برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۱۷۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۱۶۱–
  قد كنت أبكيك حينا ثمّ‌ قد يئست نفسى فما ردّنى منّ‌ عبرتي ياسي[۱]  

حجّاج يوسف بر دست مهلّب بن ابى صفرة ازارقه را كشته بود و اثر ايشان نگذاشته، سفيان بن ابى الأبرد الكلبى را بخواند و لشكرى از شام و عراقين بدو سپرد و بطلب خوارج بطبرستان فرستاد و فرمود كه قطرى را امّا سر او پيش من آورد، چون سفيان برى رسيد اصفهبد فرّخان بدنباوند لشكر برده بود و منتظر نشسته، رسولى پيش او فرستاد كه اگر من ترا بحرب قطرى مدد كنم مرا چه معونت فرمايى، سفيان نبشت هرچه مراد تو باشد، گفت مراد من آنست كه تعرّض ولايت من نكنى، برين اتّفاق عهد رفت و قطرى آگاه شد، از حدود دنباوند با سمنان رفت، اصفهبد بدنبال بر در سمنان تاخت و او را آنجا دريافت، مصاف دادند، قطرى از ميان انبوه اسب برانگيخت روى باصفهبد نهاد، او نيز بناورد پيش رفت، چون بهم رسيدند قطرى بر اسب چرمه نشسته بود، در وقت حمله بكبوه خطا كرد و بيفتاد و در زير اسب ران قطرى بشكست اصفهبد اسب برو تاخت و سرش برداشت، و عمر فنّاق و صالح مخراق و ديگر مبارزان جمله كشته آمدند و بعضى را گرفته بمازندران فرستاد و ضعفا و اسيران در اصفهبد گريخته امان خواستند، اجابت فرمود، و هنوز بآمل موضع ايشان پديدست، قطرى كلاده ميگويند، و اصفهبد سرهاى كشتگان با بعضى از غنيمت پيش سفيان فرستاد و او همچنان با فتح نامه نزديك حجّاج فرمود برد، بدين خبر شاد شد و رسولى گسيل كرد نزديك سفيان با يك خروار زر و يك خروار خاك، فرمود كه اگر اين فتح بر دست او ميسّر شده باشد زر نثار كند بدو و اگرنه بسعى اصفهبد بود اين يك خروار خاك بچهار راه بازار بر سر او ريزد، چون رسول بيامد و حقيقت معلوم گشت چنانكه حكم حجّاج بود خاك بر تارك سفيان ريخت، ديرى برنيامد كه عبد الملك مروان بروز جزا رسيد و حجّاج را نيز حجّتى نماند و وليد بن عبد الملك بخلافت نشست و قتيبه خراسان و ماوراى جيحون داشت و با اصفهبد يگانگى و دوستى نمود، و يزيد بن مهلّب خدمت سليمان بن عبد الملك كردى، هر وقت كه قتيبه فتحى از تركستان نبشتى او بطعنه جواب فرمودى نبشت كه بشاير فتوح تو همه از آنجاست كه امير المؤمنين را صحّت آن معلوم


  1. اين بيت در كامل نيست.