حرکت، سرد و با چشمهای بسته شده آمد خودش را تسلیم من کرد– با چشمهای بسته!
این همان کسی بود که تمام زندگی مرا زهرآلود کرده بود و یا اصلاً زندگی من مستعد بود که زهرآلود بشود و من بجز زندگی زهرآلود زندگی دیگری را نمیتوانستم داشته باشم– حالا اینجا در اطاقم تن و سایهاش را بمن داد– روح شکننده و موقتی او که هیچ رابطهای با دنیای زمینیان نداشت از میان لباس سیاه چین خوردهاش آهسته بیرون آمد، از میان جسمی که او را شکنجه میکرد و در دنیای سایههای سرگردان رفت. گویا سایه مرا هم با خودش برد ولی تنش بیحس و حرکت آنجا افتاده بود، عضلات نرم و لمس او، رگ و پی و استخونهایش منتظر پوسیده شدن بودند و خوراک لذیذی برای کرمها و موشهای زیر زمین تهیه شده بود– من درین اطاق فقیر پر از نکبت و مسکنت در اطاقی که مثل گور بود، در میان تاریکی شب جاودانی که مرا فرا گرفته بود و به بدنه دیوارها فرو رفته بود بایستی یک شب بلند تاریک سرد و بیانتها در جوار مرده بسر ببرم– با مرده او– بنظرم آمد که تا دنیا دنیاست تا من بودهام یک