برگه:Tarikhe 500 Saleh Khouzestan.pdf/۳۴۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

وارد باهواز شد روز ورود باران شدیدی می‌آمد مردم همه بی‌چادر بی‌منزل از بالا باران و زمین آب تمام سرباز و صاحب‌منصب در زیر باران شب را صبح کردند مگر نواب والا و امیرزاده و وزیر محمد حسن خان سرتیپ خودش و چادر آدم‌هاش تمام آورده بود چونکه شتر داشت تمام اسبابش را آورده دو سه خروار هم آرد و برنج بار کرد آورد یک زاویه (؟) را که جان دو فوج در صحرای عربستان بسته باو بود گذاشت و از آنطرف جمیع سلطان و صاحب‌منصبهای دو فوجش پیاده می‌آمدند و از بس عاجز شده بودند بزانو راه می‌رفتند سوای دو دیگ حمام و تجر و پوش چادرش از وزیر هم بشرح ایضا بعلاوه چهار و پنج قطار قاطر کاه و جو کردند محمد حسن خان هم آرد و جو و برنج بار کرده اما چند نفر سرباز ناخوش داشتند از دو فوج نتوانستند در وقت راه افتادن اردو پیاده بیایند ماندند اینها هم نیاوردند آمدند پیش سرتیپ که سرتیپ بگو ما را سوار کنند بنا کرد بفحش دادن که پدر سوخته‌ها دیوانه هستید کجا سوار کنم گفتند سر شتر گفت شتر بار دارد گفتند بارشان جو است آرد و برنج ما بقدر اینها سرتیپ می‌توانیم خدمت بکنیم گفت پدر سوخته‌ها مگر همه سوارند که شما پیاده بروید یواش‌یواش بعد از آنکه بیچاره‌ها مأیوس شدند بعضی در همان محمره ماندند بعضی که پاگیر بودند از ترس جان آمدند. یکی دو تا رفته بودند خود را بجرگه اعراب که در میان نخلستان بودند رسانده بودند یکی دو تا در همان بیابان مانده بودند و مردند اینها هم که در محمره بودند بعد از آنکه قشون انگلیس آمده بود ناخوشها را با زخمدار و ناخوشهای سایر افواج برده حکیم و جراح سرشان گذاشته پارۀ که خوب می‌شدند خرجی می‌دادند مرخص می‌کردند پارۀ