برگه:Zendebegur.pdf/۵۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

داود گوژپشت

 

«نه، نه، هرگز من دنبال اینکار نخواهم رفت. باید بکلی چشم پوشید. برای دیگران خوشی میآورد در صورتیکه برای من پر از درد و زجر است. هرگز هرگز...» داود زیر لب با خودش میگفت و عصای کوتاه زردرنگی که در دست داشت بزمین میزد و بدشواری راه میرفت مانند اینکه تعادل خودش را بزحمت نگهمیداشت. صورت بزرگ او روی قفسه سینه برآمده‌اش میان شانه‌های لاغر او فرو رفته بود، از جلو یک حالت خشک، سخت و زننده داشت: لبهای نازک بهم‌کشیده، ابروهای کمانی باریک، مژه‌های پائین‌افتاده، رنگ زرد، گونه‌های برجسته استخوانی. ولی از دور که به او نگاه میکردند نیم‌تنهٔ چوچونچه او با پشت بالاآمده، دستهای دراز بی‌تناسب، کلاه گشادی که روی سرش فرو کرده بود، بخصوص حالت جدی که بخودش گرفته بود و عصایش را بسختی بزمین میزد بیشتر او را مضحک کرده بود.