در مدخل خانه جائی بود برای حشم. در این دهات بز، میش، گاو ماده و مرغ زیاد بدست آمد. برای علوفهٔ حشم یونجه استعمال میکردند و در اینجا گندم، جو، سبزی و آبجو فراوان بود. آبجو را در خمرههائی ریخته بودند به حدّی، که تا لب آن میرسید. روی آب جو نیهائی بود بزرگ و کوچک، که گره نداشت.
این نیها را برای آشامیدن آبجو بکار میبرند، بدین ترتیب، که ته نی را در آبجو فروبرده و سر آن را بدهان گرفته میمکند. آبجو را اگر با آب مخلوط نمیکردند، خیلی تند و برای کسانی، که بدان عادت کرده بودند، گوارا بود. کزنفون کدخدا را بشام خود دعوت کرده مطمئن ساخت، که اطفالش را اسیر نخواهند کرد و هنگام حرکت خانهٔ او را بجبران آذوقهای، که از او بردهاند، از آذوقه پر خواهند ساخت، ولی لازم است، که او خدمات نمایانی به قشون کرده رهبر آن تا ولایت مردمی دیگر باشد. او وعده کرد چنین کند و برای اینکه حسن نیّت خود را بنماید، محلّهائی را، که در آن شراب پنهان کرده بودند، نشان داد. سربازان در محلّههای مختلف شب را بسربرده استراحت کردند، بیاینکه از کدخدا و اطفال او غافل باشند.
روز دیگر کزنفون کدخدا را با خود برداشته نزد خیریسف رفت و، چون از دهات میگذشت به سربازانی، که در آنجا سکنی گزیده بودند، سرکشی کرد. همه را، از اینکه غذای خوب خورده بودند، مشعوف میدید: میزها از گوشت بره، بزغاله، خوک، گوساله، مرغهای خانگی و نیز از نان گندم و جو پر بود. وقتی که سربازی میخواست بهسلامتی رفیقش بیاشامد، او را بسر خمره میبرد و، چنانکه گاو آب میخورد، آبجو را میبلعید. سربازان به کدخدا پیشنهاد کردند، که از غنائم آنچه میخواهد بردارد، ولی او چیزی نخواست و فقط اقربای خود را برداشته با خود برد. وقتی که کزنفون بمنزل خیریسف درآمد، دید، که این سردار در سر میز است، تاجی از یونجه بر سر دارد و چند نفر جوان ارمنی، که بلباس ارامنه ملبّساند، در سر میز خدمت میکنند. به جوانان مزبور مطالب را با اشاره میفهماندند، چنانکه با کرها چنین کنند. خیریسف و کزنفون از کدخدا توسّط مترجمی، که بزبان پارسی حرف میزد، پرسیدند، این محلّ جزو کدام مملکت است. او