خطر در این صورت ایرانیها را تهدید میکرد و بیشتر پا فشرده این یکبار حمله را هم دفع میکردند، ثانیا مقدونیها، چون راه فرار برایشان باز بود، به پافشاری مجبور نمیشدند و همان وحشت و اختلال کار خود را میکرد. امّا در صورت شکست برای ایرانیها با آنچه در اینطرف رود روی داد، تفاوتی نمیداشت، بجز اینکه عدّۀ کشتگان بیشتر میبود. موقعی را، که ایرانیها در اینطرف رود گرفته بودند، برای جنگ دفاعی مناسبت داشت نه حمله و معلوم است، که قوّت قلب حملهکننده بیش از مدافع است. از آنچه گفته شد باین نتیجه میرسیم، که در این جدال ده هزار سوار ایرانی (بقول دیودور) یا بیست هزار (بقول آرّیان) با سی و پنج هزار سوار و پیادۀ مقدونی جنگیدهاند. جهتی برای این وضع نمیتوان تصوّر کرد، جز آنکه ایرانیها اهمیّت شایان به اسکندر و قوای او ندادهاند و غرور سوارهنظام و کنار گذاشتن یونانیهای اجیر و غیره از همین معنی ناشی شده.
نتیجۀ جنگ گرانیک
پس از این جنگ تقریباً تمام قسمتهای آسیای صغیر، که در آن طرف کوههای توروس[۱] واقع بود، بیسر و سالار ماند و مردمان این قسمتها، از وحشت و اضطرابی که داشتند، یکایک به اسکندر تسلیم شدند. از جمله فریگیّه بود، که پس از خودکشی آرسیت بیسر ماند و اسکندر کالاّس نامی را، که سردار تسّالی بود، به حکومت آن ولایت بگماشت. نمایندگان اهالی را اسکندر با ملایمت پذیرفت و گفت، همان مالیاتی را، که به دربار ایران میدادند، منبعد هم بدهند. این رویّۀ اسکندر، که بعدها هم تکرار مییابد، از این جهت بود: او عقیده داشت، که اگر مالیات را کمتر هم کند، باز اهالی او را خارجی دانسته با چشم بد به او خواهند نگریست و هرگاه زیاد کند، که تحمّلناپذیر خواهد بود. بنابراین، وقتی که اطرافیان اسکندر به او میگفتند، ممکن است بیش از این از اهالی پول گرفت، او جواب میداد: «من خوش ندارم، که باغبان سبزی را از بیخ برآرد، و حال آنکه باید آن را بچیند».
در این احوال به اسکندر خبر رسید، که داسکیلیون[۲] را ساخلو ایرانی دارد