تاریخ ایران باستان/قسمت اولی - کلیات

از ویکی‌نبشته

که مربوط بتاریخ مشرق قدیم است بی‌نیاز نمی‌کند، ولی اهمیّت مشرق قدیم را اجمالاً نشان داده خواننده را برای فهم وقایع ایران حاضر می‌سازد. این نکته نیز روشن است، که چون به بیان کلیاتی از مشرق قدیم مبادرت شد، بالطبع باید مطالبی را هم که با این کلیات مربوط است، بطور ساده و مختصر به خاطرها آورد.

لذا این نوع تذکرات نباید باعث حیرت گردیده تصوّر رود، که مؤلف از موضوع خارج شده، بخصوص که خواسته‌ایم این نوع مطالب را یک‌دفعه گفته برای تکرار آن در جاهای دیگر کتاب موجبی نداشته باشیم.

قسمت اولی - کلیات

ازمنۀ پیش از تاریخ تاریخ از زمانی شروع می‌شود، که شهادتهای کتبی و تاریخی راجع به وقایع و حوادث آن زمان بدست آمده. اعصار و دهوری، که قبل از آن گذشته ازمنۀ قبل از تاریخ بشمار می‌رود. علماء معرفت الارض یا زمین‌شناسی[۱] و نیز علماء آثار عتیقه هنوز موفق نشده‌اند مدت ازمنۀ پیش از تاریخ را، و لو تقریبی هم که باشد، معین کنند. هرچند بعض علماء فن مبنی‌بر قیاس یا بر مدارکی ناقص این مدت را صدها میلیون سال یا بیشتر تخمین و عقایدی ذکر کرده‌اند، که مورد اعتماد نیست، با وجود این برای اینکه بنمائیم، که چه تفاوتهای زیاد بین عقاید مذکوره است، یکی دو عقیده را ذکر می‌کنیم. هِکِل[۲] حیوان‌شناس معروف گوید: «اگر من مدت اعصاری را، که از ابتدای پدید آمدن گیاه یا جانداری در روی زمین تا زمان ما گذشته، ۲۵ میلیون یا صد و یا هزار و چهارصد میلیون سال بدانم، برای تصوّرات من فرقی ندارد و برای اکثر مردم نیز همین نتیجه حاصل است». گُلدْشْمیدت[۳] عالم دیگر را عقیده آن است، که از زمان پدید آمدن نبات یا حیوان در سرزمینها لااقل یک میلیارد و چهارصد میلیون سال گذشته بعض علماء زمين‌شناس اخيرا امتداد اعصار معرفت الارضى را صد ميليون سال تخمين و آن را به پنج قسمت تقسيم كرده‌اند: ۱ - مرحلۀ ابتدائى[۴] پنجاه و دو ميليون سال.

۲ - عصر اوّل[۵] سى و چهار ميليون. ۳ - عصر دوّم[۶] يازده ميليون. ۴ - عصر سوم[۷] سه ميليون. ۵ - عصر چهارم[۸] كه زمان ما جزء آن است، پانصد هزار سال.

عده‌اى از علماء مانند مرتيله[۹] طول عصر چهارم را از ۲۳۰ تا ۲۴۰ هزار سال ميدانند.

كلية عقايد در باب مدت ازمنۀ پيش از تاريخ بسيار مشتّت است و تقريبا هر عالم فن عقيده‌اى دارد. راجع بانسان بعضى را عقيده اين است، كه در عصر چهارم معرفت الارضى بوجود آمده، برخى بالاتر رفته پديد آمدن او را بعصر سوم مربوط مى‌دارند. عده‌اى گويند، هر زمان كه حيوان پستان‌دار توانسته روى زمين زندگانى كند، انسان هم در همان زمان بوجود آمده. مفسّرين تورية، چنانكه معلوم است، خلقت عالم را به هفت هزار سال قبل معطوف مى‌داشتند، بعد اين زمان را بواسطۀ اكتشافات علمى همواره پيش بردند و حالا بعض علماء فن باين عقيده‌اند، كه بشر قبل از عصر چهارم معرفت الارضى، يا تقريبا دو ميليون سال قبل، بوجود آمده.

مراحلى را كه بشر پيموده، بنا بر استخوانها و ابزار كار و حربه و غيره، كه از زير زمين يا از درون غارها بدست آمده، به چهار عهد تقسيم مى‌كنند:

اوّل - عهد احوال ابتدائى[۱۰]. بشر به عقيدۀ علماء فن در اين مرحله فقط از حيث قواى عقلى از حيوان برتر بوده، هيچ‌گونه صنايعى نداشته و آتش را هم در اين مرحله هنوز كشف نكرده بود. از اين عهد آثارى در دست نيست جز اسكلت‌ها و جمجمۀ بشر ابتدائى.

دوّم - عهد حجر، كه به عقيدۀ بعضى تقريبا از پنجاه هزار سال قبل از ميلاد مسيح شروع شده (برخى تا يك‌صد هزار سال بالا مى‌روند). اين عهد را به چند قسمت تقسيم كرده‌اند: ۱ - احوال سنگ نتراشيده[۱۱]. در اين عهد انسان به صنعت پرداخته و سنگ را بی‌اینکه تراشیده باشد برای ساختن ابزار و حربه و سایر چیزها بکار برده. تصوّر می‌کنند که تبر یکی از اوّلین ابزار کار یا اسلحه بود. بعضی منکر این عهدند و گویند اسباب و آلاتی را که بدین عهد نسبت می‌دهند سنگهای یک پارچۀ بی‌شکل می‌باشد و چنین سنگها تقریبا بالتمام از عصر سوّم معرفت الارضی است.

۲ - احوال سنگ تراشیده.[۱۲] در این احوال انسان سنگ را تراشیده شکل و صورت مخصوصی بآن داد، به‌طوری‌که غالبا اشکال و صور با احتیاجات او موافقت داشت. عدّه‌ای ساختن تبر را باین مرحله منسوب می‌دارند. در این عهد بشر دو اختراع مهم کرد: یکی افروختن آتش که تمام ترقیات بشر از پرتو وجود آن است و دیگری تراش دادن سنگ چخماق و ساختن حربه از آن. در این احوال در صور و اشکال ابزار و حربه تغییرات مهمی روی داد، بر عدّه آلات و ادوات افزود و مخصوصا تراش کردن سنگ چخماق بحدّ کمال رسید ولی از فلز هنوز خبری نبود. ۳ - احوال سنگ صیقلی.[۱۳] در این مرحله انسان توانست سنگ را صیقل و آن را صاف و براق کند. این عهد را بعضی بدو قسمت تقسیم کرده‌اند:

۱ - ازمنه‌ای که انسان سنگ را صیقل می‌کرد. ب - زمانهائی که سنگ را سوراخ کرده دسته‌ای از آن می‌گذرانید. بعض علماء عقیده دارند که احوال سنگ صیقلی هیچ‌گاه نبوده زیرا سنگ صیقلی ممکن نبود بی‌فلز وجود داشته باشد و بنابراین احوال سنگ صیقلی را در صنعت جزو عهد فلز میدانند ولی این عقیده را اکثریت نپذیرفته. ابتدای عهد صیقلی را تقریبا در حدود ده هزار سال قبل از میلاد قرار می‌دهند.

سوّم - بعد از عهد حجر عهد فلز می‌آید و تقریبا از هفت هزار سال قبل از میلاد شروع می‌شود. در این عهد انسان سنگهای معدنی را آب کرده از آن فلز بدست آورد. این عهد را هم بسه قسمت تقسیم کرده‌اند: ۱ - دورۀ مس. ب - دورۀ مفرغ (یعنی ممزوج مس با قلع یا روی). ج - دورۀ آهن. دورۀ اوّلی در حوالی هفت هزار سال قبل از میلاد شروع شده، دوّمی تقریبا در شش و سوّمی در سه هزار سال قبل از میلاد. بعض علماء یک قسمت هم بر این قسمتها افزوده و دورۀ چهارم را دورۀ زغال‌سنگ نامیده زمان ما را جزو آن میدانند. کشف مس و طلا زودتر صورت گرفت زیرا این دو فلز غالبا در طبیعت بطور خالص یافت می‌شود. انسان هم در ابتداء بوجود همین دو فلز پی برد و استخراج فلز از سنگ بعدها میسر گردید. در ابتدای عهد فلز تراشیدن و صیقل کردن سنگ دوام داشت و فلز را برای ساختن آلات و ابزار با سنگ توأما بکار می‌بردند زیرا دوام مس کمتر از سنگ بود. بعد که مس را با قلع امتزاج داده مفرغ بدست آوردند این اختراع باعث پیشرفت زیاد در صنعت گردید ولی جای سنگ تراشیده و صیقلی را نگرفت و فقط از اهمیت سنگ وقتی کاست که آهن بدست آمد.

این است تقسیمات اعصار و عهود و ازمنۀ پیش از تاریخ و چون تاریخ بشر تا شش هزار سال قبل از میلاد صعود می‌کند، زیرا بعض مورّخین تاریخ مصر را تقریبا تا این زمان بالا می‌برند، پس اگر این مدّت را برای بشر کنونی (نه برای هر ملتی جداگانه) در نظر گیریم، عهد مفرغ و آهن جزو ازمنۀ تاریخی است.

این نکته را هم باید در نظر داشت که تمام ملل روی زمین مرتبا از این مراحل نگذشته‌اند و برای بعضی انحرافهائی روی داده که راجع به چگونگی و شرح احوال عهد یا دوره‌ایست و نیز معلوم است که تغییر احوال و داخل شدن در مرحله‌ای از مراحل صنایع برای تمام ملل در یک زمان روی نداده و اکنون هم در اقیانوسیه یا افریقا مردمانی هستند که اگر روابط بین‌المللی کنونی نبود، یقینا در احوال عهد حجر زندگانی می‌کردند. چیزی که در همه جا یکی است نتیجۀ ترقی می‌باشد، یعنی نتیجۀ ترقی و تکامل همه جا همان بود بی‌اینکه طول مدّت تحوّلات و گذشتن از مرحله‌ای به مرحلۀ دیگر همان باشد.

نژادها

قبلا باید گفت موافق عقیدۀ علماء فن که مبتنی بر آثار است این بشر که اکنون روی زمین زندگانی می‌کند بشر اوّلی نیست، یعنی انواعی از بشر یکی پس از دیگری آمده ده‌ها هزار سال زندگانی کرده و منقرض شده رفته‌اند. مثلا بشری که قبل از بشر کنونی روی زمین می‌زیسته[۱۴] به عقیدۀ بعض علماء چهل هزار سال دوام داشته. انقراض در جاهائی بواسطۀ حوادثی بوده که در کرۀ ما روی داده و در مواردی بشر کامل‌تر بر بشر پست‌تر استیلا یافته، بواسطۀ برتری بشر پست‌تر را از میان برده و جای او را گرفته. باین سؤال که بشر کنونی، یعنی بشری که اکنون روی زمین زندگانی می‌کند و زمین‌شناسها آن را بشر عاقل نامند،[۱۵] کی بوجود آمده جواب محققی نمی‌توان داد ولی به هرحال این زمان نباید کمتر از ده‌ها هزار سال قبل باشد.

علم نژادشناسی[۱۶] بشر امروزی را به پنج نژاد تقسیم کرده: ۱ - سفیدپوست.

۲ - زردپوست. ۳ - سرخ‌پوست. ۴ - سیاه‌پوست. ۵ - ماله. بعضی اخیرا عدّۀ نژادها را سه میدانند زیرا سرخ‌پوست‌ها را با زردپوستها و نژاد ماله را با سیاه‌پوست‌ها یکی حساب می‌کنند، یعنی باین عقیده‌اند که سرخ‌پوستها از زرد پوستها و مردمان ماله از سیاه‌پوست‌ها منشعب‌اند.

نژاد سفیدپوست این نژاد را بسه قسمت تقسیم کرده‌اند: ۱ - هند و اروپائی یا آریانی به معنی اعم. ۲ - سامی. ۳ - حامی. بنی حام چنانکه توراة گوید از حام پسر نوح بودند. در باب مساکن آنها بین محققین اختلاف است. بعضی وطن اصلی آنها را بابل یا جائی در آسیای غربی دانسته عقیده داشتند که این مردمان از آسیا به افریقا رفته در مصر و لیبیا[۱۷] و غیره سکنی گزیده‌اند ولی نُلدکه[۱۸] باین عقیده بود که همیشه مسکن آنها افریقای شمال شرقی بوده زیرا از حیث قیافه و شکل و غیره به سیاه‌پوستهای افریقا نزدیکترند.

اکثر محققین اهالی قدیم مصر (قبطی‌ها) و نیز بربریهای لیبیا و کوشیها یا حبشیها را از بنی حام دانسته‌اند.

بنی سام که یکی از شاخه‌های بزرگ سفیدپوست‌اند اکثرا در عربستان و بین النهرین و شامات و افریقای شمالی و شمال شرقی سکنی دارند. شعبه‌ای از آنها که بنی اسرائیل باشد در جاهای دیگر آسیا و اروپا و غیره پراکنده‌اند.

ملل سامی‌نژاد عهد قدیم اینها بودند: کلدانیان، آسوریان، فینیقی‌ها، عبریان (یهود و بنی اسرائیل و غیره)، آرامیان و اعراب. توراة فینیقیها را از شاخۀ حامی دانسته ولی محققین آنها را سامی میدانند. زبانهای تمام این مردمان به یکدیگر خیلی نزدیک بود، مثلا توراة گوید که مردم بنی اسرائیل در هزار و پانصد سال قبل از میلاد زبان عربی را بی‌مترجم می‌فهمیدند.

مردمان هند و اروپائی چنانکه از خود لفظ معلوم است مللی هستند که مساکن آنها از هند تا اقصی بلاد اروپا است، یعنی در اروپا کلیه سکنۀ آن به استثنای مردمانی که از نژادهای دیگرند (مانند ترکها و مجارها و فین‌ها و سامویدها و یهود و غیره) و در آسیا فقط هندیهای آریانی - ایرانیها بمعنی اعم (کلیه مردمانی که از شعبۀ ایرانی آریانها منشعب‌اند) و ارامنه. باید گفت که لفظ هند و اروپائی جامع نیست زیرا شامل مردمان هند و اروپائی که در امریکا و جاهای دیگر کره سکنی دارند نمی‌باشد و حال آنکه اینها هم از همان شاخه‌اند و لیکن چون این لفظ مصطلح شده چاره جز استعمال آن نیست. سابقا بجای «هند و اروپائی» «آریانی» می‌گفتند و هنوز هم این لفظ منسوخ نشده چنانکه علماء فرانسوی غالبا بجای «هند و اروپائی» «آریانی» گویند و نویسند. این اصطلاح جامع‌تر بنظر می‌آید بخصوص اگر لفظ (بالاعم) را بر آن علاوه کنیم. اطلاق اسم جزء بر کل نباید باعث ایراد گردد زیرا آثار ادبی آریانها قدیم‌تر است. مردمان آریانی را بمعنی اعم (یا هند و اروپائی را) پس از تحقیقاتی که موافق موازین علمی در جمجمه‌ها و زبانها و مذاهب و داستانها و افسانه‌های قبل از تاریخ این ملل شده به هشت شعبه تقسیم کرده‌اند: ۱ - آریانی بالاخص. ۲ - یونان و مقدونی. ۳ - ارمنی.

۴ - آلبانیائی (در شبه جزیرۀ بالکان). ۵ - ایطالیائی. ۶ - سلتی (بومیهای اروپای غربی). ۷ - ژرمنی (آلمانی‌های غربی و شرقی اروپا، آنگلوساکسونها و اسکاندیناویها). ۸ - لیتوانی و اسلاوی (لیتوانیها و نیز اسلاوهای غربی، شرقی و جنوبی اروپا)[۱۹]

به عقیدۀ محققین این مردمان در عهدی بسیار قدیم در جائی باهم زندگانی می‌کرده‌اند و بعد بجهتی که معلوم نیست، شاید از زیاد شدن سکنه و کمی جا بوده، هرکدام بطرفی رفته‌اند. زمان جدا شدن این مردمان را از یکدیگر نمی‌توان محققا معلوم کرد، ولی بعضی تصوّر می‌کنند که در حدود سه یا چهار هزار سال ق. م بوده. در باب مساکن اصلی مردمان هند و اروپائی نیز عقائد علماء فن مختلف است.

برای نمودن تشتت کافی است ذکر شود که مساکن اصلی آنها را در این جاها پنداشته‌اند:[۲۰] پامیر، آسیای وسطی، فلات ایران، ارمنستان، کوههای کارپات، جنوب روسیۀ کنونی، سواحل رود دانوب سفلی، آلمان شمالی، جنوبی، غربی، اسکاندیناوی، سایر جاهای اروپا. از این اختلاف معلوم است که مسئله حل نشده، ولی اخیرا اکثرا باین عقیده‌اند که جائی در شمال اروپا یا آسیا بوده.

نژاد زردپوست

این نژاد را بعض محققین نژاد مغول نیز می‌نامند. موافق عقیدۀ اکثر علماء فن زردپوستها بسه قسمت بزرگ تقسیم شده‌اند: ۱ - چین و تبت. ۲ - مغول و منچو. ۳ - ترک و تاتار. بیشتر این مردمان در آسیای شرقی، سیبریا و آسیای وسطی سکنی دارند. شعبه‌هائی هم از آنها مانند بعض سکنۀ قفقازیه و نیز تاتارهای قریم، ترکها، مجارها، فین‌ها و غیره در اروپا مأوی گزیده‌اند.

سائر نژادها

ذکر سائر نژادها از موضوع این کتاب خارج است. همین‌قدر گوئیم که نژاد سرخ‌پوست در امریکا سکنی داشت ولی بعد از غلبۀ اروپائیها بر این قارّه رو بانقراض رفت. حالا عدّۀ کمی از این نژاد در امریکا باقی است و تجربه نشان می‌دهد که بعد از چند قرن بکلی نابود خواهد شد. مردمان سیاه‌پوست غالبا در افریقای وسطی و جنوبی می‌زیند. نژاد ماله در جزائر جنوب شرقی آسیا و اقیانوسیه و اقیانوس کبیر سکنی دارد (از جزائر نیکوبار تا جزائر پاک، از جزائر ساندویچ تا زلاند جدید) و نیز در جنوب شبه جزیرۀ هندوچین، مالاکا، جزیرۀ فُرُمزْ و جزیرۀ ماداگاسکار در افریقا.

زبانها

از زبانهائی که متروک گشته و از آنها آثاری باقی نمانده اطلاعاتی در دست نیست.

با وجود این محققین عقیده دارند که بشر ابتدائی جز با فریاد و اشاره نمی‌توانسته بنحو دیگر مطلب خود را بیان کند. بعد که ترقّی کرده زبانش دارای لغاتی گشته و این لغات هم غالبا عبارت از اسماء و ادوات ندا بوده. در این مرحله انسان برای ایجاد لغات از صداهای طبیعی تقلید می‌کرده[۲۱] چنانکه هنوز هم آثاری در زبانهای ملل کنونی از این تقلید باقی است.[۲۲] معلوم است که هر قدر انسان ترقّی کرده زبانش هم دارای لغات بیشتری گردیده.

علمای فقه اللغه، خصوصا آنهائی که در فقه‌اللغۀ مترادف (یعنی مقایسۀ فقه‌اللغۀ زبانی با فقه‌اللغۀ زبانهای دیگر)[۲۳] کار کرده‌اند، بدین عقیده می‌باشند که زبانهای امروزی دنیا از سه گروه‌اند: اوّل - گروه یک هجائی (یک سیلابی).[۲۴] این زبانها را زبانهای ریشه‌ای نیز نامند زیرا لغات این زبانها عبارت است فقط از یک ریشه و بر ابتداء یا آخر آن هجاهائی نیفزوده. زبان چینی و آنامی و سیامی را از این گروه میدانند. معلوم است که در زبانهای ریشه‌ای عدّۀ لغات محدود است و، چنانکه گویند، چینی‌ها برای بیان فکر خود مجبورند لغات را پس و پیش کنند یا مقصود خود را با تغییر لحن بفهمانند. دوّم - گروه زبانهای ملتصق.[۲۵] این زبانها یک هجائی نیستند زیرا در لغات این زبانها در موارد اشتقاق بر ریشه هجاهائی افزوده ولی ریشه از افزایش هجاهای دیگر ابدا تغییر نکرده و سالم مانده و نیز هرچه افزوده بآخر ریشه چسبیده.[۲۶] مللی که زبانشان را ملتصق میدانند اینها هستند: ۱ - ملل اورال و آلتائی که شاخه‌ای از نژاد زردپوست می‌باشند، مانند مغولها، تاتارها، ترکها، تونغوزها، فین‌ها، سامویدها و غیره. ۲ - ژاپونیها و اهالی کره.[۲۷] ۳ - دراویدهای هندی و با سک‌ها.[۲۸] ۴ - بومیهای امریکا.

۵ - در افریقا: اهالی نوبی (در جنوب مصر)، هوت تِنْ تُت‌ْها،[۲۹] کاْفرْها[۳۰] سیاه‌پوستها. ۶ - در اُسترالی: اهالی آن قارّه. از زبانهای ملل قدیمه که ذکری از آنها در تاریخ ایران خواهد شد زبان عیلامی ملتصق بود. در باب زبان سومری و هیتی تردید هست و بعضی زبان سومری را زبان ملتصق خالص نمی‌دانند.

سوّم - گروه زبانهای پیوندی.[۳۱] در لغات این زبانها بر ریشه یا مادّه هجاهائی افزوده، ولی نه فقط به آخر ریشه بلکه به ابتدای آنهم و دیگر اینکه ریشه بر اثر افزایش تغییر کرده، گوئی که ریشه با آنچه افزوده جوش خورده، امّا در لغات زبان ملتصق چون ریشه تغییر نکرده هجاهائی که علاوه شده مثل آنست که فقط بریشه چسبیده بی‌اینکه جوش خورده باشد.[۳۲] زبانهای پیوندی عبارتند از: ۱ - زبانهای سامی مانند عبری و عربی و در عهد قدیم از زبانهای بابلی، آسوری، فینیقی، زبان اهالی قرطاجنه، حمیری و عربی. ۲ - زبانهای ملل هند و اروپائی، یعنی زبانهای آریانهای هندی - آریانهای ایرانی - یونانیها - ایطالیائیها و غیره، چنانکه بالاتر ذکر شد. علماء فقه اللغه بنا بر تحقیقاتی که راجع به گذشته‌های زبانها کرده‌اند باین عقیده می‌باشند که زبانهای گروه سوّم از مراحل زبانهای گروه اوّل و دوّم گذشته تا به این درجه رسیده، یعنی زبانها مستقلا ترقّی کرده و به مرحله‌ای درآمده‌اند که اکنون مشاهده می‌کنیم. این را هم باید گفت که تمام زبانها از سه مرحلۀ مزبوره نگذشته‌اند زیرا زبانهائی مشاهده می‌کنند که در مرحلۀ اولی یا دوّم مانده یا قبل از رسیدن به درجۀ سوّم از میان رفته‌اند. بالاخره زبانهائی هم یافته‌اند که در مرحلۀ بین بین واقع‌اند و باید آنها را زبانهای مختلط نامید.

به شهادت تاریخ، ملل مترقّی آنهائی بوده‌اند که زبانشان بیشتر ترقّی کرده بود و نیز در قارّه‌های قدیم دیده می‌شود که هر زمان دو ملت باهم طرف شده‌اند ملتی که زبانش کامل‌تر بوده بر دیگری غلبه یافته. برای مثل چند مورد را ذکر می‌کنیم: در ابتدای ازمنۀ تاریخی مرکز تمدّنی در کلده ایجاد شد. سومریها موجد این تمدّن بودند و زبانشان ملتصق بود. بعد سامیها که زبانشان پیوندی بود آمده بر آنها غلبه یافتند. عیلامیها، که زبانشان ملتصق بود، یک‌دفعه مغلوب اکّدیها گشتند و دفعۀ دیگر چنان مغلوب آسوریها شدند، که دیگر کمر راست نکردند.

مصر بربری نیز مغلوب سامی‌ها گردید و دولت فراعنه تأسیس شد. فینیقی‌ها مستعمرات خود را در تمام دنیای عهد قدیم بنا کردند و اغلب مستملکات آنها در جاهائی بود، که از حیث زبان پست‌تر از یونانی‌ها بودند (قرطاجنه، سیسیل، اسپانیا و غیره). سامیهای کلده، آسور، آسیای غربی و مصر قرنها حکومت کردند، ولی، وقتی که با مادیها و پارسی‌ها طرف شدند، مغلوب گشتند: زبانی، که با زبان سانسکریت و آوستا قرابت داشت، بر زبان بابلی و آسوری چربید. بعد، وقتی که آریانهای ایرانی با یونانی‌ها طرف شدند، زبان یونانی غلبه کرده تمام عالم آن‌روز را از باختر تا اسپانیا فروگرفت. ایطالیا، که می‌توان گفت از حیث تمدن زادۀ یونان بود، عالمگیر گردید و بعد، وقتی که در زیر ضربتهای مردمان وحشی سقوط یافت، باز بواسطۀ زبانش آنها را بلعید و از خرابه‌های امپراطوری روم اروپائی برخاست، که عظمتش را مشاهده می‌کنیم. در تاریخ گاهی اتفاق افتاده، که ملل نیم متمدن یا وحشی بر ملل متمدنه غلبه یافته‌اند، ولی این غلبه عمری نداشته و باز مللی، که زبانشان کامل‌تر بوده، غالبین خود را مغلوب کرده‌اند. حالا هم در کرۀ زمین، چنانکه می‌بینیم، برتری با مللی است، که زبانشان کامل‌تر است.

علماء فقه اللغه زبانها را، از حیث قرابتی که باهم دارند، طبقه‌بندی کرده‌اند، ولی نباید تصور کرد، که با تمام زبانها این کار میسور بوده، چه به زبانهائی برمی‌خورند، که در هیچیک از طبقات ظاهرا جا نمی‌گیرند و باید جهت از اینجا باشد: این زبانها از زبانهائی آمده‌اند، که از آن نه آثاری در دست و نه معلوم است، که زبانهای چه اقوامی بوده، زیرا این اقوام منقرض شده‌اند. از حیث نتائجی، که از مطالعات و تتبعات علماء فن بدست آمده، می‌توان گفت، که زبانهای سامی و هند و اروپائی در درجۀ اولی است، زیرا از این زبانها آثاری، که خیلی قدیم می‌باشد، در دست است، در میان زبانهای هند و اروپائی درجۀ اولی را زبانهای آریانی بمعنی اخص حائزاند، چه آثار ادبی این زبان‌ها لااقل تا قرن ۱۴ قبل از میلاد صعود می‌کند، و حال آنکه آثار شعبه‌های دیگر هند و اروپائی بالنسبه خیلی مستحدث است. ازاینجهت، در تقسیم ملل هند و اروپائی بشعب، شعبۀ آریانی شعبۀ اولی بشمار می‌آید.

از زبانهای ریشه‌ای فقط زبان چینی آثار وافری برای تحقیقات علمی دارد.

این زبان، هرچند در مدت قرون زیاد ترقی کرده، ولی در مدت چهل قرن در همان مرحلۀ ریشه‌ای باقی مانده.

زبانها مانند اشخاص بوجود آمده عمر می‌کنند و می‌میرند. چیزی که اکنون به عقیدۀ علماء فن مسلم می‌باشد این است، که دیگر زبانی بوجود نخواهد آمد، زیرا روی کرۀ زمین مردمی نیست، که در احوال بکلی ابتدائی بوده نتواند تکلم کند.

پس من بعد، همین زبانها که هستند، ترقی خواهند کرد و از تنۀ هر زبانی شاخه‌هائی خواهد روئید. این ترقی زبان ممکن است ذاتی باشد یا از تأثیر زبانهای خارجی، بخصوص که روابط بین المللی کنونی بیش از زمانهای سابق است.

خطوط

خط هم مانند زبان به عقیدۀ اهل فن بمرور دهور پدید آمده و خردخرد ترقی کرده تا بدین مرحله رسیده. معلوم است، که تمام ملل یا اقوام در ایجاد و ترقی خط شرکت نداشته‌اند، زیرا بسیاری از اقوام خط را از قومی دیگر اقتباس کرده‌اند.

اگر بخواهیم تاریخ ترقی خطوط را ذکر کنیم، از موضوع خارج خواهیم شد، چه این مبحث موضوعی است مخصوص، ولی بطور کلی باید در نظر داشت، که در میان مراحلی، که خط از آن گذشته تا به پایۀ کنونی رسیده، پنج مرحلۀ اساسی بوده:

اوّل - مرحله‌ای، که انسان برای باقی گذاردن فکر خود اشیائی را بطور علامت بکار می‌برد، مثلا هنوز هم در میان بعض مردمان ماله معمول است، که نمک را علامت محبت و فلفل را علامت بغض میدانند و برای اظهار این دو معنی نمک یا فلفل بکار می‌برند. بومیهای امریکا با گره‌هائی، که به نخ می‌زدند، یا با سوراخهائی، که در برگ درخت می‌کردند، فکر خود را می‌فهماندند. این قسم علامات در نزد ملل و طوائف زیاد بود، از جمله چوب خطّ است که اشخاص بی‌سواد در زمانهای سابق بکار می‌بردند.

مرحلۀ دوّم - خطّ تصویری است، باین معنی که برای اظهار فکر راجع به چیزی صورت آن را می‌کشیدند. مثلا برای نوشتن آفتاب صورت آن و برای نوشتن اسم حیوانی شکل آن را می‌کشیدند. در میان بعض بومیهای امریکا هنوز هم این خط معمول است.

مرحلۀ سوّم - ایدئوگرافی یا مفهوم‌نویسی است. توضیح آنکه بمرور کشیدن صورت چیزی تماما بواسطۀ اشکالی که داشت منسوخ شد و بجای آنکه تمام صورت را بکشند قسمتی را از آن می‌کشیدند، بعد چون این کار هم مشگل بود همواره شکل یا صورت را مختصرتر کردند تا آنکه صورت به علامتی مبدّل شد و آن را هم از معنای حقیقی تجاوز داده به معنای مجازی استعمال کردند. بدین ترتیب حرف یا علامتی که می‌نوشتند دلالت بر کلمه یا مفهومی می‌کرد. خطّ قدیم مصریها چنین بود و در خطوط سومری و بابلی و پارسی قدیم، هرچند که خط از این مرحله گذشته و ترقّی کرده، باز علاماتی هست که به کلمه‌ای دلالت می‌کند، مثلا در خطّ میخی پارسی چهار علامت است که هریک دلالت بر کلمه‌ای می‌کند چنانکه بیاید. در حساب و کلیة در ریاضی مفهوم‌نویسی زیاد است، مانند ارقام که دلالت بر کلماتی می‌کنند، یا این علامت (+) را می‌نویسیم و (بعلاوه) می‌خوانیم و امثال آن.

مرحلۀ چهارم - خط هجائی یا تقطیعی است. در این مرحله برای هر هجا[۳۳] علامتی است (نه برای هر صدا) برای فهم این خط باید خط کنونی خودمان را در نظر گیریم (در صورتی آن را بی‌اعراب نوشته باشیم)، اکرچه این خط مخلوط از هجائی و الفبائی است ولی بیشتر هجائی است. خطوط سومری، بابلی، عیلامی هجائی و ایدئوگرامی بود.

مرحلۀ پنجم - خط الفبائی است، یعنی خطی که برای هر صدا علامت مخصوصی دارد، مانند خط امروزی ما اگر کاملا رعایت اعراب را کرده باشیم. خط میخی پارسی مخلوط بود از هجائی و الفبائی، چنانکه شرح آن در جای خود بیاید.

خطوط امروزی اروپائیها الفبائی است ولی بعض این خطوط هنوز کاملا الفبائی نیست. در میان خطوط قدیمه چنانکه بیاید خط آوستائی کاملا الفبائی بود.

خط را فینیقیها از عبری‌ها گرفته در اروپا منتشر کردند (بعضی گویند از مصریها اقتباس کردند) خط عبری را آرامیها و نبطی‌ها اتخاذ کرده باشکال مختلف درآوردند و بعدها از خط آرامی خطوطی ایجاد شد، مانند خط پهلوی و نبطی و از این خطوط خطوطی آمد که در آسیا و افریقا منتشر گردید. خط چینی غیر از این خطوط است و از منشأ دیگری آمده. خط ژاپونی و سیامی و اهالی کره از خط چینی منشعب است.

راجع بخطوط ایرانی در جایش مشروحا صحبت خواهد بود.

منابع تاریخ

اسنادی که تاریخ را بر آن مبتنی می‌دارند از چهار قسم خارج نیست: ۱ - نوشته‌های اشخاص معاصر، کتیبه‌ها، مسکوکات، سالنامه‌ها و خاطره‌ها. ۲ - آثار عتیقه چه از روی زمین بدست آید و چه از زیر زمین. ۳ - نوشته‌های اشخاص غیر معاصر که واقعه‌ای را شرح داده‌اند. ۴ - نتیجۀ تحقیقات علماء در نژاد، مذهب، زبان، صنایع، حرف و آنچه درجه تمدّن قومی را نشان می‌دهد. از تمامی این قسمتها نوشته‌های اشخاص معاصر بیشتر اهمیت دارد، زیرا شهادت آنها بر واقعه‌ای بیش از سائر اسناد مورد اعتماد است. آثار عتیقه، چون سند گویا نیست و دلالت بر وضعی می‌کند که قابل تفسیر و تعبیر است، نتایجی که از آن حاصل می‌شود گاهی تردیدآمیز می‌باشد. نوشته‌های اشخاص غیر معاصر همیشه مورد اعتماد نیست و باید دید نویسنده از چه منابعی استفاده کرده، به‌عبارت‌دیگر این نوشته‌ها باید بدوا مورد مطالعه و تحقیقات گردد. عقائد علماء در صورتی مفید است که برای توضیح و تفسیر منابعی که ذکر شد بکار برده شود، راجع به کتیبه‌ها باید گفت که اگرچه غالبا از اشخاص معاصر رسمی است، با وجود این منبع مذکور را هم بمعرض تحقیق و تدقیق در می‌آورند، زیرا بعض پادشاهان (مثلا پادشاهان آسور) گاهی نتیجه کارهای خودشان را اغراق‌آمیز نویسانده‌اند. بنابراین اگر راجع بهمان واقعه اسناد خارجی بدست آمده کتیبه‌ها را با این اسناد مقایسه می‌کنند، مثلا اسناد آسوری را با اسناد مصری و اسناد بابلی را با اسناد آسوری و قس علی‌هذا، ولی متأسفانه نادر است که راجع به واقعه‌ای فاتح و مغلوب هردو چیزی نوشته باشند، زیرا عادت بر این جاری بود که غالب فتوحات خود را اغراق‌آمیز می‌نوشت و مغلوب همان واقعه را بسکوت می‌گذرانید. عیب دیگری نیز در کار بوده که از آن جهت آثار زیاد از بین رفته، توضیح آنکه مصریها، بابلیها و آسوریها، وقتی که شهری را از دشمن می‌گرفتند، در موقع غارت از فرط تعصب آثار آن را هم برمی‌انداختند، تا از اشخاص نامی دشمن اثری باقی نماند. عیلامی‌ها کمتر توحش نشان داده آثار قوم مغلوب را به مملکت خود برده‌اند و بهمین جهت در حفریّات شوش اطلاعات زیاد راجع به کلده و بابل بدست آمده. در مصر، بابل، آسور، ایران و غیره آثار زیاد کشف شده. در مصر نوشتنی‌ها را بر کاغذ حصیری یا پوست آهو نوشته‌اند و این اسناد روی خاک یا زیر آن بواسطه هوای خشک مصر محفوظ مانده. در بابل و آسور بر لوحه‌هائی از خاک رس نوشته‌اند و در مدت قرونی زیاد این لوحه‌ها در زیر خاک بود تا اینکه از قرن نوزدهم میلادی ببعد متدرجا بیرون آمده و می‌آید. در ایران کتیبه‌ها را غالبا در جاهائی نویسانده‌اند که پای انسان بدانجا نمی‌رسیده یا اگر می‌رسیده صعوبت داشته.

با وجود این در جاهائی گلولۀ تفنگ جهال کتیبه‌ها را سالم نگذارده. شرح هریک از آثار نامی ایران در جای خود بیاید.


  1. زمین‌شناسی بمعنی اعم علمی است، که از تاریخ کرۀ ما بحث می‌کند، یعنی از تحوّلات و تغییراتی که در کرۀ ما روی داده، خواه راجع به جمادات باشد و خواه به آنچه که روی زمین می‌روید یا زندگانی می‌کند.
  2. Haeckel.
  3. Goldsehmidt.
  4. Archeozoique (primordial).
  5. Paleozoique (primaire).
  6. Mesozoique (secondaire).
  7. Cenozoique (tertiaire).
  8. Anthropozoique (quartenaire).
  9. Mortillet.
  10. Etat primordial.
  11. Eolithique.
  12. Paleolithique.
  13. Neolithique.
  14. این بشر را در علم زمین‌شناسی انسان (نه اندرتال) نامیده‌اند زیرا جمجمه‌ای از این نوع بشر در وادی (نه‌آندر) نزدیک دوسلدرف در ایالت رن یافته‌اند (Homo Neandertalensis).
  15. Homo Sapiens
  16. Ethnologie.
  17. Lybie.
  18. Noldeke
  19. از چندی به این طرف ملل هند و اروپائی را از کلمۀ سَدْ (صد) در زبان آنها به دو گروه بزرگ تقسیم کرده‌اند: گروهی که صدرا (سَتْ) و گروهی که همان لغت را (سنّتَ) می‌گفتند، آریانها و ارامنه و آلبانیها و لیتوانی و اسلاوها جزو گروه (سَت) یا شرقی هستند، یونانیها و مقدونیها و ایطالیائیها و سِلْت‌ْها و ژرمنها جزو گروه (سِنْتَ) یا غربی.
  20. دمُرْگان - تمدّن‌های اوّلی - صفحۀ ۱۶۲ طبع پاریس ۱۹۰۹.
  21. Onomatopee.
  22. مانند: شُرْشُرْ - دَقّ‌ودَقّ - غرّش - تَنْبور - دَبدَبهْ - طمْطَراقْ - طَنْطَنهْ - فِش‌ْفِشْ و صدها نظیر این کلمات.
  23. Philologie Comparee.
  24. Ianguos Monosyllabiques.
  25. Iangues Agglntinantes.
  26. پائین‌تر این مطلب روشن‌تر خواهد بود.
  27. Coree.
  28. Basques.
  29. Hottentots.
  30. Caffres.
  31. Fleetives.
  32. برای نمونه فعلی را به زبان پارسی که زبان پیوندی است با فعلی از ترکی آذربایجانی که زبان ملتصق است مترادفا صرف می‌کنیم: رفتن - ریشه‌اش (رُو) گِدْماخ - ریشه‌اش (گِدْ) می‌روم - رفتم - می‌رفتم - رفته‌ام - رفته بودم گدِرم - گِدْدِم - گِدِرْدِم - گِدْمِشم رونده - رفته - برو - بروم گِدْمِش‌ْدِم - گِدَنْ - گِدْمِشْ - گِدْ - گِدَمْ از این صرف به خوبی دیده می‌شود که بر ابتدای ریشۀ (گِدْ) چیزی علاوه نشده و بر آخر آنهم هرچه افزوده ریشه را تغییر نداده و فقط با فتحه یا کسره بریشه چسبیده، ولی در زبان پارسی بر ابتداء یا انتهای ریشه که (رُوْ) است یک یا چند هجا علاوه گشته و ریشه هم تغییر کرده تا با هجاهای بعدی جوش بخورد چنانکه (و) بواسطۀ (ت) مبدّل به (ف) شده. این نکته را باید در نظر داشت که در ترکیب کلمه توجه به حروف بی‌صدا یا مصمّت است. این حروف را استخوان لغت میدانند و حروف صدادار یا مصوّت را که از جمله فتحه و کسره است عضلات و غضروف آن محسوب می‌دارند.
  33. مقصود از هجا سیلاب است مثلا خدا دو هجائی است (خُ-دا) و برادر سه هجائی (بَ-را-دَرْ).