برگه:YekChahVaDoChaleh.pdf/۳۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۱۳ / یک چاه و دو چاله


همدیگر را می‌دیدیم جوانی بود، دقیق خرده بین، مقرراتی و خشکه با لیاقتی فراوان برای شغل قضا که بعد‌ها شغل دائمی‌اش شد. نمی‌ دانم چه شد که مأمور بروجرد شد و در غیابش بفهمی نفهمی از حزب اخراجش کردند. چرایش را هیچکس نفهمید. از این کار‌های خبط در آن حزب بسی مهمتر از اینهاش اتفاق می‌افتاد. و این قضیه پیش از آن بود که آن ما انشعاب کرده باشد بروجرد که بود مراوده کتبی ما شروع شد. از این قلم به توضیح آنچه انشعاب را می‌خواست بسازد و از او در توجیه خویشتن کاغذ‌هایی که نباید چندان حرف حسابی در آن‌ها باشد؛ جز اینکه ابتدای انسی بود و مقدمه‌ای برای یک مراوده دوستانه غیر سیاسی بعدی و بعد انشعاب بود و او همچنان بروجرد بود و بعد که او برگشت آن‌ها حزب زحمتکشان نیروی سوم را ساخته بود یا داشت می‌ساخت و طبیعی بود که او هم می‌آمد. و این سال ۲۹ بود. و او شد مسؤول تشکیلات. عضو کمیته مرکزی هم بود و جدی کارمی کردیم. من کمتر و او بیشتر اصلاً آنروز‌ها من داشتم زمینه سیاست را زیریای خودم لق می‌کردم برای اینکه بدانید چه می‌گویم یك تجربه‌اش را نقل می‌کنم. در بحبوحه قدرت جبهه ملی و دکتر مصدق بود و قرار بود اعضای کمیته مرکزی ما خدمت نخست وزیر برسند. یعنی دکتر مصدق به نوعی ناز شست که در تنها گذاشتن بقایی کرده بودیم و پشتیبانی‌ها از دولت وقت همه را صدا کرده بودند و اتوبوس گرفته بودند و اعضای کمیته‌ها هول میزدند و سید قزوینی (اصغر سید جوادی) و من ماندیم نفر‌های آخر که ته اتوبوس جا گرفتیم. توی خیابان کاخ در خانه دکتر مصدق که اتوبوس‌ ایستاد و حضرات همچنان