسر تبریز بیایند. بلکه چنانکه گفتیم نصرالله خان یورتچی که یکی از سران شاهسون می‌بود هنوز پیش از رسیدن او، روانه گردیده در دوچی بدولتیان پیوسته بود.

عین الدوله از حال شهر و اندازه پافشاری مجاهدان آگاهی نمیداشت و چنین میپنداشت که خواهد توانست تبریزیان را با نویدها دلگرم گرداند و آشوب را فرو نشاند، و این بود سه تن از اردبیلیان را که وکیل‌الرعایا و صارم‌السلطنه تالش و مصباح‌السلطنه

پ ۲۲۵

این پیکره نشان میدهد فرمان مدالی را که بمجاهدان میدادند

باشند بنام فرستادگی پیش از خود فرستاد که به تبریز روند و با ستارخان و دیگران گفتگو کنند، و سپس امیر معرز حکمران اردبیل و دیگران را همراه گردانیده خود نیز روانه گردید که روز دوشنبه بیست و ششم مرداد (۱۹ رجب) بسعدآباد رسید، و چون سپهدار نیز از تهران رسیده بود در . آنجا با یکدیگر دیدار کردند. دسته‌های سپاه که از تهران

فرستاده بودند سپس خواستندی رسید.

فردا سه‌شنبه بباسمنج دو فرسخی شهر آمدند. مقتدرالدوله و دیگران از شهر به پیشواز آمده بودند و سپهدار از آنجا آهنگ باغ صاحبدیوان کرده عین‌الدوله آنروز را در باسمنج مانده فردا چهارشنبه روانه گردید. از شهر همه سرکردگان دولتی با سواران و سربازان خود به پیشواز آمده سر راه برده ایستاده بودند و او را با شکوه بسیاری بباغ رسانیدند.

سه تن فرستادگان عین‌الدوله پیش از خود او بشهر آمده با ستارخان و باقرخان و نمایندگان انجمن بگفتگوهایی پرداخته بودند، و ناگفته پیداست که به نتیجه‌ای نرسیده بود. با اینحال عین‌الدوله رشته گفتگو را نبرید و تا چندی کاتی در میانه می‌آمدند و می‌رفتند و گفتگو می‌کردند. خواست او این بود که اگر نتوانست آزادیخواهان را با نوید رام گرداند و بی آنکه رنجی کشد کار خود را پیش برد و اگر توانست، باری آنان را سرگرم دارد تا دسته‌های سرباز و سواره که از تهران راه افتاده بودند، و همچنین سپاه ماکو فرا رسند که بتواند بجنگ‌های بزرگی پردازد. با این اندیشه میبود که رشته نرمرویی را نمیبرید. از آنسوی آزادیخواهان خواست او را میدانستند، و چون شتابی در کار نداشتند آنان نیز ببریدن رشته گفتگو برنمیخاستند.

چون آن گفتگوها جز رویه‌کاری نمیبود و نتیجه‌ای از آنها بدست نیامد، و از آنسوی کسانیکه بنام میانجیگری میآمدند و میرفتند بیشترشان مردان دورویی میبودند که همیخواستند هردو سو را از خود خشنود گردانند، از اینرو آنها را در اینجا نخواهم آورد. کوتاه سخن آنکه عین‌الدوله از در فریبکاری درآمده پیشنهاد میکرد که تبریزیان افزارهای جنگی را باو سپارند و خودشان فروتنی نموده از شاه آمرزش خواهند، و نوید میداد که اگر چنین کردند او نیز دوباره از شاه مشروطه برای مردم خواهد گرفت، و در این گفته‌های خود پیاپی یاد «رأفت ملوکانه» می‌کرد، و از مهربانی و دلسوزی محمدعلیمیرزا بتوده سخنها میگفت. تبریزیان پاسخداده میگفتند: مشروطه دو سال پیش گرفته شده و کسی را نسزد که آنرا از میان بردارد، و چون محمدعلیمیرزا نافرمانی بقانون اساسی کرده و مجلس را بهم زده ما چندان پافشاری خواهیم کرد که ناچار گردد و دوباره مجلس را بگشاید. میگفتند: عین‌الدوله اگر یک والی قانونیست نخست باید شجاع نظام و ضرغام و رحیمخان و دیگران را که بسر شهر آمده و دست بکشتار و تاراج گشاده‌اند دستگیر گردانیده بعدلیه سپارد، و اگر قانونی نیست ما نیز او را نتوانیم پذیرفت این بود کوتاه‌شده گفتگوهای دو سو.

این گفتگوها در میان میبود و از آنسوی دسته‌های سواره و پیاده پشتیبانیهایی که به تبریز می‌نمودند با توپخانه و قورخانه، از تهران میرسیدند و به نیروی عین‌الدوله می‌پیوستند. سپاه ماکو نیز روانه گردیده در راه می‌بود. بدینسان دولتیان نیروی بزرگی می‌بسیجیدند، و خود پیدا می‌بود که بجنگهای بزرگتر و سخت‌تری خواهند برخاست. چیزی که هست مشروطه‌خواهان نیز این زمان بسیار نیرومند می‌بودند. گذشته از آنکه مجاهدان روزبروز آزموده‌تر می‌گردیدند و بشماره‌شان می‌افزود، و گذشته از آنکه کارها سامانی بخود گرفته بود، یک رشنه پشتیبانی‌های ارجداری از بیرون نموده می‌شد که می‌باید در اینجا آنها را نیز بازنمایم:

در تهران چون مجلس با آن زبونی از میان رفت و با یک تکانی دستگاه مشروطه از همه‌جا برچیده شد، در اروپا و دیگر جاها، نام ایران خوار گردید ، و ایرانیان نزد مردم سرافکنده گردیدند. لیکن چون در پی آن آگاهی از ایستادگیهای مردانه تبریز رسید، این مژده‌ای به ایرانیان بود و در همه‌جا از هندوستان و شهرهای قفقاز و خاک عثمانی و کشورهای اروپا ایرانیان بجنبش آمدند و بهواداری تبریز برخاستند. بویژه که کم‌کم تبریز فیروزی بافت و روزبروز پادآواز گردیهای ستارخان و دیگران بروزنامه‌های اروپا افتاد. اینها در همه جا مایه شادمانی ایرانیان غیرتمند گردید. بویژه در استانبول و قفقاز که چون ایرانیان در این دوجا بسیار می‌بودند تکانی در میان ایشان پدید آمده و نتیجه‌هایی پیدا شد.

در استانبول ایرانیان انجمنی بنام «انجمن سعادت ایران» بنیاد نهادند، که این انجمن، در بیرون از ایران خود را نماینده انجمن ایالتی آذربایجان شناسانیده، میانه تبریز و نجف و شهرهای اروپا و دیگر جاها میانجی گردید. بدینسان که هر آگاهی که از انجمن تبریز میرسید آنرا بهمه‌جا می‌پراکند، و هر درخواستی که انجمن تبریز میکرد آنرا بپارلمانهای اروپا میرساند. گذشته از اینها از ایرانیانی که در شهرهای عثمانی با در کشورهای اروپا و یا در هندوستان می‌بودند پول «اعانه» برای تبریز گرد میآورد و آنرا با تلگراف میرسانید.

این کارها هرکدام پشتیبانی ارجداری می‌بود و مایه دلگرمی تبریزیان می‌شد. باید نام «انجمن سعادت» در تاریخ مشروطهٔ ایران بماند. جای افسوسست که ما نامهای بنیادگزاران و راهبران آنرا نمیدانیم و از برخی که پرسیده‌ایم آگاهی استواری نشنیده‌ایم و رویهمرفته بیشتر کار را بازرگانان آذربایجان می‌کرده‌اند.

آنچه بکوششهای انجمن سعادت یاوری میکرد، این بود که در عثمانی نیز آزادیخواهان چیره درآمده و مشروطه در آنجا روان گردیده بود. از اینرو هیچگونه جلوگیری دیده نمی‌شد. نیروی انجمن تا بآنجا رسید که ارفع‌الدوله که ما می‌شناسیم چه دشمنی با مشروطه می‌داشت، از ترس خود مشروطه‌خواهی می‌نمود و بدرخواست‌های انجمن گردن می‌گزاشت. سه‌هزار منات هم «اعانه» برای تبریز پرداخت.

یکی از کارهای ایرانیان در استانبول آن بود که روزنامه‌ای بنام «شمس» با زبان فارسی بنیاد نهادند که اگرچه ناشایندگی از خود نمود، و همانا دارنده و نویسنده آن (سید حسن تبریزی ) زود فریب میخورده و بپاس خواهش بچشمداشت سود از هر کسی بستایش میپرداخته، (چنانکه از حاجی صمدخان نیز بستایش برخاسته و گناههای او را شسته و پاک گردانیده)، با اینحال در آن هنگام در استانبول بیکروزنامه فارسی نیاز بسیار می‌بود، و این روزنامه نیز یاوری به پیشرفت کار تبریز کرده است.

اما در قفقاز، چنانکه گفته‌ایم: در این هنگام گذشته از دیگر ایرانیان که از سالهای پیش بفراوانی در قفقاز می‌بودند، گروهی از آزادیخواهان تهران و گیلان گریخته و خود را بآنجا رسانده بودند، از آنسوی چنانکه گفته‌ایم ایرانیان در اینجا باهمادی (حزبی) بنام «اجتماعیون عامیون» میداشتند که پیشواشان نریمان نریمانوف می‌بود، و این باهماد است که دسته‌هایی از باشندگان خود را برای پیشرفت دادن بجنبش مشروطه به تهران و تبریز و دیگر جاها فرستاده بود، که هم‌اکنون یکدسته از آنان بنام «مجاهدان قفقازی» در تبریز جنگ میکردند.

از اینرو این باهماد بجنبش مشروطه‌خواهی ایران هرگونه دلبستگی می‌داشت، و چون ایستادگیهای تبریز را شنید جوانمردانه بکوششهایی برخاست که یاوریهایی کند. همچنین آزادیخواهان تازه‌رسیده از ابران، و دیگر ایرانیان بکوشش پرداختند. اینان از یکسو پول (اعانه) گرد می‌آوردند. از یکسو باهماد میکوشید که با دست کسانی تفنگ و فشنگ و تپانچه و بمب به تبریز برساند. نیز می‌کوشید که دیگر باهمادهای آزادی‌خواه و شورش‌طلب قفقاز را به پشتیبانی از تبریزیان برانگیزد.

این کوششهای باهماد به نتیجه‌های روشن و سودمندی رسید، زیرا یاوریهایی که دیگران کردند کسانی از آزادیخواهان قفقازی (که جز ایرانی می‌بودند) بیاوری تبریز شتافتند. ما از آنان آیدین‌پاشا و برادرش ابراهیم‌آقا را شناخته‌ایم که از مردم قارس می‌بودند و در همان روزها به تبریز درآمدند و در اینجا از سردستگان گردیدند.

گذشته از اینها باهماد «سوسیال دموکرات» روسی که از سالها در آن کشور


پیکره ۲۲۶ نشان میدهد ابراهیم آقای قارسی را با دسته مجاهدان خود (این پیکره در سال ۱۲۹۰ برداشته شده، در آن روز این دسته که بیشترشان از مجاهدان برگزیده می‌بودند در جنگ شام غازان فیروز درآمده بودند و بیادبود آن این پیکره را برداشته‌اند. ما چون از ابراهیم‌آفا پیکر دیگری در دست نمیداریم آن را در اینجا آوردیم) پدید آمده و در راه برانداختن دستگاه خودکامگی رومانوفها بکوششهای سختی برخاسته و قربانیهای بسیار داده بود، و این زمان یک باهماد بسیار نیرومندی بشمار میرفت و در شهرهای قفقاز شاخه‌ها میداشت باین شد که بشورش ایران پشتیبانی نشان دهد و دست همدردی بسوی تبریزیان دراز گرداند. هنوز پیش از آنکه کمیته باهماد اندیشه‌ای در این باره بیرون دهد بسیاری از کارگران که بستگان آن باهماد می‌بودند خود خواهش میکردند که بیاوری تبریز فرستاده شوند. این بود کمیته نوشته‌ای بیرون داد که از کارگران و دیگران، بکدسته از آنانکه سپاهیگری کرده‌اند و جنگ‌آزموده می‌باشند و همچنین از کسانیکه از افزارسازی و بمب‌سازی آگاهی دارند با تفنک و فشنک و دیگر افزارها بیاری تبریز فرستاده شوند.

در نتیجه این نوشته، کمیته تفلیس صدتن کما بیش از گرجیان را آراسته روانه گردانید. اینان تا مرز ایران با راه‌آهن آمدند، و از رود ارس نهانی گذشته خود را بخاک ایران رسانیدند، و چون از آنجا تا تبریز که هجده فرسنگ راه است پر از هواخواهان دولت می‌بود، آنان ناچار گردیدند پیاده از بیراهه روانه کردند، و جای خشنودی بود که بی‌آنکه بزد و خوردی برخورند خود را بتبریز رسانیدند.

آمدن اینان از چند راه مایه دلگرمی مجاهدان گردید و از یکسو دانستند که در همه‌جا باین کوششهای جوانمردانه آنان ارج گزارده میشود، و آگاه گردیدند که در میان روسیان و گرجیان و دیگر توده‌ها همدردانی میدارند و این کشاکش میانه آزادی و بردگی در بسیار جاها پیش میرود. از یکسو این صدتن گرجی هر یکی مرد جنگنده دلیری میبود که در جنگها کاردانی بسیار نشان میداد. گذشته از همه گرجیان «لابراتوار» بمب‌سازی همراه می‌داشتند، و چنانکه گفته‌ایم بمب در این جنگها بسیار کارگر می‌افتاد.

رویهمرفته از رسیدن این مردان دلیر به تبریز تکانی در میان مجاهدان پدید آمد. یکی از چیزهایی که از همان روزها میان مجاهدان رواج گرفت کلاههای نمدی بود که بنام «کلاه فدایی» نامیده میشد و در برخی از پیکره‌ها بر سر ستارخان و دیگر مجاهدان پیداست. آنچه ما دانسته‌ایم این کلاه در میان شورشیان بلغار (چته‌ها) که در همان زمانها بعثمانی شوریده در راه آزادی میکوشیدند رواج میداشته و ما نمیدانیم آیا گرجیان یا چه کسان دیگری آنرا به تبریز آوردند.

این یکدسته گرجیان، گویا در آغازهای مردادماه بود که به تبریز رسیدند، و گویا در جنگهای بازپسین که در امیرخیز می‌رفت پا در میان می‌داشتند.[۱] تبریز در اینهنگام گذشته از پول و جنگجو به تفنگ و فشنگ نیز نیاز میداشت. زیرا چنانکه از تلگرافهای رحیمخان و شجاع نظام نیز پیدا می‌بود سواران دولتی بیش از همه تفنگهای پنج‌تیر روسی می‌داشتند. درحالیکه در برابر آنها در دست مجاهدان پنج‌تیر بسیار کم می‌بود، و بیشتر تفنگهای اینها همان شاسپو می‌بود که نوشتیم، از اینرو میبایست تا توانند تفنگهای پنج‌تیر بدست آورند، و در این باره از یکسو باهماد

اسماعیل میابی

این پیکره نشان میدهد اسماعیل میابی را (از دست راست میابی و آن یکی یک تن از عثمانیانست)

«اجتماعیون عامیون» یاوری می‌کرد، که کسانی از باشندگان آن از جان خود گذشته

از بیراهه تفنگ به تبریز می‌رسانیدند، و یکی از این باشندگان مشهدی اسماعیل میابی می‌بود که با اند بسیاری از تفنگ و بومب همراه دو تن دیگر به تبریز می‌آمد، و در میان میان راه با دست کسان شجاع نظام گرفتار گردید که بمرند برده بزندان انداختند و پس از دیر زمانی او را با شکنجه کشتند، و بدینسان مرد دلیر جان خود را در راه آزادی، از دست داد. از یکسو نیز برخی از بازرگانان قره‌باغی، با انگیزش ستارخان، بقفقاز رفته و تفنگ بسیار بار کرده با هر دشواری می‌بود به تبریز می‌رسانیدند، و اینان اگر چه جز در پی بازرگانی خودشان نمی‌بودند چون بکار آزادیخواهان میخوردند ستارخان ارجشناسی و پشتیبانی از آنان دریغ نمیگفت.

از هر باره قفقازیان بیاوری میکوشیدند. در جایی که از شهرهای خود ایران کمترین پروایی دیده نمیشد از شهرهای بیگانه این پرواها می‌رفت.

یک پشتیبانی بجای دیگری که در اینهنگام به تبریز کرده شد، از پشتیبانی که علمای نجف نمودند سوی علمای نجف بود. چنانکه گفته‌ایم پیش از آنکه محمدعلی میرزا مجلس را بتوپ بندد تلگرافی بنجف فرستاد و از نجف پاسخ تندی رسید. سپس علمای نجف در هواداری از مشروطه پا فشارده «فتوا» فرستادند که سرباز و سوار و قزاق و سرکردگان فرمانبری باو ننمایند و آشکار نوشتند: «همراهی با مخالفین مشروطه و اطاعت حکمشان در تعرض بمجلس خواهان بمنزله اطاعت یزید بن معاویه است»، و این را با تلگرافهای پیاپی بهمه‌جا رسانیدند.

پس از بمباران مجلس علما سخت رنجیدند و باز تلگرافهای درازی میانه ایشان با دربار رفت، و این بار علما بسخنان تندتری برخاسته ناخشنودی خود را از شاهی محمدعلیمیرزا، بلکه از خاندان قاجاری، به آشکار آوردند.

در این میان چون آوازه ایستادگی تبریز، و اینکه محمدعلیمبرزا پیاپی سپاه بسر آنشهر می‌فرستد پنجف رسید، علمای سه‌گانه فرصت را از دست نداده بیاری تبریز برخاستند و باز «فتوا»ها فرستادند، در این زمینه که رفتن بسر تبریز «بمنزله جنگ با امام زمان»، و بستن راه خواروبار برای آنشهر «در حکم بستن آب فرات بروی اصحاب سیدالشهداء» میباشد.

این تلگراقها در سواران و سربازان نهنایید و آنانرا از فرمانبری بشاه و بسرکردگان خودشان باز نداشت، و چه بسا که بگوشهای ایشان که مردم بیسوادی می‌بودند نرسید. از این باره سودی از آنها دیده نشد سود اینها از راه دیگر بود.

در آنروز ها انبوه مردم ایران، بویژه در شهرها، پیروی از کیش می‌داشتند. چون ملایان در تبریز و دیگر شهرها بدشمنی با مشروطه برخاسته بودند و مشروطه‌خواهان را، بیرون از دبن یا «بابی» می‌نامیدند، اگر این «فتوا»های علمای نجف نبودی کمتر کسی بیاری مشروطه پرداختی، همان مجاهدان تبریز بیشترشان پیروی از دین می‌داشتند، و دستاویز ایشان در آن کوشش و جانفشانی این «فتوا»های علمای نجف می‌بود. همان ستارخان بارها این را بزبان می‌آورد که من «حکم علمای نجف را اجرا می‌کنم». همچنین بازرگانان توانگر که پول بنام «اعانه» به تبریز می‌فرستادند بیشترشان پیروی از «فتوا»های علما می‌کردند. سود بزرگ تلگرافهای علمای نجفی از این راه می‌بود.

چنانکه گفتیم انجمن سعادت میانجی در میانه تبریز و نجف می‌بود، و هر چندروزی یکبار سرگذشت این شهر و حال آنرا با تلگراف بآقایان آگاهی می‌رسانید. از آن سوی در خود نجف انبوهی از طلبه‌ها که بگرد سر این سه دسته مجتهد میبودند هواداری بسیار از مشروطه می‌داشتند و به تبریز و پیشامدهای آن دلبستگی نشان میدادند. پس از مشروطه شدن کشور عثمانی حال نجف نیز دیگر گردیده، آن چیرگی که سیدکاظم یزدی و بدخواهان مشروطه داشتند، این زمان نمیبود. از اینرو، گذشته از تلگرافهای علما، خود نجف بک کانون دلگرمی برای تبریزیان شمرده میشد.

همین حال نجف و رفتار علمای سه‌گانه مایه دل‌لرزی برای محمدعلیمیرزا میبود، و بیگمان او بدلجویی از علما کوششهای نهانی بکار برده و فیروزی نیافته است. حاجی شیخ فضل‌الله نوری که پس از بسته‌شدن مجلس دوباره پا بمیان نهاده بود و اینزمان آبرو و شکوه بسیاری می‌داشت، در نامه‌ای که نویسنده او برای پسرش در نجف (آقاضیاءالدین) فرستاده چنین می‌نویسد: «شهر در کمال امنیت تمام بلاد ایران بحمدالله در نهایت انتظام عمده توجه باخبارات عتبات عالیاتست، چندی قبل تلگرافی از طرف حجة‌الاسلام والمسلمین روحی فداه مخابره شده بجنابعالی در کشف اخبارات آنجا تا حالا جواب نرسیده خیلی عجیب است. با آن تأکیدات اکیده چگونه مسامحه فرموده‌اید. البته جوابهای صحیح کافی که باعث قوت قلب شاه بوده باشد مخابره فرمایید باکی از قیمت اجرت تلگراف نداشته باشید».

برای آنکه نمونه‌ای در دست باشد یکی از تلگرافهای علمای نامبرده را در پایین می‌آورم:

«بعموم ملت حکم خدا را اعلام میداریم. الیوم همت در رفع این سفاک جبار و دفاع از نفوس و اعراض و اموال مسلمین از اهم واجبات و دادن مالیات بگماشتگان او از اعظم محرمات و بذل و جهد در استحکام و استقرار مشروطیت بمنزله جهاد در رکاب امام زمان ارواحنا فداه و سرمویی مخالفت و مسامحه بمنزله خذلان و محاربه با آنحضرت صلوات‌الله و سلامه علیه است اعاذالله المسلمین من ذلک انشاءالله تعالی الاحقر نجل المرحوم میرزا خلیل الاحقر محمدکاظم‌الخراسانی الاحقر عبدالله مازندرانی» این تلگراف در ماه آذر (چند ماه دیرتر) فرستاده شده و همان هنگام در روزنامه‌ها و در دیگر جاها بچاپ رسانیده، سپس نیز پیکره از نوشته آن برداشته در همه جا پراکنده‌اند. از اینگونه تلگراقها فراوان بوده است.

در این روزها که عین‌الدوله بباسمنج رسیده و سپاهیان دولتی از هر سو آهنگ تبریز می‌داشتند، برخی از نمایندگان انجمن که هنوز پی باندازه توانایی مجاهدان نبرده بودند به بیم افتاده، بمیانجیگری انجمن سعادت از علمای نجف خواستار شدند

پ ۲۲۸

این پیکره نشان میدهد ستارخان و باقرخان و میرهاشمخان و دیگران را (گویا این پیکره در حیاط کمیسیون اعانه برداشته شده)

که خودشان بیاری مشروطه ایران بیابند، و از استانبول نیز این اندیشه خام را دنبال کردند. از آنسوی شیخ سلیم، که پس از در آمدن رحیمخان بدرون شهر گریخته و از بیراهه خود را بنجف رسانیده بود، در آن باره پافشاری نشان داد، ولی شادروان آخوند مرد دوراندیش و بافهمی میبود این را خام شمارده نپذیرفت، و برای آنکه خواهش شیخ سلیم و دیگران را ببکباره نادیده نانگارد، با آن دو تن دیگر سگالیده چنین نهادند که حاجی سیدعلی تبریزی (برادر حاجی سیف‌العلماء خیابانی) که یکی از شاگردان بنام آخوند شمرده میشد، با گروهی از طلبه آهنگ ایران کنند، و این نهش را با تلگراف باستانبول و تبریز آگاهی فرستادند. از آنسوی حاجی سیدعلی نیز با همراهان خود تا خانقین که مرز ایران و عثمانی میبود پیش آمده از آنجا گذشتن نتوانست و در همانجا درنک کرد.

امید او این می‌بود که چون آوازه آهنگ او بایران برسد مردم بتکان آمده به پیشواز خواهند شتافت و او را با یارانش بایران خواهند آورد و در پیشروی او با دولتیان بجنگ خواهند پرداخت، ولی از مردم چنین تکانی دیده نشد. از اینرو او نیز از خانقین باینسو نگذشت هرچه هست همان اندازه نیز مایه دلگرمی برای تبریزیان میبود.

بدینسان از چند راه به تبریز پشتیبانی رفت. از آنسوی در خود انجمن تبریز یا جانشین مجلس شهر بنیاد کار از هر باره استوار میبود. زیرا چنانکه بارها گفته‌ایم مجاهدان با سرهای پرشور و دلهای پاک بکوشش برخاسته جز پیشرفت کار را نمیخواستند و از جانفشانیها باز نمی‌ایستادند. سردستگان که در پشت سر سنگر می‌کوشیدند و پول و نان و افزار می‌بسیجیدند همگی دلبستگی بمشروطه داشته بهر خود سودی نمیخواستند. ستارخان و باقرخان با یکدیگر برادرانه راه می‌رفتند و دویی در میان ایشان نمی‌بود. اینها چیزهاییست که اگر نباشد هیچ کاری پیش نرود.

در نتیجه پشتیبانیها از بیرون و این استواربها از درون میبود که مشروطه‌خواهان خود را نیرومند دانسته از عین‌الدوله و لشگرهای او باک نمیداشتند و با دلهای استوار در پی کارهای خود میبودند.

در این روزها چون انبوه ایرانیان که بیرون از کشور می‌بودند، و همچنین علمای سه‌گانه تجف و باهمادهای آزادیخواه قفقاز، تنها تبریز را کانون قانونی ایران می‌شناختند و همگی رو بسوی اینجا می‌داشتند، انجمن ایالتی تبریز، در نبودن مجلس شوری ، خود را جانشین او گردانیده، و این عنوان را بهمه‌جا شناسانید، و از همه‌جا آن را پذیرفته براست داشتند. از این پس تبریز عنوان دیگری پیدا کرده تنها در پی نگهداری خود نبوده در پی آن نیز می‌بود که مشروطه را بایران بازگرداند، و از چیرگی بیگانگان جلوگیرد، و رشته کارهای کشور را در دست دارد. در اندک زمانی تا اینجا پیش آمده بود.

در همین روزها با دستور انجمن ایالتی روزنامه‌ای بنام «ناله ملت»[۲] بنیاد بافت. از روزیکه اسلامیه سر برافراشت و از شهر ایمنی برخاست روزنامه‌ها بریده شد و چاپخانه‌ها بسته گردید. در تبریز یک چاپخانه سربی بزرگی می‌بود (که گویا شادروان سعید سلماسی آنرا پرپا گردانیده بود). آن را نیز روز تاراج مغازه‌های مجیدالملک سواران قره‌داغ و مرند تاراج کردند و بهمزدند.

تاکنون روزنامه‌ای نمی‌بود تا «ناله ملت» آغاز یافت. این روزنامه چنانکه از نامش پیداست بیش از همه بهر نوشتن ستمگریهای دولتیان و ستمدیدگی توده می‌بود. ولی کم کم زمینه دیگر گردیده بیش از همه زبونی دولتیان و فیروزی توده در آن نوشته گردید.

سپس روزنامه انجمن نیز دوباره به پراکندن آغاز کرد. و چون این زمان چاپخانه سربی نمی‌بود، آن نیز بروی سنگ چاپ می‌یافت.

با آنکه نیمی از شهر در دست دوچیان و دولتیان می‌بود، و در پیرامون شهر لشکرگاه‌ها ساخته میشد، مشروطه‌خواهان پروا ننموده بدینسان کارهای خود را پی می‌کردند. بهنگامیکه در سراسر ایران روزنامه‌ای نمی‌بود (جز از روزنامه‌های دولتی در تهران) بدینسان در تبریز دو روزنامه نوشته میشد. در همان هنگام برخی دفترچه‌ها نیز بچاپ رسیده در میان مردم پراکنده می‌گردید، و چنانکه خواهیم دید چاپخانه اسکندانی نقشه تبریز را آماده می‌گردانید که با نشان دادن کویها هوادار مشروطه و پیرو خودکامگی و باز نمودن جایگاه توپها بچاپ رساند، که اکنون نسخه‌های آن در دست ماست.

چون نام روزنامه بردم بهتر میدانم دو تکه شعرهایی را که در همین روزها سروده شده و در روزنامه‌ها چاپ بافته در اینجا بیاورم.

یک تکه از آنها شعرهاییست که میرزا جعفرآقا خامنه‌ای در نکوهش ملایان اسلامیه‌نشین گفته بود و در همان روزها در «ناله ملت» بچاپ رسیده بزبانها افتاد و ما بیت‌هایی را از آن در پایین می‌آوریم:

  من ایخدا بتو نالم ز زاهدان ریایی که عالمی بفریبند با قبا و ردایی  
  بخلق حرمت مِی می‌کنند ذکر ولی خود ز خون بیگنهان مست هر صبا و مسایی  
  بگاه موعظه آزار مور را نپسندند بقتل و غارت شهری کنند حکمروایی  
  دهند مردم بیچاره را به پنجه جلاد نه شرمشان ز پیمبر نه بیمشان ز خدایی  
  بیا که خون شده جاری بجای آب بتبریز بحکم شاه و بفتوای چند شیخ کذایی  
  ببندگان خدا بسته گشته راه معیشت ولایتی شده مفلوک و مبتلا بگدایی  
  خدا که امر عبادش حواله کرده بشوری حرام بشمرد این ابلهان ریش حنایی  
  بلی ز گاو مجسم مجو فضیلت انسان که آدمی نه بریش است و نی قبا و کلایی  

تکه دیگر شعرهاییست پرمغز بزبان ترکی که گوینده‌اش دانسته نیست، و گاهی گفته می‌شود گوینده آن مشهدی محمدعلی مطبعه‌چی بوده، که یکی از مشروطه‌خواهان شمرده می‌شد و در اینهنگام یکی از باشندگان کمیسیون «اعانه» می‌بود، و سپس چنانکه خواهیم دید یکی از نمایندگان انجمن ایالتی گردید. در آنروزها این شعرها در یکی از جوشها و خروشها خوانده شده و بمردم خوش آمده بزبانها افتاده. سپس «ناله ملت» آنها را چاپ کرده که ما از آنجا میآوریم:

پ ۱۲۹

بخشی از بیمارستانی که آزادیخواهان بنیاد گزارده بودند

  ای ستمگر اولما راغب ملتون افنا سنه پادشه سن گیت گلن بیگانه ‌لر دعوا سنه  
  مسلمون قانی مباح اولماز باترما اللرون اولما چوخ مغرور شاهم محتکر فتوا سنه  
  اوتوزایل نازون چکن شهره عجب ویردون عوض خطه تبریزی دوند‌ردون بلا صحراسنه  
  سهل سانما ایتگلن مظلوم قانیندن حذر قورخ اوگوند‌ن غرق اولورسان سنده قان دریا سنه  
  وقت اووقتدور کیم‌سنون هم‌اولسون اقبالون نگون چونکه ظلمون چخموسان بر ذروه اعلا سنه  
  بز اگر فیض شهادت درک ایداخ سیز سمی ایدون ای بیزیم اولادیمیز مشروطتون اجرا سنه  
  دیر دیلر فتوی مجاهد قتلنه آل یزید رسمدور تقلید ایدر هر کیمسه اوز مولا سنه  

نیز گویا در همین روزها بود که بیمارستان پاکیزه‌ای برای مجاهدان در یکی از عمارتهای خوب تبریز بنیاد نهادند که کسانیراکه بیمار می‌شدند و یا زخم برمیداشتند بآنجا می‌فرستادند، و پزشکان بنامی را بکار گماردند.

اکنون بدنباله پیش‌آمدها می‌پردازیم: چنانکه گفتیم روز دوشنبه دنباله پیشامدها بیست و ششم مرداد (۱۹ رجب) با اهراب جنگ رفت و نایب‌محمد و برادر کشته شدند. فردا سه‌شنبه شهر آرام و در سنگرها خاموشی بود. چنانکه گفته‌ایم امروز دویست و پنجاه تن از مردم اهراب تفنگ برداشته، یا از ستارخان گرفته بمجاهدان پیوستند. نیز کوی باغمیشه که در آغاز جنگ بسوی دولتیان گراییده و اکنون پشیمان شده و کسانی از آنجا گریخته بمجاهدان می‌پیوستند، امروز نیز سی تن از ایشان پنزد باقرخان آمده تفنگ گرفته مجاهدی پذیرفتند.

چهارشنبه ۲۸ مرداد باز آرامیست. عین‌الدوله بیام فرستاده چهار کس از نمایندگان نزد او بروند تا گفتگو بشود. امروز خبر رسیده سپاه ماکو از خوی روانه می‌شوند.

شب پنجشنبه دو ساعت بسفیده بامداد مانده ناگهان از سنگرها شلیک بس سختی برخاست و تا یکساعت و تیم همچنان آواز تفنگها بگوش میرسید و چون روز شد دانسته گردید سواران شببخون آورده و همیخواسته‌اند در آن دل شب کاری از پیش ببرند مجاهدان جلو گرفته پس گردانیده‌اند. روز پنجشنبه آرامی بود.

در اینروزها چنانکه عین‌الدوله در دشت شاطرانلو لشکرگاه میساخت ستارخان و باقرخان نیز آرام ننشسنه باستواری شهر میکوشیدند. امروز ستارخان دستور داد سنگر دیگری در امیرخیز برای توپ گزاردن بسازند.

آدینه سی‌ام مرداد در شهر جنبش بیمانندی برپا بود. دیروز در مسجد صمصامخان چنین نهاده‌اند که مردم از همه کویها بدیدن انجمن بیایند، و این نمایشی بود که میخواستند برابر عین‌الدوله بدهند، نیز مردم را بشورانند و از ترس بیرون آورند. اینست امروز از کویها دسته‌ها راه افتاده. سادات و پیرمردان در جلو و تفنگداران آراسته و آماده در پشت سر ایشان با موزیک و فریادهای شادی رو به انجمن می‌آمدند و چون همه دسته‌ها گرد آمدند حاج شیخ علی‌اصغر و حاج مهدی آقا گفتارها پرداختند. حاج مهدی آقا در پایان گفتار چنین گفت: ایمردم غیرتمند من زندگیم بپایان رسیده و چشم براه مرگ هستم، بشما می سپارم دست از «حقوق» خود برندارید. یگانگی نموده مشروطه را نگهدارید تا فرزندان شما آسوده زیسته نام شما را بنیکی یاد کنند. زیر بیرق خودکامگی نروید که دشمن دین وزندگانی شماست... از اینگونه سخنان گفته اشک از دیدگان فروریخت. مردم نیز بگریه درآمدند. آن پبر زنده‌دل فریاد برآورده چنین گفت: نه، شما گریه نکنید! شما بر سر «حقوق» خود ایستادگی نمایید، از این راه که جوانان در آن بخون خود غلطیدند بازپس نگردید. مردم فریاد برداشتند: تا زنده‌ایم دست از مشروطه بر نداریم و تا ما نیز بآنجوانان نرسیم از کوشش بازنایستیم. تا نیمروز این نمایش برپا میبود تا مردم دسته‌دسته بکویهای خود بازگشتند.

شنبه سی و یکم مرداد آرامی بود. در این روز داستان شگفتی پیش آمد و آن اینکه آوازه آشتی درگرفته دسته‌ای از دوچیان به اینسو آمدند و با مشروطه‌خواهان آمیزش نموده دست بهم سودند، و همراه آنان تا انجمن آمده در آنجا از ایشان پذیرایی شد. کسی ندانست سرچشمه این کار چیست. در «بلوای تبریز» می‌نویسد: نخست نایب علی‌اصغر با حسینخان این کار را کردند، بدینسان که از سنگر با هم بگله‌گزاری پرداختند، و نایب اصغر سنگر خود را رها نموده به اینسو آمد و حسینخان او را بانجمن آورده گوسفند برایش سر برید، و چون شربت و چایی خوردند دوباره تا سنگرش رسانید. پس از رفتن ایشان از اینسو تقیوف یکی از سردسنگان مجاهدین بآهنگ بازدید روانه آنسو میگردد. مشهدی محمد علیخان می‌گوید: من و او با هم می‌بودیم سواره می‌رفتیم باسلامبه، می‌گوید ولی چون ببازارچه سرخاب رسیدیم ناگهان ما را تیرباران کردند. تقی‌یوف از سویی و من از سوی دیگری گریخته جان بدر بردیم.

نمایندگانی که عین‌الدوله خواسته و یازده تن از شهر نزد او رفته بودند بازگشتند و سخنانی را که از عین‌الدوله شنیده بودند باز گفتند.

شب یکشنبه یکم شهریور (۲۵ رجب) یکساعت و نیم از شب گذشته ناگهان از سنگرها شلیک بس سختی برخاست و تا یکساعت بیشتر همچنان آواز شنیده می‌شد. فردا دانسته شد دولتیان از سنگرهای خود شلیک کرده‌اند و مجاهدان پاسخ ایشان را داده‌اند. ستارخان دستور داد که بار دیگر پاسخ آن شلیک‌ها را ندهند و تفنگ و فشنگ تباه نگردانند. امروز در انجمن نمایندگان و دیگران گرد آمده پاسخ گفته‌های عین‌الدوله را آماده میکردند و نوشته‌ای نیز بنام توده نوشته شده با دست دو نماینده برای او فرستادند. همین روز حاج جلیل مرندی چون از انجمن بیرون می‌آمد در ارمنستان بدست یکی از مجاهدان مرندی کشته شد، و چون آن داسنانی میدارد در اینجا مینویسم: در تبریز مردی بنام آقاحسن گنجه‌ای می‌بود که دیه‌هایی در نزدیکیهای جلفا میداشت، و چون از بستگان روس شمرده میشد بروستاییان و دیگران از ستمگری باز نمی‌ایستاد. پس از جنبش مشروطه حقویردی نامی که با کمیته «اجتماعیون عامیون» ایرانیان در باکو نیز راه میداشت، بنام مجاهدی سر برافراشت، و چون مرد کاردان و دلیری می‌بود دست ستمگری آقاحسن و برادرش را از روستاییان کوتاه گردانید. از اینرو آقاحسن و برادرش با او دشمنی بسیار پیدا کردند، و در چند ماه پیش از این چنین رخ داده بود که حاجی جلیل که از نمایندگان انجمن شمرده میشد از سوی انجمن سفری بآنجا کرد، و چون با خانواده گنجه‌ای دوستی میداشت او را واداشتند که حقویردی را فریفته بخانه آنان برد، و آنان فرصت از دست نداده با گلوله ناگهانی دشمن خود را کشتند. حقویردی پیروانی میداشت که از کشته‌شدن او دلسوخته گردیدند و یکی از آنان بنام فیض‌الله به تبریز آمده امروز فرصت یافت و حاجی جلیل را بخون حقویردی کشت، و چون داستان چنین می‌بود کسی هم ببازخواستی نپرداخت.

روز دوشنبه دوم شهریور در سنگرها آرامش، ولی در انجمن شور و خروشی برپا می‌بود. دو تن نماینده که نزد عین‌الدوله رفته و نوشته توده را برده بودند شبانه بازگشته و پاسخ آن نوشته را آورده بودند.

چنانکه گفتیم مشروطه‌خواهان بعین‌الدوله میگفتند: «باید رحیمخان و شجاع‌نظام و دیگران را گرفته بسزاشان رسانی، و در نامه‌ای که از زبان توده نوشته بودند، باز همین را خواسته بودند، و پیداست که عین‌الدوله چنین درخواستی را نتوانستی پذیرفت، و این بود هنگامی که پاسخ نامه رسید، چون خواسته میشد که در برابر عین‌الدوله نمایشی داده شود، کسانی بهیاهوی پرداختند که اکنون که عین‌الدوله نمی‌خواهد سزای آدمکشان و تاراجگران را بدهد، و راهها را باز کند، ما خودمان سزای آنانرا داده راهها را باز خواهیم کرد، و باین عنوان مردم را نیز بشورانیدند و پس از یکرشته هایهویی چنین نهاده شد که فردا هرکسیکه دستش به تفنگی میرسد آنرا بردارد و بانجمن بیاید که همگی یکجا سر دولتیان تازند و تا آنان را از میان برنداشته‌اند بازنگردند. بدینسان مردم را بهر یک نمایشی آماده گردانیدند. امروز در مسجد صمصام‌خان نیز در همین زمینه شور و خروش میرفت. روز سه‌شنبه سوم شهریور (۲۷ رجب) یکروز پرخروشی بود. کشته ‌شدن شریفزاده امروز چنانکه نهاده بودند مردم از همه‌جا رو بانجمن آوردند. هرکسی دستش رسیده تفنگی برداشته. حیاط انجمن و کوچه‌ها همه پر گردید. دسته‌هایی از مجاهدان نیز بدانجا شتافتند. پیاپی فریاد می‌زدند: «باید جنگ کرد، باید بر دشمن تاخت» اگر جلو مردمرا بازگزاردندی بیگمان تا باغ صاحبدیوان پیش رفتندی. ولی پیداست که نتیجه چشدی. ستارخان نیز بآنجا آمده بآرام گردانیدن مردم کوشیده چنین گفت: «تا دشمن پیش نیاید من جنگ


پ ۲۳۰

یکی از سنگرهای توپ امیرخیز

نکنم، من ریخته شدن خون مردم نمیخواهم».

مردم پافشاری می‌داشتند و پیاپی فریاد میزدند: ناطقان بگفتار پرداختند. شریفزاده هم سخنی راند ولی چه سخنی که پتیاره جانش بود. مشهدی محمدعلیخان که در آنجا بوده چنین میگوید: حیاط انجمن پر از مردم و تماشاچی مببود. مجاهدان دسته‌دسته میرسیدند. زمانیکه دسته محمدصادق چرندابی بروبروی پنجره تالار رسید شریفزاده سخنی آغاز کرد و در پایان گفتار چنین گفت: «نگویید جنگها کرده کار را از پیش برده‌ایم. هنوز آغاز جنگهای ماست...» مجاهدان خواست او را درنیافته سخت برآشفتند. مشهدی محمد صادق فرصت نداده از پایین کلمه‌های درشتی پرتاب کرد. از درون اطاق هم حاجی محمد میراب و حاج علی‌اکبر دباغ تندی نمودند که این بیدین چه میگوید؟ من دم پنجره ایستاده بودم شریف‌زاده را بزمین نشانده خودم در جای او ایستادم و بسخن پرداختم و گفته شریفزاده را معنی نموده بمجاهدان نکوهش کردم. همچنین کربلایی علی مسیو به حاج محمد و دیگران نکوهش کرد. کار بجایی رسید که مشهدی محمدصادق هم بالا آمده همگی از شریفزاده چشم‌پوشی طلبیدند. جوش و خروش فرو نشسته مردم پراکنده شدند. شریفزاده که در روزهای بیم بکونسولخانه فرانسه پناهیده و هنوز در آنجا می‌زیست همراه حاج مهدی‌آقا از انجمن بیرون آمده روانه گردید. ولی بقونسولخانه ترسیده ناگهان عباسعلی آهنگر و سه تن دیگر جلو او را گرفتند و با گلوله از پایش درآوردند. شوند این داستان درست دانسته نشده. کسانی میگویند از اسلامیه پول فرستاده عباسعلی و همراهان او را باین کار واداشته بودند. مشهدی محمدعلیخان می‌گوید: در آنهنگام که پرخاش و گفتگو میان شریفزاده با مشهدی محمد صادقخان در انجمن برخاست یکی از مجاهدان بیرون شتافته بعباسعلی آهنگر و همراهان او که در ارمنستان مست کرده و در قهوه‌خانه نشسته بودند آگاهی برد، و چون ایشان با محمدصادق‌خان دوستی داشتند بهوای او برخاسته آهنگ انجمن کردند. ولی چند گامی برنداشته به شریفزاده برخوردند و مست و خشم‌آلود گرد او را گرفتند. آهنگر دشنامهایی شمرده بیکی از همراهان که او نیز عباسعلی نام می‌داشت دستور داد با گلوله و رندل از رانش زده بیچاره را از پا انداخته خودشان گریخته بیرون رفتند.

هرچه بود جوان بیگناه بخاک افتاده بخون خود غلطید. بصدای تیر مردم ریخته او را برداشتند و بکونسولگری فرانسه بردند که دو ساعت بیشتر زنده نبود و درگذشت. نمایش آن روز با این نتیجه اندوه‌آور پایان یافت. چنانکه گفته‌ایم اینجوان در سایه گفتارهای تند خود جایگاهی مبان آزادیخواهان یافته بود.

همان روز پسین تنگ ناگهان از همه سنگرها شلیک بسیار سختی برخاست و بیکدم سراسر شهر پر از آتش گردید. دولتیان از همه‌جا بجتگ برخاسته و برای نخستین بار سپاه عین‌الدوله نیز از سمت خیابان بفشار پرداختند. همانا عین‌الدوله سپاه را می‌آزمود و یا بگفته روزنامه‌ها «رأفت ملوکانه» را که همراه آورده بود بدینسان بمردم می‌رسانید. از لشکرگاه شاطرانلو دو تیر توپ انداختند و از خیابان پاسخ آنها را با توپ دادند. تا یکساعت این غوغا برپا می‌بود تا فرونشست. سواران که پیش تاخته بودند کاری نتوانسته پس نشستند. همچنین از سوی امیرخیز و دروازه استانبول بهره‌ای نبرده بازگشتند. بنوشته بلوای تبریز در خیابان بیست و پنج تن سوار و دو تن سرباز، و در امیرخیز هفت تن از ایشان کشته گردیدند. ولی از مجاهدان بکسی آسیب نرسید.

باید دانست که مجاهدان چون از پشت سنگر جنگ کردندی و بیباکی نمودندی از آنان کمتر کشته شدی. لیکن این نیز هست که کشتگان خود را تا توانستندی کمتر نشاندادندی


پ ۲۳۱

شادروان علی مسیو با سران آزادیخواهان تبریز و دیگران

این پیکره در سال ۱۲۸۵ برداشته شده بوده و اینست ضرغام نیز در میان ایشان دیده میشود


تا مایه زباندرازی بدخواهان نگردد، این شمارشهای حاجی ویجویه از آن راه است. این آنچه را که از کسی شنیدی نوشتی. اینست شماره کشتگان دولتیان را نیز کمتر میدهد. دولتیان کشتگان خود را تا توانستندی با خود بردندی و این نشدنی بود که مجاهدان از همگی آنها آگاه باشند.

شب چهارشنبه در شهر آرامش، ولی همه آزادیخواهان از پیش آمد کشته شدن شریفزاده افسرده میبودند. روز چهارشنیه همچنان آرامش بود: کشندگان شریفزاده را که نهان شده و سپس خود را بطویله ستارخان رسانیده در آنجا بست نشسته بودند ستارخان دستگیرشان کرده پانجمن فرستاد، و در آنجا پس از بازپرس هردو عباسعلی را بمجاهدان سپردند که در ارمنستان با گلوله از پا درآوردند و تنهای ایشان را بدار آویختند. آن دوتن دیگر را رها کردند.

شب پنجشنبه پنجم شهریور سه ساعت از شب گذشئه شلیک بسیار سختی از سنگرهای دولتی برخاسته تا سه ساعت آواز شنیده می‌شد تا خاموش گردید. روز پنجشنبه انجمن سه بیرق سه‌رنگی (سرخ و سفید و سبز) که نشان مشروطه شمرده میشد و روی آنها «زنده باد مشروطه» نوشته شده بود آماده گردانیده یکی را برای امیرخیز و دیگری را برای خیابان فرستاد که با شکوه فراوانی برده در آخرین سنگر برافراشتند. بیرق سوم را بسردر انجمن افراشتند. برای دل دادن بمردم هر زمان نمایش دیگری پیش می‌آوردند. نیز امروز سنگرهای تازه که میساختند بانجام رسیده سه توپ و یک خمپاره در امیرخیز دم گرمابه حاجی‌کاظم نایب و دو توپ بزرگ در خیابان بالای مسجد کبود و یک توپ در مارالان در سنگر آنجا بکار گزاردند. نیز توپهایی بر بالای ارک استوار کردند. چون روز سوم از مرگ شریفزاده جوان میبود چهارهزار مجاهد بر سر خاک او رفته برایش آمرزش خواستار شدند.

در این روزها با آنکه با عین‌الدوله گفتگو میشد و نمایندگان در آمد آغاز چیرگی مجاهدان‌و رفت میبودند، دو میانه جنگها بریده نمی‌شد و چه شب و چه روز، کمتر زمانی آرامش میبود. ما در این کتاب یادداشت‌های حاجی ویجویه‌ای را، که پیشامدهای چهارماهه را روز بروز یادداشت کرده، می‌آوریم، و چون جز از آن یادداشتهای دیگری از یکمرد «درباری اردبیلی»[۳] که همراه عین‌الدوله تا باسمنج آمده و دو ماه کمابیش در آنجا میزیسته، و او نیز پیشآمدهای دوماهه را روز بروز برشته نوشتن کشیده در دست می‌داریم، این دو یادداشت راکه با هم بسنجیم در بسیار جاها جدا از هم می‌یابیم. مثلا درباره فلانشب حاجی ویجویه‌ای می‌نویسد: «آرامش بود»، این درباری اردبیلی می‌نویسد: «شهر یکپارچه آتش بود». بدینسان ناسازگار هم می‌باشد.

چگونگی آنست که درازی تبریز بیش از یکفرسنگ می‌باشد و در بخش بزرگی از آن درازا سنگرهای دو سو مایستاد، و چنین نمی‌بود که هر جنگی که رخداد همه مردم شهر بدانند. چه بسا در سوی خیابان جنگی رخ می‌داد در ویجویه و امیرخیز از آن آگاه نمیگردیدند. همچنین بوارونه آن، بویژه در شبها که هنگام خواب میبود و جز جنگهای نزدیک مردم را بیدار نمیگردانید.

حاجی ویجویه در ویجویه میبوده و درباری اردبیلی در باسمنج. هرکدام از جنگهای یکسو آگاه میشده‌اند. رویهمرفته میتوان گفت که در این روزها جنگ بریده نمی‌شد، و اگر در یکجا آرامش می‌بود در جای دیگر زدوخورد میرفت.

در اینروزها اندیشه‌های گوناگونی در سرهای دولتیان و مشروطه‌خواهان پیدا شده این جنگهای پیاپی را نتیجه میداد: سرکردگان دولتی که در دوچی میبودند، از رحیمخان و شجاع نظام و دیگران، با آنکه پیش از آن زور خود را بشهر زده و از فیروزی نومید شده بودند، این هنگام که عین‌الدوله و سپهدار رسیده و از نام و آوازه آنان ترس و بیم در بسیاری از دلها پیدا شده بود، دوباره آنسرکردگان بامید افتاده چنین میخواستند که اگر بتوانند پیش از رسیدن لشکرهای تهران، کار را بپایان رسانند که ببکبار بدنام نگردند.

از آن سوی ملایان اسلامیه که بخون مردم تبریز تشنه میبودند، از روزی که عین‌الدوله رسید او را آسوده نمیگزاردند، و چون میدیدند او شتاب تمینماید رحیمخان و دیگران را برمی‌انگیختند.

از اینسو نبز ستارخان و باقرخان که این زمان نیک نیرومند گردیده از روی اندیشه بکارها میکوشیدند، چون می‌شنیدند از یکسو سپاه ماکو در راهست و از یکسو دسته‌های سوار و سرباز از تهران میرسد، دوراندیشانه چنین میخواستند که پیش از رسیدن آن لشکرها دوچی را از جلو برداشته، باری از درون شهر ایمن باشند، و این بود اپنزمان چیرگی از خود نشان داده گاهی نیز اینان جنگ را آغاز میکردند، در نتیجه اینها بود که جنگ پیاپی شده دنباله‌اش بریده نمیشد. در این هنگام دولتیان بیشتر شبها بجنگ میپرداختند. اکنون باز رشته داستانرا دنبال می‌کنیم:

از شب آدینه ششم شهریور (۳۰ رجب) تا سه روز همچنان، شبان و روزان جنگهای کوچکی میرفت. شب دوشنبه نهم شهریور (۳ شعبان) دو ساعت و نیم از شب گذشته بیکبار شلیک بسیار سختی برخاست که سراسر شهر را بشورانید و مجاهدان از هرسو بیرون شتافته خودرا بیاری سنگرها رسانیدند. سه‌ساعت کمابیش جنگ میرفت تا آرامش یافت، و چون روز شد دانسته گردید هفده تن از سوار و سرباز کشته شده‌اند.

سه‌شنبه دهم شهریور از چند سمت، از مارالان و مغازه‌های مجیدالملک و دیگر جاها جنگهای سبکی کرده میشد. پنج تن از سواران کشته گردید و دو تن دستگیر افتادند. بگفته «بلوای تبریز» از مجاهدان کسی آسیب ندید.

چهارشنبه یازدهم شهریور (۹ شعبان) از روزهای بسیار سخت بود. بامدادان سواران عین‌الدوله از سر خیابان و جنگجویان دوچی از سمت ششگلان و پل سنگی از چند راه بخیابان تاخت آوردند و جنگی بیمناکی درگرفت و تا نیمروز بازار کشتار گرم میبود تا دولتیان شکست یافته بازپس نشستند، و مجاهدان فرصت نداده ایشان را دنبال کردند و از چند سو بششکلان و چهارمنار پیش رفتند. نیز از سوی امیرخبز از کوچه لک‌لر به پیشرفت پرداختند و در هر سویی پیشرفت بسیار کرده بسنگرهایی از دولتیان دست یافتند. ولی پاره مجاهدان در خانه‌های امامجمعه و برادر او و دیگر خانه‌ها سرگرم تاراج شده بسواران فرصت دادند که بازگشته گرد آنان را گیرند. بدینسان فیروزی ناانجام مانده کسانی از مجاهدان تباه گردیدند. چنانکه گفتیم ستارخان و باقرخان میخواستند پیش از آنکه سپاه ماکو و لشکرهای تهران برسد دوچی را از میان بردارند و درون شهر را از دشمن بپیرایند و این بود دستور این پیشرفت را داده بودند. ولی چون این زمان هر گونه کسی، میانه مجاهدان می‌بود بسیاری از ایشان دست بتاراج گشاده کار را ناانجام گزاردند. بگفته حاجی ویجویه‌ای امروز یازده کس از مجاهدان کشته و سه تن گرفتار شدند، واز سواران هشتاد تن کماییش نابود گردید، نیز مجاهدان پانصد باب دکان را از بازار که بدست دولتیان و کمینگاه سواران می‌بود آتش زدند و خانه‌هایی را در دوچی تاراج کردند.

شب پنجشنبه دوازدهم شهریور (۷ شعبان) از سنگرها آواز شنیده میشد و جنگ



پ ۲۳۲

ضرغام با یکدسته از پیرامونیان خود

(این پیکره پیش از جنگ برداشته شده بوده)

سختی در میان میبود. از ارک سه تیر توپ انداختند، و چنین گفته میشد که دولتیان هم

از سوی دوجی و هم از بیرون شهر به پیشرفت پرداخته‌اند. در یکی از یادداشتها دربارهٔ این شب چنین می‌نویسد: «الحال که از شب سه ساعت میرود لاینقطع تیر تفنگ است که از چهار طرف شلیک میشود باعتقاد من اقل‌کم تا این ساعت یک کرور تفنگ از طرفین خالی شده بلکه مضاعف. امشب شب بسیار هولناکیست» روز پنجشنبه آگاهی رسید سپاه ماکو که از دیری آوازه‌اش پراکنده شده بود پیشرو آن از صوفیان باینسو گذشته و در نزدیکی دیه خواجه میرجان چادر زده‌اند، و از اینسو مجاهدان ساوالان و خواجه‌دیزج که در جلو آنان ایستاده‌اند در دیه ساوالان میباشند.

امروز ستارخان و باقرخان دستور دادند از این پس هر مجاهدی دست بتاراج گشاید همراهانش او را بزنند. نیز هنگام پسین دسته‌ای از لشگرگاه عین‌الدوله بخیابان تاخت آوردند. باقرخان دستور داد چهار توپ انداختند که کسانی از ایشان کشته شده و دیگران بازگشتند.

شب آدینه یکساعت از شب گذشته از سوی دروازه استانبول تیراندازی سختی آغاز شده و مجاهدان که در خانهای خود می‌بودند همگی بیرون آمده بیاری سنگرها شتافتند در همان هنگام از سر خیابان و مارالان و از سوی باغمیشه و دیگر جاها سواران بتاخت پرداخته مجاهدان بجلوگیری کوشیدند و از هرسوی آواز تفنگها بهم درآمیخته در شهر پیچید، و چون جنگ بس سختی میبود از سنگر نوین امیرخیز توپ را کشاد دادند و دو تیر بسوی دوچی انداختند . تا دو ساعت آشوب برپا میبود.

روز آدینه در بازار مجاهدان چون برای ناهار رفته بودند سواران فرست بافته سنگرهای ایشان را گرفتند. نیز بر کاروان‌سرای درعباسی دست یافته استوار نشستند، کربلایی حسین‌خان و مشهدی محمدعلیخان چگونگی را دانسته بر سر آنان شتافتند و با آنان درآویخته تا غروب جنگ سختی کردند و سه تن از ایشان را کشنه دیگران را بجای خود بازگردانیدند. نیز دسته‌ای از دم مقبره تاخت آوردند و در راسته بازار جنگ درگرفت. نیز از بالای دباغخانه زد و خوردهایی رفت. «بلوای تبریز» می‌نویسد: در این شب و روز رویهم بیست و پنج تن از دولتیان کشته شدند. درباری اردبیلی هم میگوید: هشت تن از مجاهدان کشته و چند تن دستگیر شدند.

شب شنبه چهاردهم شهریور باز دولتیان به شبیخون برخاسته از همهٔ سنگرها تیراندازی و فشار آغاز کردند و جنگ سختی درگرفت. تا بامداد آواز شلیک شنیده میشد روز شنبه باز نمایندگانی از پیش عین‌الدوله رسیده پیام‌هایی آوردند. امروز دانسته شد تیمچه خرازیها که در دست دولتیان می‌بود شبانه سواران دیوار آن را شکافته و بجر از چهار حجره که از بازرگانان اسلامیه‌نشین میبوده دیگر حجره‌ها را باز و هرچه از پول و کالا یافته‌اند پاک برده‌اند. روزنامه انجمن می‌نویسد چون هرچه راسته و چار سوها در دست سواران می‌بود چاپیدند از امروز دست بتاراج کاروانسراها و تیمچه‌ها باز کرده‌اند.

همان روز هنگام نیمروز ناگهان آواز تفنگ از سنگرهای دولتیان برخاسته جنگ آغاز شد و در میان باران گلوله غرش توپها نیز از دوچی و امیرخیز برخاست، و در یکدم شهر پر از غرش و آوا گردید. بگفته «بلوای تبریز» امروز یکصد و شش تیر توپ انداختند.

شب یکشنبه پانزدهم شهریور (۹ شعبان) بار دیگر جنگ برخاست. یک جنگ شبانه سخت‌تر ولی جنگی که تا آنروز ماننده‌اش رخ نداده بود. یکساعت و نیم از شب گذشته بیکبار از همه سنگرها، از سر خیابان تا آخر امیرخیز که یک فرسنگ بیشتر است شلیک آغاز شده سراسر شهر پر از آوا گردید و در همان هنگام سواران رحیمخان و شجاع نظام بهمراهی دسته انبوهی از سپاهیان لشگر عین‌الدوله، که از پیشتر بخشی از ایشان بکوی دوچی و بخش دیگری بمارالان و آخر خیابان فرستاده شده بودند بفشار و تاخت پرداختند. از دوچی غرش توپ برخاسته گلوله‌های آتشین بر سر خانها ریختن گرفت. آواز تفنگ چنان پیاپی میبود که تو گفتی اسفند بروی آتش ریخته‌اند. آواز تفنگ و غرش توپ بهم درآمیخته تو کوبی شهر را از جا میکند. گاهی نیز آوای خارا شکاف بمب بر آنها افزوده میشد. بیچاره مردم چه حال می‌داشتند و در آن تاریکی بزنان و بچگان چه ترسی رو میداد؟! فریاد یا الله از خانه‌ها بلند گردیده و کسی نمیدانست چه رو خواهد داد. همانا عین‌الدوله میخواست امشب کار را بکسره نماید و بیش از همه بخیابان که در سر راهست پرداخته از چند سو بآنجا فشار میآورد. امشب خیابانیان غیرت و دلیری بی‌اندازه نمودند. بویژه میرهاشم‌خان که بیباکانه به دشمنان تاخته آنانرا پس نشاند و سنگری را که از دست مجاهدان درآورده بودند از ایشان پس گرفت. بدینسان از کوشش خود نتیجه نبرده بجای خود بازگشتند. چنانکه گفتیم این جنگ از همه جنگهای دیگر سخت‌تر و هراس‌انگیزتر بود. از شگفتی‌هاست که بگفته بلوای تبریز امشب صد و شصت و چهار تن از دولتیان کشته شد. ولی از مجاهدان کسی را سراغ ندادند کشته شده باشد. امشب گذشته از توپ و تفنگ هجده بمب نیز ترکید.

روز یکشنبه آرامش بود. مردم که در مسجد صمصامخان فراهم می‌آمدند تاراجگری سواران و شبیخون‌های سرکردگان و فریبکاری عین‌الدوله را گفتگو کردند، و چون هنوز با او رشته بریده نشده بود چنین خواستند که گفتگو را بپایان رسانده کار خود را با او یکرویه گردانند و چنین نهادند که نمایندگانی ازو بشهر طلبند و آخرین سخن خود را باو پیام فرستند. و چنین نهادند که فردا مردم در خیابان در مسجد کریمخان گرد آیند.

شب دوشنبه شانزدهم شهریور از سنگرها تیراندازی میشد. امشب نیز سواران دیوار سرای بزرگ حاج‌سیدحسین را شکافته حجره‌های آنجا را بجاروب تاراج روفتند. از جمله معین‌الرعایا که خانه‌اش دو ماه پیش ناراج شده بود امشب حجره‌اش نیز تاراج شد و گذشته از کالای بازرگانی پول و زرینه ابزار و پارهٔ جواهر نیز بتاراج رفت.

روز دوشنبه جنگ سختی در بازار میرفت. از آن سوی چنانکه نهاده بودند در شهر جنبش پدید آمده مردم از هر کوی در خیابان گرد آمدند. مسجد کریمخان پر گردیده در کوچه‌ها نیز مردم دسته دسته ایستادند. نمایندگانی از عین‌الدوله نیز آمدند. گفتارهای بسیاری رانده شده آنچه گفتنی میبود گفتند، تاراج تیمچه و کاروانسرا را یاد کردند. شبیخون‌های سرکردگان را بمیان آوردند. چون نیمروز فرا رسید انبوهی پراکنده شده سردستگان همراه نمایندگان عین‌الدوله به خانه میرهاشم‌خان رفتند. در آنجا نیز گفتارهایی رانده شد. از جمله حاجی قفقازی زبان بسخن باز کرده چنین گفت: «تا جان در تن داریم در نگهداری مشروطه خواهیم کوشید. شاهزاده عین‌الدوله که بحکمرانی آذربایجان آمده‌اند بیایند و درون شهر نشینند و بقانون مشروطه فرمان رانند. هرکسی که گناهکار است فرمان دهند دستگیرش نماییم تا بازپرس شود و کیفر بیند. نه آنکه در بیرون شهر نشیند و پیاپی لشگر گرد آورد، و ایل‌های شاهسون و قره‌داغ و سواره و پیاده مرندی و گردان شکاک و جلالی را خواسته و باین‌همه بس نکرده از تهران و قزوین و زنجان و بختیاریه و کیکاوند و پشت‌کوه نیز سپاه بخواهد و در شاطرانلو لشگر بزرگی آراسته در آرزوی کشتار مردم بیدست و پا باشد. ما را از این لشگرها چه باک! این سی هزار سپاه جای خود اگر صدهزار هم باشد ترس نخواهیم کرد و دست از حقوق خود برنخواهیم داشت. ما میخواهیم ایران چون دولت‌های اروپا نیرومند گردد». این سخنان از دهان جوان غیرتمندی درمی‌آمد که بروی آنها ایستادگی نموده سالها کوشید و سرانجام ببالای دار رفت.

پس از گفتگوی بسیار چنین نهادند که نامه‌ای از زبان مردم بعین‌الدوله نوشته با نمایندگانی بفرستند. چنانکه گفته‌ایم عین‌الدوله از روزی که رسید سخن از نیکخواهی میگفت و چنین وامی‌نمود که جنگ و خونریزی را دوست نمیدارد، و ما میدانیم که این جز رویه‌کاری نمی‌بود و چنین میخواست که با سخن روز گزارد تا سپاههایی که خواستندی رسید برسند. این را ستارخان و باقرخان و سردستگان شهری نیز میدانستند. چیزیکه هست چون عین‌الدوله یکمرد بنامی میبود و خود از درون دل با محمدعلبمبرزا دشمنی میداشت. مشروطه‌خواهان گاهی امید می‌بستند که بتوانند او را بسوی خود کشند، و از اینرو رشته گفنگو را با او نمی‌بریدند. لیکن در آن میان دانسته شد که عین‌الدوله نه کسیست که بمشروطه گراید، و در گفتگوها جز سخنان دو رنگی ازو دیده نمیشد، زیرا از یکسو چنین نشان می‌داد که با رفتاریکه رحیمخان و شجاع نظام در شهر کرده و کشتار و تاراج دریغ نگفته بودند، همداستان نمیباشد، و از یکسو در بودن او همان رفتار بریده نشده بود.

راستش آن بود که انجمن از گرایش او بمشروطه نومید گردیده میخواست ببکبار رشته را ببرد، و در همین زمینه نامه‌ای از زبان توده نوشته میشد، که این نامه تا روز پنجشنبه آماده گردید، و روز آدینه نوزدهم شهریور (۱۴ شعبان) که روز جنگ با سپاه ماکو می‌بود و شهر گرفتاری سختی میداشت، چهار تن از سردستگان، که شیخ محمد خیابانی و میرزا محمدتقی طباطبایی و سید حسینخان عدالت و میرزا حسین واعظ میبودند آنرا برداشته همراه نماینده سیاسی انگلیس آهنگ باغ صاحبدیوان کردند، و در هنگامی که جنگ در شهر با سختی بسیار پیش میرفت، آنان در آنجا بگفتگو پرداختند. عین‌الدوله باز همان سخنان دو رنگ را میگفت، ولی در پایان اندیشه خود را بی‌پرده گردانید و چنین گفت که تا مجلس در تهران باز نشده انجمن تبریز را بهیچ عنوان نتواند شناخت. انجمن نیز، چند روز پیش از آن، بهمه کنسولخانه‌های تبریز و شهرهای دیگر آذربایجان، بنامه و تلگراف آگاهی داده بود که چون باید قانون اساسی همیشه در کار باشد، عین‌الدوله را که نه از روی قانون بآذربایجان فرستاده شده، بوالبگیری نمی‌شناسد، و همان مخبرالسلطنه را که از روی قانون فرستاده شده بود والی آذربایجان دانسته در نبودن او اجلال‌الملک را بنابب‌الایالگی بر می‌گمارد. نیز تلگرافی در همین زمینه به وزارت داخله فرستاد، بدینسان آمد و رفت و گفت و شنید با عین‌الدوله بریده شد، و پیدا بود که از این جنگهای دیگر سخت‌تری خواهد رخ داد. بویژه سپاههایی که خواستندی رسید رسیده بودند. فوج قزوینی بسرکردگی انتصارالسلطان، سواره و سرباز بختیاری بسرکردگی سالار جنگ، یکدسنه قزاق، سواره‌های سنجابی و چکنی بباغ صاحبدیوان رسیده، و سپاه ماکو نیز که از دیرباز نامش میرفت تا نزدیکی شهر پیش آمده بود.

مشروطه‌خواهان با آنکه بخواست خود دست نیافته دوچی را از میان برنداشته بودند، باز ترم بخود راه نمیدادند. ولی انبوه مردم سخت در هراس میبودند و بدخواهان مشروطه که در همه کویها بفراوانی یافت میشدند، در همین روزها بار دیگر بجوش و جنب پرداخته تا میتوانستند دلهای مردم را پر از بیم میگردانیدند. بویژه پس از آنکه سپاه ماکو از صوفیان گذشت و آن بیدادگری را که خواهیم آورد در ساوالان کرد، که عنوان بزرگی بدست بدخواهان افتاد.

در همین روزها انجمن ایالتی آذربایجان بیک کار ارجدار دیگری پرداخت. چگونگی آنکه چون شنیده میشد محمدعلیمیرزا از تنگدستی و بی‌پولی ناچار گردیده وامی بخواهد، و با نمایندگان روس و انگلیس گفتگویی در تهران میرود که بنام پیشکی، باندازه چهارصد هزار لیره باو پرداخته شود، انجمن تبریز که خود را بجای دارالشوری گزارده بود، بجلوگیری یک نوشته‌ای بنمایندگان دولت‌های بیگانه نوشته، و آنرا بچاپ رسانید و بهمه کنسولخانه‌ها فرستاد، کوتاه‌شده آن اینکه: تا دارالشوری باز نشود و پرک ندهد محمدعلی‌میرزا نخواهد توانست بنام ایران وامی بگیرد، واگر پولی از این باره باو پرداخته شود در آینده توده آنرا نخواهد پذیرفت. سپس تلگرافی در همین باره بپارلمان و سنای فرانسه فرستاد که اینک نسخه آنرا در پایین می‌آوریم:

«پاریس مجلس مبعوثان، مجلس سنا در موقعیکه شاه مجلس ملی را با توپ منفصل ساخنه و میخواهد برای منقرض ساختن قوای ملی از دول متحابه قرض کرده تجهیز سلاح و قشون نماید ما ملت ایران بعموم ملل حریت‌پرور عالم اعلام میکنیم که این وجه نظر باینکه باعث اضمحلال یک ملتی خواهد شد که در راه اخذ حقوق انسانیه خود جانسپاری میکنند ملت ایران هم بهیچوجه خود را ذمه‌دار این استقراض نخواهد دانست»

«انجمن ایالتی آذربایجان»


سپاه ماکو یکی از نامهاییست که در تاریخچه جنگهای آزادیخواهانه سپاه ماکو تبریز دارای برجستگی، و با سهشهای گوناگونی توأم بوده. سپاه ماکو که گفته میشود کسانی که در آن روز در تبریز بوده‌اند داستانهای بسیاری را بیاد توانند آورد. بیاد توانند آورد آن ویرانیها را که در سر راه خود از خوی تا تبریز کردند، بیاد توانند آورد آن آتش را که در ساوالان افراشتند، بیاد توانند آورد آن چابکی و تندی را که در تاختن بشهر از خود نمودند، بیاد توانند آورد آن ترس و تکانی را که بهشر انداختند، پس از همه بیاد توانند آورد آن سیلی خشم را که از دست مجاهدان خوردند و بازگشتند. اگر صمدخان و سپاه او را بکنار گزاریم، در یازده ماه جنگهای تبریز، هیچ سپاهی در برابر شهر آن دلیری و چابکی را نشان نداد و هیچ سپاهی نیز آن سیلی سخت را از دست شهر نخورد.

این سپاه که از گردان جنگ‌آزموده شکاک و جلالی و از سواران خود ماکو آراسته


پ ۲۳۴

نایب یوسف هکماواری

شده و سه هزار تن، از دلیرترین جنگجویان را در بر، و پنج توپ کاری را با توپچیان

ورزنده همراه میداشت، اقبال‌السلطنه آن دشمن کهن مشروطه بسیجیده و آنرا بسرکردگی خواهرزاده‌اش عزوخان، (همان جوانی که زمانی خود را از مشروطه‌خواهان نشان میداد)، بسر تبریز فرستاده بود که هم در چنین هنگام درماندگی شاه باو یاوری کند و ارج خود را نزد او فزونتر گرداند، و هم کینه از مشروطه‌خواهان جسته دل خود را خنک سازد.

این میاه از دیرباز از ماکو براه افتاده، از خوی باینسو بهر آبادی که میرسیدند آتش میزدند و تاراج میکردند تا بنزدیکیهای تبریز رسیدند، و این بود از دیرباز آوازه آمدن آنان بشهر رسیده مایه بیم سختی در دلهای مردم شده بود، و ماابنک داستان رسیدن آنان را با جنگی که کردند مینویسیم:

روز دوشنبه شانزدهم شهریور (۱۰ شعبان) که گفتیم در بازار جنک سختی رفت، و از آن سوی مردم در خیابان در برابر نمایندگان عین‌الدوله بنمایش می‌پرداختند، فردا سه‌شنبه آرامش بود، ولی امروز آگاهی رسید که سپاه ماکو تا صوفیان (شش فرسخی تبریز از سوی شمال غرب) پیش آمده‌اند. نیز دسته‌های سیاه از تهران (بختیاری و قزاق و دیگر دسته‌ها) بباسمنج رسیده‌اند.

از چندی پیش گروهی از روستاییان ساوالان و خواجه دیزه و الوار که دیه‌هایی در بیرون تبریز، از سوی صوفیان میباشد، بشهر آمده و از ستارخان تفنگ و فشنگ گرفته و در دیه‌های خود سنگرها پدید آورده بودند، و چون سپاه ماکو بصوفیان رسیده بود امروز آنان جلو پیشرو آن سپاه را گرفتند و زنان و فرزندان خود را بشهر فرستادند.

روز چهارشنبه هجدهم شهریور (۱۲ شعبان) در شهر جنگی نبود. لیکن در بیرون یک داستان بسیار اندوه‌آوری رخ داد. چگونگی آنکه سپاه ماکو از صوفیان برخاسته به پیشرو خود پیوست، و مجاهدان که در سالاوان می‌بودند با ایشان بجنگ ایستادند. لبکن با آن سپاه بسیار برابری نتوانسته شکست خوردند و در اندک زمانی بیست و هشت تن از آنان کشته شد و هفتاد و پنجتن دستگیر افتادند، عزوخان دژخیمانه دستور داد که چهار تن از سران اینان را بدهانه توپ گزارده گوشت و استخوانشان بهوا پرانیدند. غرنب توپها از دو فرسخی شهر را تکان میداد، و چون آگاهی از چگونگی رسید بسیاری از مردم سخت هراسیدند.

این خود لغزشی می‌بود که یکدسته روستاییان ناآگاه را، که جز تفنگ افزاری نمیداشتند در برابر آن سپاه بگمارند، و من نمیدانم این لغزش از که سرزده بوده.

روز پنجشنبه آرامش بود. امروز سالار ارفع[۴] که عین‌الدوله او را بسر درود (یک فرسخی تبریز از سوی غرب) فرستاده و او در آنجا نشبمن گرفته بگردآوردن سواره و سرباز می‌پرداخت با دسته‌های خود قراملک فرود آمد. فراملکیان که خود دشمن مشروطه می‌بودند چون اینان نیز رسیدند لشکرگاهی از آن سو هم پدید آمد. از آنسوی امروز شجاع نظام از دامنه کوه سرخاب خود را بلشکرگاه سپاه ماکو رسانیده با عزوخان دیدار کرد، و همانا میخواست راهها را باز نموده دستور تاخت فردا را بدهد. چه شجاع نظام در این سه ماه بسیاری از روزها را از بالای مناره صاحب‌الامر جنگ کرده و همیشه شهر را از آن بلندی تماشا کرده و راهها را نیک شناخته و آنگاه آیین جنگ مجاهدان را بهتر از دیگران یاد گرفته بود.

از این کارها پیدا بود که یک تاختی بشهر از چند سو خواهد بود، و بهتر است ما نیز در اینجا حال شهر و لشگرگاهها را نیک بسنجیم و بدیده گیریم: اگر بنقشه شهر نگریم گذشته از دوچی و سرخاب و ششکلان و باغمیشه که در دست دولتیان است و سراسر مسافت را یک فرسنگ کمابیش سنگر بسته و تفنگچی نشانده‌اند در سه جای دیگر نیز دولتیان لشگرگاه میدارند. یکی باغ صاحب‌دیوان و دشت شاطرانلو در شرق که عین‌الدوله و سپهدار با سپاهیان انبوه از سوار و سرباز جا میدارند. دیگری میان ساوالان و پل‌آجی در شمال غرب که سپاه ماکو لشکرگاه گرفته‌اند. سومی قراملک در غرب شهر که سالارارفع با دسته‌های خود نشیمن کرده. سپاه ماکو که پیش می‌آمد رو بسوی امیرخیز می‌داشت. چنانکه لشگرهای عین‌الدوله و سپهدار رو بخیابان میداشتند. دوچی و آن کویها بهر دو از خیابان و امیرخیز راه میداشت . آن دسته در قراملک بهنگام فرصت میتوانستند از راه گامیشاوان یا هکماوار خود را بامیرخیز برسانند. رویهمرفته جای امیرخبز سخت‌تر و بیمناک‌تر می‌بود. باید گفت روز سخت فرا رسیده بود و تبریز می‌بایست بار دیگر دست از آستین برآورد و به این سخنی هم چیره درآید.

در این هنگام شماره دولتیان را سی هزار می‌گفتند. اما مجاهدان بی‌گمان بیش از ده هزار می‌بودند و باشد تا با نزده هزار می‌رسیدند.

روز آدینه نوزدهم شهریور برای تبریز یکروز بسیار سخت و پرهیاهویی بود. یکی از روزهای سخت تبریز امروز دولتیان بزورآزمایی بزرگی برخاسته میخواستند بهر بهایی سرآید بشهر دست یابند، چنانکه دیدیم از دیروز بسیج تاخت میکردند. و هنوز یکساعت از آفتاب نمیرفت که ناگهان غرش توپها برخاسته از هر سو جنگ آغاز شد. سپاه ماکو از جلو گاومیشاوان تا سر پل‌آجی سراسر دشت را گرفته و توپها را بکار گزارده پیاپی گلوله‌های شرابنل می‌بارانند، و همان هنگام کردان سواره و پیاده شلیک‌کنان جلو می‌آیند. گلوله‌های توپ در بالای سرلاکه دیزج و گاومیشاوان و عمو زین‌الدین ترکیده همچون تندر آوایش سراسر آن کویها را فرا می‌گیرد. سواران و سربازان مرند و قره‌داغ و شاهسون و دیگران که در دوچی هستند همگی بجنگ برخاسته از همه سنگرها گلوله می‌بارانند. از آنسو دسته‌های انبوهی از ایشان همراه ضرغام و حاجی‌موسی‌خان و دیگر سرکردگان، با چند نقب‌زن از چندین راه هجوم بامیرخیز آورده دیوارهای خانه‌ها را شکافته بسنگرهای ستارخان نزدیک میشوند، و انجمن حقیقت را از این و و آنسو گرد گرفته گلوله‌ها همچون تگرگ می‌بارانند و تا زور میدارند میکوشند که ستارخان را کشته یا از جای خویش بیرون رانند. آواز تفنگها بهم پیوسته چنانست تو گویی شهر را از جا خواهند کند. در این گیر و دار توپها نیز از دامنه کوه سرخاب بخروش برخاسته گلوله می‌بارد. از آنسوی لشگرهای عین‌الدوله و سپهدار از مارالان و سرخیابان و راه قوریچای به پیشرفت پرداخته جنگ سخنی می‌کنند. توپها نیز بالای تپه‌ها غرش کرده و پیاپی گلوله میریزند.

تا امروز جنگی باین سختی رو نداده است. سراسر شهر تکان خورده دسته دسته مردم از خانه‌ها بیرون ریخته نمی‌دانند چه باید کرد. بسیاری از ایشان شهر را از دست رفته میدانند و در جستجوی چاره میباشند که باری خود و خاندانشان را رها گردانند. آنانکه از مشروطه دل خوش نمیدارند فرصت جسته آشکاره بدگویی میکنند و دشنام و آزار بآزادی-

پ ۲۳۵

سالار جنگ بختیاری خواهان دریغ نمیگویند. بویژه در بخش غربی شهر که توپهای سپاه ماکو تکان سختی بمردم داده و چنین پیداست که اندکی نخواهد گذشت و آن سپاه خود را بشهر خواهد رسانید.

خوب بیاد میدارم که در این هنگام در میدان هکماوار ایستاده و حال سراسیمگی مردم را تماشا می‌کردم. در این کوی هنوز سنگر بسته نشده و امروز جنگی در میان نمبیود و توپهای سپاه ماکو که بالای سر گامبشاوان می‌ترکید، آوایش چنان در همه‌جا میپیچد که مردم می‌پنداشتند کردان نزدیک شده‌اند و اینک فرا می‌رسند، و این بود دسته انبوهی از ایشان چنین میخواستند از راه باغها به بیرون شهر شتابند و از فرمانده سپاه زینهار از برای خود خواهند که در همان هنگام نایب یوسف با تفنگداران شلیک‌کنان از پشت سر رسیدند و آنان را از هم پراکندند.

جنگ بسختی پیش میرفت. سپاه ماکو دو دسته شده دسته‌ای از راه گامیشاوان پیش آمده دسته دیگری رو بسوی پل‌آجی میداشتند، که از آن راه بشهر درآیند. آندسته چون بنزدیکی رسیدند توپ از سنگر گامیشاوان گلوله‌باران کرده نگزاشت جلو ببایند. گروهی بخاک افتاده دیگران بازگشته بدسته دوم پیوستند و همگی یکی گردیده بسنگر سرپل فشار آوردند. مجاهدان در سرپل ایستادگی نتوانستند و سنگرها را گزارده پس نشستند. کردان از پل گذشنه کاروانسرا و خانه‌های آنجا را سنگر گرفتند، و قورخانه خود را آورده در کاروانسرا جا دادند. این شکست بس بیمناک بود و اگر کردان بیک تاخت بیباکانه دیگری برخاستندی هنزدیکی امیرخیز رسیدندی و آن هنگام بودی که ستارخان میان دو آتش فتاده جز گریز چاره‌ای نیافتی. در این هنگام بسیار سخنست که از ملااباذر که یکی از ملایان مشروطه‌خواه میبود یک دلیری گردانه رو داده. بدینسان مجاهدان که سنگرها را رها کرده تا باغها خود را پس کشیدند، این مرد جایی را سنگر گرفته بتنهایی ایستادگی کرد تا زمانیکه دسته‌هایی از شهر بیاری رسیدند، و چنین گویند اگر این دلیری ملااباذر نبودی جلو کردان را چیزی نگرفتی.

در این میان پیکار بس خونینی در خود امیرخیز پیش میرفت. ستارخان با همراهان خود میانه آتش دست و پا زده با دشمن که از هر سوی پیش آمده بود جنگ بس سختی میکردند. در این پیکار بود که گرجیان که بمب می‌انداختند یکی از بمبها بدیوار خورده بزمین افتاد و ترکیده خود بمب‌انداز را که مسیو چلیتو نامیده میشد با دو گرجی دیگر سخت زخمناک گردانید. در این هنگام گرفتاری ستارخان سپاه ماکو را فراموش نکرده پروای آنان نیز میداشت، و چون دانست مجاهدان پس نشسته و کردان از پل باینسو گذشته‌اند دسته‌هایی را از شهر پی هم بآنجا فرستاد. در آن هنگام که مجاهدان رشته را از دست داده و نومیدانه بباغها پس کشیده بودند، و تنها ملااباذر در برابر کردان ایستادگی میکرد ناگهان مشهدی محمدعلیخان و کربلایی حسینخان و دیگران هریکی با دسته‌ای از سواره و پیاده پی هم رسیدند و بمجاهدان که دل خود را باخته بودند، دل داده و با خود برزمگاء بازگردانیدند، و باغها را سنگر گرفته از هر سو گلوله بر سر کردان بارانیدند. دوباره بازار ستیز گرم گردید. مجاهدان میخواستند کردان را از آنجا بلند نموده تا آنور پل برسانند. کردان پا فشارده ایستادگی میکردند. در اینمیان ستارخان در امیرخیز دشمن را شکسته و بازگردانید و از آن گرفتاری بیرون آمد و در زمان دستور داد توپ را از سنگر امیرخیز به پل‌آجی برسانند و خویشتن با چندتن سوار اسب شده بآن رزمگاه رسانیدند. توپچی لشکرگاه کردان را در آن سوی پل نشانه گرفته پیاپی هم چهار تیر انداخت. در اینهنگام آفتاب بافق نزدیک شده و جنگ بسخت‌ترین جای خود رسیده بود. مجاهدان از رسیدن ستارخان جان دیگر گرفته و خود او بجنگ درآمده دلیری بیمانندی مینمودند. کردان که کسانی از ایشان بخاک افتاده و دیگران از هر سو خود را میانه آتش میدیدند ایستادگی نتوانسته روی برتافتند. مجاهدان از دنبالشان شتافته بسیاری را در همان حال بخاک انداختند. مشهدی محمدعلیخان می‌گوید: «پنج تن از ایشان تفنگها را انداخته زینهار طلبیدند.»

عزوخان که این شکست را از پیش دانسته و توپها و بنه را راه انداخته بود او نیز با سرکردگان نایستاده رو بگریز آوردند. قورخانه را که اینور پل آورده بودند بدست مجاهدان افتاد که توپچی توپ پنجم را با گلوله خود ایشان انداخت. حسینخان و دیگران از دنبال کردان تاخته و چون شب فرا میرسید چندان دور نرفته بازگشتند.

این بود داستان ماکو. با آن چابکی خود را بشهر رسانیدند و بدین چابکی مجاهدان بیرونش راندند. مشهدی محمدعلیخان می‌گوید: کسانی که امروز دلیری نمودند گذشته از خود ستارخان و ملااباذر، اسدآقا و مشهدی ابراهیم امیرخیزی و محمدآقا امیرخیزی بودند. مشهدی محمدابراهیم تیر برداشته مرد. از مجاهدان در اینجنگ بیش از سه تن کشته و چهارتن زخمی نگشته‌اند. ولی از کردان بگفته مشهدی محمدعلیخان صد و بیست تن کمابیش کشته شدند.[۵] این خود شگفت است که چنان انبوهی باین آسانی رو بگریز آورد و بیکبار ده فرسنگ بیشتر پس نشیند. باید گفت کردان که تبریزیان را بهبچی نمیشمردند چون ناگهان آن زبردستی را دیدند و بیکبار خویش را در برابر چندین صد تن مردان از جان گذشته یافتند چنان ترسیدند که ایستادگی نتوانستند. سالها کردان یاد این جنگ خونین را کرده و از بیباکی مجاهدان شگفتی می‌نمودند.

اما در سوی خیابان و مارالان در آنجا نیز تا عصر تنگ جنگ و خونریزی برپا میبود تا دولتیان کاری پیش نبرده و از راهی که آمده بودند بازگشتند. حاج وبجویه‌ای مبنویسد: «اگرچه بسیاری از دلیران طوایف شاهسون و غیره بخاک هلاک افتاده بودند ولی تعدادش را معلوم ننمودیم و چند نفر از مجاهدین مقتول و مجروح شده‌اند». در باره جنگ امیرخیز می‌نویسد: «آنچه از کشته‌هایشان وقت گریز برده‌اند معلوم نشد ولی بیست و چهار نفر از کشته‌ها باقی مانده بودند که شب دادند ببرند و دفن نمایند».


پ ۲۳۶

این پیکره نشان میدهد سر پل آجی را با کشتگان سپاه ماکو (این پیکره گویا در روز ۱۵ مهر برداشته شده)

درباره سالار ارفع و دسته‌های او در قراملک که چرا بجنگ نپرداختند حاجی

مینویسد: «ابشان که منتظر سپاه ماکو بودند شکست اینان را دیده در جای خود مبهوت و متحیر مانده هرکس بجانب مقر خود معاودت نمودند». ولی من در این باره چیزی بیاد نمیدارم.

شب شنبه که پانزدهم شعبان و از جشنها بشمار می‌بود مشروطه‌خواهان پس از آنروز دو جشن گرفتند و ستارخان «نامه فیروزی» بحاجی مهدی آقاکوزه‌کنانی نوشت. همان شب با همه فرسودگی در نیمه شب ناگهان شلیک بسیار سختی از سوی میدان مشق برخاسته و پیدا بود که جنگ خونریزانه‌ای در کار است. تا دو ساعت این شلیک برپا میبود تا نزدیک بامداد آرام گرفت. فردا دانسته شد دسته‌ای از سوار و سرباز پیش آمده میخواسته‌اند میدان مشق را از دست مجاهدان بیرون کنند و دیوارها را شکافته خود را تا آن نزدیکی رسانیده بوده‌اند، مجاهدان آگاهی یافته بجلوگیری برخاسته‌اند و آن جنگ خونین رو داده. بگفته حاج ویجویه‌ای از سواران سی و چهل تن کشته شده و دیگران کاری از پیش نبرده بازگشته‌اند. همانا سرکردگان شکست سپاه ماکو را ندانسته چنین میخواسته‌اند شبانه سنگر استواری را از دست مجاهدان درآورده فردا که سپاه ماکو بار دیگر به پیشرفت خواهد پرداخت از اینسو هم دسترسی بشهر دارند.

روز شنبه پیش از درآمدن آفتاب ستارخان با چند تن سوار اسب شده آهنگ سرپل آجی کردند که اگر از سپاه ماکو توپی در آن پست و بلندیها بازمانده بدست آورند، ولی هرچه گردیدند چیزی نیافتند. عزوخان پیش از گریختن توپها و دستگیران ساوالان را روانه ساخته بوده. چون خواستند بازگردند به شش تن سواره ماکو برخوردند که دیشب را در گوشه‌ای پنهان شده و اینک میخواستند خود را بیرون اندازند. ستارخان یکی را با تیر زده پنج تن دیگر را دستگیر کرده همراه خود بشهر آورد.

از آنسوی سرکردگان از دوچی با دسته‌ای از سواره و سرباز بار دیگر آهنگ امیرخیز کرده آهسته و نهان دیوارها را شکافته تا نزدیکی انجمن حقیقت رسیدند و ناگهان شلیک سختی کردند مجاهدان پاسخ داده بجنگ پرداختند و تا نیمساعت جنگ برپا بود تا سواران بازگشتند و بگفته بلوای تبریز شانزده کس از ایشان کشته گردید. گویا شکست سپاه ماکو را ندانسته ستارخان و مجاهدان را افسرده و دلشکسته پنداشته میخواسته‌اند مگر کاری انجام دهند.

روز یکشنبه در شهر آرامش بود. ولی از سرپل آجی آواز تفنگ شنیده می‌شد و چنین میگفتند شجاع نظام میخواسته با دسته‌ای از دامنه کوه سرخاب بمرند رود و مجاهدان تیر انداخته نگزارده‌اند.

روز دوشنبه باز آرامش بود. چیرگی مجاهدان در روز آدینه و شکست سپاه ماکو نتیجه‌هایی در پی میداشت، و یکی از آنها این بود که دولتیان اندازه نیرومندی مشروطه‌خواهان را دانسته و دل‌افسرده شده بودند، و اینست خواهیم دید که تا چند روز بخاموشی گراییده بجنگی برنخاستند، و این بار مجاهدان پیشگام گردیده از روز سه‌شنبه بقراملک تاختند که داستانش را خواهیم نوشت. درباری اردبیلی، لشکرگاه عین‌الدوله را پس از این جنگ ستوده چنین می‌نویسد: «ز حرکات رؤسا و سرداران امید غلبه و فتح دیده نمیشود». همو مینویسد: «آقایان اسلامیه را اعتقادی بر این بود اگر مختصر حمله‌ای باهل شهر شود فوراً تسلیم خواهند شد و این ایراد را بعین‌الدوله وارد می‌آوردند در صورتیکه همان روز از هر طرف بلکه از هر سنگر که دولتیان داشتند هجوم برده کاری نساخته بافتضاح تمام رو بفرار گزاشتند برای آقایان اسلامیه ثابت شد با کیها پنجه میزنند». در همین چند روزه بود (گویا در روز چهارشنبه بیست و پنجم شهریور) که مشیرالسلطنه سروزیر محمدعلیمیرزا عین‌الدوله و سپهدار را بتلگرافخانه خواست و تا پایان روز میانه آنان با سروزیر تلگراف می‌آمد و میرفت، و چنانکه سپس دانسته شد مشیرالسلطنه، از زبان شاه پرخاش کرده که چرا کار شهر را بانجام نمیرسانید، و از اینسوی سختی کار و بازگشتن سپاه ماکو و کم‌بودن قورخانه را بهانه آورده‌اند. نیز سپهدار گفته است که کونسول انگلیس میگوید دولت هنگامیکه مجلس را بست نوید داد که دوباره باز گرداند، و پیشنهاد کرده است که برای رام‌شدن تبریزیان شاه مجلس را باز کند، و این گفته‌های او بمحمدعلیمیرزا گران افتاده و این بوده یک تلگراف پرخاش‌آمیزی باو فرستاده، که نسخه این تلگراف را اقبال لشکر از باسمنج بشهر آورد و در اینجا بدستها افتاد که پاسخهایی در برابر آن نوشته با خود تلگراف، در یک دفترچه‌ای بنام «رأفت ملوکانه» بچاپ رسانیدند، و ما هم تلگراف شاه را در پایین می‌آوریم:

«سپهدار اعظم از تلگراف رمز شما تعجب کردم از روز اول سلطنت دستخطی که در اعطاء مجلس دادم لفظ مشروطه و مشروعه مطابق قانون محمدی بود. بعد لامذهبان بنای خودسری گذاشتند خواستند دین و دولت را از میان ببرند هرچه بدلایل و نصایح خواستم آنها را متقاعد کنم نشد تا اینکه بفضل الله و کمک حضرت حجت عجل‌الله فرجه بطوریکه لازم بود قلع و قمع مفسدین دین و دولت را کردم حالا شما می‌نویسید که قونسول می‌گوید دولت وعده داده است مجلس شوری بآنها بدهد قانون بآنها بدهد عدلیه بدهد همگی صحیح است دولت گفته است بسفرا هم امروز کتباً اعلان شده است دولت مجلس مشروعه که مطابق با مزاج مملکت و مطابق با شریعت نبوی صلوات‌الله باشد خواهد داد و بر سر قول خود استوار هم هست ولی چهار نفر مفسد رجاله اسم خودشان را مشروطه‌طلب گذاشته اند در تبریز علم خودسری افراشته‌اند حالا من بآنها تملقاً و مجبوراً بگویم مشروطه دادم و برای سلطنت خود رفتن دین و آیین مسلمانی را ننگ تاریخی بگذارم معاذالله نخواهد شد عجب از غیرت شما عجب دولتخواهی میکنید همان است که مکرر گفته‌ام تا این اشرار تنبیه نشوند و پدرشان سوخته نشود دست‌بردار نیستم ولو اینکه دو کرور خرج شود بعد از فضل خدا قشون و نوکر و سوار و غیره هست که بتواند این خدمت بزرگ را بدین و دولت انجام بدهد. مخصوصاً در مراسله سفرا قید شده است که اولیای دولت ایران وقتی میتوانند این ترتیب مجلس مرتب کنند که آذربایجان منظم و رفع اشرار شده باشد که بفراغت خاطر مشغول ترتیب مجلس باشند.

پ ۲۳۷

این پیکره نشان میدهد سرپل‌آجی را با کشتگان سپاه ماکو (این پیکره گویا روز ۱۷ مهر برداشته شده) شما توی اطاق نشسته دست بروی دست گذاشته‌اید چه باید کرد اگر اردوی ماکو را یکنفر مأمور گذاشته بودید میان آنها بود ابدأ مراجعت نمیکردند برنمیگشتند حالا هم با تلگراف اقدامات از طرف من شده است ولی در محل شما هستید باید دست و پا بکنید و بهرشکلیست آنها را مراجعت بدهید امروز هم با آن صورتیکه دیروز سپهسالاراعظم داده فشنگ و تفنگ و گلوله و توپ با صد نفر سوار فرستاده شد باز هم اگر استمداد میخواهید اطلاع بدهید تکلیف آخری است که نوشتم.»

از قراملک بارها نام برده‌ایم. این آبادی در غرب تبریز نهاده و باآنکه قراملک و همکاوار کویی از شهر بشمار است باغها و زمینهای بسیاری آنرا از شهر جدا میکند. مردم اینجا بیشتر با گندم‌کاری و باغبانی و گله‌داری زیند و کسان مهمان‌نوازی باشند و همیشه جوانان دلیر میان ایشان فراوانست. اینکه اینان هواخواه دولت درآمدند از روی بستگی بوده که بحاج میرزاحسن مجتهد می‌داشتند چنانکه گفتیم او چون از تهران بازمیگشت روی دوش خود بشهرش آوردند. سپس هم که اسلامیه برپا شد قراملکیان باز هواداری کرده هشت تن از دلیران بنام را با تفنگ و ابزار جنگ همراه آخوند کوی بدوچی فرستادند که تا دیری در آنجا میبودند و در جنگها شرکت میکردند. لیکن چون کار جنگ بدرازی کشید و اینان نتوانستند از باغ و کشتزار خود دور باشند از بیراهه بقراملک بازگشتند و با تنهایی و دسترس نداشتن بدوچی همچنان با مشروطه‌خواهان دشمنی می‌نمودند.

در این میان پیش‌آمدهایی در هکماوار که کوی دیگری در غرب شهر می‌باشد (کویی که ما در آنجا می‌نشستیم) رو میداد که باید آنها را هم بازنماییم، و اگر ریشه داستان را بخواهیم باید از چند سال پیش آغاز کنیم. همکاوار هزار و دویست خانه کمابیش دارد، واز دیرزمان در این کوی کشاکش شیخی و متشرع درکار می‌بوده و چه بسا زدوخورد نیز رو میداده.

در چند سال پیشتر نیز یک کشاکشی رخ داده بود که کینه آن از میان نرفته، و اینهنگام در پیش‌آمدها کارگر میافتاد. چگونگی آنکه حاجی محمود نامی که سردسته شیخیان می‌بود خواهرزادگانی میداشت و یکی از آنان یوسف نام که جوان تناور و سفیدرویی می‌بود، لوتیگری آغاز کرده بود. یکروزی این یوسف دست بسوی زنی از متشرعان یازیده بود. متشرعان شوریدند و باز کشاکش برپا گردید و چون خاندان ما از چند پشت در این کویها پیشوایی میداشت خواه و ناخواه پای پدر من و حاجی میرمحسن‌آقا (از خویشان نزدیک پدرم) بمیان آمد و چون ثقة‌الاسلام از دسته شیخی هواداری می‌نمود حاجی میرزا حسن نیز از این دسته هواداری کرد. به محمدعلیمیرزا که آنسال را بتهران رفته بود تلگرافها فرستادند و پس از چند زمانی نتیجه آن شد که یوسف را بنارین قلعه اردبیل فرستادند که چندی در آنجا بود تا رها گردیده بازگشت. در این میان عباس نامی از میان خود متشرعان که او نیز جوان تناور و بلندبالا ولی سیاه‌چهره می‌بود بلوتیگری پرداخته و چون او نیز روزی بزنی دست دراز کرد با همه خویشی با ما که مادرش دخترعموی پدرم میبود او را نیز از کوی بیرون کردند. در این زمان ستارخان از شهر گریزان در بیرونها نهان میزبست. عباس و یوسف هردو نزد او رفته شاگردیش را پذیرفتند و او اینان را همراه گردانیده گریزان و نهان از بیراهه روانه مشهد گردیدند تا پس از چندی بازگشتند. پس از بازگشت از این سفر بود که ستارخان از لوتیگری دست کشیده در شهر بخرید و فروش اسب پرداخت. همچنین یوسف و عباس هر دو پی کار رفتند. عباس بر سر دیه‌های یکی از بازرگانان توانگر میرفت و خانه و زندگی خوبی آراسته و رفتارش هم نبکو شده بود. در همین زمانهاست که او داستان سفر خودشان را بمن که نویسنده این کتابم بازگفته، اینها پیش از جنبش مشروطه میبود. سپس در زمان مشروطه در آن هنگام که ستارخان از باسمنج برگشته با دوچی جنگ آغاز کرد عباس در دیه میبود. ستارخان او را خواسته و چون دلیری و بیباکی او را می‌شناخت همراه خود نگهداشت، یوسف نیز به نزد او آمدوشد میکرد. لیکن پس از یکماه یا بیشتر عباس به هکماوار آمده دیگر نزد ستارخان برنگشت . یکروز هم پیش حاجی میرمحسن‌آقا که پس از پدرم جانشین او میبود آمده چنین گفت: از ستارخان توپ و تفنگ و پول گرفته ما نیز در اینجا سنگر بسته و تفنگچی گرد آوریم، ولی چون کار را استوار کردیم دهن توپ را بسوی شهر برگردانیم. حاج میرمحسن‌آقا با آنکه هوادار دولت می‌بود بآن پیشنهاد خرسندی نداده گفت: مردم زیر پا لگدمال شوند. عباس چون نومید شد پس از چند روزی بقراملک رفته بدشمنان مشروطه پیوست. نیز کسان دیگری از هکماوار بآنجا رفتند. از اینسو یوسف رفتن آنان را بسود خود دانسته به سراسر کوی چیره گردید و دسته‌ای تفنگچی پدید آورد. چیزی که هست عباس پروای او را نداشت و هر چند روز یکبار به تنهایی یا همراه یکی دو تن به هکماوار آمده و گردیده بازمیگشت، و این چیزی بود که خشم یوسف را فزونتر و دشمنی میانه قراملک و شهر را سخت‌تر میگردانید. باز یکروز عباس همراه یکسوار قره‌داغی به هکماوار آمده بیباکانه گردش میکرد که ناگهان در میدان به یوسف و دسته او برخورد. اینان هیدرنگ مسجد را سنگر گردند، و عباس و آن قره‌داغی خود را به پشت درخت نارونی کشیدند که بیک چشم زدن از آنسو یکی از تفنگچبان یوسف و از اینسو یک عطار بیگناه گلوله خورده بخون غلطیدند. در این هنگام من در گوشه‌ای از مبدان ایستاده و این جنگ و شلیک را تماشا میکردم و دیدم همینکه شلیک پایان یافت عباس و آن سواره آرام و آهسته راه خود را گرفته بازگشتند، و با این کاری که کرده بودند نگریخته بلکه بخانه عباس رفته چند ساعتی درنگ کردند و یوسف چون اندازه دلیری و بیباکی او را میدانست تفنگچی بسرش نفرستاد. بدینسان قراملک پناهگاهی برای دشمنان مشروطه گردیده، و جنگ باقر ملک چنانکه گفتیم زورهای آخر سپاه نیز از سوی عین‌الدوله بآنجا فرستاده شده بود. چون پس از شکست سپاه ماکو دولتیان از جنگ کم‌امید گردیده این بار، بیش از همه به بستن راهها و جلوگیری از رسیدن خواربار بشهر می‌کردند، چنانکه عین‌الدوله و لشکر او راه هشترود و گرمرود و سراب، و سالار ارفع راه سردرود و اسکو، و پسر شجاع‌نظام راه مرند و جلفا را گرفته از آمد و شد کاروانیان جلو می‌گرفتند، و در چنین هنگامی قراملکیان نیز راه انزاب و آرونق را بسته خواربار بشهر راه نمیدادند و رهگذران را لخت میکردند.


پ ۲۳۸

شادروان حاجی علی دوافروش

(این پیکره پس از جنگ حکماوار برداشته شده که در آنجنگ شادروان حاجی علی زخمی شده بود)

ستارخان بارها پیام پندآمیز فرستاده بود، و یکبار نیز کسانی از قراملک بشهر آمدند و گفتگو رفت و نتیجه‌ای نداد. ولی چون شکست سپاه ماکو پیش آمد، و پس از آن شهربان بدلیری افزودند، و از آنسو دولتیان خاموش می‌بودند، ستارخان بهتر دانست که با جنگ قراملک را از پیش بردارند.

این بود روز سه‌شنبه بیست و چهارم شهریور (۱۸ شعبان) هنگام پسین دسته‌هایی از مجاهدان ناگهان آهنگ آنجا کردند. قراملکیان دلیرانه ایستادگی نمودند و جنگ سختی درگرفت . باغها و کشتزارها که بدرازی نیمفرسخ کمابیش میانه شهر و آن آبادی نهاده پر از آتش گردیده از هرسو گلوله آمدوشد میکرد. هنگام غروب جنگ فرونشسته مجاهدان بازگردیدند.

فردا بیست و پنجم شهریور (۱۹ شعبان) از نیمروز دوباره مجاهدان رو بقراملک آوردند. سرکرده این جنگها حسین‌خان، و چهارصد و پانصد تن از مجاهدان با او میبودند. بار دیگر جنگی سختی آغاز شده مجاهدان به جوی گودی که آب آجی را بقراملک میرساند و این هنگام خشک میبود درآمده به پیشرفت پرداختند. از آنسوی قراملکیان بیباکانه بجلوگیری برخاستند. گلوله بفراوانی میریخت و غرش توپ پیاپی شنیده میشد. پیداست که بزنان و بچگان روز سختی میبود: قراملکیان بیش از اندازه دلیری مینمودند ولی مجاهدان بیباکانه پیش رفتند تا خود را بنزدیک آبادی رسانیدند، و چون روز بآخر می‌رسید حسین‌خان دسته‌هایی را بپاسبانی گزارده بازگشت.

امروز از عباس دلیریهای شگقتی رخداد. قراملکیان داستانها ازو می‌گفتند. امروز او بامدادان سوار اسب شده از بیراهه آهنگ باسمنج می‌کند که از عین‌الدوله توپ و سپاه بخواهد، ولی در نیمه راه آواز شلیک توپ را شنیده باز می‌گردد، و هنگامی میرسد که مجاهدان خود را بخرمنگاه قراملک رسانیده بودند و او بیدرنگ بکار پرداخته خود را به پشت دیواری میرساند، و از آنجا یکتنه به تیراندازی می‌پردازد و جلو مجاهدان را می‌گیرد.

روز پنجشنبه باز مجاهدان بجنگ قراملک شتافتند. ولی چون کسانی از آنجا برای گفتگو نزد ستارخان آمده بودند، و از آنسوی از یکساعت به نیمروز در خود شهر جنگ و تاخت آغاز شد اینست جنگ قراملک را ناانجام گزارده بازگشتند.

در این سه روزه جنگ با قراملک چون بیشتر مجاهدان از حکماوار بگذشتند من بتماشا می‌ایستادم، و از اینکه آنانرا میدیدم دلیر و مردانه دسته دسته آمده میگذشتند گاهی شاد می شدم که از ایران از میان بازاریان و برزگران چنین مردان شیردلی برمیخیزد و گاهی غمگین میگردیدم که این شیردلیها در راه برادرکشی بکار میرود. بیاد میدارم روز دوم بر سر کوچه ایستاده بودم حسینخان با دسته‌ای پیاده رسید از رخسار مردانه آن جوان و از سنگینی و استواری او شادمان گردیدم و افسوس که همان یکبار بود که او را دیدم. حسین‌خان بیش از نه فشنگ در کمربند خود نمیداشت، یکی از یارانش گفت: «خان! با نه فشنگ بجنگ میروی؟!» پاسخ داد: «مگر من بیش از نه تن خواهم کشت!». پشت سر ایشان اسدآقا سوار اسب سفید قشنگی می‌آمد. نامش را شنیده و خودش را ندیده بودم. در شگفت شدم که جوانی با این سال کم دارای آن آوازه گردیده.

در این جنگها بود که شاطر محمدحسین برادر مشهدی محمدصادق که بدلیری شناخته شده و از سردستگان بشمار میرفت کشته گردید.

باری چنانکه گفتیم روز پنجشنبه نزدیک نیمروز ناگهان دولتیان از سر خیابان و از بازار و از مغازه‌های مجیدالملک و از چند راهی که بامیرخیز میرفت پیش آمده غوغای سخنی برپا کردند. نیز توپها را از دامنه کوه سرخاب بغرش آورده آتش بر سر شهر بارانیدند. یک تاخت ناگهانی و بس بیمناکی بود شاید می‌پنداشتند مجاهدان در سوی قراملک سرگرمند و در شهر چندان نیروبی نیست و میخواستند مگر کاری پیش برند، یا خواستشان این بود که مجاهدان را ببازگشت از جلو قراملک وادارند. هرچه بود سخت بیباکانه می‌کوشیدند. ستارخان و باقرخان ایستادگی نموده و جلو تاخت را گرفتند. از ابنسو هم توپها غریدن گرفته تا غروب جنگ برپا بود و آنزمان فرو نشست. از مجاهدان چند تن کشته شده و چند تن زخم برداشتند. از دولتیان بیشتر از اینان کشته و زخمی شدند.

روزهای آدینه و شنبه جنگی برنخاست. شب یکشنبه جنگهای بخاک سپردن مسیو چلیتو سختی در سوی خیابان میرفت. درباری اردبیلی می‌نویسد: «از صدای توپ و تفنگ تا صبح نتوانستیم بخوابیم. محشر غریبی راه انداخته بودند. تا دمیده صبح صدای تفنگه می‌آمد». مینویسد: «راه باغمیشه را مجاهدان سد نموده تردد احدی ممکن نیست. جمعی از اهل شهر بباغ آمده‌اند. شاهزاده، جوادخان حاجی خواجه‌لو را بباغمیشه مأمور فرمود هرطور است راه مترددین باز و موانع را از پیش بردارد». در این روزها گفتگو از بازگشت سپاه ماکو میرفت، که اقبال‌السلطنه با دستور محمدعلیمیرزا دوباره نیرو بآنها افزوده و بازگردانیده، و آنها همچنان دیه‌ها را آتش میزنند و پیش میآیند. نیز در این روزها نان کمیاب گردیده بخاندانهایی سخت میگذشت.

روز دوشنبه سی‌ام شهریور (۲۴ شعبان) داستانهایی در کار رخ دادن می‌بود. از یکسو در سوی پل سنگی سواران (همان سواران حاجی خواجه‌لو گویا) پیش آمد با خیابانیان جنگی میرفت که سه ساعت کمابیش برپا میبود، تا سواران نومید شده بازگشتند، و از دو سو کسان بسیار کشته شدند.

از یکسو امروز عین‌الدوله بشهر التیماتوم چهل و هشت ساعته فرستاده و کسانی را نیز بباغ خواسته بود که با زبان پندهایی دهد که داستان آنرا خواهیم نوشت. در آنمیان در یکسوی شهر یک نمایش باشکوه بیمانندی میرفت و مشروطه‌خواهان کشته یکی از گرجیان را با پاس و پذیرایی که تا امروز مانندش دیده نشده بود بگورستان می‌بردند. این یکی از داستانهای شنیدنیست که مشروطه‌خواهان تبریز، در میان آنهمه گرفتاریها خود را نباخته هر کاری را که می‌بایست و می‌شایست بانجام می‌رسانیدند.

چنانکه گفتیم مسیو چلیتو که یکی از سردستگان گرجیان و از بمب‌اندازان ایشان می‌بود، روز آدینه نوزدهم شهریور، در گرماگرم جنگ با یک بمبی که بدیوار خورد و ترکید سخت زخمی گردید و در بیمارستان میخوابید تا دیروز یکشنبه بدرود زندگی گفت.

آزادیخوان از مرگ آنمیهمان ارجمند اندوهناک شدند و از دست دادن چنان یاوری، فسوس خوردند، و امروز که جنازه او را بخاک خواستندی سپرد بیک نمایش باشکوهی برخاستند. بدینسان که مردم در ارمنستان و لیلاوا که سرراه می‌بود گرد آمدند چندانکه کوچه‌ها همه پر گردید. در پشت بامها هم زنان و فرزندان بانبوهی گرد آمدند. نیز یکدسته از مجاهدان که توانسته بودند بسنگر نروند در سرراه از اینسو و آنسو به رده ایستادند.

از آنسوی چون جنازه را از بیمارستان بیرون آوردند نخست بیرق سه‌رنگ ایران را بجلو انداخته در پشت سر آن هزارتن از مجاهدان - هر چهار تن در یک رده - تفنگها را سرازیر گردانیده، با یک دسته موزیک روانه شدند. پس از ایشان جوانان ارمنی با طاقنماهایی از گل بدستهاشان سرودخوانان راه افتادند، و پس از آنان دسته‌های انبوهی از مسلمان و مسیحی جنازه را دنبال میکردند. در سرراه در چند جا گفتارهایی بترکی و ارمنی خوانده شد و پیکرها برداشته گردید، و با این شکوه و پذیرائی او را تا بگورستان رساندند و بزیر خاک سپاردند.

در روزنامه «ناله ملت» مینویسد: «الحق و الانصاف که آذربایجان نه بلکه ایران تا بوده جنازه احدی را از بزرگان و اشراف و رجال مملکت بدین وضع و ترتیب و عزت و اجلال حمل ننموده و در حق هیچیک از شهدای حریت این احترام فوق‌العاده را مرعی نداشته‌اند...»

شب سه‌شنبه دو ساعت از شب گذشته بیکبار از همه سنگرهای دولتیان از سر خیابان گرفته تا امیرخیز شلیک و جنگ آغاز گردید و تا نزدیک بامداد همچنان سراسر شهر پر از غوغا بود. درباری اردبیلی می‌نویسد: جوادخان حاجی خواجه لوکه از سوی عین‌الدوله برای باز کردن راه باغمیشه فرستاده شده بود امشب از سختی کار جنگ در شهر ماندن نتوانسته با سواران خود گریخته بلشکرگاه آمد و مایه بیم و ترس دیگران گردید.

روز سه‌شنبه هنوز آفتاب درنیامده در بیرون پل آجی جنگ آغاز گردید. در این چندروزه که آوازه بازگشت سپاه ماکو افتاده هرروزه آگاهی تازه‌ای میرسید ستارخان دسته‌ای را از سواران به آنا خاتون میفرستد که اگر سپاه ماکو بآنجا رسید آگاه شوند و جلوگیری کنند و این سواران در پیرامون آنا خاتون میبودند که پیش از درآمدن آفتاب چهارصد تن کمابیش سواره را می‌بینند رو بآنجا میآیند. اینست بجنگ بر می‌خیزند. از آنسوی رحیمخان و شجاع‌نظام با دسته‌هایی از سواره از دوچی بیاری سواران دولتی میرسند. ازاینو نیز مجاهدان سرپل بیاری سواران آزادی میشتابند. تا پس از ظهر جنگ سختی در میان می‌بود و از سنگر امیرخیز توپهایی نیز انداخته شد.

چنانکه گفتیم محمدعلیمیرزا بعین‌الدوله فشار می‌آورد که شهر را التماتوم عین‌الدوله بگیرد و پرخاشها میکرد. پیاپی تلگرافهاازو میرسید. از سوی دیگر ملایان اسلامیه‌نشین که بخون مردم شهر تشنه میبودند، پیاپی پیام داده از عین‌الدوله گرفتن شهر را میخواستند. عین‌الدوله از روزیکه آمد آنچه توانسته کرده و آنچه زور میداشت بکار برده بود، ولی ملایان که از جنگ و چگونگی آن ناآگاه می‌بودند و محمدعلیمیرزا که از آندور به پیشامدها نگهبانی می‌کرد چنین میدانستند که عین‌الدوله هنوز همه توانایی خود را بکار نبرده، و با تبریزیان نرمرویی نموده است و این بود آن فشار را میآوردند. هرچه بود عین‌الدوله خود را ناچار دید که یکبار دیگر زورآزمایی کنند و با شهر بجنگد، و بویژه که سپاه ماکو نیز بازگشته بشهر نزدیک شده بود.

لیکن بهتر دید که این کار خود را برویه دیگری اندازد و بمردم شهر التماتومی فرستاده چنین وانماید که تاکنون دست نگه داشته و آنچه تواند نکرده است. ولی اگر شهریان پشیمانی ننمایند و گردن بفرمان او نگذارند آنچه تواند خواهد کرد، و این بود چنانکه گفتیم روز دوشنبه سی‌ام شهریور (۲۴ شعبان) آگاهی‌نامه‌ای نویسانیده در در سی و شش نسخه بکسانی در شهر فرستاد، در این زمینه که در آن یکماه او هرچه خواسته است «رأفت ملوکانه» را بمردم تبریز برساند و آنان را با زبان پند براه آورد نتیجه نداده و مردم دست از نافرمانی نکشیده و با سپاهیان دولت بجنگ دلیری نموده‌اند، و اینست دولت ناچار شده تبریزیان را بگردن‌کشی شناسد و بآنان گوشمال دهد و اینست او آگاهی میفرستد که اگر از سر دسته فردا که روز سه‌شنبه بیست و پنجم شعبانست تا چهل و هشت ساعت تفنگ و فشنگی را به کنار نهادند و ارک دولتی را سپردند کار خوبی کرده‌اند وگرنه لشکرهای دولتی بشهر درآمده آنچه می‌باید درباره گردنکشان خواهند کرد . کسانیکه بی‌یکسو هستند و بالای خانه‌های خود ببرق سفید افرازند، و یا در باغ شمال و یا در مسجدها گرد آیند که لشکریان ایشان را شناخته گزند نرسانند، و هرکسی که با تفنگ و افزار جنگ در برابر لشکریان ایستادگی نماید هرگز آمرزیده نشده کشته خواهد گردید. همچنین پیام فرستاده از هر کویی دو تن را نزد خود خواند، و کسانیکه رفتند همین سخنان را با زبان بآنان گفت. چون این آگاهی در شهر پراکنده گردید آزادیخواهان و مجاهدان پروایی ننمودند، بلکه زبان بریشخند باز کرده گفتند: پس از سه ماه جنگ، دیگر چه جای این التماتومست؟!.. چه جای چهل و هشت ساعت مهلت است؟!... گویا ستارخان گفته بود: مگر تا امروز شوخی می‌کردید که اکنون میخواهید جنگ کنید؟!...

لیکن نمایندگان سیاسی دولتها و اروپاییان که در تبریز می‌نشستند بالتماتوم ارج


پ ۲۴۰

شادروان بخشعلی خان یکانی با چند تن از پیروان خود (این پیکره هم گویا در زمان‌های دیرتر برداشته شده)

گزارده بسفارت‌خانه‌های خود در تهران تلگراف کردند و از دولت برای خودشان و

بستگان ایمنی طلبیدند. از آنسوی چون انجمن ایالتی تلگراف پایین را باستانبول فرستاد: «دولت قتل عموم ملت را از بیست و پنجم ماه چهل و هشت ساعت اعلان داده ملت حاضر مقابله»

«انجمن ایالتی»

از جمله «قتل عموم ملت» ایرانیان استانبول بترس افتاده سراسیمه شدند و انجمن سعادت تلگراقها بنجف و دیگر جاها فرستاد و در همه‌جا ایرانیان را بیمناک گردانید.

ازاینسوی در خود تبریز بدخواهان آزادی که در همه کویها میبودند بتکان آمدند، که برخی التماتوم را دستاویز ساخنه چیزهایی از خود افزوده مردم را بترس می‌انداختند، و برخی نیز ترسیده نمیدانستند چه کنند. در هکماوار خانواده ما که بدخواه مشروطه می‌بودند بتکان آمدند و بر آن شدند که زنان و بچگان خود را بقراملک فرستند که روز درآمدن سواران بشهر در خانه‌های خود نباشند، و چون کسی از مردان بزرگ، از ترس مجاهدان نمی‌یارست از شهر بیرون رود و از دولتیان در آنسوی می‌ترسید، مرا که آنروز هفده ساله می‌بودم ناچار گردانیدند که آنزنان را که بیش از شصت و هفتاد تن می‌بودند، با بچگانشان بقراملک رسانم، و من نیز آنان را از میان باغها راه نموده بقراملک رسانیدم. در آنجا نیز سردستگان پاس داشتند و مهربانی نمودند. ولی مردم عامی بدزبانیهای بسیار کردند. از یک کوچه‌ای که می‌گذشتیم یک زنی گفت: « چرا علیا ولی‌الله نگفتید که این‌گونه گرفتار شوید؟!». دیگری گفت «اینها همگی بابیند». دو شب در آنجا در خانه خویشان خود ماندیم و در این دو روز بود که من داستان جنگهای قراملک و و دلیریهای شگفت‌آور عباس و دیگران را شنیدم. عباسی بنام خویشاوندی بدیدنم آمد. پس از دو روز چون از التماتوم نتیجه‌ای نشد بار دیگر بازگشتیم.

باری از شهر پاسخ پایین را نوشته بباغ صاحبدیوان فرستادند:

حضور بندگان حضرت مستطاب أشرف والا شاهزاده عین‌الدوله دامت شوکته اعلام با نظام نواب مستطاب أشرف والا که منشور قتل و فتوای اعدام مسلمین اهالی دارالسلطنه تبریز بود عز وصول یافت میفرمایید هرچه خواستم شماها را بانواع پند و اندرز از طریق عصیان باز داشته برأفت و مرحمت ملوکانه امیدوار و متقاعد نمایم نشد و شما با کمال تمرد دولت را مجبور کردید بنظر مخالفت بشما نگریسته قلع و قمع شما را مستلزم سلامت حال و استقبال خود بداند ملت هم با کمال توقیر واحترام عرضه میکند که مناظر قراء و قصبات منهوبه و ضجه زن‌های مسلمانان دیگر طاقت این را در ماها نگذاشته که زیر بار تحمل این رافت‌های شایان پادشاهی برویم ما هم هرقدر خواستیم به تامل و تأنی فریاد مظلومانه خود را به گوش وجدان حضرت والا رسانیده ایشان را درباره استیفای حقوق ملی نایل یک سعادت ابدی نمائیم میسر نشد. بنابراین در مقابل اظهارات حضرت والا جز تکرار این فرمایش حضرت فخرالمجاهدین سیدالشهداء علیه افضل الثناء جوابی نداریم:

  «اذا کانت الابدان للموت انشأت فقتل امرء لله بالسیف اجمل»[۶]  

از این قبیل التماتومها گوش ملت پر شده دیگر حالت پذیرایی این تهدیدات را ندارند منتظر اقدامات فعلی هستیم:

  «آنکه در بحر قلزم است غریق چه تفاوت کند ز بارانش»  

والسلام علی من اتبع الهدی


آنچه باید در اینجا بازنمود آنست که در این زمانها در میان آزادیخواهان بستارخان و باقرخان ارج بسیار می‌گزاردند و درباره ستارخان پیاپی خوابها دیده میان مردم می‌پراکندند، و در زبان مردم و در نوشته‌ها ستارخان را «سردار» یا «سردار اعظم» و باقرخان را «سالار» یا «سالار اجل» یاد میکردند. بویژه پس از داستان شکست سپاه ماکو که توده مردم ستارخان را با دیده دیگری میدیدند و کسانی او راانگیخته‌شده از سوی خدا می‌پنداشتند و خوابها در این باره میدیدند و نام او را با پاس بسیار به زبان میراندند، اینست ما نیز از این پس این دوتن را با نام سردار و سالار خواهیم خواند. اگرچه نامهای «سردار ملی» و «سالار ملی» که انجمن بایشان داد پس از پیش‌آمد دوچی و یکماه دیرتر از این تاریخ بود ولی بهترین نامها آنست که توده بنام خوشنودی و سپاسگزاری به ... بدهد. ما نیز پیروی از توده را بهتر میشماریم تا پیروی از انجمن را.

مشروطه‌خواهان چون آن پاسخ را فرستادند چشم براه جنبش چشم براه التماتوم دولتبان نشستند.

شب چهارشنبه یکم مهر (۲۴ شعبان) با همه مهلتی که عین‌الدوله داده بود از همه سنگرها جنگ برپا و تا نزدیکی بامداد آواز شلیک بلند می‌بود. این جنگهای شبانه هنایش دیگری در شهریان میداشت، و در آن آرامش شب آواز تفنگها دیگر گونه شنیده میشد. چنانکه گفته‌ایم در این شبها دو ساعت از شام گذشته از بیشتر خانه‌ها آواز اذان برمیخاست و بسا رو میداد که آواز اذان با شلیک تفنگ آمیخته غوغای شگفتی برپا میکرد.

روز چهارشنبه در شهر شور دیگری برپا و مردم همه گفتگوی فردا را می‌داشتند که جنگ آغاز خواهد شد و بآمادگی میکوشیدند. از آنسوی در بیرون شهر دولتیان بیکار نه‌نشسته سپاه جابجا میکردند. از آن جمله دسته‌هایی را از قزاق و سوار از لشکرگاه شاطرانلو بدوچی میفرستادند. نیز چون سالار ارفع بایستی با دسته‌های خود از قراملک بتاخت پردازد، عین‌الدوله سوارانی را از راه جنوب شهر پیش او می‌فرستاد. چون از شهر آن سواران دیده میشدند از سنگر مارالان توپی بسوی ایشان انداختند. نیز امروز سپاه ماکو از صوفیان برخاسته روانه شهر گردیدند، او در آناخاتون که جا برای ایشان آماده شده بود فرود آمده بسنگربندی پرداختند. از سنگر امیرخبز دو تبر توب بسوی ایشان انداختند. بگفته بلوای تبریز با زبان گلوله پیام «خوش آمدید» فرستادند.

درباری اردبیلی مینویسد: امروز بار دیگر تلگراف از محمدعلیمیرزا رسید که باید کار شهر دو روزه پایان پذیرد:

شب پنجشنبه غوغای بیمانندی بود و تا سفیده بامداد گلوله بر سر سنگرها میبارید. امشب کمتر کسی خواب بچشمش رفت. روز پنجشنبه که سردسته مهلت سپری می‌شد از دولتیان


پ ۲۴۱

مشهدی محمدعلیخان با دسته خودش تکانی دیده نشد. سردار و سالار دستور دادند برای یادآوری چند تیر توپ از سنگرهای شهر بلشگرگا، شاطرانلو و آناخاتون و دوچی انداختند، و چون پاسخی از آنسو نرسید اینان نیز خاموش شدند. گویا عین‌الدوله چشم براه لشگرهایی میبود که بایستی امروز برسند. از جمله دسته‌های انبوهی از سپاه ماکو امروز رسیدند. از اینسو در شهر شور بیشتر از دیروز برپا شده دسته دسته مردم از کویها بانجمن آمده جانبازی از خود نشان میدادند و پاره‌ای از ایشان کفن بگردن انداخته بودند. واعظان بگفتار پرداخته مردم را بآرامی خواندند.

شب آدینه سوم مهر (۲۷ شعبان) همچنان شلیک شنیده میشد ولی مجاهدان کمتر پاسخ میدادند. گاهی نیز غرش توپ یا بومب بگوش میرسید.

روز آدینه روز بس پرشور و بیمناکی بود. بهنگامی که آفتاب تازه دمیده سر از کوهسار بیرون میآورد و هنوز بیشتر مردم پس از بیداری دیشب آرامش هنگام بامداد را فرصت جسته در خواب میبودند، که ناگهان غرش نخستین تیر از دهانه توپ دوچی آرامش و خاموشی را بهم زده آوایش در سراسر شهر پیچیده پیاپی آن تیر دوم و تیر سوم غرش خود را بگوشها رسانید: اندکی نکشید که توپهای دشت شاطرانلو بکار پرداخته گلوله‌های پیاپی بر سر مالاران و خیابان بارانید. نیز از سپاه ماکو توپها بغرش برخاست.

هر کسی دانست داستان چیست: بمباردمانی که دیروز بایستی آغاز گردد امروز آغاز گردیده. چهارده توپ از سه جایگاه (دشت شاطرانلو، دامنه کوه سرخاب، آنور پل آجی) گلوله میباراند. از اینسوی توپهای شهر نیز از چندجا بپاسخ پرداختند. امروز دیگر جنگ رسمیست. خجنگی است که دولت آگاهی آنرا از پیش پراکنده. سرکردگان که این زمان شاید بیش از سی تن از ایشان در پیرامون تبریز فراهم میبودند. امروز داد دولتخواهی خواهند داد. چهارساعت کمابیش تنها گلوله‌باران توپ در کار بود. ولی در دو ساعت بظهر آواز شیپور از دوچی آگاهی پیشرفت را داد، و ناگهان از سراسر سنگرها از سر خیابان گرفته تا پل آجی جنگ و شلیک آغاز شده هنگامه‌ای برپا گردید که کسی که ندیده با گفتن نخواهد دریافت. شجاع نظام که همیشه در این جنگها پیشاهنگ می‌شد با پانصد تن سواره و سرباز از مرندی و شاهسون با طبل و شیپور بسنگرهای بازار که بیش از چهل و پنجاه تن پاسیان نمیداشت تاخته از هرسوی آتش بارانیدند. نیز دسته‌ای قزاق از پشت‌بام بازار به پیش آمدن پرداختند. از آنسوی از مغازه‌های مجیدالملک و عالی‌قاپو و سوی پل سنگی و چند راه دیگر به خیابان و نوبر تاخت آوردند. در همان هنگام لشگرهای دشت شاطرانلو از سر مارالان و از بالای خیابان فشار سختی میآوردند. از این سو امیرخیز که بیش از همه بایستی بدانجا پردازند و از میان بردارند از دو سو تاختهای بسیار بیمناکی بآنجا میشد: یکی از سوی پل آجی که سپاهیان ماکو همچون سیل راهی گردیده رو بسوی پل آجی پیش میآمدند. دیگری از سوی دوچی که باز از چند راه، از جلو و از چپ و از راست بفشار پرداخته و دیوارها را شکافته تا نزدیکی انجمن حقیقت پیش آمده بودند، و آنچه زور میداشتند بکار می‌بردند. در بلوای تبریز می‌نگارد: امروز خود رحیمخان تفنگ برداشته بجنگ برخاسته بود و با سواران خود از راه دوازده دوچی تاخت آورده و توپی را در گورستان سیدابراهیم نهاده بسنگرهای مجاهدان می‌بست. چنانکه هفده توپ بر سنگرهای دروازه استانبول زد و مجاهدان ویجویه و کوردرلو که در این سنگرها می‌بودند خود را نباخته از جا در نرفتند. یک گلوله توپ بسنگر برخورده و آن را از هم پراکند و خود آن ترکیده حاجی‌آقا جوان دلیر کردرلو را از هم پرانید، چنانکه خون آن جوان و پاره‌های گلوله و سنگهای سنگر را با هم در یکجا بسر و روی مشهدی حسین و مشهدی سیف‌الله کوردلو زد. ولی اینان پروا نکرده از کار خود بازنماندند. نیز می‌نویسد: در سوی کوچه ایرانچی (شمال انجمن حقیقت) مجاهدان که در سنگر پیش سرگرم تیراندازی می‌بودند و آنجا بالاخانه‌ای میبود گلوله توپ یک ور آنرا برداشته محمدجعفر نام مجاهد را با خود برد. دیگر مجاهدان ایستادگی نتوانسته بگرجی بمب‌اندازی که همراه می‌بود گفتند بمب بیاندازد، و گرجی که زبان نمیفهمید خواست ایشان درنیافت. مجاهدان جای ایستادن ندبده بسنگر دیگر پس کشیدند. ولی سواران گرجی را زده جنازه او را باسلامیه بردند. سردار دستور داد دوباره بمب‌انداز و تفنگچی بآن رزمگاه خونین درآمده با هر کوشش میبود سواران را از آن کوچه و خانه بیرون کردند. در این هنگام گلوله بپای محمدخان برادرزاده سردار خورد و آن جوان دلیر از پا افتاد. احمد نام مجاهد او را برداشته تا انجمن حقیقت رسانید.

در گرماگرم این کشاکشها سالارارفع با دسته‌های خود از سواره و سرباز همراه تفنگداران قراملک و اسکو از راه هکمادار و آخنی (اخنخو) پیش آمدند، و چون در هکماوار جز در چند جا سنگر بسته نشده و جز مجاهدان کمی در اینجا نمی‌بودند کسی جلوگیری نکرد، و آنان خود را بدرون کوی رسانده به پیشرفت پرداختند. قراملکیان و تفنگداران خود هکماوار (که به دولتیان پیوسته بودند) و لوطیان اسکو پیشرو میبودند و شلیک‌کنان پیش میآمدند، پشت سر آنان دسته‌های دیگر می‌رسیدند، و بهر کوچه که دست مییافتند تاراج میکردند و بیباکانه پیش میرفتند و چنین میخواستند اگر سپاه ماکو بشهر درآمد ابنان خود را بآنان رسانند.

این خود نشدنیست که ما بخواهیم حال شهر را در امروز چنانکه بوده بستاییم. سی‌هزار تن از یکسو پانزده هزار تن از سوی دیگر بجنگ پرداخته گلوله بر سر یکدیگر می‌بارانند، و گاهی که آتش‌باران تندی می‌گیرد دست‌کم در هر دقیقه چهل هزار تفنگ تهی میشود و غرش‌های توپ و آوای نارنجک نیز در آنها درمیآمیزد. مردم دسته دسته در تکان و جنبشند و بهمدیگر که میرسند چگونگی جنگ را می‌پرسند. مجاهدان گروه، گروه از اینسو بآنسو مبشتابند. چه بسا زخمی یا کشته که بدیده برمیخورد. چه بسا ناله‌ها و گریه‌ها که شنیده میشود. چهره‌ها برافروخته و چشمها از اینسو و آنسو در جستجوست. کسی نمیداند از پس آن کشاکش چه نمایان گردد. اگرچه ترس بااندازه روز بیستم شهریور نیست ولی جنگ با دامنه تر و پافشاری دولتیان بیشتر و فریاد و غوغا بلندتر است.

بدینسان جنگ و خونریزی پیش می‌رفت، و چون تاخت را دولتیان نافیروزی دولتیان کرده بودند، در آغاز روز فیروزی در سوی ایشان می‌بود، و در بیشتر جاها پیشرفتهایی کرده، و هر یکی از سردستگان مژدهٔ فیروزی خودرا بعین‌الدوله یا بسپهدار میفرستاد. ولی کم‌کم مجاهدان در هرکجا بآنان چیرگی نموده بازگشت دادند و هنگامیکه روز از نیمه میگذشت نشانه‌های فېروزی در سوی مجاهدان نمایان‌گردیدن آغازید.

نخستین مژده از رزمگاه بازار نیمساعت پس از نیمروز رسید. حسینخان با مجاهدان دولتیان را شکسته و باز پس رانده‌اند، و شیپورهایی که می‌نواختند بنشانی فیروزی از دشمنان گرفته‌اند. سپس مژده از چیرگی خیابانیان رسید که دشمن را از هرسو باز پس رانده‌اند.

سردار و همراهان او نیز در امیرخیز با همه انبوهی که دشمن میداشت و آن پافشاریها که مینمود، در سایه دلیری و ایستادگی همه را پس نشاندند. سپاه ماکو با آن دلیری که می‌جنگیدند و با آن گلوله‌باران سخت که می‌نمودند و با همه پیشرفتی که یافتند خودرا بشهر نتوانستند رسانید. از سوی مغازه‌های مجدالملک که سواران مرند و یورتچی و سربازان قزوین بسنگرهای نوبر تاخته بودند در گرماگرم جنگ بمب بسوی آنان انداخته شده هفت تن بخاک افتاد و دیگران بازگردیده رو برتافتند. چهارتن از کشتگان ایشان که بازمانده بود حاجی‌خان پسر علی‌مسیو (سرکرده مجاهدان نوبر) داد شسته و کفن کرده بخاک سپردند.

اما در هکماوار که قراملکیان و دسته‌های سالارارفع تا درون کوی پیش آمده بودند، در نزدیکی میدان بزرگ از سنگر گلوله‌ای به عیوضعلی اسکویی که یکی از لوتیان بنام آذربایجان و در اینجنگ از پیش جنگان می‌بود رسیده او را سخت زخمی کرد و او را چون بازگردانیدند دیگران هم بازگشتند[۷] و چون از شهر نیز آگاهی از پیشرفت دولتیان نمی‌رسید اینان ایستادن نتوانسته هنگام پسین بقراملک بازگردیدند.

اینست داستان یکروز دیگر از روزهای بیمناک تبریز. اینست نتیجه التماتوم عین‌الدوله بنوشنه بلوای تبریز امروز سی تن کمابیش از مجاهدان کشته شده و بهمان اندازه‌ها زخمی گردیدند. ولی از دولتیان سیصدتن کمابیش نابود شدند. امروز پانصد و چهل توب کمابیش انداخته گردید.

در استانبول و قفقاز و عتبات و پاریس و لندن که ایرانیان و ایران‌دوستان نگران می‌بودند انجمن ایالتی بدستیاری انجمن سعادت بهمه ‌جا مژده فیروزی تلگراف کرد. از آنسوی در تهران که امیدها باین جنگ بسته و محمدعلیمیرزا چشم براه تلگرافهای مژده‌آمیز میبود نمیدانم عین‌الدوله چه آگاهی فرستاد و چه بهانه‌ای پیش کشید. دو تلگرافی که در همین روزها از تهران برحیمخان فرستاده شده و ما آنها را در دست میداریم از آنها پیداست که در باغشاه امید بی‌اندازه بامروز بسته و آنرا آخرین روز ایستادگی تبریز بشمار می‌آورده‌اند. سپس هم سرکردگان با همه شکستی که یافتند و کاری از پیش نبردند جان‌فشانبهای خودرا بنهران آگاهی داده و چشم‌براه پاداش بوده‌اند. اگر هم دیگران این کار را نکرده‌اند رحیمخان کرده. آن تلگرافها را در اینجا می‌آوریم. یکی از آنها در این باره است که چون پیش از رسیدن عین‌الدوله به تبریز دولتیان فشنگ کم داشتند گویا رحیمخان از کیسه خود فشنگ خریده و بسواران داده بوده و این زمان تلگراف کرده از تهران پول آنها را می‌طلبیده، نیز پاداش‌های دیگر میخواسته. در پاسخ آن حاجب‌الدوله که در دربار هوادار رحیمخان بشمار میرفت شب بیست و هشتم شعبان (شب پیش از جنگ) تلگراف پایین را فرستاده و چنین پیداست که همان شب میانه باغ شاه و سرکردگان گفتگوی تلگرافی فراوان در کار بوده:

«از باغ - جزو حضوری - خدمت جناب اجل آقای سردار نصرت دام‌اقباله. الان که سه ساعت از شب رفته است تلگراف شما را پیش جناب اجل آقای سپهسالار اعظم دام اقباله ملاحظه کردم الحق عجب موقع این شکایت است عجب موقع خدمتگذاری حالا چه این توقعات است اگر قیمت فشنگ شما عیب کرد یا اگر مورد مرحمت نشدید تمام دارایی من در تبریز و طهران مال شما بخدا در این موقع ابداً جای اینگونه اظهارات نیست تمام سوار و قشون ایران در این موقع جان بکف ایستاده شما این قسم تلگراف می‌کنید تعجب است و حالا صریح بشما مینویسم دولت از دادن فوج و سوار و قیمت فشنگ و غیره بهیچوجه از شما مضایقه نخواهد کرد. از روی غیرت و حمیت خدمت میکنید و اسم خودتان را در میان تمام سرداران ایران بلند میکنید از مال نترسید که من ضامن شما. شما تا بحال همه نوع خسارات مالی و جانی تحمیل شده‌اید در این مورد که آخر کار است از این عنوانات شما می‌ترسم عذر بهانه بدست نیفتد و شما را سبب قرار ندهند و در پیشرفت کار کوتاهی نشود زحمات شما در این مدت هدر نرود و بنده هیچ صلاح نمیدانم در اقدامات فردا کوتاهی از طرف شخص شما بشود قهرمان حاحب‌الدوله»

تلگراف دیگر در این باره است که گویا پس از جنگ رحیمخان جانفشانیهای خود را بتهران آگاهی داده امیربهادر در پاسخ آن شب بکم رمضان (پنجم مهر) تلگراف پایین را می‌فرستد:

«جناب جلالتمآب سردار نصرت دام مجده تلگراف شما را خوانده خدای متعال میداند که از محاسن خدمات و بروز رشادت و غیرت شما چقدر مسرور شدم در حقیقت تمام چاکران و خانه‌زادان دولت باید مراسم جان‌نثاری و مردانگی از شما تعلیم بگیرند که بهیچوجه فروگذاری نکرده‌اید انشاءالله بقدری مراحم کامل ملوکانه ارواحنا فداه شامل احوال شما خواهد شد که مافوق بر آن متصور نباشد سپهسالار اعظم». جنگ سوم مهرماه که با شکست دولتیان بپایان رسید دوره دیگری بازگشت سپهدار از هواداری دولت در تاریخ جنگهای تبریز باز کرد: مردم از ترس درآمده این دانستند که یکشهری چون درفش مردانگی برافراشت دست یافتن بآنجا کار بس دشواری میباشد. هواداران دولت نومید شدند. نام عین‌الدوله خوار گردید. سپاه ماکو همچون دیگر سپاهها بشمار رفت. مردم دوچی پستوه آمده بگله برخاستند. ترانه‌های ریشخندآمیزی به زبانها افتاد و بحگان بر سر کوچه‌ها خواندند:

  «اردوی ماکو دوشو بدی لنگه اهل دوچی گلو بدی تنگه»  

در همین زمانهاست که سپهدار نیز از هواداری دولت بیزاری جسته با دسته‌های خود از کنار تبریز بازگشت. هم خواهیم دید که مجاهدان که تا اینهنگام بیش از همه بجلوگیری می‌پرداختند از این زمان عنوان تاختن گرفته و بیک رشته فیروزیهای پیاپی رسیدند.

روز آدینه که آن جنگ بزرگ رویداد شب شنبه باز از سنگرها آواز تفنگ شنیده می‌شد. روز شنبه هنگام نیمروز بار دیگر جنگ آغاز و دولتیان از مارالان و سر خیابان، و از اینسو از راه پل‌آجی بازار رزم را گرم ساختند، و خود شگفت مینمود که پس از آن غوغای دیروز بار دیگر بزورآزماپی پردازند تا غروب هنگامه برپا و غرش توپ و آوای تفنگ در کار بود تا آرام گردید.

روز یکشنبه پنجم مهر با آنکه روز یکم رمضان و مردم شهر و بسیاری از دولتیان روزه میگرفتند، باز از نیمروز بتاخت و جنگ برخاستند.

شنیدنیست که در این هنگام که رمضان رسیده بود همانا رحیم‌خان از حاجی میرزاحسن پرسیده که روزه بگیرد یا نه، و نماز را درست بخواند یا کوتاهتر، و حاجی‌میرزاحسن با خط خود پاسخی نوشته که چون در دست ماست همان را در پایین میآوریم:

«جناب سردار نصرت مدتی است در شهر تبریز است باید نمازش را تمام کند و

پ ۲۴۳ باقرخان سالار روزه بگیرد اینکه گاهی باردو می‌روند مضر نیست باید روزه بگیرد و نماز را تمام کند والسلام (مهر حاجی میرزاحسن)»

از اینجا هویداست که آدم‌کشیها و تاراجگریها که میکرده‌اند آنها را گناه نمیشمارده همی خواسته‌اند در هر کاری با دستور شرع راه روند.

باری در این زدوخوردها بیش از همه سپاه ماکو دلیری مینمود، و چون راه شوسه جلفا را که از روی پل میگذشت روسیان ساخته و خانه‌هایی در این‌ور و آن‌ور بنیاد نهاده بودند، کردان آنخانه‌ها را پناهگاه گرفته دلیرانه بجنگ میپرداختند. از اینسوی سردار سخت میپرهیزید که بآن بنیادهای روسی گزندی برسد و بهانه بدست روسیان افتد.

اینست از توپ بستن بآنجا خودداری میکرد و این خود بدلیری کردان میافزود. در این روز در گرماگرم جنگ ناگهان سواران و سربازان دولتی از قراملک بیرون تاخته خواستند توپرا از سنگر گامیشاوان بربایند نگهبانان توپ بجلوگیری پرداختند و جنگ سختی درگرفت. دولتیان کاری از پیش نبرده از لاک دیزج مالهایی تاراج نموده بازگشتند. بدینسان تا غروب خروش توپها و آوای تفنگها از چند سوی شهر شنیده میشد.

روزهای دوشنبه و سه‌شنبه آرامش بود. در ایندو روز بار دیگر نمایندگانی از عین‌الدوله رسیده گفتگوی آشتی می‌نمودند. از یکسو ناتوانی و درماندگی در برابر ایستادگی آزادیخواهان، و از سوی دیگر پیش‌آمدهای تهران و فشار نمایندگان سیاسی انگلیس و روس بشاه (که در جای دیگر یاد خواهیم کرد)، عین‌الدوله را وا میداشت که دوباره رشته آشتی بجنباند، ولی چون راستی در کار نمی‌بود و به نتیجه‌ای نیانجامید ما نیز بآن نمی‌پردازیم.

شب چهارشنبه غوغای بس سختی برپا بود. سواران از دوچی و ششکلان و باغمیشه بزورآزمایی برخاسته از چندجا تاخت آوردند. مجاهدان بجلوگیری پرداخته ایشانرا بازپس نشانیدند و سنگری از دست ایشان درآوردند. ولی در آنمیان سواران فرصت یافته دلاله‌زن بازار بزرگ را که در دست ایشان می‌بود تاراج کردند. نیز از سوی امیرخیز تاخت میکردند و پس نشستند. روزنامه انجمن مینویسد: آنروز دسته‌های تازه از سواران بسنگرها فرستاده شده و اینان می‌بودند که میخواستند زور خود بیازمایند. روز چهارشنبه آرامش بود.

روز پنجشنبه نهم مهر چون در جنگلهای چند روزه سواران ماکو خود را باین‌اور پل‌آجی رسانیده در خانه‌های روسی و در کاروانسراها استوار نشسته بودند، مجاهدان می‌کوشیدند از آنجا بیرونشان رانند، و به جنگ برخاسته بودند. سردار کس فرستاد که دست از جنگ بردارند.

روز آدینه آرامش در کار و چون راه سردرود باز شده گندم و خوردنی بشهر میآمد اندک فراوانی هم پدیدار بود. یکی از گرجیان که در جنگ زخمی شده و درگذشته بود، امروز جنازه او را با شکوه بسیاری راه انداخته زیرخاکش کردند.

در این روزها سپهدار از عین‌الدوله کناره جسته آهنگ بازگشت میداشت، پس از زورآزمایی روز سوم مهر که به نتیجه نرسید عین‌الدوله و سپهدار بیکبار نومید شده بودند، و سپهدار چون رنجیده نیز میبود میخواست بازگردد، و در نهان با سردار و سالار و سردستگان آزادی پیامهایی بهم میفرستادند.

مشهدی محمدعلیخان میگوید: نخست سپهدار با زبان رشیدالملک پیام فرستاد که میخواهم بشهر آمده با شما دیداری کنم و این جنگ خانگی را بپایان برسانم. اینان پاسخ میدهند خودش نیاید و کسی را بفرستد تا بدانم چه میخواهد. اینست که منتصرالدوله پیشکار او همراه رشیدالملک بشهر آمد و با سالار و سردار و پاره نمایندگان انجمن گفتگو کرد، در این زمینه که سپهدار بشهر آمده بآزادیخواهان یاری کند و با دولت بجنگد. اینان گفتند این لشکرهای دولت که گرداگرد تبریز را گرفته اگر چند برابر هم باشد بشهر دست نیابد. در شهر نیازی بیاری سپهدار نیست. اگر او میخواهد کاری انجام دهد به تنکابن رفته از آنجا بیرق آزادیخواهی را بلند کند که یاری بهتر آن خواهد بود. این پاسخی است که سردار و سالار دادند و نمایندگان انجمن و دیگران آنرا براست داشتند، و پس از چندروزی سپهدار از کنار تبریز بازگردید، و خواهیم دید که در تنکابن بچه کارهایی برخاست.

روزهای شنبه و یکشنبه و دوشنبه آرامش بود. از یکسو بودن فیروزیهای پیاپی ماه روزه و از سوی دیگر افسردگی سرکردگان کار جنگ را سست گردانیده بود، لیکن راهها را بار دیگر بسته و شهر را در تنگنا انداخته بودند. در اینروزها میانه دوچی و ششکلان و باغمیشه با کویهای دیگر اندک آمد و شدی رو میداد و این راهی بود که کسانی آنچه را در اینور پیدا نمیکنند از آنور خریداری نمایند. لیکن چه بسا که باندک بهانه‌ای این راهرا نیز می‌بریدند.

روز سه‌شنبه چهاردهم مهر (۱۰ رمضان) در شهر آرامش بود ولی در سمت پل‌آجی چون کاروانی از مردم ایروان قند و نفت و این چیزها را برای شهرها میآوردند و سپاهیان ماکو جلو ایشان را گرفته نمی‌گزاردند بشهر بیایند دسته‌ای از مجاهدان بیاری کاروان شتافته با کردان جنگهایی کردند ولی کاری از پیش نتوانستند برد.

شب چهارشنبه آرامش بود، ولی هنگام بامداد اندک شلیکی کردند. روز چهارشنبه پیش از نیمروز آرامش بود. هنگام پسین در سوی خیابان ناگهان جنگ سختی آغاز گردید و مجاهدان سر قله را از دست دولتبان درآوردند. اگر نقشه را نگاه کنیم در سوی شرقی شهر میانه بیلانکوه و باغمیشه کوهی بنام «قله» نهاده که مهرانرود از دامنه شمالی آن میگذرد این کوه بهنگام جنگ جای بس استواریست و دولتیان که آنرا در دست میداشتند امروز میخواستند سنگری در آنجا پدید آورند. مجاهدان خیابان آگاهی یافته دسته‌ای از ایشان از راه قوریچای بآنجا تاختند و با سواران بجنگ پرداختند. سه ساعت زدوخورد برپا بود و سواران با آنکه صدتن کمابیش و خود چند برابر مجاهدان میبودند، ایستادگی نتوانسته پراکنده و پریشان رو بگریز آوردند. مجاهدان سرقله را بدست آورده سنگری در آنجا برپا کردند. توپی نیز بدانجا برده بکار گزاردند.

این فیروزی از آنرو گرانبهاست که راه آمدوشد را میانه دو چی و باغ صاحبدیوان می‌برید. اینست به دولتیان ناگوار افتاده بآن شدند که همان‌شب دوباره تاخت آورند و آنجا را از دست مجاهدان بیرون آورند، و چون دو ساعت و نیم از شب گذشت ناگهان با نیروی بزرگی به جنگ و تاخت پرداختند و تا چند ساعت زورآزمایی بس سختی می‌کردند ولی کاری از پیش نبرده با دست تهی بازگردیدند و دو تن از ایشان کشته شدند.

روز پنجشنبه در شهر آرامش برپا و آزادیخواهان شادمان میبودند، ولی دولتیان غم از دست دادن قله را می‌داشتند.

شب آدینه هفدهم مهر (۱۳ رمضان) آغاز شب آرامش بود. ولی نیمه شب بهنگامی که ماه خود را باوج آسمان رسانیده با تابش قشنگ خویش سراسر شهر را سیمین ساخته و مردم در آن دل شب در بستر آرامش غنوده بودند، ناگهان غرش توپ و نارنجک تندروار در هوا پیچید و خفتگان را بیدار ساخت. جنگ بیشتر در سمت خیابان رو میداد ولی از همه سنگرها آواز شلیک برمیخاست.

چنین گفته میشد که عین‌الدوله با سرکردگان گفتگو کرده و بآنسر بوده که فردا بامداد از همه سو بشهر تازند و بکیفر از دست دادن سرقله بار دیگر جنگ بزرگی برپا کنند. این سخن چه راست و چه دروغ چون بگوش سالار رسید پیشدستی کرده دسته‌ای از مجاهدان را بر سر لشکرگاه عین‌الدوله فرستاد. اینان چندان بلشگرگاه نزدیک شدند که چادرها و روشنایی چراغها را می‌دیدند و از آن نزدیکی ناگهان بآتشباران


پ ۲۴۴

سید جلیل اردبیلی پرداختند. از آنسوی خود سالار با دسته‌یی از سرقله جنگ و شلیک آغاز کردند. دولتیان که چنین تاختی را گمان نمی‌بردند سراسیمه گردیده بهم برآمدند ولی ایستادگی کرده بجنگ پرداختند. سه ساعت جنگ سخنی برپا و آوای تفنگ و غرش توپ و نارنجک بهم درآمیخته شهر را تکان میداد. پیش از سفیده بامداد مجاهدان بازگردیدند.

ابن نبز فیروزی دیگری از مجاهدان بود. زیرا این چیرگی از آنان و تاختنشان بسر لشکرگاه عین‌الدوله، در دولتیان سخت هناییده بیکبار دلهای ایشان را پر از ترس و نومیدی گردانید.

از جنگ روز سوم مهر در لشگرگاه عین‌الدوله افسردگی پدید آمده بود، و این تاخت شبانه مجاهدان آنرا بیشتر گردانید. و این بود از اینروز بسیاری از سربازان و سرکردگان بآهنگ گریز افتادند و چنانکه درباری اردبیلی می‌نویسد، هرشبی یکدسته از آنان گریخته خود را بیرون می‌انداختند، و عین‌الدوله در کار خود درمانده نومیدانه روز می‌گزاشت.

شب آدینه که بدینسان پرشور و فیروزی‌آور بود روزش پرشورتر بازپسین شکست سپاه ماکو و فیروزی‌آورتر گردید. در این روز بود که فیروزی بزرگتری بهره مشروطه‌خواهان گردیده.

گفتیم سپاهیان ماکو خود را بر سرپل‌آجی رسانیده در آنجا استوار نشستند و هر زمان دلیرانه جنگ آغاز میکردند. اینان دشمن هراس‌انگیزی می‌بودند و چون راه جلفا را گرفته بکاروانیان راه نمیدادند در شهر قند و چای و نفت و دیگر کالاهای روسی نایاب شده بود. آنگاه آزادیخواهان از قفقاز و گرجستان که بیاری تبریز می‌شتافتند و یا تفنگ و فشنگ می‌آوردند اینان جلو را میگرفتند. پس از همه اینها روسیان بسته‌شدن راه جلفا را دستاویز گرفته در این هنگام باریک پیاپی ایراد میگرفتند. از هر باره بایستی بچاره این دشمن پرداخت و چون دسته‌ای از ایشان در خانه‌های روسی جا گرفته بودند بایستی کاری کرد که بآنخانه‌ها نیز زیانی نرسد. کاری باین سختی مجاهدان آنرا بآسانی انجام دادند.

شب آدینه چهل تن از ایشان با دستور سردار از راه گامیشوان روانه گردیده اسبهای خود را در آن آبادی گزارده و از رود آجی گذشته بروی پشته‌های آن‌ور سنگر گرفتند. از اینسوی چون روز شد دویست تن از جنگجویان قره آقاج و چرنداب و لیلاوا همراه سرکردگان خود از مشهدی محمدصادق خان و حسن‌آقا قفقازی و حاجبخان پسر علی‌مسبو و مددعلیخان و دیگران بفرماندهی حسین‌خان باغبان بآهنگ جنگ بسر پل‌آجی تاختند.

بنه و لشگرگاه سپاه ماکو در آناخاتون می‌بود. ولی دسته‌هایی از ایشان پیش آمده و در آنسوی رود سنگر میداشتند. نیز دسته‌ای از یکه‌تازان پل را گذشته در اینسو کاروانسرا و خانه‌های روسیرا پناهگاه خود کرده بودند. دو ساعت از روز گذشته ناگهان جنگ آغاز شد. مجاهدان بستر جویها و سبزه‌زارها را سنگر گرفته جنگ‌کنان پیش میرفتند. کردان پاسخ داده جلوگیری می‌کردند. توپ‌ها نیز آمد و شد می‌کرد. آندسته که در خانه‌های روسی جا می‌داشتند دلیرانه میجنگیدند، و چون مجاهدان پرهیز میکردند که توپ بآنخانه‌ها ببندند این خود دلیری ایشان را فزونتر می‌گردانید. این یکی از خونریزترین پیکارهاست. مجاهدان اگرچه دویست یا سیصد تن در برابر هزار تن بیشتر می‌بودند با آن جنگ‌آزمودگی که داشتند و جانفشانی که می‌نمودند هریکی از ایشان برابر چندتن بشمار می‌رفت. هفت ساعت هنگامه برپا بود. هنگامه‌ای که هرکس دیده هرگز فراموش نخواهد کرد. کردان دلیری و ایستادگی بی‌اندازه نمودند. ولی مجاهدان چیرگی کرده ایشان را از جا کندند. آندسته که در خانه‌های روسی جا می‌داشتند با همه استواری جای خود و با آنکه توپ پایشان بسته نمی‌شد سی و هفت تن از پا افتادند تنها چهار تن توانستند گریخته نیمه جانی بدر برند. چون اینان از میان برخاستند دسته‌های آن‌ور رود ایستادگی نتوانسته آنان نیز هرکس توانست سوار اسب شده رو بگریز آورد. در این میان از لشگرگاه آناخاتون توپ انداخته میشد ولی دیری نکشید که گریختگان بآنجا رسیدند و از ترس و لرزی که اینان میداشتند در سراسر لشکرگاه را ترس فراگرفت و یکساعت نکشید که از آنجا نیز رخت بربستند.

در این گیرودار سردار خود را برزمگاه رسانیده از مژده فیروزی شادمان گردید و مجاهدان را نواخته به حسین‌خان که این فیروزی نتیجه دلیری و مردانگی او می‌بود مهربانی بسیار نمود، و چون ایشان میخواستند از دنبال کردان بروند جلوگیری کرد. امروز حسین‌خان جانفشانی بی‌اندازه نمود و تو گفتی میدانست که آخرین جنگ فیروزانه اوست دلیری و مردانگی دریغ نمی‌گفت. اینست همه او را دوست میداشتند و پیاپی نام «حسینخان» بزبانها میرفت.

در این جنگ با آنکه تاخت از مجاهدان می‌بود و کردان از پشت سنگر بجلوگیری می‌کوشیدند، از آنان بیش از پنج تن کشته نشده چهار تن هم زخمی بودند. ولی از کردان هشتاد تن بیشتر کشته برجا ماند و کسی چه میداند که همان اندازه هم زخمی همراه نبرده باشند. چنانکه گفتیم سی و هفت تن از دلیران یکه‌تاز در خانه‌های روسی کشته شده و تنهاشان در جلو خانه‌ها بر روی زمین خوابیده بود، و رویهمرفته در اینسو و آنسوی پل پنجاه تن بیشتر افتاده بودند. گذشته از آنانکه از دم پل تا آناخاتون در راه افتاده و شماره آنان سی تن کمابیش میبود، نیز چهارده تن دستگیر شده بودند که نزد سردار آوردند و سردار بآنان مهربانی کرد.

در این هنگام دسته دسته مردم رو بآنجا آورده چهار پنجهزار تن گرد آمده بودند و شادمانی می‌نمودند. یکی از پرشورترین روزهای تبریز می‌بود. آنچه از گریختگان اسب و تفنگ و چادر بجا مانده بود بهره مجاهدان گردید. کسانی از بیسر و پایان رختهای کشتگان را می کندند، و چون کردان راه کاروان را بسته و در آن دو هفته هرچه بارهای قند و نفت آمده بود همه را در کاروانسرا فرود آورده بودند، در این هنگام کسانی دست بآنها یازیدند. سردار بانک زد: «اینها از آن بازرگانان است مبادا کسی دست بزند». این گفته و نگهبان بآنها گماشت.

پ ۲۴۵

این پیکره نشان میدهد بخشی از کشتگان سپاه ماکو را (این پیکره پس از جنگ ۱۷ مهر برداشته شده)

بدینسان سپاه ماکو بار دیگر از کنار تبریز برخاست و عزوخان که با آن گردن‌کشی بر سر شهر تاخته بود بدین سرافکندگی بازگشت. ابن شگفت که در این جنگ و کشاکش از لشکر عین‌الدوله و سرکردگان دوچی جنبشی دیده نشد. همانا تاخت دیشبی لشکر عین‌الدوله را از سازمان انداخته و سرکردگان دوچی نیز سر بگریبان فرو برده در اندیشه خود میبودند.

شب شنبه هیجدهم مهر (۱۴ رمضان) آرامش بود. روز شنبه مردم شادمانی داشتند. قند و نفت و کبریت که از چندی پیش کمیاب و گران شده بود امروز فراوان و ارزان بفروش میرفت. امروز مردم دسته‌دسته بر سرپل‌آجی آمد و رفت میکردند. سردار نیز ملایی را همراه مرده‌شور و گورکن و کسان دیگر بآنجا فرستاد که کشتگان را شسته و کفن کرده نماز بخوانند و بخاک سپارند، و سپس خود او همراه سالار که از خیابان آمده بود سوار شده بآنجا رفتند و جایگاه جنگ و کشتگان را تماشا کردند. این کشتگان گورستانی در یکسوی پل‌آجی پدید آوردند که تا سالها باز میماند. نویسنده که دو هفته دیرتر رفتم آنجا را دیدم و هنوز نشانه‌های خون و گلوله‌های موی سر در اینجا و آنجا دیده میشد.

امروز آقا میرزا علی‌اکبر مجاهد و کسان دیگری از اسلامیه بنمایندگی آمدند که گفتگوی آرامش و آشتی کنند. پبدا میبود دولتیان زبون گردیده و در کار خود درمانده‌اند.

شب یکشنبه نوزدهم مهر (۱۵ رمضان) یکساعت و نیم از شب روز کشته‌شدت حسینخان گذشته ناگهان شلیک بسیار سختی از همه سنگرها آغاز گردیده سپس غرش توپها برخاست. از سر خیابان تا آخر امیرخیز از همه جا آتشفشانی میشد. دولتیان آخرین زور خود را بکار می‌بردند. آنانکه از مجاهدان در خانه‌های خود می‌بودند همگی بیرون دویده یسوی سنگرها شتافتند. دو ساعت کمابیش هنگامه برپا میبود تا خاموش گردید.

روز یکشنبه روز بس شگفتی بود. روزی که غم و شادی بهم درآمیخت. روزی که با همه فیروزمندی یک نیم مردم شهر اشک از دیده بارانیدند. آری در این روز بود که حسینخان آن جوان شیردل از دست رفت.

پس از گرفتن سرقله و بیرون‌کردن سپاه ماکو سردار و سالار باین شدند که دولتیان را از دوچی بیرون رانده باری درون شهر را ایمن گردانند، و فرمان دادند از سوی خیابان و نوبر به ششگلان و سرخاب تازند و آن دو کوی را که میانه دوچی و خیابان نهاده و سواران شجاع نظام و رحیمخان در آنجا سنگرهای بس استواری می‌داشتند، بدست آوردند. هنوز آفتاب نزده خود سالار باسیصد تن از مجاهدان بر سر قله شتافتند که از آنجا نگزارند سپاهیان عین‌الدوله بیاری ششکلان و دوچی آیند، از آنسوی یوزباشی تقی از سردستگان مجاهدان با دویست و پنجاه تن از سوی پل سنگی، و حاجی خان قفقازی و مشهدی حسن قفقازی که هردو از دلیران میبودند با دویست و پنجاه تن از راه باغمیشه، و حاجی‌خان پسر علی مسیو و زینل و اسدالله که این دو نیز دلیریها نموده و از ناماوران گردیده بودند با دسته‌های خود از دربند تلگرافخانه، هر سه دسته بششکلان هجوم آوردند. بوزباشی تقی با سوارانی که در خانه مقتدرالدوله سنگر میداشتند درآویخته جنگ بس سختی کرد، و در چهل و پنج دقیقه آن سنگر استوار را گرفته سواران را از آنجا بیرون راند. در همان هنگام میرهاشمخان همراه یک تفنگچی بسنگری در روی پل قاری تاخت آورده با همه گلوله‌باران خود را نزدیک آنجا رسانید، پشت سر او حاجی‌خان قفقازی تاخت آورد و چهار تن از تفنگداران آن سنگر را با گلوله از پا انداخت. سواران این بی‌باکی را دیده ایستادگی نتوانسته و سنگر را رها نموده جان بدر بردند. همچنین پسر علی مسیو از دربند تلگرافخانه که «داش سنگر» می‌نامیدند پیش رفته کار را به سواران مغازه‌های مجدالملک سخت گردانید. در همین جا تا دو ساعت پس از شهر خونریزی سختی برپا می بود تا سواران ایستادگی نتوانستند و مغازه‌ها را که از سنگرهای بس استوار بشمار میرفت رها کرده بسوی دوچی گریختند. این فیروزی راه ششکلان را بروی مجاهدین باز گردانید. بوزباشی تقی که از بالا پیش میرفت اینان نیز از پایین به پیشرفت پرداختند، بسنگرهایی که برمیخوردند هریک را با اندک زدوخورد بدست می‌آوردند تا سراسر آن کوی را از دولتیان پیراستند، و بیرق سرخ آزادیخواهی در میان آنجا افراشتند. دو ساعت بغروب جنگ بپایان رسید.

در این جنگها از سواران دولتی چهل تن کمابیش کشته گردید، و از مجاهدان چهار تن کشته شده چند تن نیز زخم یافتند. بدینسان فیروزی آسانی بدست آمد. ولی افسوس که در همان هنگام اندوه بزرگی در کار رودادن می‌بود و تلخی آن همه چیز را از یاد مردم برد.

چگونگی آنکه امروز از سوی بازار نیز جنگ برخاسته کربلایی حسین‌خان و مشهدی محمدعلیخان و اسدآقاخان از سنگرهای خود بجنگ برخاسته به پیشرفت کوشیدند، که اینان هم خود را بسرخاب رسانند. سنگر های اینجا بسیار استوار می‌بود و جنگ بس سخت‌تری درگرفت. مجاهدان در آن پیچاپیچ بازارها و کاروانسراها از چند راه به پیشرفت می‌کوشیدند و بازار خونریزی تا چند ساعت گرم میبود. حسین‌خان با دسته‌ای خود را تا دم پل نظام‌العلماء رسانید و در آنجا خود او به کاروانسرایی (بکاروانسرای خرمایی) درآمد تا از آنجا دیواری را شکافته یجنگ پردازد. در این میان پیکار سختی در کار می‌بود و یعقوب نامی از دلیران آزادیخواهان گلوله خورده از پا افتاد. مجاهدان تن خون‌آلود او را برداشته بازگشتند، و از بس سراسیمگی بجستجوی حسینخان نیفتادند و جای او را هم نمی‌دانستند. این هنگام آن جوان تنها مانده و با یک دسته از سواران مرندی که گردش را فرو گرفته بودند بیباکانه بجنگ می‌پرداخت، ولی پس از اندکی چند گلوله از سرش خورده و در همانجا از پا افتاد. این پیشامد یکی دو ساعت پیش از فرو رفتن آفتاب رخ داد.

از آنسوی یاران او چون بازگشتند بیادش افتادند، و هرچه جستند سراغی نگرفته چنین پنداشتند دستگیر افتاده، و برای چاره باینسو و آنسو شتافتند. در اندک زمانی


پ ۲۴۵

این پیکره نشان میدهد بخشی از کشتگان سپاه ماکو را (این پیکره پس از جنگ ۱۷ مهر برداشته شده)

خبر پراکنده گردید و هرکسی شنید افسوس خورد. مجاهدان از سنگرها دویدند، و از سراسر شهر جوش و خروش برخاست.

شامگاهان در انجمن هنگامه‌ای می‌بود؛ مجاهدان چند هزار تن گرد آمده نام حسینخان را بزبان می‌دارند، و چون او را زنده می‌پندارند گروهی میخواهند بیکبار بدوچی تازند و گمگشته خود را بدست آورند: گروهی آنرا اندیشه خامی میشمارند و از هرسو آوازی برمیخیزد. سرانجام بآن شدند که نامه‌ای با نایب اصغر (از سردستگان دوچی) نویسند و حسین‌خان را از او بخواهند. این جوان در این چند ماه در دلها جا برای خود باز کرده دشمنانش هم او را گرامی می‌داشتند. از جمله نایب اصغر او را دوست میداشت و پیامها برایش می‌فرستاد. تقیوف و مشهدی صادقخان که اینان نیز با نایب اصغر دوستی میداشتند نامه‌ای نوشتند و باو فرستادند و بزودی پاسخ بازگشت:

«فدایت شوم تقیوف و مشهدی صادق کاغذ شما رسید. خیلی غمگین شدم خدا شاهد است بنده آمدم دیدم کربلایی حسین‌خان را آدمهای شجاع‌نظام زده‌اند آورده‌اند از سر زخمدار شده است خیلی افسوس خوردم فوری دادم مرده‌شور تمام کرده دفن کردم خاطرجمع باشید کربلایی حسین‌خان مرده خدا میداند من چطور شدم، خدا رحمت نماید و شما سلامت باشید...»[۸]

از این پاسخ خروشها فرونشست و ناله‌ها برخاست. دیده‌ها اشک باریدن گرفت. تبریز پر از سوگواری گردید.

این جوان در جنگها پیشرو، و دلیری او در سختی‌ها گره‌گشا می‌بود. روزنامه‌ها او را «نمونه غیرت آذربایجان» می‌شماردند، و جانفشانیهای او را در هنگامه‌های هفدهم و هجدهم مرداد، و جنگهای سپاه ماکو، و در پیکارهای قراملک و در دیگر رزمها یاد کرده‌ایم. آخرین یادگار او جنگ روز آدینه و نابود کردن سپاه ماکو میبود که هرکس پیش چشم میداشت. جوانی باین دلیری و کاردانی از بردباری و کم‌گوئی تو گویی کودک ناتوانی می‌بود. در جنگها چوب فیروزی میجست دست دهش گشاده مجاهدان را با پول می‌نواخت. می‌گویند آنروز که کشته شد چهل روز می‌بود که بخانه خود نرفته و شبی را در بستر بسر نبرده بود، و در آن روزها فرزندی برایش زاده شد که روی او را ندیده چشم از جهان پوشید. بیجا نمی‌بود مردم آنهمه دوستش میداشتند و از مرگش اینهمه زاری مینمودند.

از پیش‌آمدهای امشب گرفتاری نمایندگان اسلامیه است. چنانکه گفتیم میرزا علی‌اکبر با سه تن دیگر از پیشنمازان بنمایندگی از اسلامیه برای گفتگوی آشتی آمدند. در این شب چون خبر دستگیری حسین‌خان پراکنده شد کسانی از مجاهدان پی آن چهار تن رفته و ایشان را بانجمن آوردند، باین عنوان که گرو نگه دارند تا حسین‌خان را رها گردانند. سپس چون خبر کشته‌شدن حسینخان رسید از سیاهدلی خواستند این بیچارگان را بکشند. و آیدین‌پاشا که آماده این کارها می‌بود بخون آنان تشنه گردید. یکدسته جلوگیری کردند و حاج حسن آقا (فرزند حاج مهدی آقا) تلفون بسردار کرده آنان را بخانه خود برد و بدینسان از مرگ رهاشان گردانید.

روز دوشنبه بیستم مهرماه مجاهدان با همه خستگی و فرسودگی که از جنگهای دیروز میداشتند و از مرگ حسین‌خان سخت بهمخوردن اسلامیه و تهی‌شدن دوچی افسرده می‌بودند باز جنگ و تاخت را از سر گرفتند و از ششکلان و امیرخیز و بازار از هر سو به پیشرفت پرداختند. تا فرو رفتن آفتاب پیکار برپا بود و مجاهدان سنگرهایی را از دولتیان گرفته و بگوشه‌هایی از دوچی دست یافتند. از گشنگان امروز آگاهی نمیداریم و تنها اسدآقا را می‌دانیم که گلوله به چشمش خورده آن را تباه ساخت. این جوان که بارها نامش را برده‌ایم از همدستان حسین‌خان و مشهدی محمد علیخان مییود و در نتیجه دلیریها که از خود می‌نمود نامش بزبانهاافتاده و این زمان یکی از سردستگان بشمار میرفت. گلوله که از چشمش خورده در گردنش پهلوی رگ گیر کرده بود که از پشت سر شکافته آنرا بیرون آوردند، و خود او زمانی در بستر میخوابید تا برخاسته دوباره تفنگ بدست گرفت، و با همه یک‌چشمی همیشه دلیریها میکرد و یکی از بهترین سرکردگان شمرده میشد.

شب سه‌شنبه بیست و یکم مهر (۱۷ رمضان) از سوی خیابان جنگ برپا و آواز توپ پیاپی شنیده میشد. خیابانیان باز بلشکرگاه تاخته جنگ میکردند. ولی در سوی امیرخیز آرامش می‌بود. با اینجال پاسی از شب رفته آواز توپی از آنجا شنیده شد. مردم معنی آنرا نفهمیدند تا فردا دانسته شد که همانشب دوچی تهی گردیده و اسلامیه‌نشینان و سرکردگان دولتی و دیگران همگی از آنجا گریخته‌اند.

چگونگی این بود که از چند روز پیش مجتهد و امامجمعه و دیگران از جنگ نکردن دولتیان خشمناک بوده از عین‌الدوله بشاه رنجیدگی می‌نمودند. محمدعلیمیرزا آنان را بتلگرافخانه باسمنج میخواهد و دانسته نمیشود که چه تلگرافهایی در میانه آمد و رفت میکند. ملایان با چشم خود می‌بینند که سرکردگان همگی افسرده و نومیدند، و سپاهیان شبانه گریخته می‌پراکنند، و میدانند که دولتیان یارای جنگ با شهر نمی‌باشند، از اینرو دیگر باسلامیه بازنگشته در همانجا می‌مانند و بدیگر ملایان آگاهی داده آنان را نیز میخواهند. از یکسوی چون روز دوشنبه مجاهدان آن چیرگی را نمودند و باز پیشرفتهایی کردند رحیمخان و شجاع‌نظام و لوتیان دوچی، از ماندن در شهر بیم داشته امشب آنان نیز بباسمنج میگریزند، و مردم دوچی و سرخاب نیمه‌شب از چگونگی آگاه شده دوچیان بستارخان و سرخابیان بباقرخان می‌پناهند. آن توپ برای آگاهانیدن از این پیشامد بوده است. یکدسته از مجاهدان همانشبانه از چگونگی آگاهی یافته پیش از دمیدن روشنایی بدوچی رفنه بعمارت اسلامیه آتش میزنند.

چنانکه سپس دانسته شد همان شبانه کسانی از بدخواهان شناخته‌شده مشروطه که از دوچی یا سرخاب نگریخته بودند، باگناه و بیگناه، دستگیر می‌گردانند و آیدین‌پاشا آنانرا بارک برده میکشد. یکی از این کشته‌شدگان که ما نامش را دانسته‌ایم حاجی سیدحسن سرخابی بوده است.

روز سه‌شنبه از روزهای بسیار خوش تبریز بود. مردم از سفیده بامداد گریختن دولتیان و تهی‌شدن دوچی و سرخاب را دانسته و هنوز آفتاب نزده از خانه‌ها بیرون ریختند و شور و شادی سراسر شهر را فرا گرفت. گذشته از پیشرفت کار مشروطه و چیرگی آزادیخوان شهر از جنگ و سنگربندی رها گردیده و راههایی که از چهار ماه بسته میبود


حسین باغبان

امروز باز شده و مردم از تنگنا درآمدند. هرکس امید بی‌بست که بازارها بازگردیده و

دادوستد و پیشه آغاز خواهد شد و از دل شادمان میگردید. دسته دسته مردم رو بدوچی و سرخاب آورده بتماشا می‌شتافتند و چون بسنگرهای پیچاپیچ گذشته و حال دیوارهای سوراخ‌سوراخ و خانه‌های درهم‌کوفته را از نزدیک میدیدند سختی کار جنگ را بهتر می‌یافتند.

از آنسوی در دوچی و سرخاب بدستور سردار بیرق‌های قرمز بالای بامها پرچم گشاده، و مردم در سایه زینهار که از سردار و سالار گرفته بودند آزادانه بیرون ریخته با تماشاییان درآمیخته با خویشان و آشنایان خود دیدار میکردند و شادمانی مینمودند.

با آن انبوهی کسی یارای آزار کسی نمیبود. خانه‌های میرهاشم و حاج میرمناف و حاجی محمدتقی صراف و کسان دیگری از پیشروان اسلامیه‌نشینان بتاراج رفت، و در این کار دست خود دوچیان نیز در کار بود، اجلال‌الملک سوار شده برای جلوگیری بآنجا شتافت. ولی کار از کار گذشته و آنچه نمیبایست شده بود. لوحه اسلامیه را از جای خود کنده و بانجمن ایالتی آوردند و در اینجا وارونه آویختند. چهار توپ و یک خمپاره که از دولتیان بجا مانده بود بامیرخیز و خیابان بردند.

این روز برای حسینخان در کوی لیلاوا ختم نهاده بودند. نزدیک غروب سردار بآنجا رفته ختم را برچید.

روز چهارشنبه سردار و سالار کسانی را بدوچی و سرخاب فرستادند که جلوگیری کرده نگزارند همچون دیروز دست بتاراج باز شود. نیز جارچیانی از انجمن بآنجا رفته جار کشیدند که هرکه دست بتاراج باز کند یا بیکی از مرم دوچی و سرخاب آزاری رساند سزای سخت خواهد دید. نیز به انجمن جنگ دستور دادند هرچه از کالای تاراج رفته بدست بیاید گرد آورده به دارندگان آنها برسانند.

امروز دانسته شد عین‌الدوله و سرکردگان با لشکر از باغ برخاستن لشکر از کنار شهر صاحبدیوان بیرون آمده در باسمنج گرد آمده‌اند. این نشان دیگری از ناتوانی دولت و از نومیدی دولتیان بود. چگونگی این بوده که چون مجتهد و دیگر ملایان از شهر گریخته در باسمنج گرد آمدند چگونگی را بمحمدعلیمیرزا آگاهی دادند. محمدعلیمبرزا بعین‌الدوله خشمناک گردیده روز سه‌شنبه تلگراف فرستاد که یا ملایان را بشهر بازگرداند و در اسلامیه بنشاند، و یا از والیگری آذربایجان کنار جوید. این تلگراف همینکه رسید عین‌الدوله کناره‌جویی آشکار گردانید، و بدینسان لشکر بیسر گردیده به نابسامانی افزود.

همان روز مجتهد رحیمخان و دیگر سرکردگان را در تلگرافخانه باسمنج فراهم آورده نشستی برپا گردانید، و چون سخن آغاز یافت هریکی از ایشان بگفتار دیگری پرداخت. یکی لاف از دلیری زده چنین گفت: فردا آقایان را برده در اسلامیه مینشانیم. دیگری از جانبازی‌های پدرانشان داستان سرود. سومی از نبودن فشنگ سخن راند. محمدعلیمیرزا دوباره دستور داده بود که چون عین‌الدوله کنار جسنه سرکردگان اگر بتوانند ملایان را برده در اسلامیه بنشانند، و اگر نتوانند لشکر را از شهر کوچانیده در یک جایی نشیمن دهند تا از تهران والی فرستاده شود. سرکردگان پس از گفتگو این دوم را برگزیدند. ولی دوباره با یک دشواری روبرو گردیدند، و آن اینکه اگر کسی همپایه عین‌الدوله در لشکرگاه نباشد سرکردگان با یکدیگر راه نروند و رشته از هم گسیخته گردد، و این بود چنین نهادند که بنزد عین‌الدوله رفته ازو بخواهند که دوباره فرماندهی را بپذیرد و باین آهنگ کسانی بنزد او فرستادند. ولی عین‌الدوله نپذیرفت.

بدینسان روز سه‌شنبه پایان یافت. شب چهارشنبه خیابانیان بار دیگر بسر آنان تاختند و باز بجنگ و چیرگی پرداختند.

فردا بامدادان سرکردگان در باغ جای ماندن ندبده هر یکی با دسته خود روانه باسمنج گردیدند، و در آنجا هر یکی از رحیمخان و شجاع‌نظام و دیگر سرکردگان آذربایجان، با تلگراف از شاه پرک گرفته بخانه‌های خود رفتند که بهنگام نیاز دوباره بازگردند، و آنچه از کالا و کاچال تاراج کرده بودند بار کرده با خود بردند و چون تلگرافی که در این باره از تهران برحیمخان رسیده در دست ماست آنرا در پایین می‌آوریم:

از باغ بباسمنج - جناب امیرالأمراءالعظام رحیم‌خان سردار نصرت تلگرافی


پ ۲۴۸

شجاع نظام

که بخاکپای جواهرآسای قبله عالم روحنا فداه نموده بودید از شرف لحاظ انور ملوکانه گذشته از دولتخواهی شما تمجید فرمودند مقرر شد حقیقت این است که سوار ابوابجمعی شما خیلی خسته شده‌اند و استدعا کرده بودید که مرخص فرمایند شما با سوارجمعی خودتان بروید بقراجه‌داغ و آنجا را منظم نگاهدارید بعلاوه راه قراجه‌داغ را از بردن آذوقه بشهر محافظت کنید و نگذارید ببرند و رفع کسالت خودتان و سوارجمعی خودتان را بکنید تا اینکه فرمانفرمای آذربایجان برسد که این دو روز با اردوی آراسته انشاءالله حرکت مینماید شما هم خودتان را حاضر نموده بمجرد احضار باید با ابوابجمعی تازه‌نفس که خودتان استدعا نموده‌اید روانه شوید و از قرار دستورالعمل ایالت رفتار خواهید نمود. صدراعظم   بتاریخ شب ۲۰ شهر رمضان سنه ۱۳۲۶»

اما سردگان و سپاهیانی که از تهران آمده بودند، بسیاری از آنان هم بسر خود پراکنده شدند، و بازمانده را سالار جنگ بختیاری با خود برداشته بجانقور که چند فرسخی شهر است برد. عین‌الدوله چند روی در باسمنج مانده سپس بقزلجه میدان رفت. از تهران آگاهی میدادند که عبدالحسن میرزای فرمانفرما بوالیگری آذربایجان برگزیده شده با لشکرهایی خواهد رسید. ولی سرکردگان چون دیدند آمدن فرمانفرما بدیر خواهد کشید، و از اینسوی از مجاهدان بیم بسیار میداشتند با تلگرافهای پیاپی از شاه خواستار شدند که بار دیگر عین‌الدوله را بوالیگری بازگرداند، و بخود عین‌الدوله لابه‌ها نموده خواستار شدند والیگریرا بپذیرد، در نتیجه اینها عین‌الدوله از قزلجه میدان آنسوتر نرفته بار دیگر رشته والیگری و فرماندهی را بدست گرفت، ولی چون رسیدن سپاه و قورخانه را از تهران می‌بیوسید در همانجا که می‌بود نشیمن برگزید.

این بوده داستان برخاستن عین‌الدوله و لشگرهای او از کنار شهر. بدینسان دوره نخست لشکرکشی دولت بر سر تبریز بپایان رسید. این حال عین‌الدوله و لشکرهای او بیش از هرکسی، بحاجی میرزاحسن و امامجمه و ملایان دیگر و میرهاشم و بنیادگزاران دیگر اسلامیه گران می‌افتاد. زیرا با آن کینه‌ای که از آزادیخواهان در دل میداشتند، و با آن تشنگی که بخون مردم از خود نشان میدادند، و با آن کوششها که در چند ماه گذشته بآرزوی دست یافتن بشهر کرده بودند، اکنون بدینسان از شهر بیرون افتاده نمیدانستند چکنند. بدتر آنکه بجان خود ایمن نبوده می‌ترسیدند. از اینرو در باسمنج ماندن نتوانسته هریکی بجای دیگر رفتند. حاجی میرزا حسن بکندرود، و امامجمعه بقزلجه میدان رفته میرهاشم و دسته انبوهی از سران دوچی آهنگ تهران کردند.

از آنسوی چون روز چهارشنبه آگاهی از بیرون رفتن لشکریان از باغ صاحبدیوان بشهر رسید دسته‌هایی از مجاهدان و از دیگران بآن باغ رفته بکندن عمارت و دیوارهای آنجا پرداختند که اگر باز لشکری بسر شهر آمد آنجا را نشیمنگاه نگیرد، و از همان زمانست که آن باغ ویرانه گردیده و از میان رفته.


  1. «م. پاولویج ایرانسکی» که ما بیشتر آگاهیها را از کتاب او بدست آورده‌ایم، مینویسد: «کمیته باکو نیز بیست و دو تن را روانه گردانید». گویا اینان همانند که بگیلان فرستاده شده‌اند. ما از آمدن آنان به تبریز آگاهی نمیداریم.
  2. شماره نخست بنام «نوای ملت» بیرون آمد، از شماره دوم نامش را «ناله ملت» گردانیدند.
  3. اینمرد از اردبیل همراه عین‌الدوله آمد و یک کتابی نوشته که با خط خود نزد منست و ما او را در همه‌جا «درباری اردبیلی» خواهیم نامید.
  4. میرزا عبدالله ‌خان فرزند نظام‌العلماء با آنکه بسیاری از خاندان ایشان در سوی مشروطه می‌بودند و او نیز پیش از این مشروطه‌خواهی می‌نمود این زمان بدولتیان پیوسته بود
  5. حاج ویجویه مینویسد: «بروایت صحیح سیصد نفر بخاک هلاک افتاده بود». پیداست که گفته‌های گوناگون شنیده و آنچه را که فزونتر از همه یافته پذیرفته.
  6. تنها که برای مرگ آفریده شده چه خوشتر که آدمی در راه خدا با شمشیر کشته شود.
  7. چنانکه نوشتیم ابنان در هکماوار بتاراج میپرداختند، و تاراجگران تا بنزدیکی خانه ما رسیده و در خانه ما را می‌زدند و می‌شکستند که گلوله‌خوردن عیوضعلی رخ داد و تفنگچیان و تاراجگران بازگردیدند، و خانه ما از تاراج ایمن ماند.
  8. همین نوشته نزد حاج حسن آقا کوزه‌کنانی می‌بوده اکنون در نزد ماست.