سرتاپایم را فراگرفت، فقط گلدان مثل وزن جسد مردهای روی سینه مرا فضار میداد– درختهای پیچ در پیچ با شاخههای کج و کوله مثل این بود که در تاریکی از ترس اینکه مبادا بلغزند و زمین بخورند دست یکدیگر را گرفته بودند. خانههای عجیب و غریب بشکلهای بریده بریده هندسی با پنجرههای متروک سیاه کنار جاده رج کشیده بودند ولی بدنه دیوار این خانهها مانند کرم شبتاب تشعشع کدر و ناخوشی از خود متصاعد میکرد، درختها بحالت ترسناکی دسته دسته، ردیف ردیف، میگذشتند و از پی هم فرار می کردند ولی بنظر میامد که ساقه نیلوفرها توی پای آنها میپیچند و زمین میخورند. بوی مرده، بوی گوشت تجزیه شده همه جان مرا فرا گرفته بود. گویا بوی مرده همیشه بجسم من فرو رفته بود و همه عمرم من در یک تابوت سیاه خوابیده بودهام و یکنفر پیرمرد قوزی که صورتش را نمیدیدم مرا میان مه و سایههای گذرنده میگردانید.
کالسکه نعش کش ایستاد، من کوزه را برداشتم و از کالسکه پائین جستم. جلو در خانهام بودم، به تعجیل وارد اطاقم شدم، کوزه را روی میز گذاشتم رفتم قوطی حلبی، همان قوطی حلبی که غلکم بود و در پستوی اطاقم