خود بسپارم و پس از فتح خوبیهائی را، که اسکندر نسبت به عزیزان من کرده، تلافی کنم، ولی اگر مقدّر است، که دولت پارسیها منقرض گردد، اجازه مدهید، که کسی جز اسکندر بر تخت سلطنت بنشیند».
راجع باین حکایت باید گفت، که داستانی بنظر میآید. دلایل این نظر چنین است: اوّلا دیودور، از مورّخینی که کتبشان بما رسیده، یکی از نزدیکترین نویسندگان یونانی بزمان اسکندر بوده و او در باب چگونگی فوت زن داریوش، فرار کردن خواجه، مذاکراتی که، بین او و داریوش شده و دعائی که شاه در بین سرداران خود کرده، ساکت است. ثانیا پلوتارک گوید، که زن داریوش در سر زا درگذشت و، اگرچه مورّخ مذکور زمان این واقعه را معیّن نکرده و فقط گفته زمانی، که اسکندر در فینیقیّه بود، نامۀ داریوش به او رسید و بعد از دادن جواب نامه بفاصلۀ کمی زن داریوش فوت کرد، ولی از اینکه قضیّه را بزمان بعد از مراجعت اسکندر از مصر مربوط داشته، معلوم است، که فوت ملکه ایران در این زمان روی داده. در این صورت «عبارت در سر زا» عجیب است، زیرا با توصیفی، که مورّخین یونانی از نظر پاک اسکندر بحرم داریوش میکنند، باید معتقد باشیم، که ملکه قبل از جنگ ایسّوس حامل بوده و در این صورت ملکه نمیتوانسته پس از یازده ماه بزاید، زیرا اسکندر هفت ماه وقت برای تسخیر صور و دو ماه برای گرفتن غزه صرف کرد و رفتن او بمصر و مراجعتش هم لااقل دو ماه طول کشید. بنا بر این باید عقیده داشته باشیم، که فوت ملکه قبل از رفتن اسکندر بمصر روی داده، یا ملکه سر زا از دنیا نرفته و مرگ او جهتی دیگر داشته، مانند خستگی یا چیزی دیگر. ثالثا گریختن خواجه هم بنظر خیلی بعید میآید: اگر مقدونیهائی، که در اطراف خیمۀ ملکهها بودند، غفلت ورزیده باشند، مستحفظین اردوی اسکندر البته مراقب بودهاند و خواجه نمیتوانسته از اردو خارج شود. اینجا هم باید حدس زد، که اگر خواجه فرار کرده، خود مقدونیها او را فراراندهاند، یعنی بیم داشتهاند، که این خبر به داریوش برسد و او تصوّراتی کند، که بشرف اسکندر