پرش به محتوا

برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

برهم زده و نکایتی نموده که بحکایت باز میگفتند و مأمون در قلب لشکر خویش چشم بریشان گماشته و در هرلحظه سؤال میکرد که آن قوم از کدام خیل‌اند و آن سوار زرّین سپر در میان نبود از کجا آمد، نزدیکان او همه گفتند ما را نیز معلوم نیست و درین اندیشه ماندیم تا پیاپی سواران بمدد میفرستاد و چون انبوه قارن با کثرت و شوکت شد عنان مرکب را تیز کرد و اشارت فرمود که در پس من یک مشت بتازید، و خویشتن را بر قلب ملک الرّوم زد و علم از جای برداشت و بزوبین علم بدرید، مأمون از قلب خویش بدو پیوست، سپاه روم بهزیمت شدند و خلیفه فرمود تا سوار زرّین سپر را پیش او آوردند، همچنان با قزآگند و خود پوشیده پیاده بخدمت مأمون رسید و رکاب ببوسید و خود از سر افگند و معلوم خلیفه گردانید که قارن بن ونداد هرمزد است، خلیفۀ جنیبۀ داد و بر فرمود نشاند و بسیاری بستود و چون فروآمدند تشریف فرستاد، مدّتی در خدمت خویش داشت و بنوبتها بتعریض و تصریح تمنّی کردند که مسلمان شود تا مولی امیر المؤمنین بنویسیم و طبرستان بتو سپاریم، قبول نکرد، عاقبت بعهد و استظهار بولایت فرستادند و اصفهبد شهریار بن شروین برو متغیّر شد و از مواضع او بسیار با دیوان خویش گرفت، و بحکم آنکه اصفهبد را قوّت و قدرت ازو زیادت بود جز انقیاد چاره ندید، شبی بخواب او را نمودند که بر سر کوهی بلند شد و بول کرد، از آن بول او آتش پدید آمد و پراگنده گشت، جمله کهستان بسوخت و از کوه بدشت رسید و بهر درخت و صحرا که فتادی می‌سوختی، معبّران را بخواند و تعبیر طلبید، گفتند از صلب تو فرزندی پدید آید که کوه و صحرای طبرستان را پادشاه شود امّا ظالم و ناپاک و قتّال و فتّاک باشد و این خواب بجملۀ طبرستان منتشر گردانیدند، هم در آن سال پسری آمد مازیار نام نهادند، چون سالها برو گذشت بالغ شد، از جمله فرزندان قارن او بزرگ منش و دلیر و اهل‌تر بود، چون قارن هلاک گشت و مازیار بمقام پدر بنشست اصفهبد شهریار بن شروین طمع در ولایت ایشان کرد و او را میرنجانید تا بدان انجامید که با یکدیگر مصاف دادند، شهریار او را بشکست و ولایت بتصرّف خویش گرفت، او بزینهار و امان پیش وندامید بن ونداسفان شد، شهریار نامه فرستاد که مازیار را بگیرد و بند بر نهد، نزدیک من فرستد، وندامید از حکم شهریار نتوانست گذشت، مازیار را بگرفت و بندهای محکم