باشد. پر از سنگ و شن و خاك. اما آبی از دلش جوشان و پرکننده حوضها. نه این جور شکل گرفته و متحجر.
واما حكمها حکم کردهاند که من قصه بلندنویس نیستم. جل الخالق! برای ما همین بس که مینویسیم. اسمش را شما بگذارید. ما کی و کجا دعوی کردیم؟ تنها دعوی ما این قلم زدن و این شاهد بودن. شاهد همه توطئهها. سکوتش برای نیما - قدرتش برای خانلری - جسدش برای خود من و تازه به اسم تجلیل و حکم دیگر اینکه مرا من سرا خطاب کردهاند بسیار خوب اگر قرار بود این من، سرا باشد، پس شما چکاره بودید؟ و حیف که عقل شما قد نمیدهد جوانهای عزیز و گرنه میفهمیدید که نره خری دارد این جوری زمینه قضیه را لق میکند نه که به لوت خودخواهی خویش بخواهد زمین و زمان را به کند بکشد و بعد در آن شماره هم که به کتاب ماه تاخته بود - نمیدانم که؛ و بیامضا - مرا مرد واحد نامیده بود که از صفحات آن مجله نوعی سربازخانه ساخته من اگر اهل پنبه کاری بودم حالا شما هم پای علم این و جاهت ملی سینه میزدید. ولی حیف که پنبه کاری در خور ما نیست در خور لحاف دوزها است. من تیغ به دست دارم یا شلاق وجراحتها را شما پنبه کاری کنید.
دیگر اینکه من دست کم خودم میدانم که با این قلم جوری تا نکردهام که دل کسی را به دست بیاورم؛ چه رسد به وجاهت ملی. من زدهام و خوردهام و با این زدوخورد دست کم خودم را نیز نگهداشتهام. بی هیچ منتی براحدی اگر کشتهای باقی نیست، کشتهای که باقی است (اولی را به هم بخوان، دومی را به کسر) و این است بزرگترین غبن