پرش به محتوا

برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۹۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

جمله بازگرفت، منکو برز متحیّر بماند و نگذاشت که بیرون شود، امیر ابو اسحق و بو الفضل را بخواند و گفت این مردمان را بگوید که هرچه ما را بود جمله بردند دست از ما بدارند تا بشویم، امیر ابو اسحق و بو الفضل در پیش ایستادند و گفتند او را راده هند تا برود که بعد از این بازپس نیاید، منکوبرز چون بشهر اصفهان رسید محمود بن محمّد را بسلطانی نشانده بودند و سنجر بخراسان نوبت سلطنت زد بعد مرگ برادر و چون محمّد بنزع رسید پیش برادر نامۀ نبشت که بداند که دنیا با کسی وفا نکرد، من برادر از دنیا میروم با فرزندان من همان کن که با تو کرده‌ام و لشکر عرب و عجم و ایران و توران بتو گذاشتم و هرکس را یک ساله و دو ساله نان داده و فرموده تا بمحاصرۀ قلاع و مواضع و آکام۱ ملاحده مشغول باشند، باید که هیچ را از آنجا که پدید کردم برندارد و هروقت که یکی را از آن جمله مستخلص کنند خاک آن موضع میفرستد و بر سر تربت من می‌افشاند تا من از تو خشنود باشم، و دیگر وصیّتها در آن نامه، ما از آنکه بس معروفست آن و بهمه کس رسیده باشد ننبشتیم، چون محمود بر تخت نشست بفرستاد و اصفهبد علاء الدّوله را بخواند دلدهی کرد و در کنار گرفت و بوسه بر روی او داد و گفت پدرم با تو نیکو نکرد و عمّه را با او سپرد و اجازت داد که با خانه رود، و اصفهبد از اصفهان روی بطبرستان نهاد و فرامرز بن وردانشاه لنگرودی را سلطان گرفته در بند داشت، او را بازگرفت و خلاص داد و با خویشتن بیاورد، چون بخوار رسید از گیل و دیلم و کوهی دوهزار مرد پیش او آمدند و فرامرز برادرزادۀ علاء الدّوله از بهرام گریخته بسمنان آمده بود، چون اصفهبد او را بدید بنواخت و بجای فرزندان پدید کرد و از آنجا با ویمه آمد و فرامرز لنگرودی را تشریف داد و بلنگرود بازفرستاد، بهرام چون آگاهی یافت که برادر آمد لشکر جمع کرد و بدیه ورن آمد بشورما دشت۲ ، اصفهبد بقلعۀ کوزا معتمدان فرستاد و با منصور را گفت قلعه بما تسلیم کند با منصور محمّد چنارهی و حسن طبّاخ و با زهیراتیج و خواجه الندای مجوسی را بخدمت فرستاد و مرادها خواستند، اصفهبد حاجات ایشان رواکرد و


________________________________________

(۱) - تصحیح قیاسی، در الف: احکام و در ب: جبال

(۲) - ب: بشویز یلداشت [کذا]