برگه:Zendegani-man.pdf/۴۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
زندگانی من / احمد کسروی
۴۸
 


هفته دیگر که رفتم و به گفتگو نشستیم گفت: «شما آمده اید با من به سخن پردازید که اگر توانید از بهاییگری بیرونم آورید. به شما آگاهی دهم که نیازی به سخن نیست. من از بهاییان چیزهایی را دیده ام که شرمم می آید به شما باز گویم. من دیگر بهایی نیستم. چیزی که هست شما می دانید انگجی فتوای کشتن مرا داده و من اکنون قاچاق زندگی می کنم. همه خویشان از من رو گردانیده اند. زن مرا به گرمابه راه نمی دهند. چندی پیش بچه ای از من مرد، ناچار شدیم حمالی بگیریم که شبانه ببرد و نهانی بخاک سپارد. می دانید که من دیگر به میان مسلمانان بازگشت نخواهم توانست. اگر هم مسلمان شوم مرا «مرتد فطری» دانسته از کشتنم چشم نخواهند پوشید. امروز تنها بهاییانند که به من نگهداری می نمایند و منهم از ناچاری با آنان راه می روم و در برابر انگجی و دیگران خود را نمیشکنم. این راز درون منست که به شما باز گفتم که خواهشمندم پوشیده دارید و گاهی بدیدن من بیایید که باری ساعتی با هم باشیم و درد دل گوییم.

از این سخنان دلم بحالش سوخت و با افسردگی برخاستم و باز گشتم. همان شب نشست داشتیم. چگونگی را به آقا میرزا علی گفتم. او کمی اندیشیده گفت: «چاره این کار آسانست. مجتهد با انگجی دشمنست. خوشبختی حداد در آن بوده که انگجی به تکفیرش برخاسته. من چگونگی را با حاجی میرزا مصطفی به میان گزارم و مجتهد را واداریم که او را «تطهیر» کند».

حاجی میرزا مصطفی از پسران حاجی میرزا حسن و خود مردی دانشمند و می بود. درس ملایی که در نجف خوانده بود، در ریاضیات و ستاره شناسی یکی از استادان شمرده می شد. کسی را با آن دانشمندی دیده ام. پسران مجتهد که بی ارج و بیدانش، بلکه برخی در شمار «الواد» می بودند، این در میان ایشان همچون گلی در خارستان میبود. چون با آقا میرزا علی مهر ورزیدی، با من نیز آشنا گردیده بود که گاهی در ریاضیات چیزهای دشوار را از و پرسیدمی، گاهی نیز به نشست ما آمدی.

آقا میرزا علی با او، مجتهد را دیدند و چگونگی را گفتند و او خشنود گردیده، چون ماه رمضان می بود و به مسجد میرفتی گفته بود: «شما روزی حداد را به مسجد من برسانید و بمن آگاهی دهید و من خودم می دانم چکار کنم.

چگونگی را به حداد آگاهی فرستاده چنین نهادیم که روز بیست و یکم رمضان که مردم در کوچه ها کمتر و در مسجد انبوه تر خواهند بود، من حداد را همراه گردانیده به مسجد مجتهد رویم. آنروز این کار را کردیم. حداد عبا را بسر کشید که کسی نشناسد و از پس کوچه ها خود را به مسجد رسانیدیم. پسران مجتهد در پهلوی خود به ما جا دادند که . مردم سخنی نگویند. نماز خوانده شد و مجتهد به بالای منبر رفت و از کیش بهایی به سخن پرداخته

دلیلهایی از قرآن و حدیث به بیپایی آن یاد کرد و سپس چنین گفتː «من گاهی که شنوم فلان کس بهایی گردیده چنین پرسم: آیا مردی با خرد می بود؟!. اگر گویند: با خرد می بود، بهایی بودن او را باور نکنم. زیرا کسی با داشتن خرد بهایی نتواند بود. آری گاهی تواند بود که مرد با خردی به میان بهاییان رود برای آنکه رازهای