میبود. و از اینرو همینکه کسی را در آن کوشش همراه میدیدند امید راهنمایی بهوش و دانش او میبستند و سخت باو میگراییدند و از بس دلباختگی گمان فریبکاری و رویهکاری باو نمی بردند.
مثلا طالبوف چون کتابی نوشته بود آن ارج را باور میدادند که بیآنکه خود آگاه باشد بنمایندگیش بر گزیدند و تا دیر گاهی چشم براه آمدن او میداشتند و نامه های درخواست مینوشتند و با آنکه طالبوف اینزمان از اندیشههای پیش بازکشته و از مشروطه خواهی ایرانیان آزردگی نشان میداد، اینان او را یک پیشوای گرانمایه ای شمرده آرزوی آمدنش را میکشیدند.
بمیرزا ملکمخان جایگاه بلندی داده و نامش را بسیار پاسدارانه میبردند و به پیامهایش ارج بسیار مینهادند.
سعدالدوله با اندک کاردانی و دلبستگی بمشروطه که نشان داده بود «ابوالمله»اش مینامیدند و آن جایگاه را بوی داده بودند که چون کناره جست از تبریز و رشت چند بار تلگراف کرده انگیزه آنرا پرسیدند. اینها از ساده درونی و از دلبستگی بسیاری میمود که بمشروطه و آزادی میداشتند.
در این روزها در تبریز کار نان سختتر گردیده و انجمن ناگزیر میبود که از یکسو هم بدیهداران فشار آورد و غله از آنان بخواهد، و چون یکی از دیهداران در آذربایجان خود محمدعلیمیرزا و دیگری زنش میبودند بگماشتگان آنان نیز سختگیریها کردند. محمد علیمیرزا در اینجا نیز سپر انداخته از اتابک بنظامالملک دستور رسید که غلههای او را بشهر آورده ببهای روزانه بفروشند همچنین از زن شاه چنین دستوری بنمایندهاش رسید.
روز سهشنبه سیزدهم خرداد (۲۲ ربیعالثانی)، حاجی فرامرز خان و ضرغام نظام به لشکرگاه مقتدرالدوله آمده بزیر توپ پناهیده بودند. نمایندگان انجمن و کسانی از سردستگان بلشکرگاه رفتند که بآنان زینهار دهند و از زیر توپ بیرون آورند. یکدسته از دور اندیشان خرسندی نداده میگفتند: «اینان خون بیگناهان ریخته و با توده دشمنی نموده