این برگ همسنجی شدهاست.
–۱۳۲–
عوامه کوی، و شاهد بر فضل او این قصیده است [که یکی از علما را گوید[۱]]:
ای بفرهنگ و علم دریاؤ | لیس ما را بجز تو همتاؤ | |||||
منم و تو که لا حیاء لنا | هزل را کردهایم احیاؤ | |||||
هریک از ما شده مشار الیه | در جهان همچو ید بیضاؤ | |||||
من بشعر و نجوم و حمق و جنون | تو بآرایش و بفتواؤ | |||||
لی و لک از دو چیز تقصیرست | گرچه هستیم هردو داناؤ | |||||
لیس لی عقل و لا حیاء ترا | هر دو را غالبست سوداؤ | |||||
هست فی الپشم جای خندیدن | نیست فی الچشم قطرۀ ماؤ | |||||
آید و ناید از من شیدا | خواه امروز و خواه فرداؤ | |||||
آید از من که اضرب المخراق | ناید از من بهیّ و عقلاؤ | |||||
جعبۀ شاعران قرین منست | همچو آتش قرین منجاؤ[۲] | |||||
قل فبئس القرین و باک مدار | لست تدری که ایش معناؤ | |||||
مضحکات آید از خواطر ما | همچو در از میان دریاؤ | |||||
می ندانند قدر ما جهّال | که چه بلهّرهایم و رعناؤ | |||||
هردو را تن دو است و جان واحد | هر دو دل کردهایم یکتاؤ | |||||
خانۀ خویش دان تو خانۀ من | چو عطارد ببرج جوزاؤ | |||||
مُهرۀ مُهر مِهر من شکنی | چونکه تنها شوی بهر جاؤ | |||||
بر زمین همچو مهر بر فلکی | بر فلک نیست مهر تنهاؤ | |||||
مُهر بر مِهر تو نهاد ستم | مُهر بر مِهر سخت زیباؤ | |||||
مُهرهبازی همیّ و سُغبه کنی | میستانی چو مُهرۀ ماؤ | |||||
گه ستانی عمامههای دراز | گه عَتابیّ و خزّ و دیباؤ | |||||
گه شبیخون بری بآمل وری | از سمرقند و از بخاراؤ[۳] | |||||
گه سوی رود بست حمله بری[۴] | گه بپالیزو گه بلو راؤ[۵] |