برگه:Zendebegur.pdf/۴۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۴۶
زنده‌بگور

- خیلی غریب است! مگر صدای زن خودتان را نمیشناسید؟

حاجی آهی کشید: - آخر شما که نمیدانید زن من چه آفتی است؟ زنم نوای همه جانوران را درمیآورد، وقتیکه از حمام میآید به صدای همه زنها حرف میزند. ادای همه را درمیآورد من گمان کردم میخواهد مرا گول بزند صدای خودش را عوض کرده.

آن زن: - چه فضولیها آقای آژان شما که شاهد هستید توی کوچه، روبروی صد کرور نفوس بمن چک زد حالا یکمرتبه موش‌مرده شد! چه فضولیها! بخیالش شهر هرت است، اگر مشدی حسین بداند حقت را میگذارد کف دستت. با زن او؟ آقای رئیس.

رئیس: - خوب خانم با شما دیگر کاری نداریم بفرمائید بیرون تا حساب حاجی آقا را برسیم.

حاجی: - والله غلط کردم، من نمیدانستم، اشتباهی گرفتم آخر من روبروی مردم آبرو دارم.

رئیس چیزی نوشته داد بدست آژان، حاجی را بردند جلو میز دیگر اسکناسها را با دست لرزان شمرد، به عنوان جریمه روی میز گذاشت بعد بهمراهی آژان او را بردند جلو در نظمیه. مردم ردیف ایستاده بودند و در گوشی با هم پچ‌پچ میکردند. عبای زرد حاجی را از روی کولش برداشتند و یکنفر تازیانه بدست آمد کنار او ایستاد. حاجی از زور خجالت سرش را پائین انداخت، و پنجاه تازیانه جلو مردم به او زدند، ولی او خم