برگه:Zendebegur.pdf/۵۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

مادلن

 

پریشب آنجا بودم، در آن اطاق پذیرائی کوچک. مادر و خواهرش هم بودند، مادرش لباس خاکستری و دخترانش لباس سرخ پوشیده بودند، نیمکت‌های آنجا هم از مخمل سرخ بود، من آرنجم را روی پیانو گذاشته به آنها نگاه میکردم. همه خاموش بودند مگر سوزن گرامافون که آواز شورانگیز و اندوهگین «کشتیبانان ولگا» را از روی صفحه سیاه درمیآورد. صدای غرش باد میآمد، چکه‌های باران به پشت شیشهٔ پنجره میخورد، کش میآمد، و با صدای یکنواختی با آهنگ ساز می‌آمیخت. مادلن جلو من نشسته با حالت اندیشناک و پکر سر را بدست تکیه داده بود و گوش میکرد. من دزدکی بموهای تابدار خرمائی، بازوهای لخت، گردن و نیم‌رخ بچگانه و سرزنده او نگاه میکردم. این حالتی که او بخودش گرفته بود بنظرم ساختگی میآمد، فکر میکردم که او همیشه باید بدود، بازی و شوخی بکند، نمیتوانستم تصور بکنم که در مغز او هم فکر