این پرسش من درددل او را باز کرد و برایم اینطور حکایت کرد:
«من دو سال در آلمان اسیر بودم، خیلی وقت نبود که سرباز شده بودم، نزدیک شهر (نانسی) جنگ درگرفت. عده ما تقریباً سیصد نفر میشد، آلمانیها دور ما را گرفتند، سرهوائی شلیک کردند. ما هم چاره نداشتیم نمیتوانستیم ایستادگی بکنیم، همهمان تفنگها را انداختیم و دستهایمان را بالا کردیم. چند نفر از آلمانیها جلو آمدند، یکی از آنها بزبان فرانسه گفت: «شما خوشبخت بودید که جنگ برایتان تمام شد، ما هم خیلی دلمان میخواست که بجای شما بوده باشیم.» بعد جیبهای ما را گشتند هرچه اسلحه داشتیم گرفتند و ما را دستهدسته کرده با پاسبان روانه کردند. چند نفر زخمی میان ما بود که به مریضخانه فرستادند، بعد از دو روز مسافرت من و یکنفر فرانسوی دیگر را نگهبان اطاق اسیریهای ناخوش روسی کردند. اما از بسکه این کار کثیف بود و ناخوشها روی زمین اخوتف میانداختند، من چند روز بیشتر در آنجا نماندم. خواهش کردم کار مرا تغییر بدهند، آنها هم پذیرفتند. بعد مرا فرستادند نزدیک شهر (کلنی) در یک دهکده برای کارهای فلاحتی، رفیقم هم با من بود. از صبح زود ساعت شش بلند میشدیم، به طویله سر میزدیم، اسبها را قشو میکردیم، به کشتزار سیبزمینی سرکشی میکردیم، کارمان رسیدگی به کارهای فلاحتی بود، در همانجا من و رفیقم بخیال فرار افتادیم، دو شب و دو روز پای پیاده از بیراهه از اینسو به آنسو میرفتیم،