برگه:Zendebegur.pdf/۴۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

اسیر فرانسوی

در (بزانسن) بودم، یکروز وارد اطاقم شدم، دیدم پیشخدمت آنجا پیش‌بند چرک آبی‌رنگ خودش را بسته و مشغول گردگیری است. مرا که دید رفت کتابی را که بتازگی راجع به جنگ از آلمانی ترجمه شده بود از روی میز برداشت و گفت: - ممکن است این کتاب را بمن عاریه بدهید بخوانم؟

با تعجب از او پرسیدم: - به چه درد شما میخورد؟ این کتاب رمان نیست.

جواب داد: - خودم میدانم، اما آخر منهم در جنگ بودم، اسیر (بُشها) شدم.

من چون خیلی چیزهای راست و دروغ راجع به بدرفتاری آلمانیها شنیده بودم کنجکاو شدم، خواستم از او زیرپاکشی یکنم ولی گمان میکردم مثل همه فرانسویها حالا میرود صد کرور فحش به آلمانیها بدهد. باری از او پرسیدم:

- آیا بشها (بزبان تحقیرآمیز فرانسه بجای آلمانیها) با شما خیلی بدرفتاری کردند؟ ممکن است شرح اسارت خودتان را بگوئید؟