مینماید، قضیّۀ ذیل است. در آن زمان اسبهای تسّالی از حیث زیبائی معروف بودند. روزی اسبی برای فیلیپ از این ولایت یونانی آورده بودند و، چون سرش بسر گاو نر شباهت داشت آن را بوسهفال[۱] مینامیدند. اسب مزبور بقدری تندخوی و سرکش بود، که از دوستان و مستحفظین فیلیپ کسی نتوانست بر آن بنشیند.
در این حال در اطراف فیلیپ مذاکره شد، که این اسب وحشی بیمصرف را رها کنند در جلگه آزاد باشد. اسکندر آهی کشیده گفت، اسب باین زیبائی را بواسطۀ ترس و کمدلی از دست میدهند. فیلیپ برگشته به او گفت، اشخاصی را که از تو در این فن ماهرترند، بیجهت توهین مکن. او جواب داد، اگر اجازه دهید من او را رام میکنم. فیلیپ: «اگر نکردی چه؟» اسکندر: «قیمت اسب را میپردازم». فیلیپ خندید و بالاخره قرار بر این شد، که اگر او اسب را رام کرد، از آن او باشد و قیمت آن را فیلیپ بپردازد، و الاّ خودش قیمت آن را بپردازد، بیاینکه صاحب اسب گردد. اسکندر پس از تحصیل اجازه اسب را رو به آفتاب داشت، تا سایۀ خود را نبیند، زیرا ملتفت شده بود، که اسب از سایۀ خود رم میکند. بعد از این کار چند دفعه دست به یال اسب کشیده او را بنواخت و پس از اینکه از حرارت اسب قدری کاست، چابکانه جست و بر اسب نشست.
اسب بر دو پا ایستاد، بعد لگد انداخت و تلاش کرد، که از قید دهنه برهد و، چون موفق نشد، اسکندر را برداشت و در جلگۀ هموار تاخت. اسکندر جلو او را رها کرد، تا هر قدر میخواست دوید و گاهی هم با مهمیز او را بدویدن تحریک کرد. بالاخره اسب خسته شد و رام گردید، ولی اسکندر او را راحت نگذاشت و چندان دوانید، تا بالاخره اسب بکلّی از نفس افتاد و ایستاد. در این وقت که اسکندر نزد فیلیپ برگشته بود، پیاده شد و فیلیپ، که از شادی در پوست نمیگنجید، باطراف خود نگریست و بعد رو به اسکندر کرده گفت: «اسکندر، مقدونیّه برای تو کوچک است، در فکر مملکتی وسیعتر باش» (پلوتارک، اسکندر، بند ۸-کنتکورث، کتاب ۱، بند ۳).
- ↑ Bucephale.