چون محل مساعد بود، کوروش پنج استاد (۹۲۵ ذرع) آن را با علامتی نشان کرده به سوارانی، که نظر به ملّیّتشان به قسمتهائی تقسیم شده بودند، امر کرد اسبدوانی کنند. خود او با پارسیها اسب دوانیده پیش افتاد، واقعا هم او در اسبدوانی ماهر بود. در میان مادیها ارتهباذ فاتح شد و کوروش به او اسبی بخشیده بود. از سواران سوریّه رئیس آنها پیش افتاد. از ارامنه تیگران و از گرگانیها پسر رئیسشان. از سکاها یک نفر سوار تقریبا بقدر نصف میدان اسبدوانی جلو بود.
حکایت کنند، که کوروش از این جوان پرسید: «آیا اسب خود را با سلطنتی عوض میکنی؟» او جواب داد «با سلطنتی عوض نمیکنم، ولی برای جلب صاحبدلی حاضرم این اسب را بدهم» کوروش گفت: «من به تو جائی را نشان میدهم، که اگر چشمان خود را بهم گذارده چیزی آنجا بیفکنی، یقینا به چنین کس خواهد خورد» سکائی -: «نشان ده تا بدانجا کلوخی از خاک بیندازم» کوروش جائی را نشان داد، که غالب دوستانش در آن محل بودند، بعد سکائی چشمان خود را بهم گذارده کلوخ را انداخت و آن به فرولاس، که در آن وقت مشغول انجام مأموریّتی از طرف کوروش بود، خورد. با وجود این او برنگشت و همواره تاخت بطرفی، که برای انجام مأموریت، میبایست بدانجا برود. سکائی چشمان را باز کرد و پرسید، کلوخ بکی خورد. کوروش گفت «به هیچیک از اشخاصی، که اینجا هستند، نخورد». - «چنین چیزی ممکن نیست، بس بکی خورده، که حالا اینجا نیست» - «بلی، تو به کسی کلوخه را زدی، که در آن طرف گردونهها میتازد» - «چطور شد، که او برنگشت؟» - «باید دیوانه باشد». پس از آن سکائی بتاخت رفت، ببیند کلوخ بکی خورده، بزودی او به فرولاس رسید و دید زنخ او پر از خاک است و از دماغش خون میآید جوان سکائی: «آیا کلوخ به تو خورد؟» - «برای چه؟» سکائی صحبت خود را با کوروش بیان کرده گفت: «چنانکه میبینم، کلوخ من به صاحبدلی خورده». فرولاس جواب داد: «اگر تو مردی عاقل بودی، بایستی اسب خود را به کسی بدهی، که از من غنیتر باشد. حالا، که بمن دادهای، میپذیرم