پرش به محتوا

برگه:TarikhMashrouteh3.pdf/۷۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۶۴۷
بخش سوم
 

و پای ما را شستند. بادزن آورده باد زدند، نان و چایی آوردند. قاسم‌آقا آنچه مهربانی بود دریغ نمیداشت، چون اندکی بیاسودیم بقزاقان دستور داد هرچه درشکه از اینجاها می‌گذرد جلو در بیاورند تا آقایان را هر دو سه کس که خانه‌هاشان نزدیک می‌باشد در یک درشکه نشانده بخانه‌هاشان بفرستیم. قزاقان پی فرمان رفتند. ولی مردی در آنجا که گویم گماشته نظمیه بوده رو بقاسم‌آقا کرده چنین گفت: نمی‌توانیم آقایان را بخانه‌هاشان بفرستیم من باید تلفون به باغشاه کرده دستور خواهم. این گفته بیرون رفت. پس از دیری درشکه‌ها دم در ایستاده بودند. ولی آن مرد باز گشته آگاهی آورد که باید آقایان را بباغشاه ببریم. قاسم‌آقا سخت ناخشنود گردیده ولی ایستادگی نتوانست. ما را در درشکه‌ها نشانده راه باغشاه را پیش گرفتند. در میان راه مردم بتماشا ایستاده بودند و کسانی آنچه ناشایست بود دریغ نمیگفتند با اینحال بدر باغشاه رسیدیم. آنجا بود که هنگامه سومی برپا گردید. سربازان سیلاخوری و توپچیان و سوارگان قره‌داغی و جلوداران و دیگر نانخواران درباری و مردم بیسر و پا در آنجا گرد آمده و فرصت یافته هرکس را از آزادیخواهان که می‌آوردند کینه دو ساله را از او باز میجستند. همینکه ما از درشکه‌ها پیاده شدیم بیکبار گرد ما را فرو گرفتند هریکی از ما گریبانش در دست صد تن افتاد. جای خرسندیست که بیکدیگر فرصت نمیدادند و ما را از دست همدیگر می‌ربودند. وگرنه بیکچشم زدن نابود میشدیم در اینجا هم حشمة‌الدوله بفریاد ما رسید. زیرا او در آن نزدیکی می‌بوده و همینکه ما را در دست اینان می‌بیند بباغ بازگشته داد میزند و دیگران را بیاری خود میخواند. در سختی بیچارگی و گرفتاری بود که یکدسته از بزرگان درباری بیرون ریخته ما را از دست آنان رهانیدند و با یک حالی که بگفتن نیاید بدرون باغ رسانیدند. در آنجا هر کسی را بجایی بردند و بند نمودند. مرا هم بچادری بردند که ابوالحسن میرزای شیخ‌الرییس و شیخ مهدی پسر شیخ فضل‌الله در آنجا می‌بودند. شیخ‌الرئیس را زنجیر درازی بگردن زده و سر آن را بدرختی بسته بودند. سه تن در آنچادر بسر می‌بردیم.

سرگذشت میرزا جهانگیرخان و دیگران اینست گفته‌های مستشارالدوله. ولی این تنها سرگذشت یکدسته است. یکدسته دیگری که میرزا جهانگیرخان و ملک‌المتکلمین و قاضی ارداغی و برخی دیگر می‌بودند، و با دو سید و دیگران تا پارک امین‌الدوله همراهی نمودند سرگذشت اندوه‌آور دیگری داشتند که می‌باید آنرا نیز بیاوریم، و چون این داستان را نیز از زبان میرزا علی‌اکبرخان ارداغی که خود برادر قاضی، و در همه جا با وی همپا می‌بوده شنیده‌ایم، در اینجا نیز همان گفته‌های او را می‌آوریم. می‌گوید:

چون برادرم قاضی از کسانی می‌بود که بمجلس پناهیده همراه میرزا جهانگیرخان و ملک‌المتکلمین و دیگران شب و روز در آنجا می‌زیست من ناچار می‌بودم ناهار و شام