ستارخان بارها پیام پندآمیز فرستاده بود، و یکبار نیز کسانی از قراملک بشهر آمدند و گفتگو رفت و نتیجهای نداد. ولی چون شکست سپاه ماکو پیش آمد، و پس از آن شهربان بدلیری افزودند، و از آنسو دولتیان خاموش میبودند، ستارخان بهتر دانست که با جنگ قراملک را از پیش بردارند.
این بود روز سهشنبه بیست و چهارم شهریور (۱۸ شعبان) هنگام پسین دستههایی از مجاهدان ناگهان آهنگ آنجا کردند. قراملکیان دلیرانه ایستادگی نمودند و جنگ سختی درگرفت . باغها و کشتزارها که بدرازی نیمفرسخ کمابیش میانه شهر و آن آبادی نهاده پر از آتش گردیده از هرسو گلوله آمدوشد میکرد. هنگام غروب جنگ فرونشسته مجاهدان بازگردیدند.
فردا بیست و پنجم شهریور (۱۹ شعبان) از نیمروز دوباره مجاهدان رو بقراملک آوردند. سرکرده این جنگها حسینخان، و چهارصد و پانصد تن از مجاهدان با او میبودند. بار دیگر جنگی سختی آغاز شده مجاهدان به جوی گودی که آب آجی را بقراملک میرساند و این هنگام خشک میبود درآمده به پیشرفت پرداختند. از آنسوی قراملکیان بیباکانه بجلوگیری برخاستند. گلوله بفراوانی میریخت و غرش توپ پیاپی شنیده میشد. پیداست که بزنان و بچگان روز سختی میبود: قراملکیان بیش از اندازه دلیری مینمودند ولی مجاهدان بیباکانه پیش رفتند تا خود را بنزدیک آبادی رسانیدند، و چون روز بآخر میرسید حسینخان دستههایی را بپاسبانی گزارده بازگشت.
امروز از عباس دلیریهای شگقتی رخداد. قراملکیان داستانها ازو میگفتند. امروز او بامدادان سوار اسب شده از بیراهه آهنگ باسمنج میکند که از عینالدوله توپ و سپاه بخواهد، ولی در نیمه راه آواز شلیک توپ را شنیده باز میگردد، و هنگامی میرسد که مجاهدان خود را بخرمنگاه قراملک رسانیده بودند و او بیدرنگ بکار پرداخته خود را به پشت دیواری میرساند، و از آنجا یکتنه به تیراندازی میپردازد و جلو مجاهدان را میگیرد.
روز پنجشنبه باز مجاهدان بجنگ قراملک شتافتند. ولی چون کسانی از آنجا برای گفتگو نزد ستارخان آمده بودند، و از آنسوی از یکساعت به نیمروز در خود شهر جنگ و تاخت آغاز شد اینست جنگ قراملک را ناانجام گزارده بازگشتند.
در این سه روزه جنگ با قراملک چون بیشتر مجاهدان از حکماوار بگذشتند من بتماشا میایستادم، و از اینکه آنانرا میدیدم دلیر و مردانه دسته دسته آمده میگذشتند گاهی شاد می شدم که از ایران از میان بازاریان و برزگران چنین مردان شیردلی برمیخیزد و گاهی غمگین میگردیدم که این شیردلیها در راه برادرکشی بکار میرود. بیاد میدارم روز دوم بر سر کوچه ایستاده بودم حسینخان با دستهای پیاده رسید از رخسار مردانه آن جوان و از سنگینی و استواری او شادمان گردیدم و افسوس که همان یکبار بود که او را