برگه:Zendebegur.pdf/۴۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۴۵
حاجی مراد

آژان از جلو مردم میگذشت و حالا مشکوک هم شده بود. درست نگاه کرد دید کفش سگک‌دار آن زن و جورابهایش با مال زن او فرق داشت. نشانیهائی هم که آن زن به آژان میداد همه درست بود، او زن مشهدی حسین صراف بود که میشناخت. پی برد که اشتباه کرده است. اما دیر فهمیده بود. حالا نمیدانست چه خواهد شد؟ تا اینکه رسیدند به نظمیه، مردم بیرون ماندند حاجی و و آن زن را آژان در اطاقی وارد کرد که دو نفر صاحب منصب آژان پشت میز نشسته بودند. آژان دست را به پیشانی گذاشته شرح گزارش را حکایت کرد و بعد خودش را بکنار کشید رفت در پائین اطاق ایستاد. رئیس رو کرد به حاجی:

- اسم شما چیست؟

- آقا، ما خانه‌زادیم، کوچکیم، اسم بنده حاجی مراد، همه بازار مرا میشناسند.

- چه‌کاره هستید؟

- رزاز، در بازار دکان دارم هر فرمایشی که داشته باشید اطاعت میکنم.

- آیا راست است که شما نسبت باین خانم بی‌احترامی کرده‌اید و ایشان را در کوچه زده‌اید؟

- چه عرض بکنم؟ بنده گمان میکردم که زن خودم است.

- بکدام دلیل؟

- حاشیه چادرش سفید است.