پرش به محتوا

برگه:Shahriyarane Gomnam.pdf/۲۶۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

مرا بویه شهر تبریز خاست به جان اندرم آتش نیز خاست چو من عزم تبریز کردم همی بدل باد تبریز خوردم همی بسی نیکوییها پذیروفتم به شیرین‌زبانی بسی کوفتم هم از میر خرم بوی هم ز من نیاید ترا خاسته کم ز من همت نام هست و همت کام هست همت با چو ما مردم آرام هست تو آنجا نه فرزند داری نه زن هم آنجا به هرچیز با من بزن چه خواهی کرا جویی اندر جهان به خیره چرا پویی اندر جهان چو بشنیدم این دست برداشتم ترا بر سر خویش بگماشتم بسی خلعت و خواسته دادیم به کام دل آنجا فرستادیم چو من رخت بربستم از رخت تو رسیدم به کام اندر از بخت تو شدند این بزرگان خریدار من بود خرمیشان به دیدار من بود خوش دل من به دیدارشان روانم ز گیتی خریدارشان چو آن نیکوییهات یاد آورم ز دود جگر خیره گردد سرم چو یاد آیدم روی فرزند تو نشاط دل خویش و پیوند تو به کردار تندر بنالد دلم به شادی و غم ز ان سگالد دلم که گر بیکران بر دلم غم بدی به دیدار او از دلم کم بدی تا می‌گوید:


اگرچه من اینجا به گنج اندرم ز نادیدن تو به رنج اندرم مرا دیدن روی تو بایدی و گرمای نبودی مرا شایدی من از بهر شاه جهان لشکری فروزنده شهر و هم لشکری یکی شعر گفتم به رنج روان به معنی نغز و به لفظ روان اگر نیک رایی به جای آوری بدین چاکر خویش رای آوری بفرمای این شعر خواندن بدو همان رسم چاکر نماندن بدو اگر خلعت او بیابد رهی چو ماه دو هفته بتابد رهی بر مهتران جاهش افزون شود دل حاسدانش پر از خون شود چو استاد بو المعمر آید به شهر در خرمی برگشاید به شهر دعا کن ز بهر من او را بسی که چون او نباشد به گیتی کسی در قصیده‌ای روی به ابو الیسر می‌گوید:

شهریاران گمنام جلد ۱