تسّالیان، چون به اسکندر کمک کرده بودند، پاداش یافتند. اسکندر قرض آنها را بشهر تب، که صد تالان بود بخشید. بعد در شهر تب به عدّۀ کمی از اهالی آن، که در میان آنها چند نفر کاهن بودند، آزادی داد. در میان این اشخاص اسم زنی را تیموکله[۱] نام ذکر میکنند. قضیّۀ او چنین بود: یکی از سرکردگان اسکندر این زن را اسیر و بیسیرت کرد و بعد، از او پرسید، که نفیسترین اشیاء خود را کجا پنهان داشتهای؟تیموکله اشاره به چاهی کرده گفت، در این چاه و، چون سرکردۀ مزبور بلب چاه رفته خم شد، تا در درون چاه بنگرد، زن از پشت، دو پای او را کشیده به چاه سرازیرش کرد و در حینی، که سرکردۀ مزبور بیهوده تلاش میکرد، تا مگر از چاه بیرون آید، تیموکله چند سنگ به سرش نواخته کار او را بساخت. بعد کسان سرکرده او را گرفته نزد اسکندر بردند و او پرسید، تو کیستی؟زن جواب داد: «خواهر تهآژن[۲]، یعنی آنکسیکه رئیس تبیها بود و برای آزادی یونان کشته شد. چون خواستم از دست بردی، که بناموس من شده بود، انتقام بکشم، راهزنی را، که شرف مرا ربوده بود، کشتم. اگر تو میخواهی روح سرکردهات را با کشتن من راضی کنی، بدان، که برای زن عفیفه، پس از اینکه عصمت او لگدمال شد، ناچیزتر از همه چیز زندگانی است و هر قدر تو در ریختن خون من شتاب کنی، باز دیر است، زیرا من شرف خود و آزادی وطنم را به خاک سپرده و با وجود این هنوز زندهام». اسکندر از این سخن به خود آمده گفت تقصیر با سرکردۀ من بوده و پس از آن زن را ستود و امر کرد آزادش کنند و اقربایش را نیز از قید برهانند. امّا شهر تب، که در تاریخ یونان نام بزرگی داشت و مردان نامی از خود بوجود آورده بود، از این زمان نیست و نابود شد، زیرا اسکندر به شورای نمایندگان یونانی رجوع کرد، تا معلوم دارند، که با شهر تب چه باید کرد و، چون مردمان باسی و فوسه از اهالی تب کینهها در دل داشتند و تصوّر میکردند، تا شهر تب بپا است، دشمنی آنان برطرف نخواهد شد.
برگه:Tarikh-e Iran-e Bastan.pdf/۱۲۷۲
ظاهر