برگه:Zendegani-man.pdf/۸۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

۳۵)باز گفتگو با بهاییان

‫در تهران که می‌بودم از یکسو با دسته اسپرانتیست ها درآمیختم و از یکسو با بهاییان آشنایی‌‬ ‫پیدا کردم‪ .‬با اسپرانتیست ها داستان این بود‪ :‬آنسالی که به مشهد رفته بودم آرزو کردم به سر گور‬ ‫نادرشاه روم‪ .‬چون رفتم بسیار افسوس خوردم که دیدم آنجا را جایگاه شتر خوابانیدن و زبیل‬

‫‪۱‬‬

‫ریختن گردانیدهاند‪ ،‬بلکه ناپاسداری بدتر از آنها می‌کنند‪ .‬و چون به در دررسیدم مردی آفتابه‬ ‫در دست از آنجا بیرون می‌آمد‪ .‬این داستان به من گران افتاد‪ .‬درمشهد گفتاری نوشتم و به‬ ‫روزنامه چمن فرستادم که نمی‌دانم چاپ کرد یا نه‪ .‬یکسال پس از آن در تبریز گفتاری دیگری‬ ‫در روزنامه تجدد نوشتم‪ .‬بهمن میرزای شیدانی که از کارکنان روزنامه رعد و خود نماینده‬ ‫انجمن بزرگ اسپرانتیست ها می‌بود‪ ،‬آنرا خوانده بوده‪ .‬از اینرو هنگامی که در مجلس شوری‬ ‫گفتگو از گور نادر به میان آمد و قانونی درباره پاک و آباد گردانیدن آن گذشت‪ ،‬شاهزاده‬ ‫نامهای به من نوشته مژده داده بود‪ .‬از آنجا آشنایی با هم یافتیم که گاهی نامه ها بهم فرستادیمی‌‪.‬‬ ‫در تهران او روزی به من گفت‪» :‬من دلم می‌خواهد شما اسپرا نتو را درس بخوانید و اسپرانتیست‬ ‫شوید«‪ .‬گفتم‪ :‬من اسپرانتو را می‌دانم‪ .‬گفت‪» :‬از که خواندهاید؟…« گفتم‪ :‬خودم خواندهام‪.‬‬ ‫بسیار خشنود گردید و مرا به نشستهای خودشان خواند که من می‌رفتم‪ .‬روزی نیز میهمانی‌‬ ‫باشکوهی بنام من داد و از کسانیکه آنروز در آنجا دیدم مستر مور انگلیسی خبر نگار روزنامه تایمز‬ ‫بود که در تاریخ مشروطه یادش کردهام‪.‬‬ ‫اما بهاییان‪ ،‬روزی در بازار جلو دکانی ایستاده چیزهایی می‌خریدم‪ .‬درویشی آمده قصیده در ستایش »امام‬ ‫زمان« می‌خواند و پول می‌گرفت‪ .‬چون از من نیز خواست ندادم و نکوهش کردم‪ .‬پیرمردی که در دکان نشسته بود‬ ‫دیدم بجای آنکه بدش آید خوشش آمد‪ .‬دانسته شد بهاییست و خود نوﺓ برادر حاجی میرزا جانی‌‬ ‫کاشانیست‪ .‬چون دید من درباره خانوادهاش پرسشها می‌کنم پنداشت بهاییم‪ .‬گفتم‪ :‬بهایی نیستم ولی تاریخ باب و‬ ‫بها را خواندهام و دوست می‌دارم نیک بدانم‪ .‬پافشاری کرد که شب یکشنبه ما میهمانی داریم‪ ،‬شما نیز بیایید‪ ،‬و نشانی‌‬ ‫داد‪ .‬شب یکشنبه که رفتم دانسته شد خانه برادرزادﺓ او میرزا جلال خانست‪ .‬خانه باشکوهی می‌بود‪ .‬میهمانان‬ ‫که می‌بودند دانسته شد دو تن از ایشان مبلغند‪ :‬یکی حاجی میرزا عبدالحسین آواره‪ ،‬دیگری سید شهاب‬ ‫فارانی‌‪ .‬پس از خوردن شام دیگران رفتند‪ .‬ولی میزبان که جوان بسیار مهربانی می‌بود مرا نگذاشته گفت‪» :‬این‬ ‫آقایان اینجا می‌مانند‪ ،‬شما نیز بمانید و صحبت کنید«‪.‬‬

‫‪ -۱‬زبیل = زباله ‪ ،‬آشغال‬ ‫)ویراینده(‬