پرش به محتوا

برگه:Tarikh-e Iran-e Bastan.pdf/۲۵۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

طفل پسر من است و مادرش هم زنده است.» آستیاگ گفت، پس مایلی، که زیر شکنجه حقیقت را بگوئی و امر کرد، او را برده زجر کنند. در این حال چوپان حقیقت را گفته عفو شاه را با تضرّع و زاری درخواست کرد. پس از آن شاه هارپاک را احضار کرده پرسید: «طفل دخترم را، که به تو سپرده بودم، چگونه کشتی؟» هارپاک، چون چوپان را دید، چنین جواب داد: «پس از آنکه طفل را به خانه بردم، خواستم طوری رفتار کنم، که امر تو اجرا شده باشد و هم قاتل پسر دخترت نباشم. این بود، که او را به چوپان تو سپرده گفتم امر شاه است، این طفل را به کوهی بیفکنی و الاّ سخت مجازات خواهی شد و بعد مفتش فرستاده اجرای امر تو را تفتیش کردم». آستیاگ باطنا نسبت به هارپاک غضبناک شد، ولی صلاح ندید خشم خود را برو آرد و آنچه را، که از چوپان شنیده بود بیان کرده گفت: «وجدان من از کاری که کرده بودم، ناراحت بود و همواره می‌بایست توبیخ و شماتت دختر خود را گوش کنم، حالا که طفل زنده مانده، باید خدا را شکر کرد و ضیافتی داد. پسرت را بفرست، که همبازی نوۀ من باشد و خودت هم به ضیافت من بیا.» هارپاک به خاک افتاده تشکر کرد، بعد به خانه برگشته با شعف زیاد شرح قضیه را بزن خود گفت و طفل سیزده‌ساله‌اش را، که یگانه پسر او بود، نزد شاه فرستاد. شاه امر کرد، سر پسر را بریده از گوشت او غذائی تهیه کردند و آن را در میهمانی بهارپاک خوراند. بعد از او پرسید، غذا را چگونه یافتی؟ وزیر گفت خیلی خوب. سپس زنبیلی را به او نشان داده گفت، هرچه خواهی از آن بردار. وزیر، همین‌که زنبیل را گشود، سر و دست و پای پسر خود را در آن دید فهمید، که گوشت چه کس را خورده، ولی بروی خود نیاورد و، چون شاه پرسید، آیا می‌دانی گوشت چه شکاری را خورده‌ای، جواب داد: آنچه شاه کند خوب است. بعد باقی‌ماندۀ گوشت پسر و سر و جوارح او را برداشته به خانه برد.

شاید، چنانکه من پندارم، (یعنی هرودوت) برای اینکه دفن کند.

پس از این کارها آستیاگ مغها را خواسته گفت، پسر دختر من زنده است و شرح قضیه چنین. حالا عقیدۀ شما چیست و چه باید کرد؟ مغها گفتند: «خوابی، که