برگه:TarikhMashrouteh3.pdf/۲۹۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
تاریخ مشروطهٔ ایران
۸۶۴
 

انبوه مردم می‌بودند که با های‌هوی شادمانی پیش می‌آمدند. در اندک زمانی سراسر کوچه‌ها پر گردید و هنگامه بی‌مانندی بود. چون کسانی از کرد و سرباز، در خانه‌ها باز مانده و نتوانسته بودند بگریزند، مجاهدان به جستجوی ایشان به یکایک خانه‌ها سر می‌زدند. همه درها باز و مردم دسته‌دسته از این در به آن در می‌رفتند. گاهی نیز کردی یا سربازی را دستگیر نموده کشان‌کشان بیرون می‌آوردند که می‌کشتند یا نگاه می‌داشتند. هکماواریان با آن‌همه زیان‌دیدگی از دولتیان، در این هنگام تا توانستند کردان و سربازان را پنهان داشته به دست نمی‌دادند. از خود مجاهدان نیز بسیاری از کشتن جلو می‌گرفتند، خود سردار چند کس را از مرگ رها گردانید. بلکه به گفته کتاب آبی دستگیری را که می‌خواستند تیرباران کنند او خود را به میانه انداخت و نزدیک بود آماج گلوله گردد.

سخن کوتاه کنم: پس از آن شکست و زیان این فیروزی شکوه دیگری داشت، و این زمان ده‌ها هزار کس در هکماوار گرد آمده و بدین‌سان شادی می‌نمودند، و هکماواریان که از بیرون‌رفتن دولتیان تاراج‌دیدگی را فراموش کرده خشنود می‌بودند، از هر سو خروش‌های شادی برمی‌خاست. من نیز که خانه خودمان را از تاراج نگه داشته و کنون این پیروزی مشروطه را می‌دیدم از هر بار خشنود و خرسند می‌بودم. ولی ناگهان پیشامدی جهان را در برابر چشم تار و دیده‌هایم اشکبار گردانید.

چگونگی را با کوتاهی می‌آورم: حاجی میرمحسن‌آقا که امروز به جلو هکماواریان افتاده به پیشواز صمدخان رفته و قربانی زیر پایش بریده بودند این یک گناه بزرگی از او شمرده می‌شد. نایب یوسف که چنان‌که گفته‌ایم گذشته از دشمن کهن شیخی و متشرع، خودش و داییش حاجی‌محمود دشمنی سختی با خانواده ما می‌داشتند، این فرصت را از دست نداده به کینه‌جویی برخاستند. به‌ویژه که در جنگ‌های امروزی مشهدی‌عباس برادر بزرگ‌تر نایب یوسف که از مجاهدان به شمار می‌رفت کشته شده بود.

در این هنگام که انبوه آزادی‌خواهان به هکماوار رفته آن شور و خروش در میان می‌بود نایب‌یوسف، به سرخود یا با پرگی از سردار، با چند تن از تفنگداران به سر خانه حاجی میرمحسن‌آقا ریختند. من میان حیاط خودمان ایستاده بودم، و مجاهدان و مردم که دسته‌دسته به درون می‌آمدند، و از آنکه خانه ما بتاراج رفته در شگفت شده پرسش‌ها می‌کردند، ناگهان آواز شلیک از آن خانه برخاست. چند تیر پیاپی دررفت و پشت سر آن فریادی بلند گردید. من چگونگی را دانستم و بی‌تابانه اشک از چشم‌هایم سرازیر گردید و بسیار گریستم. پس از مرگ پدرم دومین بار بود که رشته تاب را از دست داده خود را به دامن گریه می‌انداختم. پس از دیری آگاهی آمد کسی کشته نشده. حاجی میرمحسن‌آقا را دستگیر کرده برده‌اند. تازه می‌خواستم آرام گیرم که آگاهی اندوه‌آور دیگری رسید: مادر عباس که برای سرکشی به خانه تاراج‌شده خودشان رفته بود، با