۳۰/یک چاه و دو چاله
این صورت خاتمه یافت که بعدها دانش چاپش کرد. دنبال اورازان
و نات نشینها. و چه خوشحالم که این چاله را با سه هزار کلمه پر کردم.
سه هزار کلمهای که نه کسی دید و نه شنید و نه به امضای این قلم بود.
ولی اگر قرار باشد مدام بخواهی چالهای را با چند هزار کلمه پر کنی؟
و این است عاقبت کار قلمی که افسارش لق باشد. در تجربه خارگ
این قضیه روشن شد که اگر قرار باشد هر کدام از ما در بده بستانها
مان پای دوستانمان را در چاه و چاله کنیم ممکن است آن دوست برمد
و آن وقت دستگاهی که به اعتبار تو با آن دوست حرف و سخنی پیدا
کرده نه تنها که برای آن دوست، حتی برای خود تو شمشیر را از رو
میندد. گرچه چنین خطری برای گلستان پیش نیامد که خرش از
پل گذشته بود. اما عواقبی برای این قلم داشت که یکیش را میآورم.
این قضایا بود و بود تا موج و مرجان و خارا در آمد. در این مدت ما دانسته بودیم که هر کداممان راهی داریم و حرفی دیگر و دیگر آنایدهآلهای جوانی مشترک نیست و نان خوردتی هم در کار است و تو نمیتوانی کفاره دهنده گناهی باشی که دیگری کرده است و دیگری هم نمیخواهد جوابگوی کله خریهایی باشد که تو میکنی. و به هر صورت معلوم شده بود که اگر به چاه میرویم، یا به برج عاج، حماقت است اگر انتظار همراهی دیگری را داشته باشی و دانسته بودیم که در این عرصات هر کس مسؤول نامه اعمال خویش است. و موج و مرجان و خارا میگفت که حالا گلستان شده است حماسه سرای صنعت نفت که مرا و ما را در آن هیچ دستی نیست و به طریق اولی هیچ حقی برای حماسه سرایی تنها یک صحنه از آن فیلم دیدنی بود که بهش گفتم