دیدم. حسینخان بیش از نه فشنگ در کمربند خود نمیداشت، یکی از یارانش گفت: «خان! با نه فشنگ بجنگ میروی؟!» پاسخ داد: «مگر من بیش از نه تن خواهم کشت!». پشت سر ایشان اسدآقا سوار اسب سفید قشنگی میآمد. نامش را شنیده و خودش را ندیده بودم. در شگفت شدم که جوانی با این سال کم دارای آن آوازه گردیده.
در این جنگها بود که شاطر محمدحسین برادر مشهدی محمدصادق که بدلیری شناخته شده و از سردستگان بشمار میرفت کشته گردید.
باری چنانکه گفتیم روز پنجشنبه نزدیک نیمروز ناگهان دولتیان از سر خیابان و از بازار و از مغازههای مجیدالملک و از چند راهی که بامیرخیز میرفت پیش آمده غوغای سخنی برپا کردند. نیز توپها را از دامنه کوه سرخاب بغرش آورده آتش بر سر شهر بارانیدند. یک تاخت ناگهانی و بس بیمناکی بود شاید میپنداشتند مجاهدان در سوی قراملک سرگرمند و در شهر چندان نیروبی نیست و میخواستند مگر کاری پیش برند، یا خواستشان این بود که مجاهدان را ببازگشت از جلو قراملک وادارند. هرچه بود سخت بیباکانه میکوشیدند. ستارخان و باقرخان ایستادگی نموده و جلو تاخت را گرفتند. از ابنسو هم توپها غریدن گرفته تا غروب جنگ برپا بود و آنزمان فرو نشست. از مجاهدان چند تن کشته شده و چند تن زخم برداشتند. از دولتیان بیشتر از اینان کشته و زخمی شدند.
روزهای آدینه و شنبه جنگی برنخاست. شب یکشنبه جنگهای بخاک سپردن مسیو چلیتو سختی در سوی خیابان میرفت. درباری اردبیلی مینویسد: «از صدای توپ و تفنگ تا صبح نتوانستیم بخوابیم. محشر غریبی راه انداخته بودند. تا دمیده صبح صدای تفنگه میآمد». مینویسد: «راه باغمیشه را مجاهدان سد نموده تردد احدی ممکن نیست. جمعی از اهل شهر بباغ آمدهاند. شاهزاده، جوادخان حاجی خواجهلو را بباغمیشه مأمور فرمود هرطور است راه مترددین باز و موانع را از پیش بردارد». در این روزها گفتگو از بازگشت سپاه ماکو میرفت، که اقبالالسلطنه با دستور محمدعلیمیرزا دوباره نیرو بآنها افزوده و بازگردانیده، و آنها همچنان دیهها را آتش میزنند و پیش میآیند. نیز در این روزها نان کمیاب گردیده بخاندانهایی سخت میگذشت.
روز دوشنبه سیام شهریور (۲۴ شعبان) داستانهایی در کار رخ دادن میبود. از یکسو در سوی پل سنگی سواران (همان سواران حاجی خواجهلو گویا) پیش آمد با خیابانیان جنگی میرفت که سه ساعت کمابیش برپا میبود، تا سواران نومید شده بازگشتند، و از دو سو کسان بسیار کشته شدند.
از یکسو امروز عینالدوله بشهر التیماتوم چهل و هشت ساعته فرستاده و کسانی را نیز بباغ خواسته بود که با زبان پندهایی دهد که داستان آنرا خواهیم نوشت.