برگه:YekChahVaDoChaleh.pdf/۴۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
یک چاه و دو چاله /۴۴
 



در این ولایت که مشت می‌زنی اما به سایه و اصلاً در خواب. تا این نمدی که ما می‌کوبیم جواب مس بدهد، سال‌ها وقت می‌خواهد؛ دست کم تا وقتی که ریش این بچه‌ها سفید شود و اصلاً من باید خودم را به دست این حضرات می‌دادم با آن دسته قشه ورشه. که اولین بار بود می‌دیدمشان گمان کرده بودم آمده‌اند مس مرا به محک بزنند. غافل از اینکه آمده‌اند، پای این درخت تبر زدن بیاموزند. همین بود که دلم از وثوقی گرفت. گمان نمی‌کردم محتاج به چنین قشون کشی باشد؛ آن هم در قبال من از او دلم گرفته برای اینکه دراز دست دادن هر دوستی من پاره‌ای از تنم را می‌دهم. در تجربه با گلستان دیدم که این قراضه مس ما فروختنی نیست و در تجریه با وثوقی این روشن شد که مس ما همان زیر خاک بهتر تا بازیچه کودکان. وقتی دیوار ریخت مرده خور‌ها خبر خواهند شد اما این تن هنوز با ۳۷ درجه حرارت و همان ۶۳ کیلو گرم وزن معهود بیست ساله اخیر زنده است. و شما با این آرزوی مرگ و سقوط (که در‌اندیشه و هنر هم تکرار شده بود) که برای من می‌کنید مشت خودتان را باز می‌کنید. سر کلاس های من برای امثال شما هنوز بسیار جاهست. بشتابید. جرأت نمی‌ کنم ادای آن مرد بزرگ را در آورم که گفت سلونی قبل ان تفقدونی؛ اما از همان مرد بزرگ خطاب به شما این مزخرفات را تمام می‌کنم که: یا اشباح الرجال ولارجال!


پایان