– ونگهی عوض مزدم من یک کوزه پیدا کردم، یه گلدون راغه، مال شهر قدیم ری هان!»
بعد با هیکل خمیده قوز کردهاش میخندید، بطوریکه شانههایش میلرزید. کوزه را که میان دستمال چرکی بسته بود زیر بغلش گرفته بود و بطرف کالسکه نعشکش رفت و با چالاکی مخصوصی بالای نشیمن قرار گرفت. شلاق در هوا صدا کرد، اسبها نفس زنان براه افتادند، صدای زنگوله گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود و کمکم پشت توده مه از چشم من ناپدید شد.
همینکه تنها ماندم نفس راحتی کشیدم، مثل این بود که بار سنگینی از روی سینهام برداشته شد و آرامش گوارائی سرتا پایم را فرا گرفت– دور خودم را نگاه کردم: اینجا محوطه کوچکی بود که میان تپهها و کوههای کبود گیر کرده بود. روی یکرشته کوه آثار و بناهای قدیمی با خشتهای کلفت و یک رودخانه خشک در آن نزدیکی دیده میشد– این محل دنج، دورافتاده و بی سروصدا بود. من از ته دل خوشحال بودم و پیش خودم فکر کردم این چشمهای درشت وقتیکه از خواب زمینی بیدار میشد جائی بفراخور ساختمان و قیافهاش پیدا میکرد وانگهی میبایستی