برگه:Zendebegur.pdf/۵۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۵۹
داود گوژپشت

آن زن با لبخند جواب داد: - منکه شما را نمی‌بینم - چشمهایم درد میکند! آهان داود!... داود قوز... (لبش را گزید) میدیدم که صدا به گوشم آشنا میآید. منهم زیبنده هستم مرا میشناسید؟

زلف ترناکردهٔ او که روی نیم‌رخش را پوشانیده بود تکان خورده، داود خال سیاه گوشه لب او را دید از سینه تا گلوی او تیر کشید، دانه‌های عرق روی پیشانی او سرازیر شد، دور خودش را نگاه کرد کسی نبود. صدای آواز ابوعطا نزدیک شده بود، قلبش میزد باندازهای تند میزد که نفسش پس میرفت بدون اینکه چیزی بگوید سرتاپا لرزان از جا بلند شد بغض بیخ گلوی او را گرفته بود عصای خودش را برداشت با گامهای سنگین افتان و خیزان از همان راهی که آمده بود برگشت و با صدای خراشیده زیر لب با خودش میگفت «این زیبنده بود! مرا نمیدید... شاید هوشنگ نامزدش یا شوهرش بوده... کی میداند؟ نه... هرگز... باید بکلی چشم پوشید!.. نه، نه من دیگر نمیتوانم...»

خودش را کشانید تا پهلوی همان سگی که در راه دیده بود نشست و سر او را روی سینهٔ پیش‌آمده خودش فشار داد. اما آن سگ مرده بود!

تهران ۱۶ شهریورماه ۱۳۰۹