پرش به محتوا

تاریخ مشروطه ایران/۱۱

از ویکی‌نبشته

گفتار یازدهم

چگونه مجلس به توپ بسته شد؟

در این گفتار سخن رانده میشود از داستان بمباران مجلس شوری و آنچه پس از آن داستان در تهران رخ داد.

بازپسین کوشش محمدعلیمیرزا از روزیکه جنبش مشروطه‌خواهی در ایران آغاز گردید، محمدعلی میرزا که آنزمان ولیعهد می‌بود روی دشمنی نشان داد. زیرا از آغاز زندگانی با فرمانروایی خودکامانه بار آمده و همیشه مردم را زیردست خود دیده بود، و این بار دشوار می‌افتاد که مردم سری افرازند، و در برابر او ایستاده سخن از کشور و کارهای آن رانند، و خود کسی نمی بود که معنی مشروطه یا سررشته‌داری توده را نیک بداند و از سودهای آن آگاه باشد، و به نام دلبستگی بکشور و نیرومندی آن از هوسهای خود چشم پوشد. یکمرد کوتاه‌اندیشی بیش نمی‌بود. از سوی دیگر روسیان که در دربار ولیعهدی دست میداشتند رشته اندیشه و سهش‌های این در دست آنان می‌بود، که به دستیاری شاپشال او را به هر راهی می‌گردانیدند، و چون دولت روس با جنبش توده، چه در کشور خود و چه در ایران، سخت دشمن می‌بود، از این رو در این هنگام محمدعلیمیرزا را به خود نگذارده دشمنیش را با مشروطه بیشتر می‌گردانیدند. بویژه پس از آنکه پیمان ۱۹۰۷ را با انگلیس بستند و خود را در دست درازی بشمال ایران آزاد دانستند، که چون جنبش توده را یک سنگی در پیش پای خود میپنداشتند ببرداشتن آن می‌کوشیدند.

گذشته از اینها محمدعلی‌میرزا بکیش شیعی و بکارهای بیمعنای آن، از روضه‌خوانی، و زیارت عاشورا و شمع بمسجدها بردن و مانند اینها، دلبستگی بسیاری میداشت و زنش ملکه دراین‌باره ازو کمتر نمی‌بود، و همیشه کسانی از ملایان رویه‌کار بدربار و اندرون راه می‌داشتند، و چون پس از چند ماهی از آغاز مشروطه، ملایان از آن رو گردانیدند و جدایی میانه کیش و مشروطه افتاد، این انگیزه دیگری بدشمنی محمدعلی‌میرزا گردید.

باری محمدعلی‌میرزا از گام نخست با مشروطه بدخواهی مینمود و می‌کوشید، و چه هنگامی که در تبریز می‌بود و چه پس از آنکه بتهران آمد، هر چند زمان یک‌بار نقشه‌ای برای برانداختن مجلس می‌کشید، و چنانکه یکایک نوشته‌ایم در هر باره آزادی‌خواهان تبریز را در برابر خود میدید. بازپسین نقشه او شورش استرداران و داستان میدان توپخانه بود که باز آزادیخواهان تبریز با یک شاهکاری از میدان بیرونش کردند. پس از آن محمد علی‌میرزا تا دیرزمانی، بخاموشی گراییده با مجلس رویه‌کاری‌هایی میکرد، و می‌توان گفت که از برانداختن مجلس نومید گردیده دیگر نقشه‌ای را دنبال نمیکرد. لیکن پیشامدهایی که یکی از آنها داستان بمب‌اندازی و دیگری بدزبانیهای مساوات و دیگر روزنامه‌ها بود دوباره او را بتکان آورده بار دیگر باندیشه برانداختن مجلس انداخت. بویژه که در این هنگام روسیان پا پیش گزارده چنین کاری را خواستار می‌بودند.

چنین پیداست که از دهه دوم خرداد ۱۲۸۷ (جمادی‌الثانی ۱۳۲۶) این گفتگو در میان محمدعلیمیرزا با سفارت روس و رییس بریگاد قزاق (کلنل لیاخوف) آغاز یافته است، و آنچه محمدعلیمیرزا را در این باره پافشارتر گردانیده پیشامد خانه عضدالملک بوده. زیرا چنانکه گفتیم محمدعلیمیرزا آن نشستها را با انگیزش ظل‌السلطان و برای شاه گردانیدن او میشمرد. بگمان او در میان ظل‌السلطان و آزادیخواهان سازش پیدا شده که پادشاهی باو دهند، و اینست قاجاریان و اعیانها با عضدالملک در آن راه می‌کوشند. می توان پنداشت که روسیان برای پیشرفت خواست خود، این بدگمانی را در دل او پدید آورده بودند.

هر چه بود محمدعلیمیرزا در نقشه خود پافشار گردید. لیکن او از دو چیز می ترسید: یکی آنکه انگلیس و دولت‌های اروپایی که ایران را یک کشور مشروطه شناخته بودند رنجیدگی نمایند و زبان بایراد باز کنند. دیگری آنکه آزادی‌خواهان سرکردگان را بیم دهند و از کوشش بزیان توده بازگردانند (چنانکه در داستان میدان توپخانه همین را کردند). روسیان بهر دو چاره نشانداده چنین نهادند که شاه چون مجلس را برانداخت یک آگهی پراکنده گرداند که آنرا بهر دستگیر گردانیدن چند تن تباهکار کرده است وگرنه مشروطه را برنینداخته است و سه ماه دیگر دوباره مجلس گشاده خواهد گردید. از آن سوی برانداختن مجلس با دست لیاخوف باشد که بریگاد قزاق را بکار اندازد، و بسربازان نیاز بسیاری نباشد.

این بریگاد قزاق تاریخچه‌ای میدارد که در اینجا فرصت گفتن نیست. این دسته سپاه از زمان ناصرالدینشاه با دست سرکردگان روسی پدید آورده شده و از روز نخست کوشش رفته بود که سپاهیان چشم‌بسته فرمان از سرکردگان روسی برند و دلبستگی بایران و ایرانیگری در میان نباشد. از اینرو روسیان باین سپاه دلگرم می‌بودند، و پیشرفت خواست خود را از دست آنان می‌بیوسیدند.

چنانکه دیدیم نشست‌های خانه عضدالملک باین نتیجه انجامید که قاجاریان و آزادیخواهان بیرون کردن شش تن را که یکی از آنان امیربهادر می‌بود، از دربار

خواستار گردیدند. روز سه‌شنبه دوازدهم خرداد (۲ جمادی‌الاولی) عضدالملک همراه

پ ۱۸۷

این پیکره نشان میدهد یکدسته از سرکردگان قزاق را با لیاخوف و یکی از پسران محمدعلی‌میرزا را (گویا محمدحسن میرزا باشد)

مشیرالسلطنه (سروزیر نوین) بدربار بنزد محمدعلیمیرزا رفتند، و خواست قاجاریان و

آزادیخواهان را بازنمودند. محمدعلیمیرزا ببدگمانی افزوده چنین پنداشت که خواست آنان دور گردانیدان پیرامونیان اوست که تنهایش گزارند و بآسانی از میانش بردارند. این بود بسیار بیمناک گردید. ولی چون ناگزیر می‌بود پذیرفت و چنانکه دیدیم فردای آنروز مشیرالسلطنه نوشته‌ای در همان زمینه بیرون داد و آزادیخواهان بشادی بزرگی برخاستند. ولی محمدعلیمیرزا از همان هنگام باندیشه چاره افتاده بهم‌سگالی شاپشال و لیاخوف چنین نهاد که از شهر بیرون رفته در باغشاه سپاه بسر خود گرد آورد، که هم خود را نگه دارد، و هم نقشه برانداختن مجلس را بپایان رساند، و خواهیم دید که فردای آنروز از شهر بیرون رفت. بدینسان یکدوره نوینی برای کشاکش مشروطه و خودکامگی بازگردید که سیزده ماه کمابیش کشید و در میانه خونهای بسیار ریخته گردید، و سرانجام محمدعلیمیرزا دست از پادشاهی برداشته خود را بکنار کشید. ما در این بخش داستان این یکدوره را هرچه گشاده‌تر خواهیم نوشت.

بیرون‌رفتن محمد علیمیرزا از تهران روز پنجشنبه چهاردهم خرداد (۴ جمادی‌الاولی) در تهران یک روز شگفتی بود در اینروز بامدادان مردم تهران از خواب برخاسته بکارهای خود پرداختند. کمی بیم نداشته نمیدانست چه رو خواهد داد. ولی چون سه یا چهار ساعت از روز گذشت (ساعت هشت و نیم) ناگهان غوغای بزرگی از کانون شهر برخاسته در سراسر آن پیچید: یکدسته سربازان سیلاخوری پاچه‌ها را ورمالیده، آستین‌ها را بالا زده، فریادکنان و دادزنان، بیکبار از خیابان درالماس بیرون جستند، و در خیابانها باینسو و آنسو دویده آواز «بگیر، ببند» راه انداختند. بهر کسی رسیدند زدند و یا لختش کردند. گاهی نیز تیرهایی بهوا انداختند. پشت سر ایشان دو فوج قزاق سوار، تفنگها بر سر دست، با یکتوپ همراه خود پدید آمده، تاخت‌کنان راه بسوی دارالشوری پیش گرفتند، چنانکه هر کسی میپنداشت بکندن بنیاد مجلس می‌شتابند. در همان هنگام یک تیپ قزاق پیاده میدان توپخانه را فرا گرفتند.

این غوغاها و تاختها که بیکدم روی داد مردم را هراسان گردانیده سراسر شهر را بجنبانید. در خیابانها هراس همگی را گرفت و هرکسی پی پناهگاهی می‌شتافت. دکانداران دکانها را می‌بستند. شاگردان از دبستانها بیرون ریخته ترسان و لرزان بسوی خانه‌های خود می‌دویدند. درشکه‌ها تند کرده پروای رهگذران نمیداشتند و هر کسی می‌پنداشت جنگ آغاز شده بزودی آواز توپ و تفنگ از پیرامون مجلس خواهد برخاست.

در گرماگرم این آشفتگی بود که ناگهان کالسکه شش‌اسبه شاهی از در الماسی بیرون شتافت، شاه درون کالسکه نشسته لیاخوف و شاپشال با شمشیرهای آخته بدست در چپ و راست، و سوارگان قزاق در پس و پیش، با شتاب روانه گردیدند و چون بمیدان توپخانه رسیدند بدست چپ پیچیده بخیابان فرمانفرما[۱] و از آنجا بقزاقخانه[۲] درآمدند. قزاقان نوای «سلام» نواختند. ولی اینان جز اندکی درنگ نکرده دوباره راه افتادند. و از در شمالی بیرون رفته خیابانها را بشتاب درنوردیده خود را بباغشاه رسانیدند.

آن دسته قزاقان که بسوی مجلس تاخته بودند از کنار مجلس گذشته و خیابان را تا آخر پیموده از درون بیرون رفتند و پس از نیمساعت از دروازه دیگر بازگشتند. کم‌کم آرامش پدید آمده سربازان و سوارگان و همه درباریان از هر کجا دسته‌دسته روی بباغشاه نهادند. دکانها را که بسته بود دوباره باز نمودند.

شاه میخواسته از شهر بیرون جسته در باغشاه لشکر بیاراید و به آسودگی با مشروطه نبرد کند. پس از ظهر دستخطی از شاه بیرون داده شد بدینسان:

«جناب اشرف مشیرالسلطنه چون هوای طهران گرم و تحملش بر ما سخت بود از اینرو بباغشاه حرکت فرمودیم پنجشنبه ۴ جمادی‌الاولی عمارت باغشاه»

همان روز سیمهای تلگراف را پاره نمودند تا خبر بشهرهای دیگر نتوانند رسانید. سیم کمپانی که از آن انگلیسیان می‌بود آن را هم پاره کرده بگردن گرفتند که تاوانش را بپردازند. نیز قورخانه و افزار جنگ را از شهر بباغشاه کشیدند. پیدا میبود که نقشه بیمناکی در کار است و شاه آخرین زور خود را در برانداختن مجلس بکار خواهد برد. هم پیدا می‌بود که بهمه سوگندها و پیمانها پشت‌پا زده و اینست شاپشال را که از دشمنان بزرگ مشروطه می‌بود و بخواهش عضدالملک و دیگران دو روز پیش او را با کسان دیگری از دربار بیرون رانده بود اکنون با شمشیر برهنه بپهلوی کالسکه شاهی انداخته است.

چون این غوغا در شهر پیچید، از همه‌جا کسانی از باشندگان انجمن‌ها، با افزار جنگ با با دست تهی، بمسجد سپهسالار شتافتند، و باز انبوهی پدید آمد. ولی چون دیدند گزندی در پیش رو نیست پراکنده شدند. اما مجلس، چون پسین همانروز برپا گردید در برابر چنین پیشامدی بیک رفتار خشکی پرداخت، و من بهتر میدانم برخی از گفته‌های نمایندگان را در اینجا بیاورم:

«رییس – در جلسه قبل اینجا مذاکره شد که یک هیئتی از طرف مجلس مقدس بروند بخانه جناب آقای عضدالملک این هیئت رفته و معلوم شد تمام مقاصد امرا و وزرا را اعلیحضرت همایونی قبول فرموده وقتیکه جناب عضدالملک و آقای مشیرالسلطنه حضور مبارک اعلیحضرت همایونی شرفیاب شده بودند این هیئت وکلا را اعلیحضرت همایونی خواسته بودند لهذا هیئت مزبور هم از آنجا بحضور همایونی شرفیاب شده بی نهایت اظهار تشکر از این رفع غایله نموده‌اند و دیروز هم جناب مشیرالسلطنه بدربار رفته مشغول تنظیم امورات بودند و بوزیر دربار هم پیغام داده شد که بروند بدربار مشغول تنظیم دربار شوند و امروز صبح هم موکب همایون بجهت سیاحت بباغشاه تشریف‌فرما شدند گویا زمان تشریف‌فرمایی از سربازهای سیلاخوری بعضی حرکات ناشایست بروز کرده که کسبه میخواسته‌اند دکاکین را ببندند و اینجا اطلاع حاصل شد بتوسط تلفون غدغن شد که بازارها را نبندند بجهت آنکه مسئله مهمی نبوده و وقوع اینحرکات مورد اعتنا نیست که دکاکین بسته شود و بعد جناب مشیرالسلطنه را هم که برحسب دستخط اعلیحضرت همایونی رییس‌الوزرا هستند ولی هنوز در مجلس معرفی نشده‌اند و روز شنبه با هیئت منتخبه خودشان در مجلس مقدس معرفی خواهند شد بمجلس احضار شدند در باب

پ ۱۷۹

نظم شهر با حضور حکومت و رییس اداره نظمیه مذاکرات لازمه بعمل آمده قرار شد که

سیصد نفر از فوج و صد نفر قزاق در تحت اداره نظمیه باشند که شهر را کاملا منظم بدارند و راه شمیران را هم قرار شد بسردار فیروز سپرده شود که آنخط را در کمال امنیت حفظ کند چون این خبر اهمیت پیدا کرده بود لهذا محض اطلاع آقایان وکلاء محترم تفصیل را اظهار داشت که مسبوق شده و بدانند مسئله اهمیتی نداشته.

حاج سید باقر – این سربازهای سیلاخوری مگر صاحب‌منصب ندارند که در این شهر اینطور حرکات وحشیانه کرده مردم را متوحش می‌کنند و صاحب‌منصب آنها مسئول نیست؟

رییس – در خصوص این مسئله هم بجناب رییس‌الوزرا و وزیر جنگ اظهار شد که چرا این سربازان بواسطه بروز اینگونه حرکات مردم را متوحش میسازند؟! جواب گفتند که میرویم در این باب تحقیق کرده آنها را بمجازات میرسانیم و من‌بعد صاحب‌منصب آنها را مسئول قرار میدهیم که دیگر اینگونه حرکات از آنها بروز نکند.

ببینید چگونه خودشان را دست می‌انداختند! آنهمه کارشکنی‌های آشکار را بروی خود نیاورده از اینکه شاه چند روز پیش از آن بدروغ درخواست‌هایی را پذیرفته بوده سپاسگزاری می‌نمودند.

شب همان روز امیربهادر از سفارت روس بیرون آمده او نیز بباغ شاه شتافت، و باز رشته کارها بدست گرفت.

آدینه و شنبه بآرامی گذشت. شاه و درباریان بآمادگی می‌پرداختند. ولی مجلس بیش از این کاری نمیکرد که آزادیخواهان را آرام گردانیده از هر کوشش باز میداشت.

روز یکشنبه هفدهم خرداد (۷ جمادی‌الاولی) دسته‌ای از قاجاریان خانه عضدالملک همراه خود او بباغشاه رفتند. محمد علیمیرزا همان روز پنجشنبه که در باغشاه استوار گردید عضدالملک را بدانجا خوانده چنین گفته بود: ما که درخواست امیران و وزیران را پذیرفتیم و کسانی را که آنان میخواستند از دربار بیرون کردیم دیگر بهر چه در خانه شما فراهم نشسته‌اند؟!.. چنانکه شیوه نوکریست بدربار بیایند و از ما نوازش یافته ایمن گردند. عضدالملک چون بخانه برگشت چگونگی را با قاجاریان و دیگران بمیان نهاد و آنان برفتن خرسندی نمی‌نمودند، و گفتگو همچنان در میان میبود تا امروز چند تنی را از سران برگزیدند و با عضدالملک بباغشاه فرستادند.

اینان بنزد شاه رفتند، و سخنانی که گفتند و شنیدند ما نمیدانیم. ولی چون بیرون آمدند و میخواستند از باغ درآیند ناگهان قزاقان گردشان را گرفته سه تن را که جلال‌الدوله (پسر ظل‌السلطان) و علاءالدوله و سردار منصور باشند دستگیر کردند. عضدالملک هرچه کوشید و میانجیگری کرد سودی نداد و خود نیز با ایشان بماند.

همانروز تلگرافخانه را که در دست سردار منصور می‌بود شاه پول گزافی از مخبرالدوله گرفته باو داد، و پولها را بسربازان و قزاقان بخشید. فرمانروای تهران که میرزا صالح خان باغمیشه‌ای (وزیر اکرم) می‌بود او را برداشته مصطفی‌خان حاجب‌الدوله را گزاشت. همان روز توپهایی نیز بیرون دروازه کشیدند. از آنسوی چون هنگام پسین مجلس برپا گردید مشیرالسلطنه با وزیران نوین بآنجا درآمده کابینه را بدینسان شناسانید:

مشیرالسلطنه رییس‌الوزراء و وزیر داخله، مستوفی‌الممالک وزیر جنگ، علاءالسلطنه وزیر امور خارجه، صنیع‌الدوله وزیر مالیه، مشیرالدوله وزیر علوم، مؤتمن‌الملک وزیر تجارت، محتشم‌السلطنه وزیر عدلیه (ولی چون او در ارومی می‌بود بایستی دستیارش بکار پردازد)

شگفت که نمایندگان نپرسیدند: این کابینه بمجلس شناسانیدن چیست و آن توپ بدروازه‌ها کشیدن چه؟.. تو گویی در پارلمان انگلیس نشسته بودند که خونسردانه کابینه را پذیرفته گفتگو در پیرامون پرگرام دولت بمیان آوردند.

«راه نجات» فردا دوشنبه قزاقان در شهر بگردش می‌پرداختند، و چون تپانچه یا تفنگ همراه کسی می‌دیدند از دستش می‌گرفتند. امروز جلال الدوله و علاءالدوله و سردار منصور را همراه قزاقان روانه مازندران گردانیدند. نیز «دستخطی» از شاه، زیر عنوان «راه نجات و امیدواری ملت» چاپ کرده در شهر پراکنده کردند که می‌باید گفت «آگهی جنگ» با مجلس و مشروطه می‌بود و ما اینک آنرا در پایین می‌آوریم:

راه نجات و امیدواری ملت

«ملت قدیم قویم ایران فرزندان حقیقی و روحانی ما هستند البته خوشوقت نخواهند بود که دولت شش هزار ساله ایشان پای مال هوی و هوس مشتی خائن خودغرض و خودخواه که بکلی از شرف ملیت دور و از حیثیت انسانیت مهجورند گردند البته راضی نخواهند بود که بدبختانه دستخوش خیالات فاسده دزدان آدمی کش شوند یکی بطمع وزارت و دیگری بخیال ریاست بعضی بعلت جلب فائده برخی بواسطه کسب و تسلط و اقدام بامور نامشروع ساده‌لوحان بیچاره را بعناوین مختلفه هر ساعتی بزبانی و هر روزی ببیانی فریفته آنان را آلت کار و ایادی اعتبار خود قرار دهند بعموم فرزندان خود اعلام مینماییم که در اینصورت چندی نخواهد گذشت از دولت و ملت جز اسمی باقی نخواهد ماند و بکلی رشته قومیت و قوای مملکت از هم گسیخته خواهد شد چنانچه بسالهای دراز و اتلاف نفوس صنادید مملکتی و عقلای ملت از عهده اصلاح آن نتوانند برآمد بدیهی است اشتباهی نخواهند داشت که شخص همایون ما در این مدت تا چه پایه در پیشرفت مشروطیت و آسایش و صلاح حال مملکت اقدامات فرموده از هیچ اقدامی فروگذار نفرمودیم هر چه گفتند شنیدیم و هرچه خواستند کردیم و از هر حرکت زشت و ناپسندی تجاهل و اغماض نمودیم چه عهدها بستند که نشکستند چه پیمانها که بپایان نه بردند آیا دیگر از برای شما شبهه باقی مانده که معدودی مفسدین قصدی جز خراب کردن خانه شما ندارند آیا نمیدانید که نمیخواهند رابطه اتحاد حقیقی در میان دولت و ملت برقرار بماند صراحتاً بشما میگویم که بهیچوجه من‌الوجوه ممکن نیست بیش از این دولت و ملت خود را دچار حوادث و انقلابات دیده و از اعمال مغرضین صرف نظر فرمایم»

پ ۱۸۰

این پیکره نشان میدهد یکدسته از سران اسلامیه را. آنکه در میانه چوب بدست ایستاده مقتدرالدوله و در دست چپ او میرهاشم و پس از وی رحیمخانست. در دست راست مقتدرالدوله نقیخان رشیدالملک و پس از او حاجی میرمناف، و پس ازو ضرغام است.

و این حرکات ناشایسته را بازیچه پنداشته و ملت خود را در تنگنای فشار ظلم مفسدین

ایران‌خراب‌کن بگذارم ایران بطوریکه دستخط فرموده و بعموم دول اعلان فرموده ایم مشروطه و در عداد دول کنستی‌توسیون محسوب است وکلا و مجلس شورای ملی در کمال امنیت و قدرت بتکالیفی که از برای آنها مقرر است عمل خواهند کرد ما هم جداً در اجرای دستخط و مرحمت سابقه خودمان جاهد و ساعی تجار و کسبه رعایا عموماً در امان و بکار خود مشغول مفسدین بی هیچ قبول وساطتی مخذول و منکوب هر کسی از حدود خود تجاوز نماید مورد تنبیه و سیاست سخت خواهد شد البته ملت نجیب ایران و فرزندان عزیز من این اقدام حیوة‌بخش شاهانه را شایسته هرگونه تشکر دانسته مقاصد حسنه ما را در نظر داشته و بهیچوجه از همراهی فروگذار نخواهند نمود»

(محمد علیشاه قاجار)

سیمهای تلگراف راکه پاره کرده بودند مخبرالدوله دوباره بست و این «راه نجات» یا «آگهی جنگ» را بهمه شهرها رسانید، که در همه جا فرمانروایان آنرا بچاپ رسانیده در شهر پراکندند. پیش از آن در شهرها آگاهی از چگونگی نمی‌بود. این یکی از نافهمیهای مجلس بود که با آنکه از دو سه هفته پیش، نشانه هایی از این بدخواهی دربار، در بیرون پدیدار می‌بود خود را بنافهمی زده پروا نمیکرد و بشهر ها آگاهی نمی‌فرستاد. بلکه چنانکه دیده‌ایم با فرستادن تلگرافهای سپاسگزاری آنان را می فریبید، سپس چون شاه بباغشاه رفت و پرده از کار برخاست باز بشهرها آگاهی نفرستاد تا سیمهای تلگراف بریده شد. این بود در شهرستانها مردم ناآگاه ماندند، تا روز سه‌شنبه این راه نجات بآنها رسید.

همان روز دوشنبه بهبهانی و طباطبایی تلگرافی برای تبریز و دیگر شهرها نوشتند که چگونگی را آگاهی دهند و یاوری خواهند، و چون دسترس بتلگرافخانه تهران نمیداشتند، آنرا با دست دو تن از مجاهدان گیلان بقزوین، بنزد میرزا حسن رییس‌المجاهدین فرستادند که از تلگرافخانه آنجا بشهرها رساند، و اینان باشتاب روانه گردیده یکروز بقزوین رسیدند، و میرزا حسن نوشته دو سید را با تلگرافی از خود بشهرها رسانید. ولی پیداست که این دیرتر از «نجات» رسید. اینک تلگراف دو سید را در پایین می‌آورم:

«خدمت علمای اعلام و حصون اسلام انجمن ولایتی و سایر انجمنها تبعید چند نفر از درباریها از قبیل امیربهادر که از اول مشروطیت بشدت مشغول افساد و اخلال روابط بین ملت و سلطنت بوده دست فسادشان بدامن خارج دراز گشته استقلال مملکت را در معرض خطر عاجل گذاشته بانواع وسائل مناسبه از حضور همایونی استدعا شده بود چند روز قاطبه امرا و سرداران در منزل حضرت اشرف عضدالملک متحصن و تبعید آنها را از دربار استدعا نموده و قبول شد ولی باز از قوه بفعل نرسید روز پنجشنبه اعلیحضرت بصورت خیلی موحشه بغتتاً بباغشاه که بیرون دروازه است تشریف برده اردوی مفصلی در آنجا تشکیل داده دیروز یکشنبه در موقع شرفیابی چند نفر از سران امرا را امر بتوقیف فرموده بیرون دروازه‌ها توپ گذاشته از حالت حاضره موحشه خیلی اهالی مشوش سیمها مقطوع اقدامات درباریان کلیتاً بانهدام اساس مشروطبت و مجلس قریب وقوع (عبدالله الموسوی بهبهانی) (محمد بن صادق طباطبایی)»

چنانکه در راپورتهای لیاخوف خواهیم دید، در همین روز دوشنبه ( که ۲۶ مای روسی می‌بود) محمدعلیمیرزا او را بباغشاه خواسته بازپسین اندیشه خود را درباره پذیرفتن پیشنهاد روسیان و سپردن کار بدست لیاخوف آگاهی داد.

یک نافهمی دیگر از سران آزادی روز سه‌شنبه نوزدهم خرداد (۹ جمادی‌الاولی) انجمنهای تهران بجوش و جنب پرداخته باز بمدرسه سپهسالار آمدند. نخست انجمن شاه‌آباد که از انجمنهای بزرگ و بنام می‌بود با افزار جنگ و رده و شکوه آمده سپس انجمن‌های دیگر پیروی نمودند، و هر انجمنی یکی از حجره‌ها را گرفته لوحه خود را بسردر آن آویخت. روزنامه مجلس می‌نویسد: یکصد و هشتاد لوحه بشمار آمد. از اینجا توان دانست که چه انبوهی در میان می‌بوده. از حیاط مدرسه دری ببهارستان باز کرده بودند و هر دو حیاط پر از آدهی می‌بود، و بشیوهٔ همیشگی ملک‌المتکلمین و سیدجمال و دیگران بمنبر رفته بمردم گفتار می‌راندند و باز سخن از شکسته شدن قانون اساسی بمیان آورده خرده‌ها بشاه میگرفتند.

چهارشنبه و پنجشنبه بدینسان سپری گردید. اینان در مدرسه و بهارستان در کار شور و خروش می‌بودند، و از آنسوی قزاقان همچنان در شهر گردیده بدست هر که افزار جنگ می‌دیدند می‌گرفتند و بدین دستاویز آزار بمردم رسانیده چه بسا جیبها و بغلها را تهی می‌گردانیدند. شاه و لیاخوف بسیج کار خود می‌کردند. از اینسو مجلس با خونسردی روز گزارده بیکرشته گفتارها و پیامها بس می‌کرد.

روز آدینه بیست و دوم خرداد (۱۲ جمادی‌ا‌الاولی) غلامرضاخان سرهنگ قزاقخانه از سوی شاه بمجلس آمده چنین پیام آورد: «گرد آمدن انجمنها در مدرسه و بهارستان نیکی نمیدارد. بویژه که پاره جوانان افزار جنگ همراه می‌دارند. آنان پراکنده شوند تا ما خودمان با مجلس گفتگو را دنبال نموده بپایان رسانیم» و در همان هنگام با دستور شاه توپها بدروازه‌های دوشان‌تپه و شمیران گزارده گردید.

این پیام و توپ‌کشی هنایش شگفتی کرد، و در زمان بهبهانی و طباطبایی و تقیزاده و ممتازالدوله و مستشارالدوله و دیگران بمدرسه شتافته از مردم خواستار پراکندگی شدند. مردم نپذیرفته بغوغا برخاستند. بهبهانی نیز دودل گردید. لیکن تقیزاده ایستادگی کرده چنین وانمود که رازهایی در کار است، و از هر راهی بود مردم را از آنجا پراکند. تنها از هر انجمنی یکی دو تن بهر نگهداری کاچال و افزار بازماندند.

این کار، توده آزادیخواهان را سرافکنده و نومید، و دشمنان را بسرزنش و نکوهش دلیر گردانید. همانشب بوزباشی مهدی که از پیشگامان آزادی بوده، و در زمان سروزیری عین‌الدوله آسیب و گزند سختی از دست دولتیان کشیده بود،[۳] از بس ترس و نومیدی، تریاک خورده خود را کشت، و نخستین قربانی دورنگی نمایندگان او بود.

این پراکندن مردم جز از راه درماندگی نبود. مجلس را در اینهنگام سر کلافه را گم کرده نمیدانست چه کند. ولی نمایندگان شکستی بخود راه نداد، آنرا یک شاهکار سیاسی وانمودند: «ملت را آنارشیست قلم داده بودند میخواستند میان ملل متمدنه بدنام سازند. حال دیگر نمیتوانند کاری کنند. ملت مظلومیت خود را بعالم اثبات نمود»[۴]

پ ۱۸۱

علی مسیو با دو پسرش (حاجی‌خان و حسن)

با این فلسفه بافی دلهای خود را شاد گردانیدند. در روزنامه مجلس جمله‌های شگفتی

می‌نویسد که می‌باید در اینجا بیاورم:

«متفرق شدن عموم انجمنهای ملی روز جمعه ۱۲ شکست فاحشی بمفسدین بی‌ایمان داد و سدی بسیار محکم جلو شرارت و فساد کشید. زبان بدخواهان که نسبت‌های ننگین داده و شورش طلب فتنه جوشان می‌گفتند بسته گردید و بر دوست و دشمن معلوم شد که ملت سر بلوا و آشوب ندارد و باشتلم و استعمال قوه کار نمیکند بلکه همانقسم که از روز اول بگریه و زاری حقوق مسلوبه خود را خواسته و گرفته‌اند بعد از این نیز تغییر مسلک نداده و با مظلومیت و افتادگی از بزرگان خود و شخص اعلیحضرت جبر کسور وارده بر ده اصل از قانون اساسی را مسئلت دارند...»

ما که راپورتهای لیاخوف را در دست می‌داریم نیک میدانیم که شاه و او چه ارجی باین پراکنده شدن مردم میدادند. چرا بایستی ندهند؟!.. اگر این پراکنده شدن نبودی و محلی استوار ایستاده بسیج‌افزاری کردی آزادیخواهان بدلیری افزوده روز بروز شماره جنگجویان بیشتر شدی. پاره‌ای از روی غیرت و مردانگی و پاره‌ای بآرزوی نام و آوازه تفنگ برداشته آماده کار شدندی، چه بسا که کسانی از دولتیان باینسو گراییدندی چه بسا که شاه و لیاخوف کار را دشوار دیده از دنبال‌کردن نقشه خود باز ایستادندی. از کجا که خواست آنان از این پیغام فرستادن و توپ کشیدن آزمایش نمی‌بوده که چون آن پراکنده شدن را دیده‌اند بدلیری افزوده‌اند؟!.. از کجا که در میان سران آزادی کسانی با دربار راه نمیداشتند و این پراکندن مردم را بسود دربار نمیکردند؟!.. هرچه هست این یک لغزش و نافهمی از سران مشروطه‌خواهی بود.

راپورتهای لیاخوف چنانکه گفتیم در این میان محمدعلیمیرزا با لیاخوف و سفارت روس گفتگو را دنبال می‌کرد و لیاخوف و کارکنان سفارت چگونگی را به پترسبورگ و تفلیس (که کانون لشکری قفقاز در آنجا میبود) راپورت می‌فرستادند و پاسخ می‌گرفتند، و چون چهارتا از راپورتهای لیاخوف بدست افتاده و در دسترسی ماست و اینها گذشته از آنکه خود یکسند تاریخی و سیاسیست، چگونگی نقشه را نشان می‌دهد. دوتای آنها را که یکی در نوزدهم خرداد و دیگری در بیست و سوم آن (۲۷ و ۳۱ مای روسی) فرستاده شده و خود دربارهٔ این گزارشهاست در پایین می‌آورم.

چنانکه دیده می‌شود این راپورتها نهانی بوده و اینکه بدست افتاده یک داستانی میدارد: پانوف بلغاری که از آزادیخواهان روسیان می‌بود و سپس در ایران بآزادیخواهان و شورشیان ایرانی پیوست و ما نامش را در جای خود خواهیم آورد، اینزمان بنام نماینده روزنامه «رچ» روسی در تهران می‌زیست و بنزد لیاخوف آمد و رفت می‌کرد. از این راپورتها آگاهی یافته و از هر راهی که بوده نسخه‌های آنها را بدست آورده و در زمان بنزد یکی از انگلیسیان که در پترسبورگ میزیسته فرستاده، و آن انگلیسی اینها را بزبان خود ترجمه کرده نسخه‌های آنها را بلندن بنزد پروفسور براون فرستاده و چون براون و یکدسته از مردان سیاسی انگلیسی، بآخشیج رفتار دولت خودشان، از آزادی ایران هواداری نموده باین رفتار روس در ایران خرده‌گیری مینمودند، آنها را دستاویز خوبی برای خود دانسته بیدرنگ پراکنده گردانیده‌اند. سپس براون هر دو از روسی و انگلیسی آنها را در کتاب خود «شورش ایران» بچاپ رسانیده. نیز شیخ حسن نامی از تبریزیان در کیمبریج آنها را بفارسی ترجمه کرده و بروزنامه شمس در استانبول فرستاده که روزنامه‌های دیگر فارسی از آن گرفته‌اند. سپس نیز یکتن از آزادیخواهان روس بنام « م. پاولویچ س. ایرانسکی» نسخه روسی آنها را در یک روزنامه نهانی روس پراکنده گردانیده، و در نتیجهٔ این دولت روس ناگزیر گردیده که آنها را دروغ و ساخته بشناساند. ولی پیداست که این جز از راه ناچاری نبوده. هرچه هست ما هر چهار راپورت را در چند زبان در دست می‌داریم و فارسی آنها را از روی ترجمه شیخ حسن خواهیم آورد. در اینجا دو تا از آنها را می‌آوریم:

محرمانه راپورت نمره ۵۹

«جناب جلالتمآبا در بیست و ششم مه روسی (هشتم ژون فرنگی) اعلیحضرت شاه مرا با ترجمان اول سفارت بباغ شاه دعوت کرد و با تقریرات دوستانه موافقت خود را به تکلیف سابق، که پیش جنابعالی عرض کرده‌ام بشرط تدبیری که تخلیص گریبان از اعتراض دول اروپا بجهة تبدیل کردن حکومت مشروطه باستبداد قدیمی ممکن باشد بیان کرد و منضماً بموافقت خود گفت که خواهشش اینست که هر قدر ممکن است خونریزی کمتر باشد ولی من باین خواهش او جسارت کرده در جواب گفتم که خونریزی در این جنگ مجبوری و ضروریست. چون از باغشاه برگشتیم من و ترجمان مذکور همانشب در سفارت ترتیبی بجهة معامله آینده با آشیانه دزدان که در این شهر با طنطنه عظیم مجلس نامیده میشود معین نمودیم در این ترتیب که یک اساسی است از برای اجرای کارهای آتیه اول قراری که داده شد این بود که تا دم آخر باید مجلس و طرفداران او را بکلی غافل کرده و بسفارت نیز نباید گذاشت خبری معلوم شود تا یکدفعه کار را بمخالفت کشانده و باستعمال قوه مرتبه عسکریه آشیانه دزدان و رشوه خواران را خراب و حامیانش را که مقاومت و ممانعت کنند بکشیم و آنها را هم که زنده ماندند در عدلیه محکوم و با جزاهای بسیار سخت مجازات دهیم چون حال تمام مأمورین و شاه در دست است که همیشه در هر کاری اعم از اینکه خوب باشد یا بد مسامحه و عیب‌جویی کرده و باین جهت تمام کارها را ناتمام میگذارند لازم دیدیم که بعد از آنکه ترتیباتی که معین کردیم قبول شد از طرف شاه بخود من آزادی تامه در اجرای کار داده شود چنانچه مجبور نباشد که امر احدی را در این کار قبول کرده باشم ولو از هر که صادر شده باشد تا اینکه کار بکلی تمام شود اگر چه از اوامر سابق و تعلیماتی که جناب جلالتمآب عالی داده‌اید موقع و حدود قوت بنده کاملاً معلوم است ولی باز جسارت کرده و استدعا میکنم که حدودات مداخله بنده را در این کاری که در دست دارم غیر از خدمات سری که در موقع خواهم کرد معین فرمایید. وقتی که ترتیبات کار را معین کرده‌ایم از طرف سفیر و شاه تصدیق شد صورت او را بدون تأخیر بجناب جلالتمآب عالی میفرستم. منتظر اوامر عالی. کولونل و. لیاخوف. طهران - ۲۷ مه (روسی) نهم ژون فرنگی ۱۹۰۸»

محرمانه راپورت نمره ۶۰

«جناب جلالتمآبا ترتیباتی را که از طرف بنده و ترجمان اول سفارت معین شده بود سفیر بعد از آنکه اجمالا با پترسبورغ مخابره کرد و از پترسبورغ هم با تبدیلات خیلی مختصر تقریباً بدون اینکه اعتراضی بکنند صلاح دیده قبول کردند اما شاه مانند یک ایرانی بسیار تردد کرد میترسید از اینکه خونریزی خواهد شد بنا کرد بعضی تصورات بیجا کردن یعنی صلح و غیره چون این را دیدیم مجبور شدیم که وسیله قطعی و آخری خود را بکار ببریم که این ترتیبات از طرف دولت روسیه قبول و بهترین ترتیبات برای حال حاضر ملاحظه شده است اگر شما قبول نکنید دولت روسیه دیگر بهیچوجه از شما حمایت نخواهد کرد و هرچه هم بعد از این بشما واقع بشود خود را مسئول نخواهد دانست وسیله قطعی ما بسیار مهم و مسئله مؤثر بود شاه بالطبع بدون تأخیر قبول کرد و آزادی کامل نیز بجهة اجرا و اتمام کار داد اساسی این ترتیبات بقرار ذیل است:

اول – با پولی که از طرف سفارت و شاه داده خواهد شد رشوت دادن بوکلای مهم مجلس و وزرا که در جلسه آخری ترتیبی را که بایشان داده خواهد شد قبول و بر وفقش عمل کنند.

دوم – تا دقیقه آخر یعنی حاضر شدن کلیه ترتیبات بطور دوستانه با مجلس رفتار نمودن و چنین وانمود کردن که شاه با مجلس صلح کند و همچنین داخل مکالمه صلح شدن شاه با مجلس.

سیم – سعی کردن با رشوت با وسایل دیگر بجهة خارج کردن مردمان مسلح از مجلس و مسجد و انجمنهای نزدیک.

چهارم – اقدامات کردن که رؤسای انجمنها را با رشوت و غیره با خود طرفدار نموده تا در روز موعود اعضای انجمن خود را نگاهداشته و نگذارند بیرون بروند.

پنجم – بک روز پیش یا در روز اجرای کار فرستادن قزاقها با تبدیل قیافت به مجلس و مسجد تا از آنجا بهوا شلیک نموده و هم بهانه برای هجوم و خراب کردن مجلس بدست بدهند و هم کسانی را که در مجلس و مسجد مقاومت خواهند کرد بکشند.

ششم – کمال دقت و جهد کردن برای اینکه مبادا کسی بسفارت دول اروپا خاصه انگلیس داخل شود.

هفتم – وقتیکه تمام ترتیبات حاضر شد در یک روز معینی مجلس و اطراف او را با قزاق بریکاد و توپ محاصره و خراب کردن و کشتن کسانی را که در مقابل مقاومت کنند.

هشتم – تسلیم کردن خانهای رؤسای مشروطه‌طلبان و وکلا را بعد از تخریب و

پ ۱۸۲

میرهاشم با ضرغام و برادرش سامخان

مجلس بسرباز و عوام ناس که غارت کنند.

نهم – گرفتار کردن رؤسای مشروطه‌خواهان و وکلا و طرفداران مجلس را و بدار زدن و نفی کردن آنها نظر باهمیت موقع و شخصی ایشان.

دهم – بجهة آسوده کردن خیال جمهور و دول اروپ اعلان کردن که مجلس دوباره باز خواهد شد.

شاه موافقت خود را باین ترتیبات بیان کرد. و گفت بهتر است که سرباز و سوار ایرانی هم در این کار اشتراک بکنند ولی بنده بملاحظه اینکه اینوقت برای بریگاد قزاق بهترین اوقات است که وظیفهٔ حقیقی خود را از پیش برده و رسوخ کامله خود را در حیات سیاسی دولت ایران محکم و اجرای خیالات آینده را آسانتر کند قطعاً و مصراً رد کردم. اما در خصوص مداخله شخصی و فعلی بنده در روز بومباردمان (توپ بستن) سفیر راضی نمیشد و میترسید که دول سایره اعتراضی کنند ولی بنده امر جناب جلالتمآب عالی را در نظر داشتم و بملاحظه اینکه کار را بدست افسرهای ایرانی ندهم (اگر چه افسرهای ایرانی قزاقخانه صداقت خالصانه بروسیه دارند ولی هر چه باشد باز هم ایرانیند ممکن است که در موقع اجرای کار حسیات ملی آنها را مانع شده و کار را بکلی خراب کنند) بمداخله شخصی و فعلی خود قرار دادم من جناب جلالتمآب عالی را امنیت کامله میدهم که در بریکاد قزاقخانه که در دست بنده است افسر و غیر افسر انتظام و صداقت مخصوص بجهت کار دارند.

در صورتیکه مانعی از خارج ظهور نکند موفقیت کار را مسئولم منتظر اوامر عالی – ۳۱ مه (روسی) کولونل. و. لیاخوف»

خواستن محمد علیمیرزا هشت تن را مجلسیان که انجمنها را پراکنده گردانیدند امید می‌بستند که محمد علیمیرزا از خشم و تندی کاسته نرمرویی خواهد نمود. لیکن او بگستاخی افزوده فردای آنروز بیرون کردن هشت تنی از سران آزادی را خواستار گردید. خواستش بیرون کردن آنها از ایران و یا سپردن بدست او میبود از آن هشت تن یکی میرزا جهانگیر خان مدیر صور اسرافیل، دیگری سیدمحمد رضای شیرازی مدیر مساوات، دیگری ملک‌المتکلمین، و دیگری سید جمال واعظ، دیگری بهاءالواعظین، دیگری میرزا داود خان بود. اما دو تن دیگر را نشناخته‌ایم.

در روزنامه صور اسرافیل همیشه سخنان تندی نوشته میشد و از شاه و درباریان نزدیک بدگویی فراوان میرفت. این روزنامه از شاپشال نکوهش دریغ نگفته او را «جهود» میخواند. این بدگویبها بیشترش از آن میرزا علی‌اکبرخان دهخدا میبود. ولی چون یکی از دو تن دارنده روزنامه میرزا جهانگیرخان میبود گناهها همه بگردن او می‌افتاد، و خواهیم دید که جوان غیرتمند قربانی این راه گردید.

سید محمدرضا را نوشته‌ایم که مرد خیره‌رویی میبود و در روزنامه‌اش همه‌گونه سخنان تند مینوشت. داستان لویی شانزدهم پادشاه فرانسه را یادآوری کرده محمد علی میرزا را بیم میداد. گذشته از همه اینها چون در یکی از شماره‌های روزنامه‌اش پرده دری بسیار کرده بود محمدعلیمیرزا از عدلیه دادخواهی کرد، ولی سید محمدرضا گردن‌کشی کرده بدادگاه نرفت و بلکه یک شماره از روزنامه خود را (شماره ۲۲) ویژه ریشخند و بدنویسی بدادگاه گردانید. سپس بیک رفتار بیشرمانه‌تری برخاسته بدکاریهایی بنام محمدعلی‌میرزا و مادرش ام‌الخاقان بروی چلوار بزرگی نوشته ببازار فرستاد که

پ ۱۸۳

شجاع نظام مرندی با پسر خود (موسی‌الرضا)

مردم گواهی خود را در پای آن بنویسند و مهر کنند. در میان آزادیخواهان اگر کسانی

شاینده کشتن میبودند نخستینشان این مرد را باید شمرد.

ملک‌المتکلمین چون یکی از سخنرانان توده بشمار میرفت ناگزیر در میان گفته‌هایش از محمد علیمیرزا نکوهش دریغ نمیداشت. لیکن ما پرده‌دری از او سراغ نمیداریم. همانا کینه محمدعلی‌میرزا از جای دیگر می‌بوده: پیش از سالهای مشروطه ملک‌المتکلمین

پ ۱۸۴

(این پیکره نشان میدهد مظفرالدینشاه و عین‌الدوله را در اوایل مشروطه)

بکردستان رفته زمانی در دستگاه سالارالدوله بسر میبرده. سپس چون عین‌الدوله در

زمان صدراعظمی خود با محمدعلیمیرزا دشمنی نموده میخواست او را از ولیعهدی برانداخته دیگری را از پسران مظفرالدین‌شاه بجای او گزارد، سالارالدوله ملک را روانه تهران میگرداند که در آن باره بکوشد. این بود ملک در تهران نماینده‌ای از سالارالدوله میبود. ولی چون جنبش مشروطه بمیان آمد او نیز همراهی نموده سالارالدوله را فراموش گردانید. لیکن محمدعلی‌میرزا کینه او را فراموش نکرده بود.

درباره سید جمال همین را باید گفت. او نیز از سخنرانان توده ولی پرده‌در نمی‌بود. بیشتر سخنان او را در روزنامه ویژه‌ای بنام «الجمال» چاپ کرده‌اند و ما در آنها گفته‌های زشتی نمی‌یابیم. در اینجا نیز انگیزه چیز دیگر می‌بوده: سیدجمال با همه رخت آخوندی و پیشه واعظی باسلام و بنیادگزار آن باور استواری نمیداشته، و این را گاهی در نهان باین و آن می‌گفته. از اینرو نامش به بیدینی دررفته و این محمد علی‌میرزا را به کشتن او گستاخ میگردانیده.. بویژه که خود یکی از بنیادگزاران مشروطه بشمار میرفت و راستی آنست که زبان او در پیشرفت جنبش بسیار کارگر افتاده بود.

بهاءالواعظین نیز از سخنرانان شمرده میشد و چنانکه گفته میشود در منبرها پرده‌دری هم میکرده و محمدعلی‌میرزا را «پسر ام‌الخاقان» میخوانده.

میرزا داود خان یکی از پیشروان آزادیخواهی شمرده میشد ولی ما داستانی که انگیزه این اندازه دشمنی محمدعلی‌میرزا باشد نمیدانیم. از آنسوی می‌بینیم چون پس از بمباران مجلس این را گرفتند و در باغشاه در زیر زنجیر می‌زیست باو کیفری بیشتر از دیگران داده نمیشد.

درباره دو تن از هشت تن سخنان گوناگون در میانست. در کتاب آبی تقیزاده و مستشارالدوله را می‌شمارد. لیکن خود مستشارالدوله آنرا براست نمیدارد. و ما نیز انگیزه‌ای نمی‌بینیم. کسانی هم نام حاجی‌میرزا ابراهیم آقا را برده‌اند. ولی ما آنرا نیز بی‌انگیزه می‌شماریم. مستر براون، ظهیرالسلطان و حاجی میرزا یحیی دولت‌آبادی و حاجی میرزا علی‌محمد برادر را نام می‌برد. لیکن بی‌گمان دروغست. پس از بمباران مجلس که کسانی از آزادیخواهان از ایران بیرون رفتند برخی از ایشان پایشان بلندن رسیده و مستر براون را دیده‌اند، و چون مستر براون پرسشهایی درباره پیشامدهای ایران میکرده اینان فرصت شمارده‌اند که هر یکی دروغهایی بسود خود سازند و باو باز گویند. یکی از آنان ظهیرالسلطان بوده که بکداستان سراپا دروغی درباره بردنش بباغشاه و فرمان دادن شاه بکشتنش ساخته و ببراون گفته. دیگری حاجی میرزا یحیی بوده که خود و برادرش را در آن هشت تن جا داده. از اینگونه دروغها در استانبول نبز پراکنده شده بوده. یک تن شیخ مرتضی نامی که اکنون در تهران است با ریسمانی گردن خود را کبود گردانیده و در استانبول می‌گفته مرا بباغشاه بردند و ریسمان بگردنم انداختند که خفه‌ام گردانند. ولی فلان پیشامدی نگزاشت و رهایم کردند. این را مایهٔ نازش برای خود میشمارده است.

اگر بجای اینها، یکی از آن دو سلطان‌العلماء مدیر روح‌القدس و دیگری قاضی ارداقی را شماردندی براستی نزدیکتر بودی، زیرا خواست محمدعلی میرزا آن کسانی میبود که گستاخانه رفتار میکردند و ما دیدیم که سلطان‌العلماء چه گستاخیهای نابجا مینمود. قاضی ارداقی اگر چه مرد بدزبانی نمی‌بود و بسخن نمی‌پرداخت، ولی در دادگاه در کیفر دادن به صنیع حضرت و دیگران پافشاری بیشتر می‌نمود. ما خواهیم دید که این دو تن را که دستگیر کردند در باغشاه هر دو را نابود گردانیدند.

هر چه هست مجلس باین درخواست محمدعلی‌میرزا گردن نگزاشت و خود نتوانستی گزارد. بودند برخی نمایندگان پستنهاد که میگفتند: بهتر است این چند تن را بگیریم و بسپاریم و بکشاکش پایان دهیم. بهبهانی پاسخ داد و گفت: ما اگر این درخواست دربار را بپذیریم هر زمان درخواست دیگری خواهند کرد. این بود پایداری نمودند. بویژه که در این روزها آواز تبریز و دیگر شهرها برخاسته و پیاپی تلگرافها به مجلس و دیگران میرسید و این مایه پشت‌گرمی و استواری مجلس میگردید.

خروش تبریز چنانکه گفتیم تبریز و دیگر شهرها تا چند روزی از پیشامد آگاهی نداشتند. در تبریز تا دوشنبه هیجدهم خرداد (۸ جمادی الاولی) هیچگونه آگاهی نمی‌بود. در این روز رییس انجمن ایالتی بتلگرافخانه رفته میخواست با نمایندگان انجمن اردبیل در پای تلگراف گفتگو کند و در آنجا دانست که سیمها کار نمی‌کند. در این میان مخبرالسلطنه رسیده او نیز میخواست با تهران دربارهٔ پیشامد بیله‌سوار گفتگو کند. و باو هم پاسخ دادند تلگراف کار نمیکند. کسی را بتلگرافخانه کمپانی فرستادند از آنجا هم این پاسخ را شنیدند دانستند شورش بزرگی در تهران رخ داده. رییس تلگراف این اندازه میدانست که شاه با دسته‌ای از سوار و قزاق از تهران بیرون رفته در آنجا لشکرگاه زده. این دانش خود بیم را بیشتر میگردانید.

فردا بامدادان انجمن برپا گردیده در پیرامون پیشامد گفتگو آغاز یافت. شیخ سلیم گفت: کنون شاه یکتن از توده بشمار است، و چون قانون را شکسته باید کیفرش داد. دیگری که دلیری باندازه او نمیداشت گفت: امروز جای این سخن نیست. برای آگاهی یافتن از تهران راهی میجستند. یکی گفت: کسی را بباکو فرستیم از آنجا از رشت آگاهی روشنی بدست آورد، دیگری گفت: یکی را بقزوین روانه سازیم... در این گفتگو میبودند که ناگهان رییس تلگراف از در آمده. تلگراف شاه را که برای مخبر السلطنه فرستاده بود، («همان راه نجات» که یاد کرده‌ایم) آورد.

نمایندگان چگونگی را دانسته از اینکه سیمها بکار افتاده فرصت یافته بتلگرافخانه شتافتند، که نمایندگان آذربایجان را بتلگرافخانه تهران خواهند و بگفتگو پردازند. ولی نمایندگان در تهران چگونه یارستندی بتلگرافخانه آیند. از آنسوی چون آگاهی در شهر پراکنده گردید آزادیخواهان بشور و خروش بزرگی برخاستند. تبریز را روز آزمایش فرا رسیده بود. تبریزیان از روز نخست خود را نگهدار و پشتیبان مشروطه نامیدند و کنون می‌بایست بکار پردازند. آنروز که نمایندگان آذربایجان از این شهر روانه می‌گردیدند در میانه پیمان بندی رخ داد. آنان بگردن گرفتند که بروند و در تهران بنگهداری مجلس و مشروطه کوشند و اینان بگردن گرفتند که با داراک و جان، تا بازپسین چکه خون خود، در نگهداری آنان پا فشارند. کنون اگر چه آنان چنانکه بایستی نکردند ولی اینان نبایستی از سخن خود بازگردند. نبایستی پیمان خود را بشکنند. اگر چه دوتیرگی در شهر افتاده بیم جنگ درونی میرفت، ولی این دستاویر پیمان‌شکنی با نمایندگان نتوانستی بود.

تبریز چنانکه پیمان نهاده بود بالای مردانگی افراشت. همان روز علمای آزادیخواه تلگرافی بشاه فرستاده در آن چنین نوشتند: «صدمه‌ای که از این مخالفتها خدا نکرده ملحوظست جزء اعظم متوجه بخانواده سلطنت است».

تبریزیان درون کار را نمیدانستند، و از اینکه سفارت روس پا در کار میدارد و نقشه با دست لیاخوف روانیده خواهد شد آگاه نمی‌بودند. بلکه ناشایندگی مجلس و نمایندگان خود را نیز نمیدانستند. از اینرو باز به اندیشه چند ماه پیش افتاده، چاره را بیزاری از پادشاهی محمدعلیمیرزا شمارده، فردا چهارشنبه بیستم خرداد (۱۰ جمادی الاولی) تلگراف پایین را بانجمنهای شیراز و خراسان و اسپهان و کرمان فرستادند:

«رفتار و حرکات مخالفانه و خائنانه این شخص خائن دولت و ملت و وطن مسبوق شده بلادرنک یاقدامات مادی و معنوی مؤثره قیام نمایند که دارالشوری و مبعوثین محترم ملت در خطر مهاجمات خائنین موقع غیرت و فتوت است که از برکت یک قوه متحده ملی عموم ملت ایران را از شر و فساد خائنین مستخلص نموده و بسعادت ابدی نائل شویم»

«انجمن ایالتی آذربایجان»

این تلگراف نتیجه آنرا داد که از همه شهرها آواز بیزاری از پادشاهی محمد علیمیرزا برخاست، و چنانکه خواهیم دید تلگرافها در میان شهرها بآمد و رفت آغازید. رشت پیش از تبریز آگاهی یافته بخروش برخاسته بود و این زمان کارهای خود را آگاهی می‌داد.

فردا پنجشنبه شورش در شهر بیشتر گردید، و چون سردستگان تلگرافخانه را نشیمن گرفته بودند مجاهدان دسته‌دسته بآنجا می‌آمدند و می‌رفتند. از تهران پاسخی که می بیوسیدند نرسید. نمایندگان از آمدن بتلگرافخانه ترسیده آمرزش طلبیدند. امروز انجمن تلگراف پایین را بنجف برای علما فرستاد: «شاه نقض قسم قرآن مجید و مخالفت مجلس درصدد تخریب اساس مقدس مشروطیت ملت آذربایجان با تفدیه جان و مال در مدافعه حاضر و منتظر امر مبارک آقایان هستیم»

«انجمن ایالتی آذربایجان»

از قزوین رییس‌المجاهدین به تلگرافخانه آمده آگاهی‌ها می‌فرستاد. به دستیاری او تلگراف پایین را برای سرکردگان آذربایجانی در تهران فرستادند:

پ ۱۸۵

این پیکره نشان میدهد یک دسته از سران اسلامیه را
(همان کسانی که در پیکره ۱۸۰ سرپا ایستاده بودند)

«از تلگرافخانه قزوین بتوسط رییس‌المجاهدین بعموم سوار و صاحبمنصبان

کشیکخانه آذربایجان حاضرین اردوی تهران بموجب این تلگراف بهمه آن برادران دینی و وطنی اعلام و اخطار میشود بر تمام ملت غیور آذربایجان ثابت و محقق شده است شاه بنای مخالفت و عصیان را که با اساس مقدس مشروطیت و دارالشورای کبری گذاشته باتکا و اطمینان شماها می‌کند توضیحاً و صراحتاً می‌نویسیم که اگر بمجرد وصول این تلگراف بدارالشورای کبری ملتجی و تلگراف با نشانه گرفته مخابره نمودید فبها والا بدانید که معامله یک خاین ملت و وطن در آذربایجان با خانه و کسان شماها شده بهیچ چیز شماها ابقا نخواهد شد البته این ننگ ملی را که با عقاب شماها نیز متوجه خواهد شد از خود بردارید. انجمن ایالتی آذربایجان»

دانسته نیست این تلگراف بسرکردگان رسیده. اگر هم رسیده نتیجه‌ای از آن پدیدار نگردیده. چنانکه گفتیم این بار بسردکردگان آذربایجانی پروای چندان نمی نمودند، و رشته بیش از همه در دست قزاقان می‌بود.

تبریز بیک شور و خروش ژرفی پرداخته میخواست با نیروهایی که اندوخته بود، و با همه توانایی خود بدارالشوری یاری کند. ولی دوری از تهران، و ناآگاهی از چگونگی کارها، و پس از همه تنها بودن، کوششهای او را بی‌نتیجه می‌گردانید. بازماندهٔ خروش تبریز را خواهیم نوشت باید در اینجا بشهرهای دیگر پرداخته نمایشهای بیپای آنها را باز نماییم، و برخی از کارهای دارالشوری را بنویسیم:

شورش شهرها یا نمایشهای بیپا تلگرافی که انجمن ایالتی دربارهٔ بیزاری از پادشاهی محمد علیمبرزا فرستاد، چنانکه گفتیم، همه شهرها را بآواز درآورد، و از همدان و اسپهان و شیراز و رشت و کرمانشاهان و استرآباد و عراق و زنجان و دیگر جاها، تلگرافها به تبریز و تهران یا بشهر های دیگر رسیدن گرفت. این شهرها که هیچگونه آمادگی نمیداشتند، و از آزادیخواهی یا مشروطه‌طلبی جز هایهوی راه‌انداختن و تلگراف باینجا و آنجا فرستادن را نیاموخنه بودند، (و چنانکه خواهیم دید جز از رشت، بازمانده کمترین ایستادگی از خود ننمودند) باز بکار افتاده تلگرافهای لاف‌آمیز فرستادند و نویدهای دروغی دادند. بیش از همه، اسپهان جلف‌کاری می‌نمود. اینها نه تنها بیزاری از پادشاهی محمدعلیمیرزا می‌نمودند و برداشته شدن او را میخواستند و اسپهان پیش افتاده نایب‌السلطنه نیز (گویا ظل‌السلطان را) پیشنهاد می‌کرد، در رویه‌کاری اندازه نشناخته نوید فرستادن نیرو بیاری دارالشوری می‌دادند، و اسپهان سخن از فرستادن پنجاه هزار تن می‌راند. در اینمیان ظل‌السلطان نیز همبازی نموده تلگرافها می‌فرستاد. ما برای نمونه یکرشته از آن تلگرافها را در اینجا می‌آوریم: از شیراز به تبریز (۲۲ خرداد):

«خدمت اعضای انجمن محترم ایالتی دامت توفیقاتهم، تلگراف مبنی بر نقض عهد و خلاف قسم محمدعلیمیرزا رسید خیلی غریب است که ملت نجبب ایران با این خلافهای متواتره و متکاثره که هرروز ملاحظه می‌نماید باز آنرا بسلطنت شناخته بودند ملت فارس که بالغ بر چهار کرور است از اتراک و اعراب و عموم رعایا با ملت آذربایجان هم‌رأی و عقیده است چون اهالی آذربایجان در اینگونه موارد پیشقدم بوده‌اند و بهر طریقی دستورالعمل بدهند از جان و مال بهیچوجه مضایقه ندارند (از دوست یک اشارت از ما بسر دویدن).

اردویی مرکب از بیست هزار نفر قشقایی اعراب و سایر ایلات مستعد حرکت طهران هستند در حفظ حقوق مجلسی مقدس و اساس مشروطیت از بذل جان و مال خودداری نخواهند داشت. «انجمن ایالتی فارس و عموم ملت)»


از اسپهان به تبریز (۲۲ خرداد):

«خدمت اعضای انجمن محترم ایالتی دامت برکاتهم بمجرد استماع خبر وحشت‌اثر مخالفت محمدعلیمیرزای خاین با مجلس مقدس دارالشورای کبری شیدالله ارکانه انجمن ولایتی و سایر انجمنهای ملی و عموم ملت در هیجان کلیه ادارات دولتی را تعطیل رؤسای آنها توقیف قولا واحداً به آواز بلند با شماها هم‌آواز من‌بعد ممکن نیست این شخص خاین هواپرست که لیاقت هیچ‌کاریرا ندارد چه رسد بسلطنت مملکت اسلامی او را بسلطنت بپذیریم از حالا ببعد تعیین سلطان از طرف پارلمان باشد تلگرافات متعدده بمراکز لازمه مخابره نموده‌ایم. (انجمن ولایتی اصفهان)

از شیراز به تبریز و دیگر جاها (۲۴ خراد):

«بعموم ایالات و ولایات ممالک محروسه ایران اخبار میشود که این خیانت ظاهری و سعی در خرابی مملکت محمدعلی‌میرزا را (جز) بجنون نمیتوان حمل کرد چنانکه عقلای مملکت حکم بجنون خمری او کرده‌اند. در اینحال استدعای خلع این مجنون خاین و معرفی شاهنشاه جدید از مجلس مقدس شده است ملت سلحشور از اطراف از سواره و پیاده مجتمع برای حرکت بدارالخلافه شده‌اند عنقریب بالغ بر پنجاه‌هزار نفر خواهد شد ساعت بساعت سواره و پیاده از اطراف می‌رسد.»

«از طرف عموم ملت (انجمن ایالتی فارس)»

از رشت بکرمانشاه : «انجمن ولایتی اساس مشروطیت از کارشکنی محمدعلیمیرزا در تزلزل دارالشوری دچار نفوذ استبداد است عموم ملت در اجرای نیات مقدس دارالشوری حاضر مجاهین با تمام قوا مصمم عزیمت بتهران بسایر انجمنها اطلاع دهید. «مجاهدین»

از اسپهان بکرمانشاهان

«انجمن ملی کرمانشاه ما نایب‌السلطنه را معین کردیم چهارده ولایت امضا نمودند فقط کرمانشاه باقی ماند فورا جواب (انجمن ملی اصفهان)»

از شیراز به تبریز (۲۲ خرداد)

«در جواب با کمال امتنان زحمت می‌دهم از این تلگراف نهایت امتنان حاصل شد. در راه ملت‌پرستی همه قسم امتحان داده‌ام امتحان فرزند هم لازم بود که خوب به برادران عزیزم مکشوف شود و مفاخرت مینمایم و هیچ وجه نگرانی نیست بلکه: سر

پ ۱۸۶

باقرخان

و پسر که نه در راه عزیزان بود بار گرانیست... (ظل‌السلطان)»

از شیراز به ...

در همراهی ملت و خلاص علاءالدوله و جلال‌الدوله اگر مسامحه شود نه خسرو بماند نه خسروپرست (ظل‌السلطان)»

می‌توان گفت که بیش از پانصد تلگراف از اینگونه در میان آمد و شد میکرد. از همه شگفتتر تلگرافیست که رحیمخان بدارالشوری فرستاده و من در پایین می‌آورم.

از اهر بتهران (۲۳ خرداد):

«توسط وکلای محترم آذربایجان حضور مبارک مجلس شورای ملی شیدالله ارکانه این خادم وطن امروز در اردوی اهر هزار نفر سوار مسلح و هفتصد نفر سرباز برای انتظام امور قرجه‌داغ و مشکین و اردبیل حاضر نموده چون بعضی اخبار راجع بحرکت مستبدین بر خلاف مشروطیت شنیده میشود بر خود لازم دانسته که باین چند کلمه جسارت نمایم.

  سر که نه در راه عزیزان بود بار گرانیست کشیدن بدوش  

«حمد میکنم خالقی را امروز به این ذره بیمقدار توانایی کرم فرموده بمحض اشارت از طرف ملت خود در مدت سه روز اقلا سه‌هزار نفر سوار جنگ‌دیده و غالب با تفنگ پنج تیر حاضر نموده تماماً جز برای ربودن گوی نیکنامی و شرف ملت‌خواهی آرزویی ندارد از فضل الهی میتوانم علاوه از مصارف این عده سوار هم برحسب لزوم در این موقع تحمل مخارج دوهزار پیاده تفنگچی را نموده و کمک بملت مظلوم خود نمایم. همین قدر عرض میکنم (گوش بر حکم و دیده بر فرمان) منتظرم و تا آخرین نفس که در خود و بازماندگانم باشد در اوامر مقدسه وکلای دارالشورای ملی کوشم نهایت آرزو دارد هم ندای غیبی مژده رساند (رحیم بیا) خادم همان هستم که از تهران به تبریز چهار روزه آمدم حالا از دوست یک اشارت از من بسر دویدن.»

(رحیم چلبیانلو سردار نصرت)

بی‌پروایی مجلس در برابر این درخواستها این تلگرافها که بیشترش جز لاف و فریب نمیبود در تهران ارج میگزاردند، و باین نمایشهای بیجا مینازیدند. با این حال تلگرافها را در مجلس نمیخواندند و بهیچیکی پاسخ نمیدادند. آن بیزاری که تبریز و دیگر شهرها از پادشاهی محمدعلی میرزا مینمودند کمترین پادآوازی در مجلس نیافت. نمایندگان همچنان روز میگزاردند، و چون پیش از آنکه محمدعلی‌میرزا بباغ شاه رود و این کشاکش آغاز یابد کمیسیونی بنام «رفع اختلاف» برپا گردانیده بودند که مشیرالدوله و مؤتمن‌الملک و نیرالدوله و دیگران بمجلس می‌آمدند. و از اینسوی مستشارالدوله و ممتازالدوله و دیگران با آنان می‌نشستند و گفتگوها می‌کردند، در اینهنگام نیز امید بیشتر مجلس بآن گفتگوها می‌بود، و از میانجیگری مشیرالدوله و مؤتمن‌االملک و مانندگان ایشان که جز سود خود در بند هیچی نمی‌بودند و هر دو سو را فریب می‌دادند، نتیجه می‌بیوسید. یک کشور بزرگی رشته خود را بدست آنان داده بود و آنان رشته خود را بدست این رویه‌کاران می‌سپاردند.

اگر راستی را خواهیم در این هنگام نمایندگان مجلس و سران آزادی بچند دسته می‌بودند: یکدسته دل از مجلس و مشروطه کنده، و اینان نه تنها کاری انجام نمیدادند کارشکنی نیز می‌نمودند. همینانند که پس از برافتادن مجلس از شاه نه تنها گزندی ندیدند نوازش و پاداش نیز یافتند. یکدسته اگر هم با دربار بستگی نمیداشتند خود کسان بیرنگی می‌بودند و مشروطه و خودگامگی را با یکدیده می‌دیدند و ناگزیر در این هنگام خود را بکنار می‌گرفتند. یکدسته مشروطه را می‌خواستند ولی جان خود را بیشتر دوست میداشتند و در اینهنگام تا میتوانستند کناره‌جویی نشان میدادند. چند تنی نیز افزار دست بیگانگان میبودند که در هر پیشامدی جز پیروی از دستور آنان نمی‌نمودند. یک نیم بیشتر نمایندگان از اینگونه درخور هیچ امیدی نمیبودند.

تنها یکدسته اندکی از جان و دل مشروطه را میخواستند و اینان نیز سررشته را گم کرده نمیدانستند چه کنند، بویژه که با آن دسته‌های دیگر درآمیخته در اندیشه و کوشش جداسر و آزاد نمی‌بودند.

یک نمونه‌ای از حال نمایندگان رفتار حاجی میرزا آقا فرشی بود که در همان روزها بعنوان اینکه «امورات شخصی اینجانب در تبریز مختل است» از مجلس «مرخصی» طلبید، و چون برخی نمایندگان پیشامد را یادآوری کرده ناخرسندی مینمودند در پاسخ گفت: «تا این انقلاباتست نخواهم رفت». لیکن همینکه «مرخصی» داده شد بیدرنگ روانه آذربایجان گردید که هنگامیکه بمباران رخ میداد او در راه می‌بود، و چون به تبریز رسید در این شهر نیز نمانده بیدرنگ روانه جلفا گردیده که از آنراه باروپا شتابد و چون نماینده مجلس شمرده میشد حسینخان باغبان با چند تن تفنگچی تا جلفا همراهش رفتند.

اگر نیک نگریم مجلس هنوز هم گمان نمی‌برد که محمدعلیمیرزا دست بتوپ و تفنگ خواهد زد و چون همیشه با نماینده فرستادن و «لایحه» نوشتن کار خود را پیش برده بود این بار نیز جز در آن اندیشه نمی‌بود. چنانکه در همین روزها به نوشتن یک «لایحه» (گویا با خامه مستشارالدوله) کوشیده می‌شد که بنام رنجیدگی از قانونشکنی‌های شاه و خرده‌گیری برفتار او به دریار فرستند. چون تلگرافهای تبریز و دیگر شهرها مایه دلگرمیش گردیده بود در «لایحه» تا اندازه‌ای زبان تند بکار می‌برد.

بهرحال از روز شنبه بیست و سوم خرداد (۱۳ جمادی‌الاولی) چون روزهای سوگواری میبود، سه روز بازارهای تهران را بستند. ولی آرامتی برپا میبود و قزاقان همچنان در شهر میگردیدند و افزار جنگ از مردم می‌گرفتند. در همان روزها توپهای قزاقخانه را نیز بیرون آورده بباغشاه فرستادند، و از «ذخیره» تفنک و فشنک و رخت بسربازان و سواران بخشیدند. روز دوشنبه میرزا سلیمان خان رییس «انجمن برادران دروازه قزوین» را که مستوفی لشگر و دستیار وزبر جنک نیز می‌بود، دستگیر کرده

پ ۱۸۷

این پیکره نشان میدهد سیدعبدالرزاق را که یکی از آزادیخواهان خونگرم تهران می‌بود و در روز بمباران در جنگ پا در میان داشت و سپس باستانبول رفت (این پیکره در بازگشت او بتهران همراه مجاهدان گیلان برداشته شده و آنکه در پهلویش ایستاده دائی او سیدحسینخانست)

بباغشاه بردند و در آنجا زنجیر بگردنش زده نگه داشتند. او نخستین کسی از آزادیخواهان

بود که دستگیر افتاد.

همان روز در بازار جار کشیدند: «هر کسی فردا دکان خود را باز نکند و مشغول کار خود نشود افواج و سواران مالش را بیغما برده و صاحبان آنها هیچ قسم حق شکایت ندارند». این جار بزازان و دیگر بازاریان را بترس انداخته خواستند از فردا بازار را باز کنند، ولی شادروان بهبهانی دل بآنان داد. از آنسوی «انجمن اصناف» با آگاهی انجمنهای دیگر یک آگهی چاپ کرده در بازار پراکنده کردند، در این زمینه: ما چون بنگهداری قانون اساسی سوگند خورده‌ایم در این هنگام که چند بندی را از آن قانون شکسته‌اند، باید ایستادگی نماییم و بازار را باز نکنیم و از بیمی که می‌دهند نترسیم. این آگهی در بازاریان هنایید و بازارها همچنین بسته ماند.

لایحه مجلس در همان روزها لایحه‌ای که مجلس آماده میگردانید پایان پذیرفت، و این بود شش تن را از علمای نمایندگان برگزیدند که آنرا بنزد شاه برند و پاسخ گیرند، و این شش تن روز سه‌شنبه بیست و ششم خرداد (۱۶ جمادی‌الاولی ) با آن لایحه روانه دربار گردیدند، و ما اینک نسخه آن را در پایین می‌آوریم:

«مجلس شورای ملی مورخه پانزدهم جمادی‌الاولی ۱۳۲۶

بشرف سده سنیه اعلیحضرت اقدس شاهنشاهی خلدالله ملکه و سلطانه

در حالتیکه از دولت چند هزار ساله ایران نمانده بود مگر اسمی بلامسمی و قوای حیاتیه آن با تسلط خارجه و جهل و بی‌قیدی داخله باسفل مراتب سقوط رسیده و سلاسل امنیت و استقلال آن منتهی بود بموئی موسوم به اراده ملوکانه که آنهم در مقابل تندباد اغراض اجانب سفیل و سرگردان رو بمخاطرات عظیمیه سیر مراتب مضره مینمود چون مشیت خداوندی منشور اضمحلال آنرا امضاء نفرموده بودند ندای غیبی اسلامیت و ایرانیت افراد اهالی را از خواب غفلت طولانی بیدار و براهی هدایت فرموده که هادی عقل و تجربه در طی مراحل تاریخ اختیار نموده لهذا یکباره خاص و عام مملکت با وجود اختلاف مدارک پی بمخاطرات و مهالک برده بیک حرکت غیورانه از فضاحت بی‌حسی خود را دور ساخته متنبه باین دو اصل اصیل استقلال ملت و استحکام قومیت شدند که قوای مملکت ناشی از ملت است و سلطنت ودیعه‌ایست که بموهبت الهی از طرف ملت به شخص پادشاه مفوض شده است. لاجرم خواستار تغییر مسلک سلطنت شدند و اعلیحضرت شاهنشاه مبرور انارالله برهانه بامضای فرمان مشروطیت و اعطای سعادت حریت منتی بزرگ بر ملت نهاده نام خود را برحمت ابدی زینت تاریخ ایران ساختند ولی تکمیل این عطیت و تتمیم این موهبت را روزگار برای تقدیس و تکریم نام نامی اعلیحضرت همایونی ذخیره کرده بود این است که مساعدت بخت بلند و طالع ارجمند همایونی در اواخر ولایت عهد و اول جلوس میمنت مأنوس رضای شاهانه را به تصدیق مشروطیت جالب شده و در ۲۷ ذیحجه حسن نیت شاهانه را با آرزوی ملت که بصورت هیجان عمومی ظاهر گشته بود توفیق داده با کمال نواقص قانون اساسی فرمان دادند. در صورتی که جهانیان منتظر بودند که از این تجاذب حقیقی که بین پادشاه و رعیت حاصل و با این سرمایهٔ سعادت که بتوفیقات خداوندی کامل گردید آثار ترقی و تمدن به سرعت و سهولتی که شایسته نجابت ملی و فطانت جبلی ایرانیان است ظاهر و موجبات امن و آسایش عمومی فراهم گردد روز بروز اغتشاش ولایات و ناامنی طرق و شوارع و انقلابات سرحدات زیادتر و در خود پایتخت که در تحت نظر مستقیم اعلیحضرت شاهنشاهی و هیئت دولت و مجلس شورای ملی است وقایعی بس ناگوار اتفاق افتاد که اگر در صور و علل آنها شور دقیق و غور عمیق بعمل آید هریک از آنها لکهٔ مبرمی است که از انتساب آن بادنی مقربین دربار هرچند قلم ایرانی را شرم آید تاریخ که در محور حقایق امور متحرک لایزال است بدبختانه در ثبت و ضبط آن شرم و ترحم نخواهد داشت تعداد آن قبایح و تذکار آن فضایح را چه حاجت که اجتماعات حضرت عبدالعظیم و وقعهٔ میدان توپخانه و غیره و غیره هنوز در السنه و افواه مثل سال وبا و طاعون در عداد تواریخ بدبختی این مملکت مذکور و مرکوز اذهان است از اثرات آن اتفاقات فضیحه هنوز دلهای رمیدهٔ رعیت آرام نیافته و جراحت‌های وارده بر قلوب ملت کاملا التیام نپذیرفته بود که باز مفسدین بی‌ایمان امان نداده برای اخلال روابط بین پادشاه و رعیت وقایع چند روز قبل را حاضر و احوال ماه ذی‌القعده را بوجهی شدیدتر تجدید و در ظرف دو روز از حاصل زحمات دو ساله قسمت کلی را بهدر داد. از جمله اصل (نهم دهم دوازدهم چهاردهم و بیست و سوم را) که روح قوانین اساسی است نقض نمودند مجدداً نونهال امید را که بهزاران آب تدبیر و خون دل در قلوب رعایا میروید از بیخ و بن برانداخته بجای آن یأس و حیرت و بأس و شدت نشاندند و مخصوصاً در موقعیکه سرحدات مملکت دچار مخاطرات عظیمه است نفاق خانه‌برانداز خانگی را باین شدت حادث نمودند که خاطر مقدس همایونرا مثل مساعی وکلای ملت و وزرای دولت و قوای مادی و معنوی مملکت که ناشی از اطاعت رعیت است مشغول یکدیگر سازند و بر مقاصد سوء خود بپردازند بدیهی است که دوام این حال ملازم است با اضمحلال دولت قدیم و قویم ایران و ایرانی مسلمان که بمدلول فرمان قضا جریان استاد ازل از آب حیات حب‌الوطن من الایمان آب خورده با بیداری حواس بطور خاص تشنه حفظ حقوق خویش است متحمل نخواهد شد که ایران و اسلام خود را با هرچه در اوست آلت بازیچه چند نفر مفسد دربار به بیند دستخط همایون که روز جمعه بر تفرقه معدودی رعایا که بطور صلح و سلم جبر کسور واقعه بر قوانین اساسی و اعاده حقوق رفته خویشرا متظلماً استدعا میکردند بهر تدبیر و اصول بود از طرف مجلس شورای ملی که در طی تمامی طرق چاره ساعی است بموقع اجرا گذارده شد ولی این اقدام و امثال آن از قبیل سرشک از رخ پاک‌کردن است در حالتی که خون دلها در فوران و کلیه ایران در هیجان است نقض قوانین اساسی از شمال تا جنوب و از مشرق تا مغرب ایران را با ناله و افغان پر کرده که اگر این ناله و فریادها یکجا جمع شوند خدای نخواسته چه آهنگ مخالفی از آن ظهور تواند کرد.

بالجمله تکلیف بر وکلای ملت خیلی سخت شده انتظار مردم طهران و فشار ولایات در اعاده احترام قوانین و اصلاح کلیه امور آن بآن در تزاید و فرصت و مجال را از دست میبرد. آنچه بطور قطع بر عقلای مملکت ثابت شده است علت واقعی

پ ۱۸۸

ستارخان

اینهمه خرابیها و تکرار اتفاقات ناگوار که شأن عهود و شیشه دلها را یک‌جا می‌شکند و

حرمت قانون یا نوامیس سوگند اسلامی یکسره برطرف می‌کند دو چیز است:

اولا شبهات مغرضین تاکنون مانع شده است که در قلب شاهانه این اعتقاد راسخ شود که در سلطنت مشروطه تمامی امور در تمامی اوقات باید در مجاری قانون سیر نماید تا اصول ذیل قانونی اساسی از لفظ بمعنی رسد (اصل چهل و چهارم شخص پادشاه از مسئولیت مبری است وزراء دولت در هرگونه امور مسئول مجلس هستند) (اصل چهل و پنجم کلیه قوانین و دستخط‌های پادشاه در امور مملکتی وقتی اجرا می‌شود که بامضای وزیر مسئول رسیده باشد و مسئول صحت مدلول فرمان و دستخط همان وزیر است) (اصل پنجاه و هفتم اختیارات و اقتدارات سلطنتی فقط همان است که در قوانین مشروطیت حاضره تصریح شده است) (اصل شصت و چهارم وزراء نمیتوانند احکام شفاهی یا کتبی پادشاه را مستمسک قرار داده سلب مسئولیت از خودشان نمایند) در صورتیکه کلیه امور از جزئی و کلی در مجرای وزارت‌خانه‌ها فیصل پذیرفت مسئولیت نیک و بد آن از شخص همایون شاهنشاهی مرتفع و بر عهده وزراء تحقق مییابد و قدس مقام منیع سلطنت بتمامی محفوظ میماند والا در صورت بی‌اطلاعی وزیر از فلان امر کلی یا جزئی ایراد مسئولیت بر آن وزیر بدیهی است که از طریق عدل و عقل خارج است و در اساسی که به تجارب هزارساله عقلا و حکمای جهان مرتب شده است البته تصور چنین امر بی‌رویه و عجیب نمیگنجد که فعل عمرو را زید مسئول باشد.

ثانیاً آنچه به یقین پیوسته است اغراض مفسدین چند که دشمن ملک و دولت و خائن شخص شخیص همایونی هستند در میان نیت پاک و فطرت تابناک همایونی که از مزایای سلاطین عظیم‌الشأن است و حقوق رعایای صداقت‌شعار حایل و حاجبند و هر ساعت خاطر مقدس ملوکانه را بر صرافت‌هایی جلب می‌کند که با خیر و صلاح عامه فرسنگ‌ها مسافت دارد و هردقیقه بالقاء شبهات مغرضانه قلب شاهانه را از معانی اصول مشروطیت و قوانین اساسی منصرف ساخته باقتضای خودخواهی و استبداد ذاتی خودشان یا در راه خدمت بمصلحت غیر متابعت قوانین مملکتی را گویا در حضور مبارک مغایر شئون سلطنتی جلوه داده بقدر امکان و بهر فرصتی که مییابند خاطر مقدس را بر ابقای الفاظ و انهدام معانی اصول قانون وامیدارد لهذا مادامی که کسور واقعه بقوانین اساسی جبران نشده و اعاده احترام قانون بعمل نیامده است و در آینده کلیه امورات در مجاری قانونی حل و فصل نشود و نمایندگان ملت را اطمینان کامل حاصل نگردد که بر حفظ تمامی حقوقی ملت قادر خواهند بودو مثل آنچه تا حال واقع شده بار دیگر نقض عهد و قانون نخواهد شد مجبوریت تامه وارد خواهد بود که وکلای ملت باقتضای وظایفی که دیانتاً و و وجداناً با شهادت خداوند و توسط قرآن مجید بر عهده گرفته‌اند عدم امکان تحمل خود را بفشار فوق‌العاده مسئولیت یک ملّت بموکلین خود اعلام نمایند. اسماعیل

محل مهر ممتازالدوله

بازپسین نشستهای مجلس این لایحه را که بردند در بیرون در میان مردم گفته میشد: شاه

پروایی بفرستادگان ننموده، و لایحه را گرفته نخوانده. بلکه خود بدرون رفته و وزیران را بآنجا خواسته و خشمناک چنین گفته: این کشور را پدران من با شمشیر گشادند. من نیز پسر همان پدرانم، و کشور را دوباره با شمشیر خواهم گشاد. چنانکه انجمنها مرا از پادشاهی برمیدارند من نیز خود را پادشاه نمیشناسم تا دوباره تاج و تخت را بدست آورم.

لیکن در مجلس وارونه این گفته شد. همانروز که نزدیک بشام نشست برپا گردید ممتازالدوله چنین آگاهی داد که چون لایحه را داده‌اند شاه فرموده: «من همانطور که از سابق کمال همراهی و مساعدت را با مجلس مقدس داشتم حالا هم دارم و خواهم داشت. من خود عاشق این اساس هستم و جواب لایحه صادر و فرستاده خواهد شد»، و چون یکی از نمایندگان پرسید که چرا لایحه خوانده نشده ممتازالدوله پاسخ داد که شاه آنرا از سرتاپا خوانده است.

پیداست که ممتازالدوله بشیوه همیشگی مجلس برویه‌کاری و پرده‌کشی کوشیده. با آن حالیکه کشاکش پیدا کرده بود چنین پاسخی از محمدعلیمیرزا چه جا میداشت؟!.. آنگاه گرفتم که او چنین پاسخی داده، آیا درخور پذیرفتن میبود؟!.. اگرشاه «کمال همراهی و مساعدت را با مجلس مقدس میداشت پس آن توپ‌کشیدنها و نیرو بسیجیدنها بهر چه میبود؟..

روز چهارشنبه باز توپهایی را از میدان توپخانه بباغشاه بردند. روز پنجشنبه بیست و هشتم خرداد (۱۸ جمادی‌الاولی) که باز مجلس برپا گردید نامه‌ای از سوی انجمن‌های تهران رسیده بود، در این زمینه که تلگراف‌هایی که بتلگرافخانه داده میشود میگیرند، ولی نمیفرستند، و یا پس از چند روزی میفرستند. نمایندگان در آن باره بسخنانی پرداختند، و شگفت آنکه گفتند: باید از «وزیر مسئول» در این باره بازخواست شود.

سیدحسین یکی از نمایندگان پیشنهاد کرد که تلگراف‌هایی که از شهرها رسیده خوانده شود. تلگراف‌هایی را میگفت که بنام بیزاری از شاهی محمدعلیمیرزا میرسید. ولی ممتاز الدوله نپذیرفته پاسخ داد: «تلگرافاتی که از ولایات و ایالات رسیده یکی دو تا نیست بلکه سیصد و چهارصد تلگرافست و هنوز هم مقتضی نشده که در مجلس قرائت شود» در همان مجلس تنها یک تلگرافی از تبریز خوانده گردید که اینک در پایین می‌آوریم:

«از تبریز ۱۸ جمادی‌الاولی – نمره ۲۶۶ وضع شهر حالتی پیدا کرده که از تحریر و تقریر عاجزیم از طرفی جوانان ملت داوطلبانه سواره و پیاده برای وقایهٔ مقصود مقدس و حراست دارالشوری جان بر کف گرفته در حرکتند و از طرفی کمیسیون اعانه تشکیل و اهالی با کمال بشاشت بدادن اعانه بر یکدیگر سبقت میجویند علم‌الله و شهد زن‌های غیوره آذربایجان امروز شرف ملیت را از تمام عالمیان ربوده و اتصالاً گردن‌بند و گوشواره و دست بند است که بصندوق اعانه با هزار نیاز تقدیم میکنند و تمام اهالی با جان و مال در حفظ مقصود مقدس حاضرند و البته آن حضرات هم از وقایع طهران ما را محروم نفرمایند. (انجمن اتحادیه تبریز)»

روز شنبه سی‌ام خرداد (۲۰ جمادی‌الاولی) که باز مجلس برپا گردید، و همانا بازپسین نشست آشکار آن بود، چون حاجی سیدمحمد نامی از ملایان، از نجف بازگشته و امروز را بدیدن مجلس آمده بود، مجلسیان به پذیرایی از آن پرداختند و بسخنان ستایش آمیز مفتی پرداختند، و بدینسان نشست بپایان رسید.

بدینسان مجلس خود را از پیشامد بیگانه میگرفت، و بدینسان بی‌یکسویی مینمود. همینکه شاه گفته بود: «کمال همراهی و مساعدت را با مجلس مقدس دارم» یا گفته بود: «جواب لایحه صادر و فرستاده خواهد شد»، بهانه بدست مجلس میداد که آنهمه بسیج افزار و نیرو را که در باغشاه کرده میشد، و سختگیریها را که در شهر میرفت، نادیده انگارد و بهیچ کوششی برنخیزد، چنین مجلسی سزایش همان میبود که یافت.

آمادگیهای نارسایی که در بیرون میرفت لیکن با این بی‌پروایی و بی‌یکسویی مجلس در این روزهای بازپسین، در بیرون بکرشته آمادگیهایی میرفت. آمادگیهای نارسایی که خواهیم دید نتیجه‌ای از آن بدست نیامد. چگونگی آنکه در روزهای بازپسین اندیشه محمدعلیمیرزا درباره برانداختن مجلس بیکبار بی‌پرده گردیده نزد هرکس بیگمان شده بود، و دیگر جایی برای سست نهادی و بی‌پروایی باز نمیماند. از اینرو یکدسته از دلبستگان مشروطه یا از نمایندگان و سران آزادی، و همچنین کسانی که گمان آسیب و گزند در باره خود می‌بردند، بتکان آمده بچاره میکوشیدند. همانا از روزیکه لایحه را بنزد شاه بردند و آن رفتار را دیدند، اینان پی بخشم درون محمدعلی‌میرزا برده دانستند که چاره جز ایستادگی نیست و این بود باندیشه افتادند.

راستی آنست که در اینهنگام در تهران، آزادیخواهان یک توده نیرومندی می‌بودند. اگرچه سامانی در کارشان نمی‌بود، با آنحال خود نیرویی بشمار میرفتند، و در میانشان کسان جنگجو و زبردست بسیار یافت می‌شدند. بویژه در میان آذربایجانیان که مردان دلیر بنامی می‌بودند. اینان نه آن می‌بودند که در برابر بریکاد قزاق و فوج سیلاخور زبون گردند، چیزیکه هست سراتی برای راه بردنشان نمیداشتند.

چنانکه دیدیم روز آدینه بیست و دوم خرداد (۱۲ جمادی‌الاولی) با یک نوشته‌ای از شاه بترس افتادند و انجمنها را از مدرسه سپهسالار پراکندند و این کار که جز زبونی از خود نمودن و مردمرا دل‌شکسته گردانیدن نمی‌بود، تقیزاده برایش فلسفه می‌سرود: «ملت مظلومیت خود را بدنیا نشان داد»، و بدینسان یک هفته از روزهای گرانبها را با سست نهادی بسر بردند، که می‌باید آنرا «هفته زبونی» بنامیم (در برابر «هفته جوش و خروش» تبریز که خواهیم یاد کرد)، و سپس که پی بنادانی خود بردند دوباره بتلاش افتاده

پ ۱۸۹

این پیکره نشان میدهد باقرخان را با کسانی از سران مجاهدان خیابان (دو تن که در میان ایستاده‌اند یکی باقرخان و دیگری هاشم‌خان است. در دست چپ میرهاشم‌خان حسن‌دلی و در دست راست باقرخان میرعلی‌اکبرخان می‌باشد. دو تن که یکی از اینور و یکی از آنور ایستاده‌اند محمد جعفربیک و برادرش هستند که از دیه آمده و در جنگهای تبریز دلیرانه پا در میان میداشتند)

از روز آدینه بیست و نهم خرداد (۱۹ جمادی‌الاولی) دوباره انجمنها را بگردآمدن در مدرسه

خواندند. این بود انجمنها رو بمدرسه آوردند و بار دیگر انبوهی در آنجا رخ داد. لیکن در اینجا نیز یک نافهمی از سران دیده شد و آن اینکه بمردم سپردند که هیچکس افزار جنگ همراه نیاورد، که تو گفتی مردم را بعروسی خوانده بودند.

بدتر آنکه در این هنگام نیز یکسخنی در میانشان نمی‌بود. گذشته از اینکه گروهی از نمایندگان پستی نموده می‌گفتند: «آن هشت تن بیرون روند و خشم شاه فرو نشیند» دیگران که در اندیشه ایستادگی می‌بودند سخن یکی نمیداشتند. شادروانان بهبهانی و طباطبایی بشیوه همیشگی خود «ایستادگی ستمکشانه» میخواستند و بجنگ خرسندی نمی نمودند. حاجی میرزاابراهیم آقا و تقیزاده و کسان دیگری جنگ را میخواستند. بویژه تقیزاده که چون رییس «انجمن آذربایجان» می‌بود و پشتگرمی بدلیری آذربایجانیان می داشت پافشاری آشکار درباره جنگ می‌کرد.

پیداست که چاره جز جنگ نمی‌بود. چیزیکه هست دیر کرده بودند، و آنگاه چنانکه خواهیم دید بسیج کار نمی‌کردند. اینان امیدشان بیاوری شهرها می‌بود و تلگراف فرستاده یاوری می‌طلبیدند و دشواری آنرا بدیده نمی‌گرفتند. از اینسو در تهران دو کمیسیون یکی بنام «نظام» و دیگری بنام «جنگ» از سردار معظم خراسانی و از دیگر اروپادیدگان پدید آورده بودند که در حیاط شمالی بهارستان در بالاخانه‌ها برپا میشد، واینان بکارهایی پرداخته امیدهایی بمردم می‌دادند.

مستشارالدوله می‌گوید: شاه می‌گفت بآن هشت تن من پول دهم که از ایران بیرون روند، و خود آنان نیز خرسندی می‌دادند، ولی تقیزاده نگزاشت. می‌گویم: این گناهی از تقیزاده نبوده. اگر آن هشت تن از ایران بیرون رفتندی باز محمدعلیمیرزا دست نکشیدی۔ گناه تقیزاده آن دودلیش بوده که مردم را نیز سرگردان می‌گردانید. از یکسو دلش میخواست بیک کاری برخیزد و نامی درآورد، از سوی دیگر بجان خود سخت می‌ترسید و تا می‌توانست از زیان و آسیب می‌گریخت.

یک چیز شگفت‌تری در اینهنگام آنست که بسیاری از آزادیخواهان از خامی اندیشه، باور نمیکردند که سربازان و قزاقان فرمانبرداری از لیاخوف کرده، راستی را با مجلس بجنگ خواهند پرداخت، و در این هنگام چنین میخواستند که دلهای آنان جویند و رام خود گردانند. گواه اینسخن جمله‌هاییست که در روزنامه‌های آنروز می‌بینیم.

روزنامه تمدن «سفرای دول متحابه» را بیاری میخواند. نویسنده حبل‌المتین بخود دل داده می‌گوید: «ترسی بخود راه نده از سربازی که پس از چند سال هیزم‌شکنی و حمالی لباس پوشیده و هیچ تیراندازی نمیداند چه میهراسی؟!.. هفتاد نفر هم از همان سیلاخوریها در این چندروزه تفنگها را برداشته فرار کرده‌اند. آسوده باش که نزدیک است باصطلاح عوام کفگیر بته دیک بر خورد و پولهایی که برای این اعمال شنیع تهیه شده عنقریب تمام می‌شود. قاطرچیان و اشرار و اوباش هم پس از ته‌کشیدن پول متفرق خواهند شد». صوراسرافیل در گفتاری که گویا از خامه خود میرزاجهانگیرخان باشد قزاقان ایران را بحلالزادگی و پدر و مادرداری ستوده از چنان کسانی دور می‌شمارد که گلوله بسینه سادات بنی‌فاطمه و علمای واجب‌الاطاعه خود» زنند و «برای ماهی شش تومان بدبختی آن جهانی و آتش قهر و غضب الهی را برای خود آماده نمایند». سپس بقزاقان می‌گوید: اگر شما سنگدلی نموده سینه‌های ما را آماج گلوله‌های خود گردانید «ما هم از این جانبازی و فداکاری عاری نداریم و هیچوقت نمی‌گوییم که چرا ما مغلوب مستبدین و بی‌دین‌ها شدیم چرا که برادران آذربایجانی و گیلانی و فارسی و اصفهانی ما در راهند و عنقریب خواهند رسید. ما میخواهیم با بدنهای خود زیر سم اسبهای آنها را نرم و مفروش کرده و زمین تهرانرا برای تشریفات مقدم این میهمانهای تازه رسیده از خون گلوی خود زینت دهیم و بآن برادرهای مهربان بگوییم و افتخار کنیم که ماییم پیش صفان شهدای راه آزادی، ماییم اولین حامیان دین اسلام و ماییم اشخاصی که بمقدم میهمانان گرامی خود جان قربان می‌کنیم و ماحضر هستی را بر طبق اخلاص می‌نهیم».

یک مردانگی بجایی از علمای نجف در این روزهای یکمردانگی بسیار بجایی از سه تن علمای نجف سر زد. چگونگی آنکه مشروطه‌خواهان در میان کوششهای خود یکی هم بنجف تلگراف فرستاده از آخوند خراسانی و حاجی تهرانی و حاجی شیخ مازندرانی یاوری می‌طلبیدند. چنانکه دیدیم یک تلگراف انجمن ایالتی آذربایجان فرستاد. انجمنهای تهران و رشت و دیگر جاها نیز پیروی می‌نمودند. دو سید با شادروان افجه‌ای نیز تلگراف پایین را فرستادند:

«چند روز است اعلیحضرت بدون بهانه با هیئت موحشه در خارج دروازه تشکیل اردو چند نفر از امرا را بعد از دو سه روز حبس تبعید ملت در کمال استیحاش و خوف قتل نفوس فوق‌العاده ولایات ایران تعطیل عمومی اقدامات مجدانه سریع‌النتایج فوراً لازم است داعی عبدالله الموسوی البهبهانی الراجی جمال‌الدین الحسینی محمد بن صادق الطباطبایی»

در نجف علمای سه‌گانه بتکان آمدند. ولی چکار توانستندی جز آنکه «فتوا» بیاری مجلس دهند. بسه سیده پاسخ پایین را فرستادند:

«تلگراف موحش موجب ملالت فوق‌العاده گردید. با اقدامات غیرمترقبه آنچه متوقف علیه حفظ اسلام و مسلمین است معمول فرمایید عموم مسلمین اطاعت نموده نتیجه را سریعاً اطلاع محمدحسین محمدکاظم عبدالله المازندرانی»

نیز تلگراف پایین را فرستادند:

«تهران توسط آقایان حجج‌الاسلام بهبهانی و طباطبایی و افجه‌ای دامت برکاتهم عموم صاحبمنصبان و امراء و قزاق و نوکرهای نظامی و عشایر و سرحدداران ایران ایدهم‌الله تعالی بسلام وافر مخصوص میداریم همواره حفظ حدود و نفوس و اعراض و اموال مسلمین در عهده آن برادران محترم بوده و هست و همگی بدانند که همراهی با مخالفین اساس مشروطیت هر که باشد ولو با تعرض بر مسلمانان حامیان این اساس قویم محاربه با امام عصر عجل‌الله فرجه است باید تحرز و ابداً بر ضد مشروطیت اقدام ننمایند»

پ ۱۹۰

دو تن از مجاهدان تبریز (آنکه دست چپ ایستاده یوسفخانست که اکنون نیز هست. آندیگری عباسعلی چرندابیست)

سپس تلگراف آشکارتری فرستاده پادشاه و بدخواهیهای او را کردند. همچنین

تلگراف انجمن تبریز و دیگر تلگرافها با چنین «فتواهایی» پاسخ دادند. اگر چه این تلگرافها در روزنامه‌ها بچاپ نرسید، ولی آزادیخواهان در تبریز و تهران آنها را میان مردم پراکندند. این بود محمدعلیمیرزا به بیم افتاده ترسید «فتواهایی» بدتر از اینها داده شود و روز بیست و هشتم خرداد (۱۸ جمادی‌الاولی) تلگراف درازی بعلمای نجف فرستاد که در پایین کوتاه‌شده او را[۵] می‌آوریم:

«از قراریکه بعرض رسیده در اینموقع که برای جلوگیری اشرار و ایجاد امنیت داخله پاره اقدامات کردیم مفسدین فرصت را از دست نداده... با نقل پاره عنوانات از آن طرف در مزاج عوام القاء بعض شبهات می‌نمایند... در هنگام ارتحال پدر تاجدارم... قانون اساسی که علامت مشروطیت دولت بوده از صحه شاهنشاه مغفور نگذشته بلکه بواسطه بعض عوایق نمیگذشت... من چون مخصوصاً ترقی دولت و حضانت (؟) ملت را در ایجاد و استقرار مشروطیت میدانم خودم بنفسه متصدی این امر شده... قانون اساسی را در حالتیکه پدر تاجدارم را رمق و قدرتی باقی نبود قلم را در دستش گزارده بعد از آن هم از ساعتی که بتخت سلطنت جلوس کردم تمام هم خود را در استقرار اساس مشروطیت مصروف و با آن قدرتیکه در قوه داشتم و اسباب فراهم بود از پیشرفت این اساس قصور نورزیدم تا مشروطیت دولت که آزادی ملت است قرار یافت و مستحکم شد. لیکن متأسفانه این آزادی را که از لوازم استقرار مشروطیت بود جمعی مفسدین وسیله پیشرفت اغراض باطنیه و خیالات فاسده خود که مباین و منافی اساس شرع مقدس اسلام بوده قرار داده در ذهن عوام نوع دیگر رسوخ دادند. خلاصه وقتیکه در متمم قانون اساسی دیدند مذهب رسمی اهالی ایران مذهب مقدس جعفری... است و دیگر آزادی مذهب برای آنها غیرممکن خواهد بود... انجمن بابیه تشکیل داده گفتگوی آزادی طایفه بمیان آوردند... چنانکه پاره از اعمال آنها مستحضر شده‌اید... حسب وظیفه شخصی لازم دانستم که بیش از این تحمل و سکوت را جایز ندانم... و چون میدانم که برای حفظ حدود(؟) و مغلطه کردن بر خاطرهای محترمه پاره اشتباه‌کاری خواهند کرد... لهذا یادآور میشوم که مشروطیت دولت را من خودم با کمال میل و رغبت امضا کرده و در استقرار این اساس و حفظ و حمایت مجلس شورای ملی با تمام جد خواهم کوشید انشاءالله تعالی از برکت توجهات مخصوصه و ادعیه خالصه جنابان مستطابان عالی امیدوارم در هر نوع ترقی و سعادت دولت و ملت خودم موفق گردم و از باطن آن ذوات مقدسه همه نوع استمداد جویم.»

«۱۸ جمادی‌الاولی ۱۳۲۶ محمدعلیشاه قاجار»
این تلگراف نمونه بیشرمیست. خود را هوادار مشروطه مینماید و مشروطه‌خواهان

را «بابی» می‌نامد. چنین می‌پنداشته که با این دروغها به علما فریب خواهد داد. ولی علمای سه‌گانه که از چگونگی آگاه می‌بودند و در پشتیبانی از مجلس و مشروطه مردانه پا می‌فشاردند پاسخ شاینده پایین را فرستادند:

«طهران توسط جنابان حجج‌الاسلام بهبهانی و طباطبایی و افجه‌ای دامت برکاتهم حضور مبارک اعلیحضرت شاهانه خلدالله ملکه بعد از ادعیه خالصه عرضه میداریم پرواضحست که اقدامات مجدانه داعیان محض حفظ دین مبین و قوت و شوکت دولت و ترقی ملت و ترفیه حال رعیت و صیانت نفوس و اعراض مسلمین بوده مکرراً هم این معنی را نصاً و خلوصاً تلگرافاً و کتبأ بعرض رسانیده و بجواب مساعد نایل نشده حالا دستخط تلگرافی زیارت و موجب کمال تأسف و حیرت کردید زیرا که معلوم شد بار انفاس خاینین اثر سمیت خود را بخشیده لزوماً خالصانه عرض مینماییم اگر اظهارات ملوکانه همان قسم که مأمول است مبنی بر واقعیت و بر مضمون قول حضرت شاه ولایت علیه افضل‌الصلوات والسلام خیرالمقال ما صدقه الفعال تطابق داشت چنین روزگاران سیاه برای این دولت و ملت دست نمیداد و اتلاف نفوس و اعراض و اموال مسلمین باین حد منتهی نمیشد چنانکه همم کامله در اینموقع واقعاً باصلاح مملکت متوجه بود این اغتشاشات مملکت ویرانساز خصوص آذربایجان که هزاران نفوس و اعراض تلف شده و میشود نمیشد و سرحدات مملکت چنین بیصاحب نمی‌ماند و پای اجانب بمملکت باز نمیشد در تهران بآن امنیت بچنین هیئت موحش تشکیل اردو نمیفرمودید. دفع مفسدین و قلع و قمع فرق ضاله بابیه خذلهم‌الله تعالی را بوزارت عدلیه ارجاع و بعد از ثبوت شرعأ بر وفق قوانین مشروطیت اسهل ما یکون و موجب مزید استحکام اتحاد بین دولت و ملت بود مگر گرفتار شدن آن صاحب اعلانات کفریه که از لسان بابیه منتشر می‌نمود بعرض قدس نرسیده هزاران افسوس که مفسدین نمک‌نشناس محض پیشرفت مقصود خودشان ساحت اقدس ملوکانه را بچنین اقدامات موجبه یأس کلی و تکرر نقض عهد و ایمان مؤکده آلوده و این عهد فرخنده را که سزاوار بود سردفتر سعادت گردد دچار چنین بدنامی ابدیه نمیشد (؟) وعلی ای‌حال بدیهیست حفظ دین مبین و استقلال دولت اثنا عشریه شیدالله تعالی ارکانهما بعدم تخطی از قوانین مشروطیت متوقف و التزام آن بر قاطبه مسلمین خصوص شخص اقدس شاهانه از اهم واجباتست و این اقدام اخیر گرچه موجب یأس کلی است لیکن چنانکه مفسدین باز هم ذات اقدس را بحالت دین‌پروری و و مملکت‌داری بگذارند امید است که انشاءالله تعالی بحسن تدارک و اقدامی که کاملا موجب رفع وحشت عموم باشد مبادرت فرموده گسیختگی کلی را که خدای نخواسته تکلیف حفظ دین و دولت و اعراض و اموال ملت اقتضای دیگر خواهد داشت رضا نخواهند داد انشاءالله تعالی و الامر لمن له الامر. یکشنبه ۲۱ ج۱ نجل خلیل محمد کاظم خراسانی عبدالله مازندرانی».

چنانکه دیده میشود این تلگراف در ۲۱ جمادی‌الاولی و دو روز پیش از بمباران از نجف فرستاده شده و دانسته نیست که بسه سید رسیده است یا نه.

پ ۱۹۱

شادروان سیدجمال‌الدین افجه‌ای

پاسخ لایحه مجلس از شاه لایحه‌ای را که مجلس برای شاه فرستاد و شاه بایستی پاسخی

دهد، گویا در روزهای آخر بود که پاسخ فرستاده شد. در روزنامه ها که چگونگی مجلس و کارهای آنرا تا روز سی‌ام خرداد (۲۰ جمادی‌الاولی) نوشته‌اند، ما یادی از این پاسخ نمی‌بینیم، و پیداست که پس از آن فرستاده شده. برخی[۶] می‌گویند: پاسخ را سیاهه کرده‌اند ولی فرصت فرستادن نیافته‌اند. هرچه هست چون نسخه آن پاسخ اکنون در دسترس است[۷] ما آنرا در پایین می‌آوریم:

«السلطان بن السلطان بن السلطان بن السلطان بن السلطان بن السلطان»

« محمد علی شاه قاجار ۱۳۲۶»

«بمجلس شورای ملی ‌لایحه مشتمله بر مکنونات خاطر وکلای ملی از پیشگاه همایونی گذشته با اینکه تمام مردم ایران ودایعی است که پروردگار عالم بحکمت بالغه حفظ و حراست و آسایش و امنیت قاطبه آنانرا برعهده مکلفه ما واگذار فرموده و هیچگاه مقصد و نیت ما جز رفاه حال و آسایش عموم اهالی نبوده و مقصود همان نکتهٔ واحده بروز محبت متحده و تکمیل تربیت عامه است ولی جواب بعضی از مطالب اظهاریه را لزوماً مقرر و هیئت دارالشوری را ملتفت میفرماییم که در چندین جا از حدود معینه تجاوز شده است اولا عزت و ذلت هر قوم و ملت و بقا و فنای هر دولت و سلطنتی به نص آیات کریمه منحصر است به مشیت و حکمت خلاق عالمیان جلت عظمة که دست قدرت و احاطه تصورات بشریه از پیرایه این نکته کوتاه بوده و خواهد بود پس نهایت کراهت دارد که بدون رعایت حشمت سلطنت از مسلک نگارش و قاعده بیان عدول کرده متذکر چنین عبارتی بشوند (امنیت و استقلال منتهی بمویی بوده) و حال آنکه علاوه بر اینکه در مقابل زحمات و ضرب شمشیر نیاکان سلطنت ایران را ارث محقق و حق مسلم نفس نفیس خود میدانیم تا موقعی که مشیت خلاق احدیت بمقتضای آیه کریمه: قل اللهم مالک الملک تؤتی‌الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء و تعز من تشاء بیدک الخیر انک علی کل شیء قدیر. علاقه گرفته رشتهٔ انتظام آسایش این ملت در کف کفایت شخص همایون ما باشد استقلال و ثبات سلطنت و محافظت قوم و ملت خود را از همان قوه و بهمان اراده ازلیه مستدام و بیزوال میدانیم و بهمین ملاحظه عطوفت پدرانه بود که محض تکمیل اشاعه عدل و داد و فراهم‌شدن موجبات رفاه و ترقیات ملی و استخلاص از ذلالت جهل و نادانی آراء عموم را راضی شدیم که در کلیه امور مداخله داده شود بدینجهة از روی نهایت جود و سخا سلطنت خود و دولت ایران را بتمام دول عالم در عداد دولت (کنستی‌توسیون) اعلان فرموده و برای تحدید حدود جریان امور مملکتی و نظام جمهور که عبارت است از سه قوه قانونیه اجرائیه قضائیه قانون اساسی را در نهایت رغبت و حرمت پذیرفته و ممضی داشتیم که در تحت قاعده مقرره اصل بیست و هشتم این سه قوه منفصلا از هم در نتیجه واحده نظم ملک و ملت جاری و ساری باشد یعنی به تصریح قانون اساسی جریان امور را از همان سه مجری مترصد و ترقیات مملکت و نجات ملت خود را از آن راه منتظر شدیم و در این مدت آنچه را قانون مصرح بود متابعت نموده حتی مسئولیت را بحکم قانون از ذمه خود خارج دانسته و در کلی و جزئی هر چه از طرف هیئت معبوثه باسم ملت صحیح یا سقیم پیش آمد اعتراض نداشته نهایت همراهی را با مستدعیات ملیه در پیش وجدان خود باقتضای تکلیف مقرره بعمل آورده منتظر حصول نتیجه بودیم.

چون بنا بمتابعت قانون اساسی و از روی حلم و بردباری که خلاق عالمیان در وجود ما ودیعه قرار داده هر قدر اصلاح امور و رفع انقلابات مملکتی را از قوای ثلثه مترصد شده نتیجه جز بعکس ندیدیم بلکه در هر مسئله که پیش آمد نقض قانون اساسی مکاشفه و بی‌پروا از طرف هیئت مبعوثه و ملت بیعلم مشهود افتاده و برخلاف تمام قوانین عالم بتحریک جهال کم‌ظرف باغوای مفسدین پرمایه(؟) باستظهار انجمنها هر مطلب مختصری را وسیله هیجان عمومی قرار داده در مدارس شهر و گاهی در محوطه خود مجلسی تشهیر سلاح کرده مرتکب هزار گونه حرکات بیقاعده شدند و بهمین جهة شیرازه نظام مملکت را چنان از هم گسیخته کردند که اداره نمودن آن باشکالات و زحمات بی‌اندازه برخورده است از جمله یکی از تکالیف واجبه دارالشوری که مقدم و الزام تکالیف میباشد وضع قانون قضائیه که عبارت از عدلیه باشد بود تا باین درجه هر کس بخیالات شخصیه و اغراض نفسانیه رفتار ننماید بکلی از این تکلیف اصلیه تقاعد شده و هنوز اداره عدلیه قائم نگردیده است و بهمین علت با وجود مشروطیت جان و مال و ناموس و شرف عموم در مخاطره و فریاد واعدالتاه به ثریا میرسد و بواسطه مداخله هرکس در اجرائیات برای احدی امنیت باقی نمانده در صورتی قانون بعدم مسئولیت و تقدیس شخص سلطان تصریح میکند با مسئولیت هیئت مجریه که عبارت باشد از دولت و مجلس شورا که جز وضع قوانین لازمه و نظارت امور تکلیفی ندارد در هر امری شخص سلطان را طرف قرار داده و در امورات شخصیه مداخله نموده مواد چندی از قانون را در این مورد نقض کردند بحکم قانون اساسی قوه اجرائیه و انتخاب وزراء که بسلطنت مفوض است هر کس را ما خواستیم مصدر شغل و امری نسبت بدقایق مقتضیات وقت و صلاح جریان نظم امور با رعایت روابط دول خارجه قرار بدهیم بخلاف قانون و با هزار وسایل بعضی اقدامات غیر مقتضیه کردند که حاجت تذکار نبوده بلکه حلم و حشمت سلطنت مانع از تصریح و تشریح کیفیات آنست و بخلاف اصل هشتم و نهم در چند مورد رفتار شده و به تبعیض عمل گردیده قانون تصریح کرده سلطان مقدس است و اصل دهم مصرح است که در مواقع ارتکاب جنحه و جنایت قوه نظمیه اقدامات فوریه بعمل آورده و در مقدمه وقعه بومب استنطاق و محاکمه مرتکبین بنا بتوضیحات روزنامه محاکمات چه حرکات وقیحانه که بعمل میآمد که جز عظمت و همت و بغیر رافت ذات ملوکاته نسبت بملت که منزله فرزند خود ملاحظه میشود هیچ قانون و قاعده اغماض چنین خیانتی را تجویز نمیکرد اصل هشتم آحاد ملت را در مقابل قانون متساوی نموده اصل دوازدهم مجازات را منحصر بطریقه مجوزه قانون کرده در چند مورد این هر دو اصل نقض شده با اینکه مداخله در اجرائیات از وظیفه مجلس خارج بوده بنقض اصل پانزدهم لایحه و نوشتجات عدیده از طرف هیئت مبعوثه صادر شده چنانچه نقض اصل شانزدهم متضمن همین فقره شده است قانون تصریح کرده سلطان مقدس است در اصل بیستم هر روز و هر ساعت هزار نقض و بی‌حرمتی بمفاد قانون عمل آمده وجهاً من الوجوه جلوگیری نشده است شاهد مسئله جراید منتشره و نطق نطاقین است عمومأ علناً حتی در حوزه و ساحت مجلس نیز از مدلول اصل بیست و یکم در مسئله اسلحه عدول و نقض گردیده علاوه بر اینها بزرگترین نقض قانون از کلمه مصرحه تقدیس سلطنت اشاعه و اظهار همین عبارت عدم همراهی شخص ما با مشروطیت

شادروان طباطبایی

است که از روی کمال عدم مبالات در مقام ابراز چنین عقیده سست با غرض سقیم بر میآیند که مدلل میدارد بی‌اطلاعی هیئت مبعوثه را از مسائل سیاسی و اصول قواعد جهانبانی دوره حاضره و مأیوس می‌نماید شخص همایون ما را از استعداد و اطلاعات لازمه وکلای ملت خود زیرا هنوز تا این درجه بروابط دول حقوق بین ملل و لوازم ملکداری متلفت نشده‌اند که بر فرض محال خدا نکرده شخص ما با مجلس یا مشروطه مساعد نباشیم لاکن برای بقای شرف و استقلال سلطنت و حفظ مقام قول و قلم خود در میان ملل معظمه ساعی بحفظ (کنستی‌توسیون) خواهیم بود و هرگز هتک این حرف و ثقلت این تهمت را که از روی کمال بی‌اطلاعی ناشی شده بر خود قبول نکرده و جمعی که تا این درجه از اس اساس مسائل مهمه مملکت بی‌اطلاع بوده و با تبعیض اصول قانون با اختلاف مواقع معتقد باشند رشته نظم اکناف مملکت چندین هزار ساله و موجبات رفاه و امنیت جماعت کثیره ملت را که خداوند در عهدهٔ کفایت شخص همایون ما مقرر و مسئول معین فرموده از دست نداده و بیشتر از این متحمل هواپرستی اشخاص قلیلی از مغرضین نخواهیم بود تا بمشیت قادر متعال و توجهات ائمه هدی و تأییدات حضرت حجة عجل‌الله فرجه سلطنت خود را از روی حقیقت منظم و قانون اساسی را بدون تبعیض بموقع اجرا گذاریم تا عموم ملت از فواید آن بهره‌مند و در مهد امن و امان آسوده و مرفه‌الحال باشند.»

بازپسین روزها از روزهای یکشنبه سی و یکم خرداد و دوشنبه یکم تیر (۲۱ و ۲۲ جمادی‌الاولی)، چون روزنامه‌ها بچاپ نرسیده آگاهی روشنی نمیداریم. پیداست که در این روزها چیرگی شاه بیشتر و سختی کار فزونتر میبوده که روزنامه‌ها بیرون آمدن نتوانسته‌اند.

در این روزها مجلس بنام میانجیگری، نهانی برپا میشد و گفتگوهایی میانه آن با دربار، بنمایندگی مؤتمن‌الملک و مشیرالدوله (که این دو برادر نیز کار میانجیگیری را برگزیده هر دو سو را از خود خشنود می‌گردانیدند) و دیگران میرفت و پیداست که هیچ نتیجه‌ای بدست نمی‌آمد.

از آن سوی آزادیخواهان در مسجد سپهسالار و بهارستان انبوه می‌بودند، و نهانی تفنگ و فشنگ نیز با خود می‌آوردند. دیگر پرده دریده شده و کار بدشمنی آشکار انجامیده بود. تقیزاده و دیگران امید بسیار بیاوری شهرها می‌بستند. تلگرافها در میان شهرها در میان آنها با تهران همچنان در آمد و رفت میبود. از تهران تلگراف‌های سهش‌انگیز بهمه شهرها فرستاده میشد، و از آنها نیز پاسخها میرسید. تبریز و رشت و اسپهان و شیراز و قزوین و همدان و کرمانشاه همگی نوید فرستادن یاور میدادند. این نویدها که (جز از آن تبریز) بیپا می‌بود در تهران بآنها ارج گزارده میشد و مایه پشت گرمی میگردید. اسپهان گذشته از تفنگچی، پنجاه هزار تومان پول برای در رفت جنگ نوید میداد. آقا نجفی و دیگر ملایان با تلگراف «فتوای جهاد» برای نگهداری مشروطه میفرستادند. در همان هنگام امید یاوری از علمای نجف نیز میرفت. زیرا چنانکه گفتیم سه سید، و همچنین انجمن‌های تبریز و رشت و دیگر جاها تلگراف کرده چگونگی را آگاهی داده بودند.

در این روزهای بازپسین که چیرگی دربار بیشتر و ترس فزونتر شده بود با تلگراف با قزوین و ساوه گفتگو میرفت که آنها چون نزدیکتر بودند تفنگچیان خود را زودتر فرستند. کار را در هنگامش نکرده و اکنون بدینسان گرفتار فشار شده بودند.

در همانروزها دو کاری نیز از محمدعلی‌میرزا سر زد: یکی آنکه چون حاجی میرزا حسن و دیگران از ملایان تبریز تلگرافی در نکوهش از مشروطه و مجلس و اینکه مشروطه‌خواهان بی‌دینند فرستاده بودند شاه دستور داد آنرا بچاپ رسانیدند و در شهر پراکندند و این یک شکستی بآزادیخواهان گردید، زیرا به تبریز امید بسیار می‌بستند، و چون از دوتیرگی درمیان ملایان و آزادیخواهان نیک آگاه نمیبودند اینرا بوارونه امید خود یافتند، و خواهیم آورد که نمایندگان آذربایجان در همین زمینه تلگراف گله آمیزی به تبریز فرستادند.

دیگری اینکه روز دوشنبه یکم تیرماه که خود بازپسین روز مشروطه و مجلس میبود شاه تلگراف پایین را با دست فرمانروایان و حکمرانان بشهرها فرستاد:

«این مجلس برخلاف مشروطیت است. هر کس من بعد از فرمایشات ما تجاوز کند مورد تنبیه و سیاست سخت خواهد بود.»

از این تلگراف پیدا بود که چه اندیشه‌ای را با مجلس می‌دارد. شب آنروز هم مشیرالدوله و مؤتمن‌الملک آمده آگاهی دادند که شاه در برانداختن مجلس پافشاری میکند و فردا بکار خواهد برخاست.

گویا همان شب بود که کابینه نیز از میان رفت و مشیرالسلطنه کابینه دیگری را پدید آورد که وزیران اینان بودند:

مشیرالسلطنه رئیس‌الوزراء و وزیر داخله – علاءالسلطنه وزیر خارجه – امیربهادر جنگ وزیر جنگ – قوام‌الدوله وزیر مالیه – محتشم‌السلطنه وزیر عدلیه – مخبرالدوله وزیر پست و تلگراف – مؤتمن‌الملک وزیر فواید عامه و تجارت – مشیرالدوله وزیر علوم و اوقاف.

چنانکه دیده میشود صنیع‌الدوله و مستوفی‌الملک نبودند، و این دانسته نیست که خود نخواسته‌اند یا شاه نپذیرفته است . (چنانکه ما این دسته را می‌شناسیم این گمان دوم نزدیکتر بفهم می‌باشد). نیز دیده میشود که مؤتمن‌الملک و مشیرالدوله که سپس از سران مجلس و دولت مشروطه بشمار خواهند رفت، در چنین کابینه‌ای وزیر میبودند.

بدینسان روزهای بازپسین «خرده مشروطه» بپایان میرسید و اکنون بداستان بمباران رسیده‌ایم. ولی می‌باید در اینجا به تبریز بازگردیم و پیشامدهای آنها را نیز تا این زمان نوشته سپس بداستان بمباران پردازیم.

«هفته شور و خروش» در تبریز چنانکه گفتیم از روز سه‌شنبه نوزدهم خرداد (۹ جمادی‌الاولی) بود که تبریزیان از پیشآمدهای تهران آگاه شدند، و از همانروز سران آزادی در تلگرافخانه نشستند و با تهران و با دیگر شهرها به تلگراف فرستادن پرداختند. روزهای چهارشنبه بدینسان گذشت، ولی از روز آدینه بیست و دوم خرداد (۱۲ جمادی‌الاولی) شهر حال دیگری بخود گرفت. از این آدینه تا آدینه دیگر در تبریز یک جوش و خروش بیمانندی در میان میبود. و از اینرو آنرا «هفته شور و خروش» می‌نامیم (بدانسان که در تهران همین را «هفته زبونی» نامیدیم).

آنروز آدینه، مجاهدان با افزارهای جنگی، آماده و بسیجیده و دسته‌دسته، بتلگرافخانه میآمدند، و چون از تلگرافهاییکه میرسید آگاه میشدند، سخت میخروشیدند: ما چرا دور ایستاده‌ایم؟!!، آنهمه کوششها در دو سال برای چنین روزی میبود، از تلگراف چه برخیزد؟... چرا خود بتهران نرویم؟!.. چرا بیاری دارالشوری نشتابیم؟..

این اندیشه نخست از خود آنان سر زد، و «مرکز غیبی» و انجمن ایالتی نیز خرسندی دادند. همانروز چنین نهادند دفتری در سربازخانه باز کنند که هرکه خواهان چنین سفری باشد نام خود را در آن بنویساند. نیز دفتری برای «اعانه» باز کنند که در وقت سفر بسیجیده گردد.

از امروز کانون شورش سربازخانه گردید که از هر روز در آنجا انبوهی پدید میآمد، و میدانی بآن پهناوری پر از مردم گردید. کسی تا ندیده با گفتن نخواهد دانست چه شور و تکانی در میان میبود. چه پیش از نیمروز و چه پس از آن، مردم

پ ۱۹۳

شادروان سید حسن شریفزاده

چون انبوه میشدند ناطقان بگفتار می‌پرداختند و خونها را بجوش می‌آوردند. در یکسو مجاهدان بنام نویسی میپرداختند. در یکسو توانگر و کمچیز هرکسی باندازه توان و خواهش خود، پول بصندوق می پرداختند. بهتر است در این باره گفته‌های پرفسور براون را بیاورم: «در یکروز از پسین تا شام، تنها از مردم بی‌چیز هزار و سیصد تومان داده شد، فردای آنروز ده هزار تومان پرداخته گردید» تلگراف «انجمن اتحادیه» را بدارالشوری در پیش نوشته‌ایم که میگوید: زنان نیز در این شور و خروش هم‌آواز می‌بودند، و کسانی از آنان گردن بند و گوشواره و بازوبند خود را می‌آوردند و بصندوق میدادند که فروخته شود و پولش در راه روانه‌گردانیدن مجاهدان بکار رود.

یکی از ناطقان که در این روزها شناخته گردید سید حسن شریفزاده بود، که در سربازخانه با گفتارهای آتشین خود دلها را بتکان می‌آورد و غیرتها را بیدار میگردانید.

سپاهی که بتهران خواستی رفت نقیخان رشیدالملک را بسرداری آن برگزیدند. چنانکه نوشته‌ایم این مرد در آن روزها در میان آزادیخواهان می‌بود و با نیرنگ و دو رنگی روز می‌گزاشت. ستارخان با پنجاه سواره و باقرخان با پنجاه سواره و محمدقلیخان آقبلاغی با دسته‌هایی از سواران در آن لشکر می‌بودند. شماره آنان کمتر از هزار نخواستی بود، ولی چون شناب میکردند همینکه سیصد تن آماده گردیدند، روز بیست و هفتم خرداد (۱۷ جمادی‌الاولی) با شکوه بسیار و سهش سرشار از شهر بیرون رفتنه در واسمنج که دو فرسخی شهر است لشکرگاه زدند، که از دیگران نیز هرکه کارهایش را بپایان رساند بآنان پیوندد.

از تهران جز آگاهیهای دروغ نمیرسید. در یک تلگرافی گفته میشد: «از طرف عموم ملت بشاه اعلان شد که هرگاه تا ۴۸ ساعت دیگر حقوق ملت ادا نشود و آنچه از قانون اساسی نقض شده است بجای خود نیاید آنوقت ملت بتکلیف خود رفتار خواهند کرد».

از تقیزاده تلگراف رمز بسیار درازی رسید که در آن چنین می‌گفت: «دارالشوری بجهت اتمام حجت بشاه اعلان نمودند که این حرکات منافی با قانون شرع و قانون اساسی موجب افتضاح مقام سلطنت می‌باشد لازم است که آنچه نقض قانون گشته جبران نماید تا مردم اطمینان حاصل نمایند شاه در افعال و حرکاتش مصر، لذا انجمنها تمام نمایندگان خود را بمجلس فرستاده کسب تکلیف کرده‌اند. بجهت عدم انعقاد (؟) شاه بقانون شرع و اساسی کلیتاً اهالی بی‌تکلیف مانده انقراض اسلام را معاینه دیده خلع او را جداً خواستار شدند همچنین از ولایات و ایالات متواتر تلگرافات سخت در خلع شاه می‌رسد. مجلس هم با شاه در مذاکره سخت است قشون ملی از هر طرف در شرف حرکت میباشند. از همه مجدتر همدان قزوین رشت شیراز است بدیهیست که در کلیه امورات حقه آذربایجانیها گوی سبقت از دیگران برده‌اند من‌الله التوفیق و علیه‌التکلان (فدای ملت تقی‌زاده)»

این تلگراف برای شورانیدن تبریزیان می‌بود که هرچه زودتر سپاه بفرستند. آقای تقیزاده که در تهران از نیروی آماده آزادیخواهان سودجویی نمی‌توانست، و خواهیم دید که روز جنگ از ترس جان بیکبار از خانه بیرون نیامد، این تلگراف دروغ آمیز را می‌فرستاد، و هیچ نمی‌اندیشید که فرستادن سپاه از تبریز با چه دشواریهایی روبرو تواند بود.

تبریزیان خودشان خواهان می‌بودند و این توانستندی که سه چهار هزار سپاه بتهران بفرستند. ولی از یکسو خود شهر از آزادیخواهان تهی گردیده بدست بدخواهان افتادی و از یکسو آنها از تبریز تا تهران در دره‌ها و گردنه‌ها دچار شاهسونان و دیگران گردیده پیش از رسیدن بتهران آسیب بسیاری دیدندی، و پس از همه اینها هنگامی رسیدندی که مجلس از میان برخاسته بودی.

جنبش ملایان و آغاز آشوب تبریزیان هنگامیکه بدینسان سرگرم جوش و خروش می‌بودند و میخواستند سپاه بتهران فرستند و با دشمنان آزادی بجنگند، ناگهان پرده برخاسته دانسته گردید، که محمدعلیمیرزا در آن نقشه خود تبریز را فراموش نکرده، و برای اینجا نیز دستگاهی درچیده، و تبریزیان باید در شهر خود باین دستگاه پردازند و نیازی برفتن تهران نمی‌باشد.

آمدن حاجی میرزا حسن و امامجمعه را به تبریز نوشته‌ایم. آن آمدن برای این بود بود که در هنگامی بهمدستی ملایان و دیگر بدخواهان مشروطه بتلاش برخیزند. این بود روز آدینه بیست و نهم خرداد (۱۹ جمادی‌الاولی) یک نشست بزرگی در خانه مجتهد برپا گردید. همگی مجتهدان و ملایان بنام در آنجا بودند. همچنین میرهاشم که گفته‌ایم در دوچی و سرخاب دستگاه فرمانروایی میداشت با پیرامونیانی بآنجا آمد. نیز اجلال‌الملک رییس شهربانی و کسان دیگری از آزادیخواهان دانسته و نادانسته بآنجا رفتند. چون هنگامش رسید مجتهد پرده از کار برداشته بسخنانی پرداخت در این زمینه که مشروطه با اسلام سازش ندارد، و اکنون که شاه بکندن بنیاد آن برخاسته ما نیز بیاری شاه برخیزیم، و تلگرافی برایش فرستیم. ملایان که خود دشمنان مشروطه می‌بودند این پیشنهاد را با خوشرویی پذیرفتند، و تلگرافی نوشته شد که همگی بآن دستینه نهادند، و تو گفتیی یک بایای ورجاوندی را بپایان رسانیده‌اند بخود بخود بالیدند.

هنگام نیمروز که نشست پایان پذیرفته و باشندگان پراکنده می‌گردید ناگهان داستانی رخ داد، و آن اینکه یک سیدی با تپانچه بدست آهنگ کشتن میرهاشم کرد و تیری باو انداخت که چون سوار الاغ می‌بود برانش خورده نکشت. پیرامونیانش آن سید را با تقی مسکر نامی که از همراهان وی میبود دستگیر کردند. و با خود برداشته روانه دوچی گردیدند. بدینسان در تبریز زمینه برای جنگ و خونریزی آماده گردید.

این سید تیرانداز چنانکه میگویند از مردم زنجان و خود یکی از فرستادگان کمیته قفقاز میبود. اینمرد از آنجا برای کشتن سیدهاشم آمده و بی‌آنکه نژاد سیدی دارد دستار سیاه بسر پیچیده خود را سید می‌شناسانیده. از دیرباز در پی فرصت میگشته تا امروز بدست آورده. ولی چسود که تیرش بآماج نخورد، و خود که گرفتار شد همانشب در اسلامیه با شکنجه کشته گردید. در روزنامه «ملا عمو» که هنوز پراکنده میگردید، در پایان یک نسخه‌ای رویه بازپرس از تقی مسکر را آورده است که اینک من نیز در پایین میآورم:

«صورت استنطاق که در محضر عموم علمای اعلام و سادات ذوی‌العز والاحترام و سایر مسلمین در مسئله سوءقصد بجناب مستطاب آقا سیدهاشم سلمه‌الله تعالی تاریخ ۲۰ شهر جمادی‌الاولی ۱۳۲۶ از تقی مسکر که از مرتکبین بوده بقرار ذیل است

سؤال – اسم شما چیست و بچه کار مشغول هستید؟..

جواب – بنده تقی مسکر، مس ساخته میفروشم.

سؤال – خیلی خوب دلیل اینکه شما میخواستید آقا میرهاشم را بقتل رسانید چه بود؟.. در حق شماها بدی کرده بود یا دلیل دیگر داشت؟

پ ۱۹۴

شاپشال

جواب – در حق من بدی نکرده بود خدا روی باعث را سیاه نماید که ما را وادار این کار کرد.

سؤال – از قراریکه معلوم میشود شما را باین کار تحریک کرده اند.

جواب – بلی با چهار نفر ذیل در تلگرافخانه حاضر شده مشغول خدمت بودیم: مشهدی محمد حلاج خیابانی، سید زنجانی، میرزا جواد ساعتساز، من تقی مسکر که اشخاص ذیل ما را فریب دادند: بصیرالسلطنه، میرزا محمدعلیخان، شیخ سلیم، میرزا اسماعیل، برادر میرزا محمدعلیخان حاجی حسین، که علما و آقا سیدهاشم همدست شده میخواهند مشروطه را از میان بردارند باید مجتهد و حاجی‌میرزا و محسن‌آقا و میرزا صادق‌آقا و آقا میرهاشم را کشت و سد خیالات آنها را کرد، هرکس این کار را بکند علاوه بر اینکه پول زیاد خواهیم داد در آتیه وجه معتد به و شغل و منصب بزرگ خواهد برد. از این حرفها آنقدر زدند و ما را وادار این امر کردند.

سؤال – غیر از شما کس دیگر بود.؟!

جواب – همین چهار نفر بودیم لاغیر.

آن تلگراف را که ملایان فرستادند، چنانکه گفتیم محمدعلیمیرزا بآن ارج بسیاری گزارده دستور داد بچاپ رسانند و در تهران پراکنده کنند، و گفتیم که این بآزادیخواهان گران افتاد و آذربایجانیان سرافکنده گردیدند، بویژه با آن تلگرافهایی که از علمای اسپهان میرسید، و خواهیم دید که نمایندگان آذربایجان در این باره تلگراف گله‌آمیزی فرستادند.

دسته‌بندی ملایان و خیزش اسلامیه همان روز آدینه هنگام پسین مجتهد و امامجمعه و میرزا صادق و برادرش میرزا محسن و دیگر ملایان بنام، هریکی با دسته‌ای از پیرامونیان در دوچی گرد آمده «اسلامیه» را نشیمن گرفتند. و به پشتیبانی میرهاشم و تفنگچیان دوچی، بامشروطه درفش دشمنی افراشتند. دانسته شد حاجی میرزا حسن از محمدعلیمیرزا دستورهایی داشته و با او بهم بستگی میدارد.

فردا شنبه سی و یکم خرداد (۲۱ جمادی‌الاولی) تکان دیگری در شهر پدید آمد. زیرا پیشنمازان از هر کویی، هر یکی با پیروانی، رو به دوچی نهاده آهنگ اسلامیه کردند. اینان که از پیدایش مشروطه بازارهاشان از گرمی افتاده دلهاشان پر از کینه می‌بود، اکنون فرصت کینه‌جویی بدست آورده، و خود دیدنی میبود که هر کدام چند تن عامی نافهمی را پشت سر انداخته، آن «نعلین»های پوست‌خربزه‌ای را بزمین می کشیدند و راه میپیمودند. بیشتری از آنانکه تاکنون با مشروطه راه میرفتند. نیز بریدند و بآنسو رفتند. برخی نیز از ثقة‌الاسلام و حاجی میرزا ابوالحسن انگجی بی یکسویی نموده خانه نشینی برگزیدند. با مشروطه‌خواهان جز کسان اندکی از ملایان و دستاربندان نماند. همچنین درباریان کهن و بدخواهان مشروطه از هر کجا که میبودند بدوچی شتافتند قراملک که در میان کویهای تبریز بدلیرپروری شناخته شده، مردم آنجا چون همه عامیند بنام دینداری یکدسته از کارآمدترین جوانان خود را با تفنگ و افزار، به همراه ملاشان باسلامیه فرستادند.

همانروز یا فردای آن، شکرالله خان شجاع نظام با سواران برگزیده مرند، و سامخان و برادرش ضرغام و حاجی فرامرزخان با سواران جنگ‌آزموده قرجه‌داغ فرا رسیدند. نیز سرکردگان دیگری بآنان پیوستند. دانسته شد محمدعلیمیرزا در آن نقشه خود تبریز را فراموش نکرده، برای اینجا نیز اندیشه‌هایی کرده است.

کوتاه سخن: اسلامیه نیرو اندوخته سر برافراشت. سراسر دوچی پر از تفنگدار گردیده کوچه‌ها تنگی نمود. لوتیان دوچی در پشت بامها و در دیگر جاها بسنگربندی پرداختند. ملایان در اتاقها نشسته به «فتوای جهاد» پرداختند. چون دستاویز دیگر نمی‌یافتند برای برآغالانیدن سواران مرند و قره‌داغ مشروطه‌خواهان را «بابی» خوانده «فتوی» بکشتن ایشان دادند. در اینجا نیز کسانی را از سران آزادی فهرست کرده چنین گفتند: «باید اینها از شهر بیرون بروند».

چون هنوز جنگی آغاز نشده و راهها بسته نگردیده، از همه‌جا دسته دسته بدیدن آنجا می‌رفتند، من نیز که نویسنده این کتابم با کسانی از یاران بتماشا رفتیم و آن آشوب و انبوهی را با دیده دیدیم. ملایان در یک اتاق بزرگی نشسته پیاپی نکوهش از مشروطه می‌سرودند. و هر کدام بخودنمایی سخن می‌گفت: آن یکی آیه قرآن میخواند، و این یکی «حدیث» یاد می‌کرد. سومی خوابی که دیده بود باز می‌گفت. چهارمی سوگند میخورد که آزادیخواهان بابیند و جز بآشکار گردانیدن کیش خود نمی‌کوشند. برخی که زیرکتر و سنگینتر می‌بودند سر کج گردانیده چشمها بپابین دوخته، سبحه می‌گردانیدند و لب می‌جنبانیدند. حاجی میرزاحسن و امامجمعه و میرزاصادق و دیگران، بالا دست اتاق را پر کرده با رفتار و گفتار خود چنین می فهمانیدند که برای انجام یک بایای بزرگی در آنجا گرد آمده‌اند. سرانجام از قرآن «استخاره» کردند و این آیه درآمد: «اذن للذین یقاتلون بانهم ظلموا وان‌الله علی نصرهم لقدیر». از این آیه بسیار شادمان گردیدند.

میرهاشم چون گلوله خورده بود در خانه خود میخوابید. ولی لوتیان و سر دستگان دوچی در تکاپو می‌بودند و می‌آمدند و می‌رفتند، و پیدا می‌بود که بآمادگیهایی می‌کوشند.

اینان با تهران بهم بستگی داشتند، و پیاپی بدستیاری تلگراف از محمدعلیمیرزا و از کارهایش آگاهی مییافتند. نه همچون مشروطه‌خواهان که جز از تلگرافهای دروغ‌آمیز از تقیزاده و دیگران نمی‌یافتند و از تهران آگاهی روشنی نمیداشتند.

ایستادگی آزادیخواهان و آمادگیهای آنها چنانکه گفتیم از یکهفته پیش آزادیخواهان هر روز در سربازخانه گرد می‌آمدند، و بنام نگهداری از دارالشوری و یاور فرستادن بتهران شور و خروش می‌نمودند، و چون روز آدینه نشست خانه مجتهدان و آن رفتار ملایان رخ داد، سران آزادی بچگونگی پی برده دانستند که با ملایان و دوچی جنگی رخ خواهد داد. از فردا شور و خروش رنگ دیگری گرفته این بار بیش از همه بدگویی از ملایان میکردند و انبارداری حاجی میرزاحسن و امامجمعه و حاجی میرزامحسن را بیاد مردم می‌انداختند، شادروان شریفزاده با آواز بلند می‌گفت: «مردم چون سگ خون خورد هار گردد. این ملایان از بس خون دل شما را خورده‌اند هار گردیده‌اند و مردم را می‌گزند. آن رفتار زشت ملایان میدان داده بود که هیچ باک و پروایی ننمایند و زبان و بدی ملایان را بازنمایند.

در اینمیان یک کاری از مخبرالسلطنه سر زد، و آن اینکه گفت: «برای جلوگیری از زدوخورد انبوهی سربازخانه را بهم زنند». آزادیخواهان چون باو بدگمان نمی‌بودند سخنش را پذیرفتند، و یک روز سربازخانه را تهی گزاردند، ولی چون دیدند نتیجه‌ای ندارد و ملایان همچنان در کار می‌باشند بار دیگر بجای خود بازگشتند. انجمن بهتر دانست که ستارخان و باقرخان و محمدقلیخان را که در واسمنج لشکرگاه می‌داشتند بشهر خواند، و اندیشه‌ای را که بنام یاور فرستادن بدارالشوری در میان می‌بود، بکنار گزارد، و این بود دستور فرستاد بشهر بازگشتند. تبریز با تهران یکی نمی‌بود: در اینجا چند هزار مجاهد ورزیده، با سروسامان، آماده می‌بودند، و خواهیم دید که چه مردان دلیر و کاردانی از میان ایشان برخاست. از آنسوی سران آزادی کسانی همچون علی مسیو و

پ ۱۹۵

حاجی سیدالمحققین (یکی از ملایان مشروطه‌خواه تبریز)

حاجی علی دوافروش و مانند اینان می‌بودند که پروای جان و داراک را کنار گزارده از هیچ فداکاری باز نمی‌ایستادند. آری در اینجا نیز مردان سست نهاد و ناپایدار، در میان پیشروان می‌بودند، و همینان در آغاز کار مایه شکستگی گردیدند. ولی خواهیم دید که زود از میدان در رفتند و آن شکست بزودی بسته گردید.

روزهای شنبه و یکشنبه بدینسان گذشت که آنان در دوچی و اسلامیه و اینان در نیمه دیگر شهر و در سربازخانه می‌جوشیدند و میخروشیدند، و هریکی بآمادگی می‌کوشیدند.

دوچیان بیدادگری آغاز کرده گفته می‌شد کسی را کشته‌اند. ولی از اینسو دست نمی‌گشادند. روز دوشنبه تلگراف پایین از تهران رسید:

«دیروز از طرف شاه تلگرافی بامضای علمای تبریز از مجتهد و حاجی میرزا محسن و میرزا صادق امام‌جمعه، حاجی میرزا رضا، حاجی میرزا تقی، حاجی سید احمد، حاجی میرزا علی اصغر، حاجی میرزا ابوالحسن، آقا سیدعلی، حاجی میرزا احمد، حاجی میرزا عبدالحسین، میرزا یوسف، میرزا حسن، میرزا عبدالعلی، آقا سیدرضی، شیخ‌العلماء طبع و نشر شده مشتمل بر تقویت دولت و مخالف مشروطه. از این تلگراف عموم آذربایجانیهای طهران سرافکنده در کوچه و بازار معرض سرکوبی مردم شده‌اند. بالعکس تلگرافی از علمای اصفهان رسیده و سربلندی آنها شده که در آن تلگرافات فتوای کفر و ارتداد سربازان و سواران افواجی را که بکمک مستبدین و موجب احضار آنها از ولایات بطهران میآید داده آنها را در حکم قشون کربلا و انصار بنی‌امیه و تیراندازان ببدن مطهر حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام شمرده‌اند و علاوه پنجاه هزار تومان پول نقد برای مخارج بدارالشوری ببانک حواله داده‌اند عموم ولایات ایران بدون استثناء غیر از تبریز با تمامی قوا با جان و مال حاضر فداکاری و جان‌نثاری مجلس شورای ملی بوده و مصمم حرکت تهران هستند دست از این نفاق بردارید و در این موقع باریک نگذارید بتحریک و اغوای انگشت های مستبدین شقاق و اختلاف در میانه بیاندازند و دشمنان خارجی موقع پیشرفت مقاصد در جنگ خانگی پیدا کنند عیب وطن بدبخت ما همین است که از همه ولایات زودتر میدرخشد و از همه زودتر ضایع میشود جسارت را بخشید، سوز دل در این فرصت تنگ باظهار این مطالب مجبور میکند. کار در تهران بسختی کشیده و هنوز بجایی منجر نشده و پانزده روز است در تهران تعطیل عمومی است و سه روز است باز عموم تجار و کسبه و اصناف شب و روز در مسجد سپهسالار مجتمع‌اند.»

(وکلای آذربایجان)

این آخرین تلگرافی بود که از نمایندگان آذربایجان به تبریز رسید. این تلگراف از یکسو نشانست که آن تلگراف ملایان چه هنایش بدی در تهران کرده بوده، و از یکسو نمونه است که نمایندگان هنوز بخود نیامده پی به نادانیهای خود نبرده بودند. چنانکه نوشته‌ایم حاجی‌میرزا حسن را تبریز به مجلس فرستاد، و چون تبریزیان از آشوب‌انگیزی او ترسیده به آمدنش خرسندی نمیدادند همان نمایندگان بتلگرافخانه آمده پافشاری نمودند که تبریزیان از سر ناخرسندی بگذرند، و چون حاجی میرزاحسن آمد امامجمعه و دیگران نیز آمدند. راستی آنست که این گرفتاری را برای تبریز نادانی نمایندگان پدید آورده بود. با اینحال آنان زبان گشاده دیگران را نکوهش میکنند. شگفت‌تر آنکه بآن نمایشهای بی‌پای اسپهان و دیگر شهرها ارج گذارده تبریز را با این آمادگیهایی که میداشت (و خواهیم دید که چکارها کرد) پایین‌تر از آنها میشماردند.

بهرحال این تلگراف در نوبت خود خشم آزادیخواهان را بملایان بیشتر گردانید همان روز آنرا با سخنانی از سوی خودشان چاپ کرده در شهر پراکندند. بدینسان تبریز نیز بازپسین روزهای «خرده مشروطه» را بپایان رسانید، و ما پیش‌آمدهای این شهر را از روز سه‌شنبه دوم تیر ماه (۲۳ جمادی‌الاولی) تا پایان جنگها در گفتارهای آینده خواهیم نوشت. در اینجا باز بتهران باز می‌گردیم که داستان بمباران را بنویسیم.

سه‌شنبه دوم تیرماه روز سه‌شنبه دوم تیرماه (۲۳ جمادی‌الاولی) در تاریخ مشروطه یکروز بیمانندی بود. کشاکش آزادیخواهی و خودکامگی که از دو سال باز در میان میبود، امروز رویه جنگ و خونریزی بخود گرفت، و مشروطه و مجلس پس از دو سال ایستادگی از پا افتاد.

محمدعلیمیرزا که از بیست روز باز، دشمنی آشکار گردانیده بود، امروز چون زمینه را آماده میدید بکار پرداخت. از آنسوی چنانکه گفتیم آزادیخواهان، پس از یکهفته زبونی، در روزهای آخر به بسیج‌هایی پرداختند، و با همه دیری که رخ داده بود ششصدتن کمابیش تفنگدار گرد آوردند، که در میان ایشان مردان جنگ‌آزموده و دلیر نیز میبودند. از جمله چند تن از افسران قزاقخانه (ابوالفتح‌زاده و دیگران که نامهاشان خواهیم برد)، که از دو سال باز، از قزاقخانه بیرون آمده بودند، و این زمان به آزادیخواهان همراهی می‌نمودند. همچنین میرزا صالح‌خان وزیر اکرم که محمدعلی‌میرزا او را از حکمرانی طهران برداشته بود با چند تن از نوکران کارآمد خود با مجاهدان همراهی نشان میداد.

اینان بک نیرویی میبودند، و بکدسته از آنان در بالاخانه‌های عمارت شمالی مجلس[۸] و یا در پشت بامهای مجلس و مسجد و فراز مناره‌ها سنگر گرفته بنگهداری مجلس میکوشیدند. یکدسته دیگر که آذربایجانیان میبودند، در پشت بام حیاط و انجمن آذربایجانیان که در آن نزدیکی میبود[۹] سنگر بسته و همچنین خانه‌های ظل‌السلطان را در دست میداشتند. میرزا صالح‌خان در خانه‌های بانوی عظمی (خواهر ظل‌السلطان می‌نشست و در همانجا سنگر می‌داشت.

اینان اگر سران کاردانی داشتندی و سامانی در میانشان بودی، در آن میان بیگمان بشماره‌شان افزودی، و بی‌گمان چیرگی بهره آنان گردیدی. لیکن چنانکه گفتیم سران کاردانی نمیداشتند و سامانی در میانشان نمیبود، خواهیم دید که تقی‌زاده و دیگران چه رفتاری کردند. از آنسوی بسیاری از تفنگداران روز جنگ رو نهان کرده نیامدند. یکدسته از آنان که نگهداری مجلس میکردند شبها بخانه‌های خود رفته تنها هفتاد تن کمابیش برای نگهبانی می‌ماندند. شب سه‌شنبه نیز بیش از هفتاد تن نمانده بودند، و بامدادان که جنگ برخاست از آن شماره کاست که نیفزود.

یکی از آنان (که گویا هنوز زنده است) تاریخچه‌ای از زندگانی خود نوشته که بدست من افتاده. مردک در این باره چنین مینویسد: «صبح که شد خبر آوردند که در مجلس را گرفتند. من بتعجیل رخت سربازی خود را پوشیده همینکه خواستم تفنگ خود را از سر میخ بردارم دیدم نیست. فریاد کردم تفنگ من کو؟.. زنم قرآن روی دست باتفاق دخترهایم آمد جلو و گفت آقاجان من میدانم کسی با تو همراهی نخواهد کرد یکتنه خواهی رفت طرف مجلس در بین راه تو را خواهند کشت... در این بین صدای توپ بلند شد. من رفتم بالای بام خانه رو بمجلس نشستم و مشغول گریه شدم».

پ ۱۹۶

شجاع نظام با دو پسر خود موسی‌الرضا و شجاع لشکر

(شجاع لشکر در پیش‌آمد بمب با خود شجاع نظام کشته شد. موسی‌الرضا که سپس شجاع نظام گردیده بود هنوز زنده است)

باری روز سه‌شنبه از آغاز روز قزاقان و سربازان گرد مجلس و مسجد سپهسالار را گرفتند و همچنین سر راهها را بروی آمد و شد بستند: مامانتوف آگاهی‌نویس روسی که این زمان در تهران میزیست و داستان این پیشامد را نوشته در این باره آگاهیهای نیکی را بما میدهد. کوتاهشده گفته‌های او اینست:

«در ساعت هشت شب شاه لیاخوف را بباغشاه خواسته دستور کار فردا را داد، و او چون بخانه خود (در نزدیکی قزاقخانه) باز گردید سرکردگان روسی قزاقخانه را بنزد خود خواسته چگونگی را بمیان نهاد، و پس از سکالش با آنان، چنین دستور داد که فردا بامدادان میرپنجه علی‌آقا[۱۰] با دسته قزاقان خود (۱۲۰ تن) روانه گردیده مدرسه سپهسالار را فراگیرد. چهار توپ آتشبار در میدان جلو مجلس گزارده شده، سواران زبردست میرپنچه قاسم‌آقا دسته بدسته گردیده خیابانهای پیرامون مجلس را فراگیرند و مردم را از انبوه شدن بازدارند. این دستورها در ساعت دوازده شب داده شد.

فردا در ساعت پنج میرپنجه علی‌آقا با دستور شبانه، با قزاقان خود روانه گردیده، با آنکه مجاهدان بیم شلیک میدادند پروا ننموده بحیاط مدرسه رفت و آنجا را فرا گرفت، و از این فیروزی خود آگاهی بفرمانده (لیاخوف) فرستاد. ولی پس از چند دقیقه یکدسته از آزادیخواهان از درون مدرسه بیرون ریخته با فشار خود قزاقان را پس رانده از مدرسه بیرون گردانیدند و در را بستند. میرپنجه علی‌آقا چون دستور میداشت تیر نیندازد ایستادگی نتوانست. قزاقان در پشت در رده کشیده ایستادند.

چون آگاهی از این نافیروزی بلیاخوف رسید، فرمان داد دسته‌های دیگر قزاق، که ۲۵۰ سواره و ۲۵ پیاده و ۴ توپ می‌بود، آهنگ مجلس کردند و در ساعت ۷ بود که اینها بجلو مجلس رسیدند. هم در زمان خود لیاخوف (بگفته براون با شش تن از سرکردگان روس با درشکه) بآنجا آمدند، و لیاخف میدان بهارستان و آن پیرامونها را بازدید و بدستور او، از چهار توپ یکی را در خیابان دروازه دولت، دیگری را در خیابان روبروی آن، و سوم و چهارم را در خیابان شاه‌آباد، تهادند و دهانه همه آنها را بسوی مجلس گردانیدند، و گرداگرد هر توپی دسته قزاق، از سواره و پیاده جا دادند. پس از اینکارها لیاخف (بدرشکه نشسته) بازگردید که بباغشاه رود و بشاه آگاهی برد». اینها گفته‌های مامانتوفست. ولی می‌باید گفت: شماره‌های قزاقها را بسیار کم گردانیده. در آنهنگام شماره قزاق کمتر از دوهزار تن نمی‌بوده. از آنسوی از سربازان یادی نکرده، در حالیکه یک فوج سربازان سیلاخوری همراه قزاقان می‌بودند که لیاخف آنها را بنگهداری درهای شرقی مسجد و مجلس و آن پیرامونها گمارد. نیز ما میدانیم که علیخان ارشدالدوله (همان مردیکه تا چندی پیش از سرجنبانان آزادیخواهان بشمار میرفت و رییس انجمن مرکزی می‌بود) با دیگران از نزدیکان محمدعلیمیرزا در جنگ پا در میان می‌داشتند.

مامانتوف می‌گوید: گمان ایستادگی نمیرفت و از اینرو به قزاقان دستور تیراندازی داده نشده بود. لیکن این بآخشیج راپورتهای لباخف است. از آنسوی با آن آمادگی مجاهدان و با آن سنگربندیها چگونه گمان ایستادگی نمیرفت؟!.. آری این شگفت است که قزاقان سنگری نبستند و با گفته مامانتوف سازگار می‌آید. می‌توان پنداشت کسانی که از خود نمایندگان و آزادیخواهان با دربار راه میداشتند، برای شیرینکاری بدربار چنان دلگرمی می‌داده‌اند.

آغاز جنگ قزاقان و سربازان نمیگزاردند کسی از مجلس بیرون رود. سپس سختگیری را بیشتر گردانیده کسی را بدرون هم راه نمیدادند. ولی تا اینهنگام کسانیکه آمدن میخواستند آمده بودند، و ما از آنان نامهای بهبهانی و طباطبایی و حاجی امامجمعه خویی و حاجی میرزا ابراهیم آقا و مستشارالدوله و ممتازالدوله و میرزا محمدصادق طباطبایی و حکیم‌الملک را میشناسیم.

پ ۱۹۷

سیدحسن تقیزاده

(گویا این پیکره ازو در سال ۱۲۸۸ پس از بازگشت از اروپا در تهران یا تبریز برداشته شده است)

شادروانان بهبهانی و طباطبایی هر یکی دسته‌ای از خویشان و پیروان همراه آورده بودند

از آنسوی یکدسته از سران آزادی از میرزا جهانگیرخان و ملک‌المتکلمین و قاضی ارداقی و دیگران که بجان خود می‌ترسیدند، از چند روز پیش بمجلس پناهیده خود در آنجا می‌بودند. با آنکه بیشتر نمایندگان بیغیرتی نموده امروز بمجلس نیامدند باز در آنجا انبوهی می‌بود در بیرون نیز مردم هواخواهی بمجلس می‌نمودند و دسته‌هایی برای آمدن بمجلس آماده می‌شدند.

دو سید و دیگران بشیوهٔ همیشگی خود بجلوگیری از جنگ و خونریزی می‌کوشیدند. آقای بهبهانی کسی را پیش قاسم‌آقا فرستاده بنزد خود خواند. براون می‌گوید: قاسم‌آقا آمد و گوش بسخن بهبهانی نداد. ولی این گفته از مستشارالدوله است که آنکس باز نگشت، و ما ندانستیم آیا پیام آقا را بقاسم‌آقا رسانید یا نه. بمجاهدان سخت سپرده میشد که پیشدستی نکنند و بهرحال از تیراندازی بافسران روسی خودداری کنند. این نیز یک خامی ایشان بود که میپنداشتند نباید افسران روس را بزنند.

هر دو سو آماده ایستاده ولی جنگی رخ نمیداد در آن میان شادروان سید جمال الدین افجه‌ای، آن پیرمرد غیرتمند، سوار الاغی از خانه خود (در پامنار) بیرون آمده و با گروه انبوهی از مردم که بچند صد تن میرسیدند، دنبال او افتاده آهنگ مجلس کرده بودند اینان برای آنکه از یکراه کم‌قزاقتری روانه شوند، از کوچه مسجد سراج‌الملک و از تخت بربریها بخیابان پستخانه درآمده از آنجا خود را بجلو خانه ظل‌السلطان رسانیده بودند افسران روسی خواستند آنان را بازگردانند، و چون دیدند گوش نداده همچنان میآیند، برای بیم‌دادن دهانه توپی را بسوی آنان برگردانیدند و آتش کردند. این توپ هوایی (یا بی‌گلوله) بود و گزندی از آن بکس نرسید، ولی از آوایش الاغ افجه‌ای بزانو در آمده و او از روی الاغ پایین افتاده و پیروان او بهم درآمدند. در آن هنگام یک افسر روسی تپانچه خود را در آورده یک تیری بهوا انداخت، و این نشان جنگ شده قزاقان بیکبار به شلیک پرداختند و از آنسوی مجاهدان نیز پاسخ دادند و بدینسان خونریزی آغاز گردیده، یک هنگامه شگفتی برخاست، زیرا از یکسو افجه‌ای و پیرامونیانش که زیر آتش مانده بودند سه تنی از ایشان (که یکی جوان آموزگاری میبود) با گلوله قزاقان از پا افتادند و یکتن نیز زخم سختی برداشت، و خود افجه‌ای که در میانه مانده بود، کسان وزیر اکرم در خانه بانو عظمی را باز کرده او را با پسران و بستگانش بدرون بردند و بدینسان از گزند رهانیدند. پیرامونیانش بازگشته از هم پراکندند. از یکسو قزاقان که سنگری نمیداشتند تیراندازان زبردست مجلس و انجمن آذربایجان بسیاری از آنان را از پا انداختند، چنانکه قزاقان ایستادگی نتوانسته خود را بخیابان کشیدند ولی یک افسر روسی در پهلوی توپ دست و پای خود را گم کرده با توپ بشلیک پرداخت. جنگ سختی در گرفته و رشته از دست رفت. اسبهای توپخانه که بار گلوله و قورخانه میداشتند از زیر درختها[۱۱] بیرون شتافته میانه میدان پیاپی بخون غلطیدند.

در گام نخست فیروزی در سوی آزادیخواهان پدیدار گردید. چیرگی اینان تا بجایی رسید که کسانی بیرون ریخته خواستند توپی را بکشند و بسوی مجلس برند.اگر خامی را کنار گزارده افسران روسی را زدندی بیگمان فیروزی بهرهٔ آنان بودی. خودداری از زدن آنها این نتیجه را میداد که بیباکانه در میدان بایستند و قزاقان و توپچیان را بازگردانند و بشلیک و آتش فشانی وا دارند.

از آن سوی لیاخوف که آگاهی از جنگ یافته بود شتابزده خود را بمیدان رسانید، و چون چگونگی را دید فرمان داد همه توپها از چپ و از راست گلوله‌افشانی کنند و کسانی را بباغشاه دوانید که توپهای دیگری نیز بیاورند. توپی که در دهانه میدان نهاده بود و گلوله مجاهدان فرصت آتش‌فشانی نمیداد آنرا هم کشیده در پناهگاه خیابان جا دادند و به آتشفشانی پرداختند.

شکست آزادیخواهان یکساعت کمابیش جنگ پیش میرفت، و در آنمیان بهبهانی و طباطبایی و دیگران که در مجلس میبودند، چون کسان جنگ نادیده میبودند و گلوله‌های توپ که مجلس میافتاد مایه ترس بسیاری از ایشان میشد، دیوار پشت مجلس را شکافته از ویرانه‌هایی که آنزمان می‌بود گذشته خود را بپارک امین‌لدوله رسانیدند، و بدینسان مجلس تهی گردید. تفنگدارانی که از آنجا و از مناره‌های مسجد جنگ میکردند و خود دسته کمی میبودند، این را دیده و ایستادگی نتوانسته سنگر تهی گردانیدند و بدینسان جنگ از آنسو فرو نشست.

ولی انجمن آذربایجان و میرزا صالح خان و کسانش همچنان ایستادگی مینمودند، و دلیرانه میجنگیدند. این بود لیاخوف دستور داد توپها را از خیابان شاه‌آباد بمیدان کشیده روی آنرا بسوی انجمن و خانه‌های بانو عظمی گردانیدند. نیز دسته‌ای از قزاقان را به پشت بام قراولخانه[۱۲] فرستاد که از آنجا جنگ آغاز کنند.

مامانتوف مینویسد: «توپ چند گلوله انداخت و بزودی در یکی از پنجره‌های عمارت ظل‌السلطان (گویا از خانه‌های بانو عظمی بوده) تیرانداز زبردستی با تفنگ ماوزور پیدا شد و توپچیان یکی پس از دیگری می‌افتادند. میرپنجه فرمانده توپخانه پهلوی سرهنگ لیاخوف بسختی زخمی گردید. پس از برگردانیدن توپ باین خانه، و گلوله بارانیها با تفنگ بآنجا بود که توانستند تیرانداز هراس‌انگیز را که بیش از ده تن را زده بود دور کنند.

بدینسان جنگ میرفت، و در همان هنگام توپهای دیگر همچنان مجلس را بمباران میکردند و هرگونه ویرانی پدید میآوردند. نیمساعت به نیمروز که جنگ چهار ساعت کشیده بود انجمن آذربایجان و دستگاه میرزا صالح‌خان نیز خاموش گردید، و جنگ بیکبار پایان پذیرفت. لیکن توپها همچنان آتش میبارید و درها و پنجره‌های خانه‌های بانوی عظمی و ظل‌السلطان و حیاط انجمن را فرو میکوفت. پس از دیری توپها خاموش گردیده نوبت تاراج رسید. سربازان سیلاخوری و دسته‌های انبوه دیگر بعمارت بهارستان درآمده دست بکندن و برداشتن و بردن گشادند و هرچه یافتند تاراج کردند همچنان خانه‌های ظل‌السلطان و بانوی عظمی و انجمن آذربایجان را تاراج کرده درها و پنجره‌ها را کندند. نیز انجمن مظفریه را که یکدسته هم از آنجا تیراندازی می‌کردند تاراج کرده آسیب رسانیدند.

چنانکه دیده میشود آزادیخواهان از بی‌سامانی و بیسری زبون گردیدند، وگرنه آنان دلیریهای نیکی از خود نمودند. کسانیکه در این جنگ پادرمیان داشته‌اند و ما نام هاشان میدانیم در پایین مینویسیم.

ابوالفتح‌زاده (اسدالله خان) پادو برادر خود، این مرد از مهاجران و خود در قزاقخانه سرتیپ میبوده ولی از دو سال پیش با لیاخف راه نرفته با دو برادرش از قزاقخانه بیرون آمده بودند، و امروز در میان جنگندگان بالاخانه‌های مجلس میبودند.

حسنخان پولادی. این مرد در قزاقخانه سرهنگ میبوده، و او نیز از دو سال پیش بیرون آمده بود و امروز در میان جنگندگان می‌بود.

منشی‌زاده. این در قزاقخانه از کارکنان دفتری بوده و او نیز بیرون آمده و امروز در میان جنگندگان میبود.

حاجب‌السلطان که با یک دسته از تفنگداران مظفرالدینشاهی از انجمن مظفریه می جنگیدند و چون تیراندازان زبردست میبودند تیرهاشان همه بآماج میخورد.

اسماعیل‌خان سرایی که او نیز در میان تفنگداران انجمن مظفری میوود و سپس خواهیم دید که در پیشامد دیگری گرفتار گردیده بدار آویخته شد.

حامدالملک که سپس در میان مجاهدان بنام می‌بود و در کاشان با دست نایب حسین کشته گردید.

سیدعبدالرزاق که جوان غیرتمندی میبود و سپس باستانبول گریخت و از آنجا بمجاهدان گیلان پیوست و بتهران آمد و با میرزا علیمحمدخان سرتیپ کشته گردید.

خواهرزاده میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل (گویا نامش اسدالله خان میبود) که در همان جنگها کشته گردید.

شجاع لشکر خلخالی که در انجمن آذربایجان یکی از جنگندگان بسیار دلیر او میبوده و سپس گریخته بباکو رفت.

مسیب‌خان که او نیز آذربایجانی میبود و سپس یکی از سردستگان گردید.

بدون قاب
بدون قاب

پ ۱۹۸

چند تن از مجاهدان تبریز


سلطان‌العلمای خراسانی مدیر صوراسرافیل که از اداره روزنامه خود در خیابان چراغ برق میجنگید و نارنجکی بقزاقها پرانیده بود.

میرزا صالح خان وزیر اکرم که از خاندان کلانتر باغمیشه تبریز میبود (سپس لقب آصف‌الدوله میداشت)، و گفتیم که مردانه بآزادیخواهان پیوست و دلیرانه جنگهایی کرد. آن تیرانداز هراس‌انگیز که مامانتوف میگوید ده تن بیشتر را کشت، باشد که خود همین مرد میبوده.

اینان کسانی هستند که ما شناخته‌ایم. چنانکه گفته‌ایم از سنگر مجلس یکساعت، و از انجمن آذربایجان و از خانه وزیر اکرم چهار ساعت جنگ رفت و از قزاقان گروهی کشته گردیدند. ولی از آزادیخواهان ما تنها خواهرزاده میرزا جهانگیرخان را شناخته‌ایم که کشته گردیده.

درباره قزاقان مامانتوف می‌گوید: «بیش از ۴۵۰ تن پادرمیان جنگ نداشت. از این شماره ۲۴ تن کشته شده با از زخم مرد، که از جمله دو سرکرده در میان ایشان بودند. ۳۵ تن قزاق و ۵ سرکرده سخت زخمی شدند. نیز ۴۰ قزاق و کراوسف وکیل‌باشی روسی (که از سرش زخمی شد) زخمهای سبک برداشتند. سی اسب کشته شد». می‌گوید: «این اندازه نابودی برای جنگ چهار ساعته سنگین است». ولی چنانکه گفته‌ایم باین شماره های مامانتوف باور نتوان داشت، این هنگام یک آگاهی‌نویس انگلیسی بنام داوید فریزر نیز در تهران می‌زیسته، ولی او داستان را بکوتاهی نوشته می‌گوید: جنگ را تنها یکمشت مجاهدان انجمن آذربایجان کردند، و با نداشتن پشت‌گرمی بیش از آنچه کردند نتوانستندی کرد. «آندسته هایی که سوگند خورده بودند مشروطه را با جان خود نگه دارند از آنان هر چه کمتر گوییم بهتر است. راستی را کسی هم کاری از آنان نمی‌بیوسید».

در کتاب آبی انگلیسی مینویسد: « نخست تیر را یک سربازی (باشد در روی هوا) در کرد، و پس از این تیر بود که مجاهدان شلیک کردند، لیکن ما گفتیم که نخست تیر را یک افسر روسی انداخت، و این چیزیست که کسانی با چشم دیده بودند و ما از آنان پرسیده‌ایم. مینویسد: «سرکردگان روسی بیباکانه در جاهای بیمناک آمد و رفت می‌کردند. یکی از نمایندگان بمن گفت: آزادیخواهان توانستندی لیاحوف را هر زمان که خواهند بزنند. اگر آن سرکردگان کشته شدندی بیگمان نتیجه دیگرگونه شدی. این خودداری از زدن ایشان از آنراه بود که میپنداشتند اگر آنان را بکشند دولت روس بکارهای ایران دستی خواهد یازید».

مامانتوف چه دیده؟ در همان هنگام که جنگی بپایان رسیده و تاراج آغاز می‌شده، مامانتوف خود بتماشا رفته است، و چون نوشته‌های او در این باره نیز دارای ارج تاریخیست و چگونگی را روشن میگرداند پیش از آنکه بداستانهای دیگر پردازیم، آنها را نیز در اینجا می‌آوریم میگوید:

بامدادان چون آواز شلیک توپ و تفنگ برخاست، من دوست میداشتم سوار شده تا جنگ‌گاه شتابم، ولی دلیری نکرده بتماشا از پشت بام که تنها دودهای گلوله‌ها را از دور میدیدم بس کردم، تا پس از زمانی شکیبیدن نتوانسته از کوچه‌های تهی تهران خود را بجلو مجلس رسانیدم. « توپخانه مجاهدان را که در خانه ظل‌السلطان سنگر می‌داشتند زیر آتش گرفته بود. سربازها از خانه‌هایی که توپ ویران ساخته بود همچون مورچه هر چه بدستشان می‌آمد بیرون میبردند. متکا و قالی و مبل و کاچال بفراوانی روی تکل توپ مسی سربازان گزارده شده بود. روی یک جعبه توپ یک دستگاه پیانو شکسته نهاده بودند. در میدان جلو مجلس نزدیک بیست لاشه اسب افتاده بود. دریای خون موج میزد و هنوز بزمین فرو نرفته بود. قزاقان زخمدیده و کشته‌شده را بقزاقخانه فرستاده بودند. تنها یک مرده پهلوی قراولخانه افتاده، و از گیجگاه شکسته آن خون سرخ و سیاهی روان میبود.

خانه‌هایی که نگهداران مجلس از آنها تیر انداخته بودند پرده غم‌انگیزی را نشان میداد پاره دیوارها افتاده و پاره‌ای شکاف برداشته بود. یک شیشه در پنجره‌ها دیده نمی‌شد. درها از جا کنده شده پشت بامها از تکه‌های گلوله‌های سوزان و افشان سوراخ سوراخ شده بود. بویژه خانه‌های ظل‌السلطان که پس از دستبرد سربازان بیش از همه‌جا ویرانی یافت نه‌تنها همه کاچال آنرا بردند، بلکه تا چارچوب‌ها و درها و پنجره‌ها و تخته‌های کف اطاقها و سقفها را کندند و بردند.

رفتار قزاقان بسیار نیکو میبود. هنگامیکه سربازان پاره پارهٔ شاهی که دیر بجنگ‌گاه رسیده سرگرم تاراج میبودند، اینان در جنگ مردانه ایستادگی نموده، و با سرفرازی فیروزمندی در این جنگ سخت و ناگهان بود که بخانه‌های خود رفتند.

پس از دیدن اینها مامانتوف بقزاقخانه شتافته در آنجا هنگامه دیگری برپا میبوده و ما گفته‌های او را در این باره نیز میآوریم. میگوید:

راستی را چنانکه در بالا گفتیم گزندیکه قزاق دیده بود بسیار گران و همه بیمارستان از زخمیان سخت پر شده بود. آنهایی که زخمشان سبک بود بخانهای خود رفتند. دو پزشک ایرانی و دکتر ویسییوشکو از بس زخم بستند راستی از پا درآمدند. در چادرها و اطاق کار خون موج میزد و بوی گوشت تازه می‌آمد. کشتگان را در دو رده در حیاط سربازخانه نزدیک بیمارستان گزاشته و انبوهی از مردم دور ایشان گرد آمده بودند بسیاری بآواز بلند گریه میکردند و دیگران چشمها را اشک‌آلود می‌داشتند. من با سختی جلو رفتم. کشتگان در خون غلطان با مغزهای شکافته و دستهای خونین خود خواستار کینه‌جویی می‌بودند... من میخواستم برگردم در همان هنگام چشمم بقزاقی افتاد که دیوانه‌وار مردم را پس و پیش میکرد. چشمهای او میدرخشید و قمه برهنه‌ای را در دست میفشرد این قزاق با ناله آهسته خود را بروی کشته یک وکیل ریش‌داری انداخت که دو نوار بر سر دوشش بود. وکیل روسی که پهلوی من ایستاده آهسته بگوشم گفت: «برادر او پس از جنگ زمانیکه میخواست بقزاقخانه برگردد در خیابان چراغ گاز کشته شد». هنگامیکه قزاق قمه خود را بفرق شکافته برادرش تکیه داد من بیگمان بودم که او دیوانه شده. چند کلمه زیر لب گفته تیغه درخشان قمه خود را بخونی که هنوز از زخم برادرش روان بود آغشته قمه را غلاف کرد و از سر مردهٔ برادر برخاسته از میان مردم که همدرد او شده بودند بسوی در میدان مشق روان گردید. یکی پهلوی من ایستاده بود گفت: رفت کینه باز جوید نمیشود او را نگاهداشت. کنون هیچی نمی‌فهمد. یک سیدی برادر او را کشت و نتوانستند کشنده را دستگیر کنند.

پس از چند دقیقه دو تن را بخانه فرمانده تیپ آوردند. سه قزاق طنابی را که بگردن و دست ایشان بسته بود سخت نگاهداشته و قزاق چهارمی دو قبضه تفنگ شکاری در دست میداشت. ایندوتن را در خیابان چراغ گاز تفنگ بدست گرفته بودند. در قطار فشنگ دیگر فشنگت نداشته ولی تفنگهای ایشان هنوز گرم میبود. فرمانده تیپ گفت: بخدا سوگند خورید که اشتباه نکرده‌اید. قزاقان گفتند سوگند میخوریم که این دو تن

پ ۱۹۹

سه تن از مجاهدان تبریز

آنکه در میانه ایستاده میرزا علی‌اکبرخان (اکنون آقای عطائی) است

همانها هستند که وکیل را کشتند. دستور فرمانده تیپ بسیار ساده بود: «در میدان

مشق ایشان را دار زنید تا همه ببینند». دستگیران را با توسری بیرون بردند و ایشان دل بمرگ نهاده هیچ نمیگفتند. هر دو بلندبالا میبودند. سرها را پایین انداخته با ضربت قنداق تفنگ بیرون رفتند. در چشم ایشان بیوسش مرگ آشکاره دیده میشد. همینکه ایشان را از خانه فرمانده بیرون بردند انبوهی از مردم گرد آنان را فراگرفت که با فریادی وحشیانه بسوی قزاقخانه می‌رفتند. در حیاط قزاقخانه انبوهی هر دقیقه بیشتر میشد و ناگهان پهلوی نعشهای کشتگان ایستاد. هیاهوی شگفتی برپا گردید. درخش شوشکه‌ها و قمه‌ها دیده شد. دستگیران را در یکچشم زدن تکه تکه کردند. تیغه‌های خونین در هوا میدرخشید و دوباره بتن‌های پاره پارهٔ ایشان فرود می‌آمد قزاقان برای آنکه بتوانند به تنهای آن بیچارگان شمشیر فرود آورند نزدیک بود یکدیگر را بزنند سپس هم آن تنها را بدر میدان مشق کشیده چندین گلوله طپانچه هم بآنها نواختند. شنیده می‌شد فریاد میکردند: «خون در عوض خون» کینه برادران خود را باز میجوییم. دم در قزاقی را که برادرش کشته شده بود دیدم روی سنگ نشسته سر را بدست تکیه داده در اندوه فرو رفته و قمه آغشته بخون تازه او بروی زمین افتاده بود. هنگام پسین مرده های قزاقان را جفت جفت در تابوتهای سادهٔ چوبی گزاشته با آرامش با درشکه‌ها بگورستان بیرون شهر بردند...

تا اینجاست گفته‌های مامانتوف. جای افسوس است که ما ندانسته‌ایم این دو تن که بدینسان در راه آزادی کشته شده‌اند کیان میبودند.

چه بر سر دو سید و دیگران گذشت؟.. در آنهنگام که این پیشامدها در قزاقخانه رخ میداد یکرشته داستانهای دلگداز دیگری در پارک امین‌الدوله و دیگر جاها در کار رخدادن میبود. ما هیچ نگفتیم نمایندگان و دیگران که با دو سید از مجلس بیرون رفتند چشدند و چه بر سرشان گذشت. این داستان را در جایی ننوشته‌اند و ما آنرا از مستشارالدوله پرسیده‌ایم، اینک خود گفته های او را می‌آوریم. چنین می‌گوید:

همان روز چون آفتاب برآمد کسی از مجلس به خانه ما آمده آگاهی آورد که قزاقان بمجلس آمده‌اند زودتر بیایید. بدر خانه‌های دیگران نیز رفته و آگاهی داده بودند. من برخاسته رخت می‌پوشیدم که حاج‌میرزا ابراهیم‌آقا در خانه را زد و پیام داد: «من رفتم شما هم زودتر بیایید.» او رفت من نیز رخت پوشیده روانه شدم. در مجلس کسانی از پیش آمده بودند، کسانی هم پس از من رسیدند. در آنجا می‌بودیم و چون جنگ آغاز شد کسانی که بر سر طباطبایی و بهبهانی میبودند بیتابی می‌نمودند. ما برای آنکه از هیاهو آسوده شده بلکه چاره‌ای بیاندیشیم خواستیم ایشان را بجای دیگری فرستیم. در پیش‌آمد توپخانه جایی را از دیوار عمارت بهارستان شکافته راهی بزمینهای پشت مجلس که آن زمان جز پاره کلبه‌های روستایی‌وار در آنجا نمی‌بود باز کرده بودیم. این زمان همان جا را دوباره شکافتیم و بهبهانی و طباطبایی و امام جمعه و دیگران را با دسته انبوهی از مردم که در مجلس می‌بودند همه را بیرون فرستادیم. چندتنی باز مانده میخواستیم چاره‌ای بجوییم. ولی اندکی نگذشت که یکی از پیش آقایان آمده پیام آورد که ما در جای آسوده‌ای هستیم شما هم بیایید تا با هم بسکالیم و راهی پیدا نماییم. ناگزیر شدیم مجلس را رها کرده ما نیز بآنجا رویم و چون دنبال پیغام‌آورنده روانه شدیم ما را بپارک امین‌الدوله[۱۳] رسانید که آقایان آنجا می‌بودند. امین‌الدوله سخت ناخرسند می‌بود و می‌گفت: «خانه مرا خراب کردند». با آقایان گفتگو کرده پس از چند راهی که پیشنهاد شد و پسند نیفتاد سرانجام چنین نهادیم که ایشان از بیراهه خود را بعبدالعظیم رسانیده در آنجا بستی نشینند که شاید مردم نیز بآنجا شتابند و انبوهی فراهم گردد. باین آهنگ آقایان روانه شدند، ولی پس از دیری بازگشتند و چنین گفتند: بر سر راهها سوار گزارده شده.

می‌گوید: از لافهایی که هواداران جنگ زده نویدهایی که «کمیسیون‌های نظام و جنگ» داده بودند ما دل استوار داشته هرگز گمان نمی‌کردیم جنگ بآن زودی بپایان رسد و چون گاهی غرشهای دلشکافی بگوش میرسید می‌پنداشتیم غرش بمب‌هاییست که نوید داده بودند. امید بی‌اندازه می‌داشتیم که از جاهای دیگر نیز جنگ آغاز خواهد شد و از پشت سر یاوری بمجاهدان مجلس و انجمن آذربایجان نموده خواهد شد. چه اندازه دلشکسته شدیم زمانیکه خبر یافتیم بهارستان بدست افتاده و تاراج کرده میشود. سپس آواز توپ و تفنگ فرو نشسنه دانستیم کار یکسره گردیده.

پروفسور براون نوشته: امین‌الدوله بقزاقخانه تلفون کرده آگاهی داد که آقایان در خانه من هستند. مستشارالدوله می‌گوید: او گفت: «اجازه میدهید من بخانه نیرالدوله بروم و برگردم؟..» گفتم «بروید»، ولی نمیدانم آیا از آنجا تلفونی کرده است یا نه. میگوید: بهرحال در گرماگرم این ترس و سرگردانی بود که ناگهان در پارک را کوبیدند و همینکه گشوده گردید ناگهان دسته انبوهی از سرباز و نوکر و جلودار و مردم بیسروپا بدرون ریختند ما که در حیاط ایستاده بودیم با هیاهو و اشتلم رو بسوی ما آوردند. کسانی که تفنگ یا ششلول همراه میداشتند شلیک می‌نمودند. همین که نزدیک شدند هنگامه دلگدازی برپا شد که بگفتن راست نیاید. بیش از همه به دستارداران پرداخته تو گویی کینه همه را از ایشان باز می‌جستند: می‌زدند، دشنام میدادند، رخت از تنهاشان می‌کندند. من کنارتر ایستاده بودم و چون مرا از شمار ایشان نمی‌گرفتند کاری با من نداشتند. ولی از آسیبی که بآقایان میرسانیدند دلم نزدیک بود بترکد. بهبهانی و طباطبایی و امام‌جمعه خویی را چندان زدند که اندازه نداشت. یکی از اینرو سیلی یا مشت یا قنداق تفنگ می‌نواخت و آن یکی فرصت نداده از آنرو مشت یا سیلی میخوابانید. میدیدم سر لخت آقا سیدعبدالله در هوا این‌ور میرفت آن‌ور میگردید. در همه این آسیبها تنها سختی که از زبان اینان بیرون می‌آمد جمله «لااله‌الاالله» بود. بویژه بهبهانی که

پ ۲۰۰

این پیکره نشان میدهد ستارخان را با باقرخان و میرهاشم‌خان و دیگران (این پیکره در میانه‌های جنگهای تبریز برداشته شده)

هرگز جمله دیگری بر زبان نراند. پس از آنکه از زدن سیر شدند آنزمان بکندن ریشها

پرداختند. دسته دسته موها را می کندند و دور میانداختند. در این میان کسانی را هم با شوشکه یا با ابزار دیگری زخمی ساخته بودند که خون از سر یا از گردن یا از رویشان روان میگردید. در این هنگامه دلگداز بود که حاج میرزا ابراهیم آقا را کشتند[۱۴] گویا او ششلول همراه داشته و دست باز کرده بیباکانه خونش را ریخته‌اند. ولی چندان شلوغ و درهم میبود که من از چنان رخدادی آگاه نشدم تا سپس آنرا از دیگران شنیدم.

پس از دیری که این هنگامه برپا بود و آنچه ناکردنی بود کردند خواستند ما را از آنجا بیرون برند. در این هنگام بود که مرا نیز شناخته بدیگران افزودند و چون روانه شده بنزدیکی در پارک که میدانچه‌ای می‌باشد رسیدیم ناگهان هنگامه دیگری در آنجا رو نمود که نزدیک بود همه ماها نابود شویم قاسم‌آقا با دسته‌ای قزاق در آنجا ایستاده و قزاقان که خویشان خود را از دست داده دل پر از خون میداشتند همینکه ما را با آن حال دیدند دست بشوشکه‌ها برده بر ما تاختند. بی‌گمان همه ما را ریز ریز نمودندی اگر نبودی که قاسم‌آقا بجلوگیری برخاسته داد زد: «کاری نداشته باشید»، و چون دید گوش ندادند که بسرکردگان فرمان داد: «جلو قزاقرا بگیرید»، سرکردگان شوشکه‌ها را کشیده خود قاسم‌آقا نیز شوشکه کشیده بمیانه ما و قزاقان درآمدند و با شوشکه و تازیانه ایشان را از ما برگردانیدند، و چون غوغا فرو نشست و اندک آرامشی پدید آمد، امیرپنجه قاسم‌آقا رو بدستگیرکنندگان ما نموده پرسید: آقایان را برای چه گرفتید!؟. اعلیحضرت که اینان را نخواسته! کسی پاسخ نداد. قاسم‌آقا گفت آقایان از بامداد همچنان گرسنه و بیچایی هستند و این‌همه آسیب دیده‌اند جایی در این نزدیکی پیدا کنید که ناهاری خورند و اندکی بیاسایند. بدین عنوان ما را از آنجا بیرون آوردند. در یکی از کوچه‌ها (گویا این خیابان کمال‌الملک بوده) دری را زدند. خانه خدا بیرون آمده و چگونگی را دانسته راه نداد. در در دوم نیز همان رفتار را کردند. ولی چون در سوم را زدند چند زنی بیرون آمده همینکه ما را با آن حال دیدند در باز کردند و آنچه ناگفتنی بود بقاسم آقا گفتند: «ای نامسلمانان! اینان پیشوایان دین ما هستند! نمایندگان مجلس ما هستند! آیا چه کرده بودند باین حال انداخته‌اید؟!». قاسم‌آقا بی‌آنکه رشنه بردباری را از دست دهد چنین گفت: «خواهران! جای این گفتگوها نیست. در باز کنید آقایان اندکی بیاسایند و نان و چایی برایشان داده شود».

می‌گوید: خانه از آن سیدعلی‌نامی می‌بود. خود او نیز بیرون آمد و ما را بدرون برده در زیر دالان که حوض‌خانه نیز می‌بود جا دادند و در زمان آب آورده رو و دست و پای ما را شستند. بادزن آورده باد زدند، نان و چایی آوردند. قاسم‌آقا آنچه مهربانی بود دریغ نمیداشت، چون اندکی بیاسودیم بقزاقان دستور داد هرچه درشکه از اینجاها می‌گذرد جلو در بیاورند تا آقایان را هر دو سه کس که خانه‌هاشان نزدیک می‌باشد در یک درشکه نشانده بخانه‌هاشان بفرستیم. قزاقان پی فرمان رفتند. ولی مردی در آنجا که گویم گماشته نظمیه بوده رو بقاسم‌آقا کرده چنین گفت: نمی‌توانیم آقایان را بخانه‌هاشان بفرستیم من باید تلفون به باغشاه کرده دستور خواهم. این گفته بیرون رفت. پس از دیری درشکه‌ها دم در ایستاده بودند. ولی آن مرد باز گشته آگاهی آورد که باید آقایان را بباغشاه ببریم. قاسم‌آقا سخت ناخشنود گردیده ولی ایستادگی نتوانست. ما را در درشکه‌ها نشانده راه باغشاه را پیش گرفتند. در میان راه مردم بتماشا ایستاده بودند و کسانی آنچه ناشایست بود دریغ نمیگفتند با اینحال بدر باغشاه رسیدیم. آنجا بود که هنگامه سومی برپا گردید. سربازان سیلاخوری و توپچیان و سوارگان قره‌داغی و جلوداران و دیگر نانخواران درباری و مردم بیسر و پا در آنجا گرد آمده و فرصت یافته هرکس را از آزادیخواهان که می‌آوردند کینه دو ساله را از او باز میجستند. همینکه ما از درشکه‌ها پیاده شدیم بیکبار گرد ما را فرو گرفتند هریکی از ما گریبانش در دست صد تن افتاد. جای خرسندیست که بیکدیگر فرصت نمیدادند و ما را از دست همدیگر می‌ربودند. وگرنه بیکچشم زدن نابود میشدیم در اینجا هم حشمة‌الدوله بفریاد ما رسید. زیرا او در آن نزدیکی می‌بوده و همینکه ما را در دست اینان می‌بیند بباغ بازگشته داد میزند و دیگران را بیاری خود میخواند. در سختی بیچارگی و گرفتاری بود که یکدسته از بزرگان درباری بیرون ریخته ما را از دست آنان رهانیدند و با یک حالی که بگفتن نیاید بدرون باغ رسانیدند. در آنجا هر کسی را بجایی بردند و بند نمودند. مرا هم بچادری بردند که ابوالحسن میرزای شیخ‌الرییس و شیخ مهدی پسر شیخ فضل‌الله در آنجا می‌بودند. شیخ‌الرئیس را زنجیر درازی بگردن زده و سر آن را بدرختی بسته بودند. سه تن در آنچادر بسر می‌بردیم.

سرگذشت میرزا جهانگیرخان و دیگران اینست گفته‌های مستشارالدوله. ولی این تنها سرگذشت یکدسته است. یکدسته دیگری که میرزا جهانگیرخان و ملک‌المتکلمین و قاضی ارداغی و برخی دیگر می‌بودند، و با دو سید و دیگران تا پارک امین‌الدوله همراهی نمودند سرگذشت اندوه‌آور دیگری داشتند که می‌باید آنرا نیز بیاوریم، و چون این داستان را نیز از زبان میرزا علی‌اکبرخان ارداغی که خود برادر قاضی، و در همه جا با وی همپا می‌بوده شنیده‌ایم، در اینجا نیز همان گفته‌های او را می‌آوریم. می‌گوید:

چون برادرم قاضی از کسانی می‌بود که بمجلس پناهیده همراه میرزا جهانگیرخان و ملک‌المتکلمین و دیگران شب و روز در آنجا می‌زیست من ناچار می‌بودم ناهار و شام برای او ببرم و روزی چند بار بمجلس میرفتم. روز دوم تیر ماه بشیوهٔ هر روزه روانه شدم، ولی چون بنزدیک مجلس رسیدم قزاقان جلوم را گرفته راهم ندادند. در این میان درشکه آقای بهبهانی رسید که کوروک آنرا خوابانیده و دسته‌ای گرد آنرا فرا گرفته بودند. چون اینان پروای جلوگیری قزاقان را نکرده همچنان پیش رفتند من هم

پ ۲۰۱

این پیکره نشان میدهد مشهدی محمدصادق را با دسته خود. آنکه در میانه نشسته خود اوست و آنکه از دست چپ او سرپا ایستاده شاطر محمدحسین برادرش میباشد که در جنگهای آنسال کشته گردید

بآنان درآمیخته خود را بمجلس رسانیدم. در اینجا همراه برادرم و دیگران می‌بودم تا

جنگ آغاز شد، و چون آقایان بهبهانی و دیگران از آنجا بیرون میرفتند همه از دنبال ایشان بیرون رفتیم. در پارک امین‌الدوله ما را که ملک‌المتکلمین و میرزا جهانگیرخان و برادرم قاضی و آقامحمدعلی پسر مالک و من می‌بودیم بیک بالاخانه برده در آن جا نشیمن دادند. امین‌الدوله نزد ما آمده مهربانی کرد لیکن بهبهانی او را نزد خود خواست و چون رفت و بازگشت چنین گفت: آقا میفرماید چون شاه این چند کس را سخت دنبال میکند و مردم دیدند که اینان باین خانه درآمدند چه بسا که خبر بدهند و پی دستگیریشان بیایند، بهتر است ایشان را جای دیگری بفرستید. امین‌الدوله این را گفت و ما را از آنجا پایین آورده بنوکری سپرد که بجای دیگر برساند. نوکر ما را تا دم در آورده در آنجا عمارت نیمه‌سازی را در آن سوی خیابان نشان داد که جای ایمنی میباشد. این گفته خویشتن بازگشت و در را بروی ما بست. ما چون گمان دیگری نمی‌بردیم آهنگ عمارت نیمه‌ساز نمودیم. ولی چون آنجا رسیدیم دیدیم همه‌جای آن باز است. چنانکه رهگذریان همگی ما را میدیدند. در آنجا دانستیم که خواست امین‌الدوله بیرون کردن ما بوده. خانه سیدحسن مدیر حبل‌المتین تهران در آن نزدیکی می‌بود. کسی از دنبال او فرستادیم و او چون آمد ما را در آن حال دید سخت غمگین گردید، و ما را همراه برداشته بخانه خود برد. در آنجا که اندک ایمنی پیدا کردیم ملک و میرزا جهانگیر و برادرم بچاره‌جویی پرداختند. یکی می‌گفت: بسفارت انگلیس برویم. برادرم خرسندی نداده گفت: من زیر بیرق بیگانه نمیروم. پس از گفتگوی بسیار چنین نهادند تا فرو رفتن آقتاب در آنجا درنگ نمایند و چون آفتاب فرو رود و تاریکی پیش آید تنها تنها بیرون رفته و از خندق گذشته از بیراهه خود را به عبدالعظیم برسانند و در آنجا بست نشینند. پس از این نهش اندکی آرام گرفتیم. ولی چیزی نگذشت که ناگهان هیاهویی در بیرون برخاست و آگاهی آوردند که قزاقان گرد خانه را فراگرفته‌اند. برادرم و ملک و میرزاجهانگیر هر سه گفتند: قزاقان برای گرفتن ما آمده‌اند روا نیست بخانه بریزند و دست و پای زنان و بچگان را بلرزانند. این گفته همگی برخاستند و با پای خود از خانه بیرون شتافتند. سرکرده قزاقان امیرپنجه قاسم‌آقا می‌بود. دستور داد ملک و میرزاجهانگیرخان و برادرم را هر یکی را یک قزاق بترک اسب خود برگیرد. بایشان هیچگونه آزار نرسانیدند، ولی من و آقامحمدعلی را با حاجی محمدتقی هنکدار که او را هم از جای دیگر گرفته و همراه آورده بودند به پیادگانی از نوکران درباری که همراه می‌بودند سپرد و اینان نخست رختهای ما را کنده و کفشها را از پایهایمان درآوردند و لخت و پابرهنه جلو خود انداختند.

قزاقان با آن سه تن از پیش و ما با این دسته از پشت سر ایشان راه افتادیم. در جلو سفارت یکدسنه ارمنی و اروپایی ایستاده بودند. میرزاجهانگیرخان ایشان را دیده خواست گفتاری راند، ولی همینکه آواز برداشت: «ما آزادیخواهانیم...» قزاقی از پشت سر شوشکه بر پشت سر او فرود آورد که خون بتندی روان گردید و گفتار ناانجام ماند. بدینسان ما را بقزاقخانه رسانیدند.

پ ۲۰۲

دو تن از مجاهدان تبریز
آنکه از دست چپ ایستاده نقی‌خان مارالاتیست که اکنون نیز
هست. در دست راست اصغر نامی است که گفته میشود روسیان
بدارش زدند.

هنگامی می‌بود که قزاقان مجلس کار را بپایان رسانیده بآنجا برمیگشتند[۱۵] و از کشتاری که داده بودند بخون آزادیخواهان تشنه می‌بودند و همینکه ما را دیدند یا شوشکه‌های آخته بر سر آن سه تن تاختند. قزاقانی که ما را آورده بودند بجلوگیری برخاستند ولی کی میتوانستند جلو ایشان را بگیرند و همه ریز ریز میشدیم اگر نبودی که سرکردگان از اطاقها چگونگی را دیده خود را بپایین رسانیدند و بقزاقان داد زدند: «اینها را اعلیحضرت خواسته باید بباغ شاه ببریم کاری نداشته باشید». بدینسان ما را رها گردانیده بجایی بردند و زنجیر بگردن هریک زدند. ولی قزاقان همچنان آزار مینمودند. دسته دسته نزد ما آمده دشنامهای ناسزا بیرون ریخته سخنان دلشکن میسرودند. برادرم خودداری نتوانسته با آواز بلند گفتار آغاز کرد. در این زمینه: «در ایران یگانه اداره بسامان قزاقخانه را می‌شناختیم. آیا چه رواست از چنان اداره این بیسامانیها دیده شود؟!. ما را بفرمان شاه دستگیر کرده‌اید و بباغ‌شاه خواهید برد و ما نمیدانیم شاه ما را خواهد کشت یا خواهد بخشید. هرچه هست باشد. این دشنامهای بیشرمانه برای چیست؟» این گفتار را که با آواز بلند میخواند و پاره سرکردگان نیز بشنیدن آن آمدند نیک هنایید و قزاقان را از پیرامون ما دور کردند و پاسبان گمارده سپردند کسی را نزدیک نگزارند. نیز کسانی آمده زخم سر میرزاجهانگیرخان را که همچنان خون می‌آمد بستند و مهربانیها کرده چایی و سیغار آوردند. ساعتهایی بدینسان گذشت و یکساعت بغروب مانده آمدند که برخیزید شما را بباغ‌شاه ببریم. چون برخاستیم ما را آوردند بمیان قزاقخانه در آنجا توپهایی نهاده بودند و ماها را دوتن دوتن بر روی آنها سوار کردند و زنجیرهای گردنهامان را به آنها بستند. قزاقان میگفتند: با این توپهاست که مجلس را ویران کردیم و شما را نیز دم اینها خواهیم گذاشت. در اینمیان که میخواستند ما را روانه گردانند یک سرکرده روسی رسیده و آنحال را دیده برآشفت و دستور داد که ما را از روی توپ پایین بیاورند. با دستور او ما را بیکدسته قزاق سواره سپردند و روانه کردند. از خیابانها که میگذشتیم مردم دشنام میدادند، خیو میانداختند، خاکروبه میریختند. چون بجلو باغشاه رسیدیم یکی از سربازان سیلاخوری با قمه زخمی بر پیشانی برادرم زد که خون روان گردید.

در باغشاه ما را بچادری رسانیدند که کسان بسیاری (از پیروان آقایان بهبهانی و طباطبایی و دیگران) در آنجا میبودند. ما نیز در میان ایشان جا گرفتیم. ولی هیچکس با دیگری سخن نمیگفت و هر یکی بخود فرو رفته بیم جان خویش را می‌داشت. پس از دیری که هوا تاریک شده بود کسی آمده ملک‌المتکلمین و میرزاجهانگیرخان و برادرم قاضی را جدا کرده برد. بیگمان بودیم که برای کشتن میبرند و همگی اندوهگین گردیدیم. ولی سه ربع نگذشت که هر سه را باز گردانیدند. آنکس که ایشانرا باز آورد بقزاقان چنین گفت: فرمانده تیپ میفرماید اینها که گرفتار شده‌اند در اینجا در امان من هستند کسی نباید بایشان آزار برساند، بلکه باید پذیرایی از ایشان کنید و نگهداری نمایید نیز میفرمایند کار این سه کس جداست و با دیگران یکجا نباشند. این پیام بسیار بجا افتاد. زیرا پیش از آن قزاقان دشنام و آزار دریغ نمیداشتند ولی این زمان بمهربانی پرداختند و توتون و کاغذ سیغار آورده بهمه ما پخش کردند. ملک و میرزا جهانگیرخان و برادرم قاضی را که دورتر از ما جداگانه نگهداشته بودند من دلم بحال برادرم با آن زخم میسوخت. از سرکرده‌ای که پاسبان ما میبود خواهش کردم بگزارد نزد او رفته زخمش را بیندم و چون آنجا رفتیم سیغاری پیچیده و آتش زده ببرادرم دادم، برای زخمش هم که خون همچنان می‌آمد پیراهن دراز عربی که در برداشت از دامن آن پاره کرده اندی را سوزانده بر روی زخم نهاده و اند دیگری را دستمال کرده زخم را با آن بستم. با این حال می‌بودیم و هر یکی بخود فرو رفته در دریای غم غوطه میخوردیم. پس از دیری یکدسته قزاق یکدو کنان بسوی ما آمدند و چون نزدیک رسیدند ایستادند و گرد ما را گرفته گفتند: برخیزید و راه افتید. همگی برخاسته راه افتادیم. بسیاری از ما تنهاشان میلرزید و چنین میپنداشتیم در این تاریکی همه را بکشتن خواهند برد. ولی دیدیم بسوی بک عمارت برده به یک اطاق بزرگی رسانیدند و در آنجا شام آورده سپس هر هشت تن را در یک زنجیر گرداگرد اطاق نشانده میخ‌ها را بمیان اطاق کوبیدند و گفتند: «بخوابید. هرکس از جای خود برخیزد با گلوله زده خواهد شد». همگی دراز کشیده خوابیدیم، و خدا میداند که چه شبی بما گذشت.

سرگذشتهای دیگران‌ابن نیز سرگذشت یکدسته بوده. چون کسان دیگری نیز هر کدام سرگذشت دیگری داشتند آنها را نیز مینویسم:

ممتازالدوله و حکیم‌الملک که گفتیم، با دو سید و دیگران تا پارک امین‌الدوله همراه می‌بودند. در آنجا چون قزاقان ریختند و آن هنگامه برپا گردید، این دوتن خود را در پشت موها تهان می‌گردانند، و پس از آنکه قزاقان رفتند و پارک تهی گردید، بدستیاری یکی از نوکران امین‌الدوله که با نوکر ممتازالدوله دوستی میداشته خود را باطاق او میرسانند و تا شب در آنجا مانده شب در تاریکی با رختهای ناشناس بخانه نوکر ممتازالدوله میروند، که از آنجا نیز بسفارت فرانسه رفته، پس از چندی روانه اروپا میشوند.

سید محمدرضای مساوات که گفتیم یکی از هشت تن خواسته‌های محمدعلمیرزا میبود و اگر بدست افتادی بکیفر دژ سخنیهای خود شکنجه‌های سخت دیدی، همانا از پیش از جنگ در جایی نهان شده بود و سپس با رخت ناشناس از راه مازندران خود را بباکو میرساند که از آنجا نیز در تبریز آمد.

سیدجمال واعظ که او نیز یکی از هشت تن میبود همچنان پیش از جنگ نهان گردیده بوده و سپس با رخت ناشناس از شهر بیرون آمده و آهنگ بروجرد میکند که در آنجا کشته میشود و داستانش را خواهیم آورد.

میرزا داودخان که او نیز یکی از هشت تن شمرده میشد، از سرگذشتش آگاهی نمیداریم، ولی خواهیم دید که گرفتار گردید و در باغشاه با دیگران می‌بود.

شیخ‌مهدی پسر مشروطه‌خواه حاجی شیخ فضل‌الله، در آنروز جلو یکدسته افتاده بیاری مجلس میشتافته و ما از سر گذشتش آگاهی نمیداریم. جز اینکه در میان گرفتاران و در باغشاه میبود که مستشارالدوله نامش را برده است.

ابوالحسن میرزا شیخ‌الرییس که به آزادیخواهی شناخته میشد چنانکه دیدیم او نیز در میان گرفتاران میبوده که مستشارالدوله نامش را میبرد.

سیدحسن مدیر حبل‌المتین را دیدیم که بمیرزا جهانگیرخان و دیگران جا داد. ولی چون قزاقان بگرفتن آن چند تن آمدند سیدحسن در آب‌انبار نهان شده بود که همانشب یا فردا خود را بسفارت انگلیس رسانید.

سیدجمال‌الدین افجه‌ای که بدانسان بیاری مجلس میآمد و همراهانش دچار گلوله باران گردیدند، و میرزا صالح‌خان در خانه‌اش را باز گردانید و او را با کسانی بدرون برد، پسر بزرگترش (سید مهدی) که همراه میبوده بازماندهٔ سرگذشت را چنین میگوید: «ما را در یک حوضخانه‌ای جا دادند، وزیر اکرم با کسانش از بالاخانه‌ها سرگرم جنگ میبودند. در آن گرفتاری ناهار نیز پخته بودند، و برای ما سفره گستردند. ولی پیداست که کمتر یکی خورد. تا نزدیکهای نیمروز در آنجا میبودیم، آنگاه فهمیدیم که خانه تهی گردیده و دیگر کسی نمانده. چون بیرون آمده باز جستیم دیدیم میرزا صالح خان و کسانش خانه را گزارده بیرون رفته‌اند. ما نیز جای درنگ ندیده از این خانه بآن خانه راهی پیدا کرده، با سختیهایی خود را بیرون انداختیم. پدرم چند زمانی در خانه زنی از همسایگان پنهان می‌زیست تا سپس بیرون آمد و با دستور محمدعلیمیرزا از تهران بیرون رفت.

یکداستان شگفت رهایی یافتن این میرزاصالح‌خان و دیگر جنگندگانست. اینها چنانکه با زیرکی و زبردستی جنگیدند که کشته بسیار کم دادند، با زیرکی نیز خود را از تهران بیرون انداختند که هیچیکی بدست نیفتادند. (بجز از مدیر روح‌القدس و آن دو تن که مامانتوف داستان کشته‌شدنشان را نوشته است).

اینها سرگذشتهاییست که ما دانسته‌ایم. پیداست که سرگذشتهای دیگری نیز بوده. روبهمرفته در آنروز همه کسانیکه بآزادیخواهی شناخته بودند، چه آنانکه بیرون آمده در جنگ پادرمیان داشتند و چه آنهایی که در خانه نشستند و رو ننمودند، ناچار شدند نهان گردند. و سپس بسیاری از آنان بباکو یا باستامبول رفتند. یکدسته نیز با همهٔ بودن در مجلس یا در میان آزادیخواهان راه با دربار میداشتند، و این بود در این هنگام ایمن می‌بودند و در تهران مانده آسوده میزیستند.

پناهیدن تقیزاده بسفارت انگلیس یکداستان دیگری که باید یاد کنیم پناهیدن تقیزاده و کسانی بسفارت انگلیس میباشد. چنانکه دیدیم این نماینده جوان آذربایجان در روزهای بازپسین خواهان جنگ میبود. با اینحال در اینروز از خانه بیرون نیامد و رخ ننموده. در حالیکه گذشته از نمایندگی رییس انجمن آذربایجان نیز می‌بود که در جنگ پا در میان خواستی داشت. و بهرحال بایستی بیرون آید. شگفت‌تر آنکه می‌گویند: تقیزاده از داستان جنگ پیش از دیگران آگاه شده بوده، اینست بامدادان نوکر خود را بخانه‌های کسانی میفرستاده و پیام میداده: «امروز جنگ خواهد شد، زودتر بیاید». با اینحال خود او بیرون نیامد. در این باره میرزاعلی‌اکبرخان

دهخدا نویسنده گفتارهای صور اسرافیل و کسانی دیگری نیز با وی همراهی کردند. براون

پ ۲۰۳

این پیکره نشان میدهد شکرالله‌خان شجاع‌نظام مرندی را با تفنگچیان مرند (آنکه در میان نشسته خود شجاع‌نظام است. از دست چپ او یکم و دوم پسرانش میباشند. سوم شناخته نیست. چهارم محسن‌خان کوژپشت است که در تیراندازی بسیار آزموده می‌بود و کسان بسیاری با تیر او کشته شدند).

نوشته: تقیزاده دیر رسید و قزاقان راه ندادند. ولی ما از چنان چیزی آگاه نمی‌باشیم،

و آنچه میدانیم هرکه آمد و خواست راه پیدا کرد و تقیزاده که خانه‌اش در پشت مجلس میبوده[۱۶] میتوانسته زودتر از دیگران بیاید.

باری ما در این باره نیز گفته‌های سیدعبدالرحیم خلخالی را که دستیار مدیر مساوات و در آنروز با تقیزاده همراه بوده در دست میداریم که خود آنها را میآوریم. میگوید:

در آن روز من خواستم بیهارستان بروم از هر سو که آهنگ آنجا را کردم راهم ندادند. در این میان که باز می‌گشتم در خیابان دوشان‌تپه بنوکر تقیزاده برخوردم که مرا آواز داد. پرسیدم آقا کجاست؟ گفت: در خانه. همراه او روانه شده بخانه تقیزاده رسیدم. امیر حشمت و میرزا علی‌اکبرخان دهخدا و چند کسی دیگر هم در آنجا میبودند. نشستیم گفتگو میکردیم که ناگهان آواز شلیک برخاست و دانستیم جنگ آغاز شده همچنان در آنجا میبودیم تا جنگ بپایان رسید، و چون همه آن پیرامونها را سربازان فراگرفته بودند کسی را یارای بیرون رفتن نمی‌بود و ما همچنان گرسنه نشسته نمیدانستیم چه باید کرد. چندان ترس بر ما چیره شده بود که با چشم خود دیدم موهای سر دهخدا سفید گردید. بدینسان تا یکساعت بغروب بسر دادیم و چون به تنگی افتاده بودیم علیمحمد خان داوطلب گردید[۱۷] بیرون رفته چاره‌ای بجوید و چون او رفت و از آنسوی تاریکی فرا میرسید ما هم بدانسر شدیم از خانه بیرون بیاییم، ولی در آن میان علیمحمدخان بازگشته درشکه‌ای همراه آورد که چهار تن: تقی‌زاده و دهخدا و من و یکی دیگر[۱۸] در آن نشستیم و علی‌محمدخان که شاپو بسر نهاده بود پهلوی درشکچی جا گرفته ما را بسفارت انگلیس رسانید. امیرحشمت که در درشکه جا نیافته پس مانده بود اندکی دیرتر او نیز بما پیوست و بدینسان از بیم و نگرانی درآمده، آسوده گردیدیم.

در کتاب آبی در این باره چنین مینویسد: «در پیرامون ساعت نه پیامی از تقیزاده... بماژور استوکس رسید که او و سه تن از همراهانش میخواهند بسفارت پناهنده شوند. زیرا سپاهیان در جستجوی ایشان هستند و هر دقیقه‌ای بیم آن میرود که دستگیر شوند و اگر در سفارت پذیرفته نشوند بی‌گمان کشته خواهند شد. ماژور استوکس از روی دستوری که داشت پاسخ داد. چندی نگذشت که تقی‌زاده و شش تن دیگر که سه تن ایشان مدیر حبل‌المتین و نایب مدیران روزنامه‌های مساوات و صور اسرافیل بودند از در همیشگی بسفارت‌خانه در آمدند و بایشان راه داده شد. بیگمان اگر بایشان راه داده نشدی بیش از سه تن از آنان سرنوشت میرزا جهانگیرخان و ملک‌المتکلمین را که فردای آن روز بی‌رسیدگی خفه کرده شدند پیدا کردندی».

سیدحسن مدیر حبل‌المتین را خلخالی میگوید فردای آنروز بسفارت آمد و این راست تر است، و بهرحال چنانکه میدانیم او از همراهان تقیزاده نمی‌بود.

بدینسان روز تیره دوم تیرماه بپایان رسید. بدینسان جنبش چندساله تهران

پ ۲۰۴

این پیکره نشان میدهد دو تن از سران مجاهدان سران تبریز را. (آنکه از دست راست ایستاده مشهدی محمد علیخان و آن دیگری اسدآقاخان است. چنانکه خواهیم نوشت، در جنگها یکچشم اسدآقا را گلوله برد و این پیکره پیش از آن داستان برداشته شده)

خاموش گردید. از کارهاییکه در اینروز رخداد یکی هم این بود که در آن جنگ و کشاکش

با دستور محمدعلیمیرزا شیخ محمود ورامینی و سید محمد یزدی که از سرجنبانان آشوب میدان توپخانه میبودند، و دو سه تن دیگری را که با دستور عدلیه در بند و زنجیر میبودند، رها گردانیده بباغشاه بردند و در آنجا شاه بشیخ محمود و سیدمحمد مهربانیها نمود و بهر یکی خلعتی داد. نیز برای بازگشتن صنیع حضرت و یارانش که در کلات می‌بودند تلگراف فرستاده شد.

فردای آنروز لیاخوف چون فیروز درآمده بنیاد مشروطه را برانداخته بود رشته همه کارها در دست او میبود. روز چهارشنبه سوم تیرماه (۲۴ جمادی‌الاولی) در تهران فرمانداری نظامی برپا گردید. آگهی در این باره در بیست و دوم جمادی‌الاولی (یکروز پیشتر از بمباران) با دست لیاخوف نوشته شده و بچاپخانه رفته بود و امروز در شهر پراکنده گردید.

«مردم نمیبایست در خیابانها در یکجایی گرد آیند. اگر کسانی نافرمانی نمودندی سپاهیان بایستی با شلیک تفنگ پراکنده‌شان گردانند. کسی نمی‌بایست افزار جنگ همراه خود دارد. آنان که با سپاهیان ستیزیدندی سپاهان یارستندی آنانرا بزنند».

همه نشانه‌های مشروطه از میان برخاسته، نه روزنامه‌ای، نه انجمنی، نه گفتاری ولی کارها بسامان و آرامش پدیدار می‌بود. امروز جار کشیدند که بازارها باز شود، و بازاریان از ترس فرمان بردند و بازارها را باز کردند. قزاقان در شهر گردیده از دست اندازی سربازان سیلاخوری و سوارگان قره‌داغی و دیگران نیز جلو مبگرفتند. تنها خانه هایی را که خود شاه فرمان میداد تاراج میکردند. امروز خانه‌های جلال‌الدوله پسر ظل‌السلطان، و ظهیرالدوله شوهرخواهر ظل‌السلطان را هم تاراج کردند. و آنچه میبود سربازان و قزاقان بردند. شگفت آنکه بخانه ظهیرالدوله توپ بستند و پس از آن بتاراج دادند. با آنکه کسی در آنجا برای ایستادگی نمی بود. خود ظهیرالدوله در گیلان میبود و فرمانداری آنجا را میداشت.

چنانکه گفتیم دشمنی محمدعلیمیرزا بیش از همه با ظل‌السلطان میبود، و این چون خویشی با او میداشت و از هواداران او شمرده میشد، این زیان را دیده. اینکه گفته‌اند از «انجمن اخوت» که در آنخانه برپا میشد گلوله بقزاقان انداخته بودند، و یا پسر ظهیر الدوله (ظهیرالسلطان) از آزادیخواهان میبود دروغست.

امروز محمدعلیمیرزا «دستخط» پایین را بمشیرالسلطنه سروزیر نوشت:

«چون ایجاد انجمنهای بی نظامنامه اسباب هرج و مرج شده بود و روزنامه‌ها و ناطقین بکمک آنها نزدیک بود رشته انتظام مملکت را بر هم زنند، و چون زمام امور در تحت قوه مخصوص ما در دست معدودی از عقلا باید باشد هرچه خواستیم از فسادات آنها جلوگیری کنیم و انجمنها را بوظایف خود بیاوریم بواسطهٔ حمایت مجلس از آنها ممکن نشد تا آنکه برای برقرار کردن نظم و آسایش عموم که از طرف باریتعالی بما تفویض شده است، خواستیم مفسدین را دستگیر نماییم مجلس از آنها حمایت نمود و عده‌ای از اشرار مجلس را پناهگاه قرار داده در مقابل قشون دولتی سنگر بسته بمب و نارنج و آلات ناریه استعمال کردند ما هم از امروز تا سه ماه دیگر مجلس را منفصل نموده پس از این مدت وکلای متدین ملت و دولت دوست منتخب شده با مجلس سنا موافق قانون اساسی پارلمان مفتوح شده مشغول انتظام گردد».

چنانکه میدانیم این «دستخط» نویسی دنباله نقشه‌ایست که با لیاخوف و سفارت روس کشیده بودند، و برای جلوگیری از ایراد دولتهای بیگانه بود. با این نوشته دو چیز را میفهمانیدند: یکی آنکه از راه ناچاری بوده، که بمجلس دست باز کرده‌اند. دیگری اینکه مشروطه را برنینداخته، بلکه شاه از روی قانون، مجلس را کناره گردانید. و پس از سه ماه - با مجلس سنا - دوباره گشاده خواهد شد.

نیز همان روز یا فردای آن «دستخط» دیگریرا بمشیرالسلطنه نوشت که در پایین می‌آوریم:

«مقصود خاطر ما امنیت مملکت و آسودگی عامه رعایا و اقداماتی که در دستگیری مفسدین و اشرار شده بجهت آسایش و رفاهیت آنان بوده برای اینکه مردمان بی‌تقصیر و رعایای سلامت خواهان از تزلزل و اضطراب خارج شده از رأفت و مرحمت ذات ملوکانه بهره‌مند باشند بموجب این دستخط عفو عمومی را شامل حال کافه مردم داشته تصریحاً مقرر می‌فرماییم از تمام متهمین اغماض میفرماییم در حق آنها هم که گرفتار شده‌اند مجلس استنطاقی از اشخاص بی‌غرض منصف تشکیل خواهیم نمود بدقت غور رسی کامل نمایند هرکس بی‌تقصیر است مرخص شود بشرط آنکه اهالی از حدود قانونی که از طرف حکومت نظامی منتشر میشود تجاوز ننموده مرتکب حرکت خلاف قاعده نشوند.»

با این نوشته «عفو عمومی» یمشروطه‌خواهان می‌داد، ولی این نیز جز رویه‌کاری نمیبود، و جز بسته‌شدن زبان بیگانگان خواسته نمیشد.

چون این دو «دستخط» برای بیگانگان میبود، رونویسهایی از آنها بسفارتخانه‌ها فرستادند، و از آنسوی علاءالسلطنه وزیر خارجه هر دو را با تلگراف بهمه جا رسانید.

کشته‌شدن ملک و میرزا جهانگیرخان امروز در شهر همچنان جستجوی آزادیخواهان میکردند و هر که را مییافتند دستگیر کرده بباغشاه میبردند. از آنسوی، امروز ملک‌المتکلمین و میرزا جهانگیرخان را، بی آنکه بازپرس کنند و یا بداوری کشند، نابود گردانیدند. در این باره سخنان پراکنده بسیار است. ولی ما چون داستان را از میرزا علی‌اکبرخان ارداقی، که خود در باغشاه با آن دو تن و با دیگران همزنجیر میبوده پرسیده‌ایم همان گفته‌های او را میآوریم میگوید:

پ ۲۰۵

ستارخان و باقرخان و دیگر سردستگان با مجاهدان

شب چهارشنبه را که با آن سختی بپایان رسانیدیم بامدادان از خواب برخاستیم و

قزاقان هر هشت تن را بیک زنجیر بسته بودند بیرون میبردند و چون آنان را برمیگردانیدند هشت تن دیگری را میبردند. حاجی ملک‌المتکلمین و برادرم قاضی بخوردن تریاک عادت میداشتند برای هر دو تریاک آوردند. و چون اندکی گذشت دوتن فراش برای بردن ملک و میرزا جهانگیرخان آمدند و ایشان را از قطار بیرون آورده بگردن هر یکی زنجیردستی (شکاری) زده گفتند: «برخیزید بیایید» گویا هر دو دانستند که برای کشتن میبرندشان. ملک دم در با آواز دلکش و بلند خود این شعر را خواند:

  ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما بر بارگه عدوان آیا چه رسد خذلان  

این را خوانده پا از در بیرون گذاشت. ما همگی اندوهگین گردیدیم و این اندوه چند برابر شد هنگامیکه دیدیم آن دو فراش زنجیرهایی را که بگردن ملک و میرزا جهانگیرخان زده و ایشان را برده بودند برگردانیده در جلو اطاق بروی دیگر زنجیرها انداختند و ما بیگمان شدیم که کار آن بیچارگان به پایان رسیده.

در این هنگام بود که برای نخستین بار گفتگو میانه گرفتاران آغاز گردید. حاج محمدتقی از برادرم پرسید: دیشب که شما را بردند کجا رفتید و بازگشتید؟.. برادرم گفت: ما را نزد لیاخوف بردند که میخواست ماها را ببیند. خود سخنی نگفت ولی شاپشال که پهلویش می‌بود بمیرزاجهانگیرخان شماتت نموده گفت: «من جهود زده‌ام؟...»[۱۹] سپس سرکرده‌ای که ما را برده بود راپورت گفتار مرا در قزاقخانه به لیاخوف داد، و چون ما را برگردانیدند بیگمان بودیم هر سه را خواهند کشت. کنون نمی‌دانم چرا مرا بکشتن نبردند؟!.

این داسنانیست که آقا میرزا علی‌اکبرخان یاد می‌کند و ما آنرا از هر باره راست میشماریم. مامونتوف نیز می‌نویسد: «سرگذشت این دو تن بسیار ساده بود. امروز ایشان را بباغ بردند و پهلوی فواره نگاه داشتند. دو دژخیم طناب بگردن ایشان انداخته از دو سو کشیدند. خون از دهان ایشان آمد و اینزمان دژخیم سومی خنجر بدلهای ایشان فرو کرد مدیر روزنامه را هم بدینسان کشتند.»[۲۰]

در جای دیگر مینویسد: «من بشاپشال ژنرال آجودان شاه گفتم: سرکی مارکویچ نام این دو تن مدیر روزنامه و ناطق که بکیفر رسانیدند چه بود؟.. گفت: صور اسرافیل مدیر روزنامه و ملک‌المتکلمین را میپرسید؟ گفتم. آری. گفت: «شاه پافشاری داشت که بایشان کیفر دهد. ولی دیگران را در بند نگاه خواهند داشت تا مجلس آینده باز شود..».

آگاهی از کشته‌شدن این دو تن با آنحال چون در شهر پراکنده گردید ترس مردم هر چه بیشتر شد و نمایندگان مجلس و سردستگان آزادی هر کدام بجستن پناهگاهی یا نهانگاهی میکوشیدند و چون بیشتر ایشان بسفارت انگلیس پناهنده میشدند، و چنانکه در کتاب آبی مینویسد بامداد این روز چهل و سه یا چهل و چهار تن دیگر بر شماره بست‌نشینان آنجا افزوده بود، از این جهت لیاخوف کسانی را از قزاق و سرباز در پیرامون در سفارت بپاسبانی برگماشت که جلوگیری از رفتن مردم بآنجا نمایند و این داستان دنباله‌ای پیدا کرد که یاد آنرا در جای خود خواهیم کرد.

با دیگران چه کردند؟.. با این پیشامدها باغشاه «کانون خودکامگی» گردید محمدعلیمیرزا کینه‌های دوساله می‌جست. از آنسو درباریان ستمگر پستنهاد که از مشروطه رنجشهای بسیار میداشتند، اکنون فرصت بافته با کسانی که بدستشان می‌افتاد دژ رفتاری بی‌اندازه میکردند.

چنانکه دیدیم دیروز کسان بسیاری را باین باغ آوردند، و امروز هم دیگران را بآنان افزودند و ما بهتر میدانیم که نخست بداستان این دستگیرشدگان پرداخته آنچه دانسته‌ایم بنویسیم تا سپس بداستانهای دیگر رویم. کسانیکه در آن روزها در باغشاه می‌بودند، اگر دیده‌های خود را نوشتندی کتاب شگفتی پدید آمدی. ولی ما چون آگاهی کم میداریم بکوتاهی خواهیم نوشت:

شادروانان بهبهانی و طباطبایی، با آن هواداریها که در دو سال با محمدعلیمیرزا نموده و با آن فریبها که ازو خورده بودند، چون بنیادگزار مشروطه شمرده میشدند در نزد او از گناهکاران بزرگتر می‌بودند. با اینحال چون عنوان سیدی و ملایی می‌داشتند محمد علیمیرزا نتوانست بیش از آنکه کرده بود بکند. بهبهانی سه روز در بند میبود و پس از آن روانه خاک کلهرش گردانیدند. طباطبایی چون زن شاه (دختر کامران میرزا) پشتیبانی باو مینمود از دمیکه بباغ رسید آسوده و گرامی میبود و پس از سه روز رها گردیده در ونک نشست، و سپس آهنگ خراسان کرد. پسر او میرزا محمدصادق بفرمان شاه از ایران بیرون و روانه اروپا گردید. حاحی امامجمعه خویی رها گردید و در تهران بزندگی پرداخت. مستشار الدوله ماهها در بند می‌بود تا او نیز رها گردید و محمدعلیمیرزا او را بنویسندگی خود برگزید. از شیخ مهدی و ابوالحسن‌میرزا آگاهی نمیداریم و همین اندازه می‌دانیم که آنان نیز رها گردیده از ایران بیرون رفتند.

اما قاضی ارداقی و آندسته از گرفتاران بازمانده داستان ایشان را از گفته میرزا علی‌اکبرخان می‌آوریم. میگوید:

همان روز که ملک و میرزاجهانگیرخان را کشتند در یکی از اطاقها دادگاهی برای بازپرس و رسیدگی برپا گردانیدند که باشندگانش اینان می‌بودند:

مؤیدالدوله حکمران تهران، شاهزاده مؤیدالسلطنه، سیدمحسن صدرالاشراف، ارشدالدوله، یکتن میرپنج قزاقخانه، میرزا عبدالمطلب یزدی (مدیر روزنامه آدمیت)

پ ۲۰۶

پیکره ۲۰۶ نشان میدهد یکدسته از گرفتاران باغشاه را. (چنانکه دیده میشود در خود پیکره شماره‌هایی گزارده شده و اینک نامهای آنان از روی شماره‌ها یاد کرده میشود: (۱) قاضی ارداقی (۲) مدیر روح‌القدس (۳) میرزاحسن نوکر آقابالاخان سردار (۴) شیخ ابراهیم پسرعموی روح‌القدس (۵) آقامجید سیگارفروش (۶) آقاعلی سرباز (۷) شریف صحاف (۸) میرزا محمدعلیخان مدیر روزنامه ترقی (۹) مشهدی باقر تبریزی (۱۰) حشمت نظام (۱۱) شاهزاده ناصرالممالک (۱۲) میرزا علی‌اکبرخان معتمد دیوان (۱۳) میرزا محمدعلی پسر حاجی ملک‌المتکلمین (۱۴) نایب باقرخان (۱۵) میرزا داودخان (۱۶) یحیی میرزا (۱۷) میرزا بزرگ تبریزی (۱۸) شیخ ابراهیم طالقانی (۱۹) حاجی‌خان خیاط (۲۰) علی‌بیک نوکر مستشارالدوله (۲۱) حاجی محمدتقی بنکدار (۲۲) میرزا علی‌اکبرخان برادر قاضی. از این بیست و دو تن آنچه ما میدانیم اکنون ۱۳ و ۲۱ و ۲۲ زنده‌اند.

محقق شهربانی، میرزا احمدخان (اشتری).[۲۱] از همانروز کسانی را که در پیرامون

آقایان طباطبایی و دیگران گرفتار گردیده و از آنان کاری سر نزده بود یکایک بآن اطاق برده پرسش‌هایی نموده رها میکردند. آقا محمدعلی پسر ملک را هم پس از حادثه پدرش رها کرده بودند. بدینسان از شماره ما بسیار کاست. در این میان یحیی‌میرزا را که گرفتار کرده بودند نزد ما آوردند و این هنگام بود که همه را که بیست و دو تن میبودیم با زنجیر و آن حال آسیب‌دیدگی برده نهاده پیکره‌ها از ما برداشتند.[۲۲] پس از آن سیدیعقوب شیرازی را هم پیش ما آوردند. این بیست و اند تن همچنان در زیر زنجیر روز می‌گزاردیم. ناهار و شام بهر یکی گرده نانی با خیار میدادند و روزانه دو بار هشت تن و هشت تن با زنجیر در گردن بیرون می‌بردند، و باید اندیشید که ما چه رنجی میکشیدیم و چه شرمندگی نزد هم میداشتیم. در این میان شکنجه و آزار هم دریغ نمیکردند. بویژه درباره چند تنی و بویژه درباره بیچاره مدیر روح‌القدس و ضیاءالسلطان. دادگاهی که برپا شده بود در زمینه سه چیز جستجو داشت و همیخواست با شکنجه و فشار از کسانی آگاهی‌ها پیدا کند. آن سه چیز یکی اینکه بمب را بشاه که انداخته؟. دیگری آنکه بنیادگزار انجمن خانه عضدالملک که بوده؟ سوم تفنگ بمجاهدان که میداده؟ اینها می‌بود آنچه دنبال می‌نمودند. وگرنه بداستان مشروطه و مجلس نمیپرداختند. چون مدیر روح‌القدس و ضیاءالسلطان را گمان کرده بودند در زمینه نارنجک انداختن بشاه آگاهی میدارند آنانرا زیر شکنجه سخت گرفته هر شب بیرونشان برده و بسه پایه بسته کتک بی‌اندازه میزدند و با آنکه فریادهای دلخراش ایشان باغشاه را فرا میگرفت از آنهمه وزیران و امیران کسی بدادشان نمی‌رسید. ما را بدبختی خودمان یکسو و حال جگرسوز این بیچارگان یکسو. سرانجام هم لقمان‌الملک حکیم شاه بود که دلش بحال آن بدبختان سوخته با خشم گفت تا کی تنهای ما خواهد لرزید و تا کی دست از جان این بیچارگان نخواهید برداشت؟.. در نتیجه خشم و گله او دست از شکنجه آنان برداشتند. این لقمان‌الملک که خدا روانش را شاد دارد نیکی دیگری هم با ما کرده، و آن اینکه ماها جز یک پیراهن و یک زیرشلواری در تن خود نمیداشتیم که پس از چند روزی پوسید و از هم درید و همگی بحال بدی افتادیم. آن شادروان بهر یکی پیراهن و زیرشلواری تازه فرستاد و با این کار خود آبروی ما را باز خرید.

سردسته پاسبانان ما سلطان باقر نامی بود که شکنجه را هم او میداد. شبی بشیوهٔ همیشگی بیچاره مدیر روح‌القدس را برده و با کتک سراپای تن او را خسته و کوفته با اینحال زیر بغلش را گرفته باطاق آورد و بر سر جای خود رسانیده خواست زنجیر را بگردنش بیندازد. در اینمیان لند لند نموده و دشنام داده میگفت: «آخرش نگفتی...» بیچاره روح‌القدس با حالیکه میداشت و نالان و ناتوان افتاده بود زبان بلابه باز نموده گفت: «جناب سلطان آخر من چه میدانم که بگویم؟!» باقرخان از اینسخن برآشفته و دست بشلاق برده بیست و سی شلاق دیگر بر تن کوفتهٔ آن بیچاره فرود آورد. سپس خشم خود را نخورده رو بدیگران آورده و از هر چند یکی را شلاقهایی نواخت. بحاجی محمدتقی، ببرادرم قاضی، بیحیی‌میرزا، بمیرزا داودخان، بباقرخان. در این شب یحیی‌میرزا حالی نشان داد که همه را در شگفت انداخت. زیرا تا چند شلاقی که باقرخان بر سر و روی او مینواخت خم بابروی خود نیاورده در اینمیان باقرخان قدری واپس رفته و پاها را گشادتر گزاشت که این خود میرسانید کتک فراوانی باو خواهد زد. یحیی‌میرزا بآرامی سر خود را از زیر زنجیر پیچانیده رو بدیوار کرد و پشت خود را بدم شلاق داد. در اینمیان باقرخان بیکار نایستاده همچنان شلاق را فرود میآورد و تا شصت و هفتاد شلاق پیاپی نواخت با آنکه جز پیراهن یک‌لا رخت دیگری بر تن او نمیبود. ما بیگمان بودیم که از خود رفت. ولی همینکه باقرخان کتک‌ها را زده از در بیرون رفت یحیی‌میرزا روبرگردانید. با چهره گشاده و آرامی چنین گفت: «رفت آن نامرد؟». ما را از اینحال شگفتی گرفت و این شکیبایی و آرامی او مایه دلداری همگی شده نیمی از اندوه ما کاسته گردید. سپس هم لب بسخن باز کرده داستانهایی از رنج و فداکاری آزادیخواهان فرانسه سرود و با این رفتار و گفتار خود آب بر آتش دلها ریخت.

این یحیی‌میرزا پوست سفید و چهره گشاده و زیبائی میداشت و رفتارش زیباتر از آن میبود. از روزی که نزد ما آمده یگانه مایه دل‌آسودگی ما سخنان او بود که پندها سروده و داستانها رانده آن سختی‌ها را بر ما آسان می‌گردانید. همان شب که آن شلاقها را خورد و با اینهمه رشته گشاده‌رویی و شیرین‌زبانی را از دست نهشت ما بشک افتادیم آیا آن شلاقها بر تن این گزندی نرسانیده و برای آزمودن پراهنش را بالا زده بودیم سراسر پشت او کبود و سیاه گردیده و کوفته شده و از آنجا شگفت ما بیشتر گردید.

دوازده روز بدینسان بسر بردیم و روز سیزدهم برادرم قاضی را کشتند. چگونگی آنکه برادرم بامداد و شام اندکی تریاک خوردی. این بود هر روز تریاک برای او می‌آوردند. پس از چند روزی رضا بالا رییس نظمیه که با برادرم از دیر زمان دوست میبودند بآنجا آمده حال ما را پرسید. برادرم با زبان او سفارش بخانه‌مان فرستاد که قوطی که در آن حب‌های تریاک ساخت دواخانه شورین میبود برایش بفرستند. این کار انجام گرفت و قوطی را آوردند که هر روز بامدادان دو حب از آنها میخورد. شبها برادرم قرآن میخواند و چون آواز خوشی میداشت قزاقان نیز گوش میدادند. شب دوازدهم چون چند آیه قرآن خواند از دلتنگی که او میداشت و ما همگی میداشتیم از شعرهایی که روضه‌خوانان میدارند:

  چون شد بساط آل نبی در زمانه طی آمد بهار گلشن دین را زمان دی  

پ ۲۰۷

لقمان‌الملک

خواندن گرفت. ما همگی گریستیم. قزاقان نیز اندوهگین گردیدند. فردا که شد سلطان باقر خان آمد و پرسید دیشب که روضه خوانده؟ راپورتش را باعلیحضرت داده‌اند چگونگی را برایش گفتیم گفت دیگر نباید چنین کاری کنید.

سپس ببرادرم گفت آن قوطی حب را بده نزد من باشد برادرم راضی نمیشد. باقرخان پافشاری کرده قوطی را ازو گرفت و هنگام شام آمده دو حبی بیرون آورده داد. ولی برادرم آنها را نخورده تریاکی که از پس‌انداز نزد من بود گرفته خورد. شب زمانی که خوابیده بودیم باقرخان آمده ما را بیدار کرد و بآخشیج همیشه مهربانی نمود و گفتگوهای شیرین بمیان آورد. ما شوند این کار او را ندانستیم. بامدادان که برخاستیم چون تریاک دیگری نبود برادرم آن دو حب دیشبی را که نزد من میبود گرفته خورد. یکربع نگذشته که ناگهان حالش بهم خورد و داد زد مرا بگیرید. ما گردش را گرفته نمیدانستیم چه چاره نماییم. در این میان دیدیم خبر بباقرخان رسیده و از خواب برخاسته بدانجا شتافت و بی آنکه پرسشی نماید یا در شگفت باشد زنجیر از گردن برادرم باز کرد و او را برداشته و برد و پس از یکساعت خبر دادند که مرده است. این زمان دانستیم آن آمدن دیشبی باقرخان بهر چه میبوده.

پس از این داستان زمانی هم ما دربند میبودیم تا از همه‌مان آنچه بایستی بپرسند پرسیدند و چون نتیجه‌ای بدست نیامد من و یحیی‌میرزا و میرزا داودخان را از آنجا بخانه مؤیدالدوله حاکم تهران فرستادند. در آنجا از هریکی پابندنده گرفته رها نمودند. درباره یحیی میرزا محمدعلیمیرزا اندیشه دیگری میداشته، ولی حشمت‌الدوله ازو هواداری مینمود، و این بود پس از رهایی بگمرک آستارا فرستادند و از آسیبهاییکه دیده بود جان بدر نبرده پس از زمانی درگذشت. مدیر روح‌القدس را بانبار فرستادند که بیچاره را در آنجا نابود ساختند.[۲۳] دیگران را یکی پس از دیگری آزاد کردند. این بود گفته میرزا علی‌اکبرخان.

رنجش میانه محمدعلی‌میرزا و انگلیسها این هم اندکی از سرگذشت دستگیرانست. اکنون می‌باید بداستان بست‌نشینان پردازیم: «در تاریخ مشروطه یکی از کارهای ناستوده پناهیدن بسفارتخانه‌های بیگانگان بوده. این را در آغاز جنبش نخست در تهران کردند، و سپس در تبریز پیروی نمودند، و در این پیش‌آمد نیز دسته‌هایی بآن برخاستند. این کار را در آن زمان زشت نمی‌شماردند با این حال مردان گردنفرازی از آن باز می‌ایستادند، و ما دیدیم که میرزاجهانگیرخان و همراهانش از رفتن بسفارت انگلیس خودداری نمودند.

چنانکه دیدیم کارکنان دولت روس در برانداختن مشروطه بمحمدعلی‌میرزا یاوریها میکردند، و این نتیجه آنرا داد که کارکنان انگلیسی نیز بهواداری از آزادیخواهان برخاستند، و این سفارتخانه را برای پناهندگی باز گزاردند. بلکه دیدیم که درشکه با غلام سفارت برای آوردن تقیزاده فرستادند. لیاخوف قزاق و سرباز برای جلوگیری گماشت. با این حال کسانی راه یافته و خود را بدرون سفارت میرسانیدند. گذشته از تقیزاده و همراهان او، از کسان بنام بهاءالواعظین و معاضدالسلطنه و صدیق‌الحرم و میرزا مرتضی‌قلی (نماینده اسپهان) بآنجا پناهیدند. از آنسوی بسیاری از مشروطه‌خواهان در قلهک که نشیمن تابستانی سفارتست چادر زده نشیمن گرفتند و کم‌کم بشمار آنان بسیار افزود. راستش آنکه کسانی اینرا مایه نازش می‌پنداشتند و با یکدیگر همچشمی مینمودند، و چون دویست تن یا بیشتر در آنجا فراهم شده بودند بنمایشهایی می‌پرداختند. بی‌ارجکان در روز جنگ نامردی نموده رو پنهان گردانیده و مایه شکست مشروطه شده بودند، و اکنون بیخردانه بخودنماییهای بیهوده‌ای، آن نیز در زیر درفش بیگانه، میپرداختند.

بهر حال محمدعلی‌میرزا و لیاخوف از این رفتار سفارت رنجیدند، و لیاخوف قزاقانی فرستاد که گرداگرد سفارت را گرفتند و سختگیری بسیار کردند، و این رفتار او بسفارت گران افتاده سفبر را واداشت که رنجیدگی نماید و از دولت خود داد خواهد. از اینسوی محمدعلی‌میرزا نیز تلگرافی بشاه انگلیس فرستاد که در آنجا چنین میگوید: «دسته‌ای از آشوبگران را ظل‌السلطان برانگیخته میخواستند مرا از تاج و تخت بی‌بهره گردانند، و چون من بسرکوفت آنان برخاستم سفارت انگلیس غلامان خود را فرستاده آشوبگران را به پناهیدن بسفارت میخواند، و این خود دست یازیدن بکارهای ایران می‌باشد.» پادشاه انگلیس پاسخی داد که در آنجا میگوید: «بست‌نشینی در ایران همیشه بوده است، و آنانکه در سفارت تهران می‌باشند اگر زینهار بآنها داده شود از آنجا بیرون خواهند رفت. ولی اینکه سپاهیان شما گرد سفارتخانه را گرفته‌اند و هر کس از آنجا بیرون می‌آید میگیرند این خود ناپاسداریست که نمی‌توان برتافت، و هرگاه بزودی رفتار دیگری پیش نگیرید دولت من ناچار خواهد بود بکارهایی برخاسته ارج بیرق خود را بازگرداند».

این کشاکش دنباله درازی پیدا کرد. انگلیسیان پافشاری نموده می‌خواستند که دولت ایران از راه رسمی آمرزش خواهد، و از آن سوی درباره پناهندگان گفنگو در میان می‌بود و انگلیسیان به کشته شدن ملک و میرزاجهانگیرخان بی هیچ بازپرس و داوری ایراد گرفته می‌گفتند: با این حال مردم را سزاست که بجان خود ایمن نباشند و بسفارت پناهند. محمدعلی‌میرزا پافشاری می‌نمود که آنان از سفارت بیرون آیند، و درباره تقی‌زاده و چند تن دیگری میخواست چند سالی از ایران دور باشند. سفارت ایستادگی می‌کرد که زمان دورراندگی آنان بسیار بیش نباشد. بدینسان گفتگوها میرفت، تا سرانجام برخی از پناهندگان خود بدربار میانجی برانگیختند و بیرون رفتند. معاضدالسلطنه بیرون رفته آهنگ اروپا کرد. درباره امیرحشمت و چند تن دیگری (از آذربایجانیان) نهاده شد که بآذربایجان بازگردند. درباره تقی‌زاده و دهخدا و بهاءالواعظین و صدیق حرم و مدیر حبل‌المتین چنین نهاده شد که محمدعلی‌میرزا در رفت سفر بپردازد و از ایران بیرون روند، و جز از تقی‌زاده که بی‌نیازی نموده پولی نگرفت، دیگران گرفتند، (و بلکه بنوشته کتاب آبی فزونتر از آن میخواستند)، و همگی در کالسکه‌های دولتی نشسته همراه غلامان سفارت از راه گیلان روانه قفقاز شدند. و چون بباکو رسیدند هریکی بسوی دیگری رفتند.

بدینسان سفارت تهی گردید. ولی در قلهک همچنان کسانی می‌بودند و دربار نیز ارجی نمی‌نهاد. چون راپورت سوم لیاخوف در این زمینه است و خود میرساند که در این رنجش انگلیسیان بازخواستی از لیاخوف رفته است آنرا در پایین می‌آورم:

محرمانه
راپرت شماره ۱۲
 

پ ۲۰۸

ستارخان

«جناب جلالتمآبا در خصوص سؤال جناب جلالتمآب عالی در حق معامله قزاقها در جنب سفارت انگلیس و مانع شدن ایشان که کسی بسفارت التجا نکند بنده شرف دارم که تفصیل ذیل را عرض کنم از راپورتی که سابق دادم جناب جلالتماب عالی مسبوقید که قرارداد شده بود که تمام سفارت در روز اجرای کار محاصره شوند که کسی نتواند داخل شده و التجا کند اما جهت مواظبت مخصوص که در حق سفارت انگلیس شده است اینست که در پنجم ژون (روسی) (هجدهم ژون فرنگی) سفیر از سفارت مرا بتلفون دعوت کرد و گفت نظر باطلاعاتی که بایشان رسیده سفارت انگلیس بویی از کار برده و میداند چه واقع خواهد شد و قرار داده است کسانی را که پناه میبرند قبول کرده و حمایت نماید که موفقیت ما را ناقص و ضعیف کند و باین جهة سفیر به بنده امر کرد که سفارت انگلیس را بیشتر مواظبت کنم. اما در خصوص اینکه سفیر به بنده گفت (چنانچه راپورت دادیم) که عوض محاصره کردن سفارت انگلیس بهتر بود که دکاکین و خانه‌های اتباع روسیه را که در اطراف سفارت انگلیسند محاصره کنیم تا مانع دخول مردم بسفارتخانه انگلیس شود.

در وقت قرار دادن ترتیبات این فکر بنظر نیامد من اعتراف میکنم که این ترتیب بهتر و عاقلانه‌تر بود زیرا هم مردم را از دخول بسفارت مانع میشد و هم سفارت را از حق پروتست کردن محروم میکرد ما این ترتیب را در آن وقت تشبث تکردیم بجهة اینکه در آنموقع باریک که ما مشغول این ترتیبات بودیم بفکر هیچکس نیامد. شرف دارم از اینکه صورت اسماء افسرانی را که در زمان اجرای کار خدمات شایان خودشان را از سایرین ممتاز کرده‌اند و بنده ایشان را لایق میدانم که با نشان دولت روسیه مکافات شوند تقدیم خدمت کنم منتظر اوامر عالی کولونل و. لیاخوف»

از کارهاییکه در آن روزها در تهران رخ داده و ما باید یاد کنیم یکی آنکه با دستور باغشاه گورهای عباس‌آقا کشنده اتابک و سیدعبدالحمید و حاجی سید حسین کشته‌های نخست راه آزادی را کنده استخوانهای آنها را بیرون آورده دور انداختند.

نیز صنیع حضرت و همراهان او که با دستور علیمیرزا از کلات بیرون آمده بودند و در هر کجا حکمرانان پیشواز و پذیرایی به آنان میکردند چون بتهران خواستندی درآمد محمدعلیمیرزا کالسکه دولتی و اسبهایی یدکی دم سرخ به پیشواز ایشان فرستاد، و چون آنان بباغشاه رفتند نوازش و دلجویی نمود. یکروز هم اینان بدیدن دستگیران باغشاه رفتند و بآنها سرکوفتهایی زدند.

دنباله‌هایی که زبونی تهران توانستی داشت در اینجا داستان تهران را بپایان میرسانیم می‌باید دانست این کار ندانی و زبونی مجلس شوری در برابر محمدعلیمیرزا، و شکست آزادیخواهان تهران در برابر قزاق و سرباز، یک لکه سیاهی بدامن تاریخ ایران نشاند، و خود دنباله‌های بسیاری در پی توانستی داشت.

مردمی که از سه سال باز به جنبش آزادیخواهی برخاسته و آوازه شورش بسراسر جهان انداخته، و نمایندگان آن در مجلس «خطابه» می‌خواندند: «ما پیمان با خون بسته‌ایم...»[۲۴] و روزنامه‌هایش آن بیباکیها را می‌نمودند، در برابر چندهزار قزاق و سرباز از پا افتاد و رنجهای سه ساله را در چهار ساعت بیهوده گردانید. این چیزی بود که بهرکس می‌سزید آنرا بزبان آورده بایرانیان با دیده دیگری نگرد.

از آنسوی این پیش‌آمد گذشته از آنکه مشروطه را از میان میبرد و ایرانیان دوباره بایستی گردن بیوغ بردگی دربار گزارند، برخی دشواریهایی نیز در سیاست کشور پدید آوردی. ما در این کتاب بسیاست نپرداخته‌ایم. ولی در اینجا میباید نویسیم که در نتیجه این زبونی آزادیخواهان، چه بسا که ایران بیکبار آزادی خود را از دست داده در میان دو همسایه بخشیده شدی.

زیرا محمد علیمیرزا که مجلس را برانداخته رشته کارها را بدست گرفت، خود او جز افزاری در دست روسیان نمی‌بود، و پیداست که انگلیسیان بآن حال خرسندی ندادندی و پیداست که کارهای دیگری رخ دادی.

برای آنکه دانسته شود این پیشامدها تا چه اندازه از ارج ایرانیان، در دیده دیگران کاست، یکی دو جمله از روزنامه «تایمس» را میآورم. این روزنامه که بزرگترین روزنامه لندن، و خود زبان نیمرسمی دولت انگلیس است در همان روزها دو سه گفتاری دربارهٔ ایران نوشته که سراپای آنها نکوهش و بدگوییست. در یکی از آنها که دو روز پس از داستان بمباران (۲۵ ژون) نوشته، پس از آنکه نکوهشها از مجلس میکند و ناشایستگی آنرا باز مینماید، از گفته‌های خود چنین نتیجه میگیرد: «این نمونه‌ای بدست داد از آنکه شرقیان شایندهٔ زندگانی آزاد نمیباشند». ببینید چه جمله زهرآلودی نوشته است.

آنچه این ننگ را بدتر می‌گردانید این بود که چون در تهران این داستان رخداد، و آگاهی از آن بشهرها رسید، در بیشتر آنها بی‌هیچگونه ایستادگی دستگاه مشروطه را برچیدند و آن هایهویها بیکبار فرونشست، و این نمونه‌ای از رویه‌کاریهای توده ایران میبود و زبان همگی را ببدگویی بازگردانید.

جای خشنودیست که این لکه سیاه را از دامن ایران، ایستادگیهای مردانه تبریز بسترد، و اینست ما بآن شهر و ایستادگیهایش ارج می‌گزاریم و پیشامدهای آنجا را بازتر و گشادتر خواهیم نوشت. در اینجا راپورت چهارم لیاخوف را که در همین زمینه است و می‌رساند که روسیان چه خشنودی از فیروزی لیاخوف و قزاقهایش می‌داشتند در پایین می‌آوریم:

۱۲ ژوئن ۱۹۰۸ طهران محرمانه راپورت ۶۳

«جناب جلالتمآباتلگراف عالی را در حضور افسرهایی که در راه روسیه و اجرای خیالات او حاضرند تن و جان خود را فدا کنند در خصوص اینکه اعلیحضرت امپراطور مناسب دیده‌اند که در تلگرافیکه جناب سردار قفقازیه درخصوص خدمتگذاری بریکاد قزاق در تخریب مجلس باعلیحضرت امپراطور کرده بودند با دستخط خودشان مرقوم فرمایند «آفرین قزاقها» «تشکر بافسران شجاع» خواندم تمام ایشان غرق مسرتی شدند که تعریفش خارج از امکان است و چنان صدای خود را بزنده باد بلند کردند که تا مدتی دراز عکس صدای زنده‌باد آنها مسموع بود مسرت افسرها را بیان کردن غیرممکن است افسرها متفقاً قرار داده‌اند که بنده از جنابعالی خواهش کنم که از جناب سردار قفقازیه خواهش کنید حسیات صادقانه افسران را در راه اوامر تاجدار روسیه عظمی و تمام هستی خود را برای انجام فرامین امپراطور اعظم خودشان فدا کنند عرض نمایند. متشکر الطاف اعلیحضرت امپراطور اعظم، کولونل و. لیاخوف»

در شهرهای دیگردر اینجا باید چند سخنی هم از شهرهای دیگر رانیم. چنانکه گفتیم از روزیکه محمدعلیمرزا بباغشاه رفت و در میان او با مجلس کشاکش برخاست از همه شهرها تلگراف می‌آمد، و همه آنها نوید ایستادگی و یاوری میدادند. ولی اینها همه رویه‌کارانه میبود. در آن شهرها (بجز از تبریز و رشت) آمادگی در میان نمیبود، که اگر هم خواستندی نتوانستندی، چه رسد بآنکه نمیخواستند و جز در پی رویه‌کاری نمی‌بودند.

پ ۲۰۹

یارمحمدخان با چند تن از بختیاران

(آنکه در جلو شصت تیر نشسته یار محمدخانست. این پیکره در سال بازپسین زندگانی یارمحمدخان سال ۱۲۹۰ - در سفر کرمانشاهان برداشته شده)

همینکه محمدعلیمیرزا در تهران مجلس را برانداخت با دستور او در شهرها حکمرانان

دست گشادند و انجمنها را بستند، و قانون را از میان برداشتند، بآزادیخواهان آزارها رسانیدند، دوباره چوب و فلک را بکار انداختند، دستگاه خودکامگی درچیدند در هیچ شهری ایستادگی از آزادیخواهان دیده نشد، مگر در رشت که اندک جنگی نیز رفت و ما داستان آنرا در کتاب آبی چنین مییابیم:

«روز ۲۴ ژون آگاهی از کودتای شاه رسید (پس از گذشتن سه روز از تاریخ کودتا) نگهبانان در جلوخانه حکمران گزارده سه توپی هم در چند جا برگماردند. روز ۲۷ دستور داده شد مردم بازارها را بگشایند. ولی کسی گوش نداد. حکمران یک دسته سرباز فرستاد که ناچارشان گردانند و این بود جنگی رخ داد که سه تن کشته گردید و چهارده تن زخمی شدند. روز ۲۹ بازارها باز شده آرامش برپا گردید».

شگفت‌تر آنکه حکمران گیلان در آن هنگام ظهیرالدوله می‌بوده که از هواداران مشروطه بشمار میرفت، و این رفتار ازو بیوسیده نمیشد. به نوشته براون یک کشتی جنگی روسی به بندر انزلی آمده بحکمران آگاهی داد که اگر انجمن و آزادیخواهی را برنچیند او خود بکار پرداخته خواهد برچید، و بدینسان ظهیرالدوله را ناچار گردانید.

اسپهان و شیراز که با انگیزش ظل‌السلطان آن تلگرافها را میفرستادند و آن نویدها را میدادند، کمترین ایستادگی از خود ننمودند. و همان ظل‌السلطان بیش از این نکرد که دست بدامن دولت‌های همسایه زده برای جان و داراک خود زینهار خواست.

در شهرهای آذربایجان نیز جز از تبریز همین حال رفت. در همه‌جا حکمرانان انجمنها را بستند و بآزادیخواهان سخت گرفتند. برتر از همه داستان اردبیل می‌بود. در آنجا امیر معزز گروسی بدژخوییهایی برخاسته نام زشتی از خود در تاریخ گزاشت[۲۵].

میرزا محسن پسر میرزا هادی امام که جوانی آزادیخواه می‌بود دستور داد بینی او را سوراخ کرده ریسمان گذرانیدند و همچون شتر با این مهار در بازارش گردانیدند. سپس او را بچوب بسته چندان زدند که پس از دو روز بدرود زندگی گفت.

ملا اماموردی مشگینی یکی از ملایان غیرتمند و مشروطه‌خواه آذربایجان میبود در روزهایی که دارالشوری از شهرها یاوری میخواست و در تبریز آن جوش و خروش میرفت. این مرد که بشهر آمده بود نوید داد که بمشگین رود و از سواران قره‌داغ بیاوری آورد و آهنگ آنجا کرد. ولی چون آگاهی از بمباران مجلس رسید کسانی، بشیرینکاری در پیش دولتیان، آن مرد غیرتمند را دستگیر کردند و با دستور امیرمعزز باردبیل آوردند، و در اینجا با یک رسوایی که کمتر دیده شود در بازارها گردانیده، سپس در نارین‌قلعه در پشت‌بام بدارش زدند. بدینسان دو داستان دلگداز یکی پس از دیگری رخداد.

در همان روزها میرزا ابراهیم ارباب از آزادیخواهان در زندان میزیست. با دستور امیرمعزز خانه او را تاراج کرده هرچه میداشت سواران و فراشان بردند.

این شهرها نه تنها در این هنگام ایستادگی ننمودند، تبریز که ایستادگی نمود و یازده ماه در جنگ و کشاکش می‌بود، با اینکه از گرجیان و ارمنیان و ترکان و قفقازیان بیاوری آمدند، از این شهرها کسی نیامد. تنها کسانی که از شهرهای ایران بیاری تبریز آمدند یارمحمدخان کرمانشاهی و همراهان او بودند که چون داستانش به پیشامدهای تهران همبستگی دارد در اینجا می‌نویسیم:

در آنروزها که مجلس بهمه شهرها تلگراف فرستاده یاوری می‌طلبید یارمحمد خان با یک برادر و یک دوست خود که نامهای هر دو حسین‌خان می‌بود، تفنگ و اسب خریدند و با یک نوکر آهنگ تهران کردند که بیاری دارالشوری برسند. ولی چون بقم رسیدند در آنجا از داستان بمباران آگاهی یافته ناگزیر گردیدند که خود را نهان دارند. ولی چون چند روزی گذشت آوازه ایستادگی‌های تبریز بآنجا رسید، و این بود یار محمدخان و همراهانش مردانه آهنگ تبریز کرده از بیراهه خود را بآنجا رسانیدند، و تا پایان جنگهای تبریز در آنجا می‌بودند و همیشه دلیریها و مردانگی‌ها مینمودند.

در پایان گفتار شعرهایی که در همان روزها در تهران بنام ظهیرالدوله پراکنده شده و خود یادگاری از مشروطه و تاریخ آن می‌باشد در اینجا می‌نویسیم.

چنانکه گفتیم در تهران پس از بمباران روزنامه‌ها از میان رفت. تنها یک روزنامه دولتی بچاپ میرسید که جز آگاهیهای درباری را نمی‌نوشت. سپس نیز روزنامه «اقیانوس» بیرون آمدن آغازید. ولی جز از چند شماره بیرون نیامد. چون در این شهر روزنامه‌ای نمی‌بود پیشامدها در جایی نوشته نمی‌شد. ولی چون در تبریز و استانبول و دیگر جاها روزنامه‌ها بیرون می‌آمد و از تهران نیز آگاهیها برای آنها فرستاده میشد، از اینرو کارهایی که در تهران رخ میداد پس از اندکی در روزنامه‌های تبریز و استانبول نوشته می‌شد. این شعرها نیز در تهران دست‌بدست پراکنده شده و نسخه‌های آن باستانبول و تبریز فرستاده شده که در تبریز در نامه «ناله ملت» و در استانبول در نامه «شمس» چاپ یافته است و ما از روی آنها در اینجا می‌آوریم:

  بعرض شاه رسان ای صبا ز قول صفا که ای شهنشه دوران و جانشین کیان  
  مگر بعرض حضور تو نارسانده کسی که گندمی که نمایند زیر خاک نهان  
  نخست چونکه شود سبز لاغرست و تنک چنانکه می‌نپسندند زارع و دهقان  
  نظر بمصلحت دهقنت یله سازد گله بمزرعه کدخدای ده چوپان  
  چو بگذرد دو سه روزی از آن همان گندم بروید از نو و سرسبز زو شود بستان  
  ستیر پنجه زده هفت سنبل آرد بار چنانکه وعده نموده خدای در قرآن  
  بکاشت ملت بیچاره تخم آزادی ز بعد بندگی قرن‌های بی‌پایان  
  چو سر ز خاک برآورد امر فرمودی بمردمی همه اهریمنان بی‌ایمان  
  که خاک مجلس و مسجد همی دهند بباد کشند مردم مظلوم را ز پیر و جوان  
  بیک اشاره که از روی خواهش نفسست بسی خراب بشد خانه‌های بی‌گنهان  

پ ۲۱۰

این پیکره نشان میدهد ستارخان را با تفنگچیان خود. (در دست راست ستارخان، مشهدی محمدصادقخان و در دست چپ او فرج‌آقا زنوزیست. پیرمرد ریش‌سفیدی که در آخرین رده دیده میشود حاجی عباس لاکه دیزچی است که سرگذشت او در بخش یکم این تاریخ آورده شده)

  شها چراندی اگر سبز حاصل ملت بهوش باش که رویاندش خدای جهان  
  بسی قویتر و سرسبزتر ز اول بار اگرچه چند صباحی عقب فتاده‌است آن  
  جزای هر عملی مثل آن بود بی‌شک که میدهد بسزاوار مجزی منان  
  خراب کردی اگر خانه‌ای ز بی‌گنهی جسارتست شود خانه‌ات اگر ویران  
  یکی لطیفهٔ نغز این بود که خانه ما هزار زرع بود فی‌المثل بحیث مکان  
  ولی بمملکت ما تو چون شهنشاهی بود تو را بمثل خانه ملکت ایران  
  خراب گردد و ویران تو مرده یا زنده بقول عام کشیدم برات خط نشان  
  زبان‌درازی شد خسروا ببخش مرا  
  بکن هرآنچه دلت خواست خانه آبادان  

  1. خیابان سپه امروزی.
  2. همانجا که امروز کاخ وزارت خارجه و باغ ملی برپاست.
  3. داستان او در صفحه‌های ۸۹ و ۹۰ بخش یکم خوانده شود.
  4. جمله‌هاییست که تقیزاده گفته است.
  5. نسخه‌ای از این تلگراف که در دست ماست غلطهای بسیاری دارد و اینست همه آنرا نیاورده‌ایم.
  6. اعتصام‌الملک که رییس کتابخانه مجلس می‌بود و چند سال پیش درگذشت.
  7. این نسخه در کتابخانه مجلس است و ما از روی نسخه‌ای که حاجی محمدآقا نخجوانی برداشته بودند و فرستاده‌اند در اینجا می‌آوریم.
  8. آنجا که اکنون چاپخانه مجلس است.
  9. کاخی که اکنون وزارت‌خانه فرهنگ است خانه ظل‌السلطان می‌بود، و در بالاتر آن (روبسوی جلوخان بهارستان) خانه‌های بانوی عظمی می‌بود که اکنون نیز هست. در روبروی این‌ها انجمن آذربایجان میبود که آن حیاط نیز اکنون هست.
  10. سه برادر می‌بودند: علی‌آقا، قاسم‌آقا، کاظم‌آقا که هر سه از سرکردگان قزاقخانه می‌بودند. قاسم‌آقا همانست که در اینجا نامش برده‌ایم و سپس در قزوین با دست آزادیخواهان کشته شد. کاظم‌آقا نیز در واسمنج در «شب حسن دلی» کشته گردید. علی‌آقا همانست که تا پارسال زنده و بنام «سرلشکر نقدی» شناخته میشد.
  11. فراموش نشده که تا ده و اند سال پیش در میدان جلو بهارستان درختها می‌بودند که بریدند و بجایش گل کاشتند.
  12. در جلوخان مجلس در آنجا که بخیابان صفی‌علیشاه می‌پیچید قراولخانه‌ای میبود.
  13. پسر میرزاعلیخان امین‌الدوله.
  14. چنانکه دیگران می گویند چون او تفنگ در دست داشته قزاقان در آغاز آمدن نخست او را کشته‌اند.
  15. چنین پیداست که قاسم‌آقا نخست ایشان را دستگیر کرده و به قزاقان سپرده روانه قزاقخانه گردانیده و سپس بگرفتن آقایان بهبهانی و دیگران شتافته. گویا کسانی در کمین ملک‌المتکلمین و همراهان او بوده و جایگاه ایشان را آگاهی داده‌اند.
  16. خانه تقیزاده در روبروی مجلس میبوده، دو روز پیش از بمباران آنرا رها کرده خانه‌ای در کوچه‌های پشت مجلس میگیرد.
  17. برادر میرزا محمدعلیخان تربیت و خویشاوند تقی‌زاده می‌بود که در دبیرستان امریکاییان درس خوانده و زبان انگلیسی را خوب میدانسته و خواهیم دید که سال دیگر یکی از سردستگان مجاهدان گردیده بود و در کشاکش اعتدالی و انقلابی کشته شد.
  18. نام آنکس را یاد نکرده.
  19. شاپشال چنان‌که پاولویچ ایرانسکی نوشته از تیره «کارایم» میبوده ولی در ایران او را جهود شناخته بودند و در صور اسرافیل نیز او را جهودزاده می‌خواند.
  20. دانسته نیست کدام مدیر روزنامه را میگوید.
  21. میرزا احمدخان (یا آقای اشتری) را که اکنون نیز هست از عدلیه برده بودند و او بگرفتاران دلسوزی بسیار نشان میداده است.
  22. پیکره ۲۰۶
  23. مدیر روح‌القدس را بیک چاهی انداخته بودند که در آنجا پس از چند روزی شکنجه گرسنگی و جان‌کنی درگذشته است.
  24. عنوان یک «خطابه»ایست که یکی از نمایندگان در مجلس خوانده.
  25. این امیرمعزز پدر سرتیپ بایندر است که در پیشامد شهریور ۱۳۲۰ در جنوب مردانگیها از خود نمود و کشته گردید. در تاریخ نام نیک پسر و نام زشت پدر هر دو خواهد ماند.